باید از خودمان شروع کنیم
فلسفه برای ویتگنشتاین به مانند روانکاوی برای فرویدیها یا نقد ایدئولوژی برای مارکسیستها، فعالیتی اسطورهزدایانه است
مولف: تری ایگلتون|
مترجم: سید علی تقوینسب|
کامنویل - ایده «شیوههای زندگی» یکی از مفاهیم فوقالعاده مهم در فلسفه ویتگنشتاین متاخر است. شیوههای زندگی را بیشتر میتوان انگارهیی انسانشناختی و نه انگارهیی سیاسی به شمار آورد. شیوههای زندگی مجموعهیی از ورزهها و فعالیتهای مختلف است: پاککردن بینی، دفنکردن مردگان، تصویر آینده به عنوان امکانی که پیشروی ما گسترده است، یا تمایزهای معنایی در یک زبان به خصوص میان اشکال مختلف خندیدن (قهقهه، پوزخند، خنده گوشخراش و...) . البته تمایزهای [گزافی] را که در برخی جوامع قبیلهیی مرسوم است نمیتوان مصداقی از شیوههای زندگی محسوب کرد، مثلا تمایز میان آن دسته از اقوام نسبی که به بلوغ رسیدهاند و آنها که به بلوغ نرسیدهاند. هیچیک از این ورزهها مصون از تغییر نیستند، اما این ورزهها، اینجا و اکنون زمینهیی را تشکیل میدهند که گفتارهای ما در دل آنها معنا مییابد و موقتا مبنایی پیدا میکند. شرط لازم برای تحقق یک مبنا، وجود عینی و خارجی یا وجود همیشگی آن نیست. اظهارات ویتگنشتاین که طبق معمول سبک نوشتاریاش ساده و بیپیرایه است، حاکی از این نیست که در جایی که همیشه میتوان خانهیی دیگر ساخت، خانه آخری وجود ندارد.
البته همواره میتوان چنین خانهیی ساخت، اما در حال حاضر این خانه آخرین خانه است.
ویتگنشتاینبارها براین نکته انگشت تاکید مینهد که شیوههای زندگی اموری «از پیش دادهشده» هستند. هنگامی که از کسی میپرسیم چرا این کار را بدینشیوه انجام دادی، میتواند بهسادگی اینگونه پاسخ دهد که «این کاریه که همیشه انجام میدهم» ویتگنشتاین بر آن بود که زنجیره پاسخها لاجرم باید در جایی پایان یابد؛ بنابراین عجیب نیست که او، چنین به محافظهکاری مشهور شده است. البته میتوان ویتگنشتاین را محافظهکار دانست، اما نه به این دلیل. پذیرفتن «از پیش دادگی» شیوههای زندگی لزوما به معنی پذیرفتن ارزش سیاسی یا اخلاقی آن شیوه از زندگی نیست. وقتی از کسی که فاصلهها را با مایل میسنجد و نه کیلومتر، دلیل رفتارش را بپرسیم، میتواند بهنحو کاملا معقولی اینگونه پاسخ دهد «این کاریه که همیشه انجام میدم»، اما وقتی از کسی میپرسیم چرا موافق تزریق سم به شهروندانی است که دیگر توان کارکردن ندارند، چنان پاسخی به هیچوجه معقول و متناسب نیست.
از منظر اخلاقی و سیاسی، ویتگنشتاین را به هیچ عنوان نمیشود یکی از مدافعان شیوه زندگی بهاصطلاح قرن بیستمی تمدن غربی دانست. دلایل متعددی برای این باور وجود دارد که او عمیقا از فرهنگ طبقه متوسط در دوران مدرن ناخشنود بود، فرهنگی که او را به عنوان یکی از اعضای پرورشیافته طبقه اعیان و اشراف وینی، مستاصل و سرگردان کرده بود. او زمانی این دوران را «دوران بیفرهنگی» نامیده بود. درست است که ویتگنشتاین مارکسیست نبود، اما برخی از نزدیکترین دوستانش مارکسیستهای دوآتشهیی بودند، از جمله نیکلای باختین (برادر بزرگ میخاییل باختین مشهور، یکی از اعضای سابق گارد سفید که از بوهمیاییهای ساکن جنوب پاریس و عضو لژیون خارجی فرانسه و حزب کمونیست بریتانیا بود)، جرج توماسون (مورخ عصر باستان که بعدها به مائوئیستها پیوست و یکی از مبارزان جنبش احیای زبان ایرلندی شد)، موریس داب، اقتصاددان حزب کمونیست و اقتصاددان ایتالیایی پییرو سرافا که دوست و یار آنتونیو گرامشی محبوس بود. برخی محافل کمبریج ویتگنشتاین را کمونیستی میدانستند که دوست و معشوق سابق فرانسیس اسکینر است.
اسکینر در جریان جنگ داخلی اسپانیا به عنوان مبارز به تیپهای بینالمللی پیوسته بود اما به دلایل پزشکی اجازه حضور در خط مقدم را نیافته بود. از سوی دیگر، ویتگنشتاین همواره فرانک رمزی، یکی دیگر از دوستان نزدیکش را به عنوان فیلسوفی «بورژوا» شماتت میکرد که حاضر نیست از مدهای رایج تفکر زمانه بگسلد.
ویتگنشتاین در ۱۹۳۵، در دوران یخبندان استالینیستی، به شوروی سفر کرد و البته بنا به شیوه عجیبوغریب رفتارش که تبدیل به امری عادی شده بود، درخواست مجوز کار به عنوان کارگر یدی کرد. ظاهرا مقامات شوروی از این پیشنهاد نامتعارف خوششان نیامد. اینکه ویتگنشتاین استالینیست بود موضوعی نیست که مریدان ویتگنشتاین بخواهند بر سر هر کوی و برزن جار بزنند، اما بههرحال چیزی هم نیست که بتوان بهسادگی از کنار آن گذشت. ری مانک، زندگینامهنویس ویتگنشتاین، چنان اتهامی را بههیچ عنوان برنمیتابد و به تندی حکم میکند که چنین گفتههایی «مزخرف» محضاند. البته خود مانک انبوهی از شواهد به دست میدهد که نشانگر ستایش ویتگنشتاین از رژیم استالین
است.
گفتههای دیگران درباره اردوگاههای کار اجباری استالین و استبداد حاکم بر مردم آن کشور، مطلقا تاثیری برای موضع ویتگنشتاین در این باره نداشت. او بر این مطلب اصرار داشت که منتقدان استالین هیچ درکی از مشکلات و خطرات پیشاروی او ندارند. محاکمههای نمایشی استالین و حتی پیمان استالین و هیتلر هم نتوانست خدشهیی به دلبستگی ویتگنشتاین به استالین وارد کند. با این حال مدعی بود که تنها چیزی که میتواند بندهای پیوندش را با رژیم استالین بگسلد، افزایش شکاف طبقاتی است. او در دانشگاهی بود که بسیاری از مشهورترین جاسوسهای دوجانبه از همانجا سر برآورده بودند و -با اینکه یقینا خودش جاسوس نبود- مانند افرادی همچون برجس، بلانت، مکلین، فیلبی و دیگران یکی از مخالفان سیاسی ردهبالا بود. ویتگنشتاین احتمالا با برخی آثار مارکس آشنا بوده و یقینا یکی از خوانندگان پروپاقرص روزنامههای دستچپی مانند نیواستیتسمن بوده است؛ از چرچیل متنفر بود و قصد داشت در انتخابات عمومی سال ۱۹۴۵ به حزب کارگر رای بدهد. معضل بیکاری و تهدید فاشیسم از مشغلههای ذهنی همیشگیاش بود. مانک بیهیچ تردیدی میگوید هموغم ویتگنشتاین به بیکاران، طبقه کارگر و جناح چپ
معطوف بود. یک بار بهطعنه گفته بود «داشتم عکسی از کابینه بریتانیا را میدیدم و با خودم فکر میکردم پیرپاتالهای پولدار چه دور هم جمع شدهاند!» چهبسا وسوسه شویم رگههایی از نوعی عقده ادیپی را در چنان اظهارنظر نفرتالودی بیابیم؛ به هر حال پدر دیکتاتورمآب ویتگنشتاین ثروتمندترین کارخانهدار در کل امپراتوری اتریش-مجارستان محسوب میشد.
جذابیت رژیم شوروی برای ویتگنشتاین میتواند دلایل محافظهکارانه بیشماری داشته باشد: احترام او به نظم، انضباط و اقتدار؛ ایدهآلسازی تولستویوار از کار دستی (که خودش به نحو شگفتانگیزی در آن زبردست بود)؛ شیفتگی مدرنیستی و افراطیاش به آرمان زهد (که خودش آن را «زندگی پابرهنگان» مینامید اما در روسیه آن زمان صافوپوستکنده آن را فقر مینامیدند) و در آخر همراهی و همدلیاش با ملتی که هم داستایفسکی محبوبش را در خود پرورده بود و هم میراث معنوی ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته بود. ایدهآلسازی او از کار یدی بدان پایه بود که بارها به گوش شاگردان جوانش میخواند که فلسفه را رها کنند و کاری کنند که به کار تغییر آید.
با اینهمه، مارکسیسم تاثیر ملموس اما نامحسوسی بر حیات فکری ویتگنشتاین متاخر داشت. آنچه در چرخش بهاصطلاح انسانشناختی تفکر متاخر او تاثیر نافذی داشت، نقد پییرو سرافا از اقتصاد بورژوایی بود. سرافا در پی آن بود تا مقولات ملموس و انضمامی اقتصاد بورژوایی را در بستر تاریخی شکلگیریشان نشان دهد. در واقع ویتگنشتاین در مقدمه پژوهشهای فلسفی میگوید: «چشمگیرترین ایدههای» کتاب مدیون نقد سرافاست. هنگامی که ویتگنشتاین و سرافا در قطار همسفر بودند، سرافا برای نقد ایده ویتگنشتاین متقدم [درباره صورت منطقی زبان] ادای مردم ناپولی را درآورد و دستهایش را به حالت مسواکزدن، زیر چانهاش جلو و عقب برد [و از او پرسید صورت منطقی این حرکت چیست؟]. نقد سرافا نقشی مهم در تجدید نظر ویتگنشتاین درباره ایدههای اولیهاش درباره زبان داشت. (در واقع، وقتی پای زبان بدن به میان میآید بعید میدانم کسی حریف ایتالیاییها شود) .
جرج توماسون، یکی از دوستان ویتگنشتاین، میگفت ویتگنشتاین نه در نظر که در عمل مارکسیست است. اما واقعا معلوم نیست این گفته تا چه پایه صادق است، آن هم درباره مردی که اعتصابکنندگان را به خاطر فقدان نظم درونی سخت به باد انتقاد میگرفت و فعالان کمپینهای حامی صلح را مشتی «کثافت» نامیده بود. ویتگنشتاین، همچنین، اعتقاد داشت که فاشیسم و سوسیالیسم در کنار هم بیانگر سویههای «خطا و بیگانه» مدرنیته هستند. درست است که ویتگنشتاین از وضعیت اسفناک بیکاران سخت میرنجید، اما نباید فراموش کرد که هماو بود که برای سنت، وفاداری، نظم، اقتدار، حرمت و رسوم جایگاه بینظیری قائل بود و انقلاب را به عنوان امری غیراخلاقی محکوم میکرد. نیچه که به نظرش لطافت روح آدمیان را میتوان بر حسب غریزه آنها برای حرمتنهادن [به شخصیت خودشان و ارزشهایشان] سنجید- درباره بسیاری از این انگارهها با ویتگنشتاین همرای بود، گرچه یقینا ایمان ویتگنشتاین به رسوم، سنن و حکمت عامه را چیزی نمیدانست مگر تسلیمشدن به اخلاق پست و حقیرانه «رمه».
ویتگنشتاین از منظر فردی، متفرعن، قیممآب و بهنحو آزارندهیی سختگیر و پرتوقع بود، در واقع نخوت اشرافیاش بدل به بخش لاینفک شخصیتش شده بود. پلورالیسم سخاوتمندانه تفکر متاخرش در تضاد مستقیم با خلقوخوی آمرانه و تحکمآمیزش بود. فیالواقع، اجتماعی بودن تفکر متاخر ویتگنشتاین با روحیه زاهدانه و راهبانه خودش در تعارض است. او مدام این ضربالمثل انگلیسی که «برای ساختنِ یک جهان باید همه گونهها را دور هم جمع کرد» به عنوان یکی از زیباترین و محبتآمیزترین گفتهها یادآور میشد؛ اما ظاهرا بسیاری از همین مردمان به نظر خودش تحملناپذیر و عمیقا نچسب بودند.
درست است که تفکر متاخر ویتگنشتاین عمیقا غیرنیچهیی است، اما شخصیت خشک، قیممآب، نامتعارف و طاغی خودش رگههایی از ابرمرد نیچهیی داشت. ویتگنشتاین، بهسان موجودات آینده از نگاه نیچه، شخصی آزاد و روحی بهشدت مستقل بود که تنهاییاش را در «طبیعت» میجست. ویتگنشتاین، که ایده آزادی فردی مطلقا بر سر شوقش نمیآورد، کاملا تحت تاثیر و سیطره آرا و اندیشههای اسوالد اشپنگلر قرار گرفته بود، متفکری که بسیاری او را ذینفوذترین اندیشمند محافظهکار نیمه ابتدایی قرن بیستم به شمار میآورند. در حقیقت، بسیاری از اندیشههای سیاسی و اجتماعی ویتگنشتاین از نهضت آلمانی کالتورکریتیک ریشه گرفته بود، جریان فکریای که با علم، لیبرالیسم، برابری، تکنولوژی، دموکراسی، سوداگری و فردگرایی ملکی به دشمنی برخاسته بود و نفرت از مفاهیم انتزاعی و دیدگاههای آرمانشهرگرایانه را اشاعه میداد و البته چنین انگارههایی کاملا با تعصبات و پیشداوریهای ویتگنشتاین همخوانی داشت. این جریان از حکمت خودانگیخته و شهودی آریستوکراتها دفاع میکرد که به نظرِ مدافعانش در تقابل با عقلگرایی رنگ و رو رفته طبقه متوسط است. پرسش اصلی پرسش از چگونگی است و نه پرسش از
چرایی. برای این گروه از سنتگرایان اروپایی، زندگی روزمره مبرا از اضطراب، بیخانمانی و رنج و عذاب روحیای است که همچون طاعونی به جان مدرنیته افتاده است.
اما در نگاه ظاهرا تناقضآمیز ویتگنشتاین به سیاست چه سری نهفته است؟ چگونه فردی میتواند میان مارکس و نیچه در نوسان باشد؟ بیشک سنتگرای وسواسی داستان ما با برخی از دیدگاههای چپ همدلی دارد.
البته شاید بتوان گفت که برخی از این دیدگاهها محصول سالهای آخر تفکر اوست. بااینحال، چهبسا همدلی ویتگنشتاین با مارکسیسم تااندازهیی ناشی از آن چیزی است که ریموند ویلیامز آن را «همذاتپنداری سلبی» مینامد. ویتگنشتاین، به عنوان یک محافظهکار و منتقد فرهنگی بدبین به مدرنیته متعلق به طبقه متوسط، احساس میکرد که میتواند در عین طردکردن جزمیات کمونیستی با برخی عقاید دوستان کمونیستش همراه باشد. به قول معروف دشمنِ دشمن تو دوست توست یا به عبارت دیگر، رابطه پنهانی ارباب با شکارچی غیرقانونی علیه میرشکار بورژوا. بههرحال، سنتگرایان نقاط اشتراکی با سوسیالیستها دارند. هر دوِ اینها، در تقابل با هوادارن لیبرالیسم فردگرا یا هواداران بازار آزاد، در قالب واژگان مشترکی میاندیشیدند. هر دو، زندگی اجتماعی را در ذات خود عملی و نهادی میدیدند. هر دو، روابط انسانی را در قالب هویات فردی تعریف میکردند و نه به عنوان امری که قرار است ناقض این هویتها باشد. هر دو، ناقد عقلانیتی بودند که پا را از گلیم خویش فراتر نهد و در عوض خواهان بازگشت عقلانیت به جایگاه بایسته خودش در درون اجتماع به عنوان یک کل بودند.
به هر روی، محافظهکاری ویتگنشتاین حقیقتا محدودیتهایی برای شیوه تفکرش پدید آورده است. نمیتوان این دعوی او را پذیرفت که برای حلکردن مشکلاتمان فقط کافی است آنچه از پیش میدانیم از نو و به صورتی تازه سامان دهیم. چنین ادعایی آشکارا اشتباه و مضحک است. نیز نمیتوان بر این دعوی صحه نهاد که فردی که در پی پاسخ به چنان پرسشهایی است مانند کسی است که در اتاقی محبوس شده است و نمیداند که برای بیرونآمدن از اتاق باید در را به داخل بکشد و نه اینکه به بیرون هل دهد. فریب زبانی نهفته در چنین گفتههایی سخت آزارنده است. چنین گفتههایی رنگوبوی همان اعتماد به نفس کاذب و فاضلمآبانهیی را دارد که خود ویتگنشتاین سخت حقیرش میشمرد؛ بااینحال، برخی از عادات ذهنی ناپسند خودش دقیقا یادآور همین نوع اعتماد به نفس دروغین است. بههرحال، اکنون باید سروقت این پرسش برویم که تناقضات و تعارضات انگاره شیوههای زندگی چیست. آیا زمانهایی وجود ندارد که اتفاق نظر بدل به تشتت آراء شود؟ آیا ممکن نیست که خود سنن و رسوم در معرض مناقشات شدید قرار گیرند؟ فرگس کر درباره استدلال ویتگنشتاین اینچنین مینویسد: «خصیصه زبان ما این است که از شیوههای ایستای
زندگی، یعنی طرق معمول و مالوف عملکردن، بنیاد میگیرد» اما شیوههای زندگی همواره ثابت و ایستا نیستند و عمل انسانی همواره قاعدهمند نیست، دستکم به هنگام آشوبهای سیاسی که اینگونه نیست و ویتگنشتاین درست در دل چنان دورانی میزیست، دورانی که در آن بحرانهای سیاسی و اجتماعی در مقیاسی کلان، خودشان را در دل نظم و ثباتی گیجکننده ظاهر میکردند که ما به نام مدرنیته میشناسیم. چهبسا دلدادگی ویتگنشتاین به سنت و رسوم تااندازهیی تلاشی بود برای ایجاد نوعی تعادل و موازنه در میانه این دگرگونیهای سیاسی یا بیانگر دردی نوستالژیک در فراق دورانی کمآشوبتر.
یکی از ویژگیهای چشمگیر مدرنیته این است که در آن بر سر هیچ چیزی، حتی بنیادیترین امور، هیچ توافقی وجود ندارد. درست است که تقریبا همه افراد بر سر این مطلب توافق دارند که تلاش برای خفهکردن بچههای کوچک خطاست، اما ما نمیتوانیم درباره چرایی این توافق با یکدیگر به توافق برسیم و احتمالا هیچگاه هم نخواهیم توانست. پلورالیسم لیبرال مستلزم توافق کردن با افرادی است که دیدگاههایشان را کاملا مردود میشمریم. یکی از هزینههایی که ما برای آزادی میپردازیم این است که باید با بسیاری از مهملات ایدئولوژیک کنار بیاییم. بدین معنا، میتوان مدعی شد که یقینا هیچ انسجام و توافقی در درون شیوههای زندگی وجود ندارد. شاید کسی، بهتندی، پرخاش کند که خطاست که مفهوم اساسا انسانشناختی شیوههای زندگی را برای وحدت سیاسی و اخلاق به کارگیریم. بااینحال، محافظهکاری ویتگنشتاین میتواند سبب شود که او جایگاه تعارض و خصومت را [در شیوههای زندگی] نادیده بینگارد و انسانشناسی را با امر سیاسی خلط کند. ظاهرا ویتگنشتاین با ایده تعارضات ساختاری کاملا بیگانه و ناآشناست. هنگام مطالعه آثار ویتگنشتاین، این ظن مدام در ذهن آدمی میخلد که وقتی او از
شیوههای زندگی صحبت میکند، در واقع، آنچه در سر دارد زندگی قبیلهیی یا روستایی است و نه زندگی در جامعه پیشرفته صنعتی.
ویتگنشتاین در پژوهشهای فلسفی بیان میدارد که مواجهه با یک مسئله فلسفی مانند سروکله زدن با یک بیماری است. او در ملاحظاتی پیرامون مبانی ریاضیات مینویسد: «بیماری ناشی از مسائل فلسفی را میتوان از طریق تغییر شیوه تفکر و شیوه زندگی درمان کرد و نه از رهگذر درمانی که ساختهوپرداخته افراد است. » میتوان چنین گفتهیی را عینا در دهان مارکس نیز گذاشت، البته درباره ایدئولوژی. برای هر دو متفکر، چنان مسائل مفهومیای نشانگر نوعی بیماری است، بیماریای تااندازهیی شبیه به روانرنجوری که فروید آن را بیانگر نوعی اختلال بیمارگون در زندگی روزمره میدانست و همچون ایدئولوژی هم آشکارکننده است و هم پنهانکننده. مارکس، نیچه، فروید و ویتگنشتاین کاری به درمان بیماری نداشتند؛ بلکه به دنبال خاستگاه چنان اختلالی بودند، یعنی میخواستند مظاهر گوناگون آن را تشخیص دهند. یگانه طریق برای اینکه برخی از این اغتشاشات مفهومی را به زبالهدان تاریخ بفرستیم، تغییر رفتارمان است. ویتگنشتاین میگوید: «من به هیچ عنوان مطمئن نیستم که دیگران باید کار من را ادامه دهند تا از این طریق بتوان تغییری در شیوه زندگی مردم ایجاد کرد، کاری که تمام این سنخ پرسشها
را بیهوده و زاید میکند.»
قانعکردن مردم برای تغییر شیوه زندگیشان به هیچ عنوان سهل و ساده نیست. ویتگنشتاین بر آن بود که مردان و زنان کاملا غرق آشفتگیهای ذهنیشان هستند و نجاتدادن آنها از این وضعیت بدین معنی است «که آنها را از شبکه ارتباطی عظیمی که آنها را به هم پیوند داده است، رهایی بخشیم. در واقع برای رهایی آنها باید کل مجموعه زبانیشان را یکسره از نو سامان داد. » چنین رهایی و نجاتی تا بدان پایه رادیکال است که «فقط افرادی میتوانند از پس چنین آزمونی برآیند که پیش از این در زندگیشان نشان داده باشند که توان عصیان علیه زبان مسلط و حاکم را دارند و نه افرادی که به زندگی رمهوارشان رضا دادهاند، زندگیای که بهتمامه خود را در همان زبان حاکم نشان میدهد.» چنانکه در این نقلقول عیان است، متفکری که متهم به این بود که حکمت پیشپاافتاده زندگی روزمره را تقدیس کرده است، مسیر خود را بهیکباره دگرگون میکند و با توسل به واژگان نیچهیی (رمه) خشم خود را فریاد میزند. استعاره سیاسی عصیان، خشونت «رهایی»، بیانگر خصومت عمیق میان رمه تابع و افرادی است که به نورِ خود راه را جستهاند: بهسختی میتوان باور کرد که این سخنان از دهانِ فردی بیرون
میآید که او را قهرمان عقل متعارف دانستهاند. در واقع، ویتگنشتاین آشکارا چنین سنخی از پوپولیسم فلسفی را مردود میشمارد او یادآور میشود که نباید تلاش کنید تا با توسل به عقل متعارف از معضلات فلسفی اجتناب کنید، بلکه باید بگذارید تا آن معضل شما را کاملا به درون گرداب خود بکشاند. شاید بدینترتیب بتوانید با جنگیدن راهی برای بیرونرفتن از آن گرداب بیابید.
به نظر ویتگنشتاین متاخر، وظیفه فیلسوف این نیست که حقیقت را صاف و پوستکنده کف دست خوانندهاش بگذارد (راهبردی که فلسفه را به دغدغهیی صرفا نظری فرو میکاهد)؛ بلکه باید به جوک، تصویر، حکایت، فریاد و تحقیقات آیرونیک توسل جوید؛ با صدای بلند فکر کند و دیالوگ و پرسشهای بیپاسخ را غنیمت بشمارد. شاید از این رهگذر، خواننده مانند داستانهای بودایی کوئن بتواند به نوری دست یابد تا جهان را در پرتو آن به شیوهیی تازه ببیند. کیرکگور هم به همین شیوهها توسل میجست و آنها را «غیرمستقیمبودگی» مینامید. ویتگنشتاین مینویسد: «یگانه طریقه صحیح فلسفهورزی این است که چیزی نگوییم و بگذاریم شخصِ دیگری ادعایی را مطرح کند... و سپس او را ملتفتِ این معنا کنیم که حقیقتا دارد چه کار میکند و از اظهار هر گونه حکم ایجابیای خودداری کنیم. » فلسفه برای ویتگنشتاین، به مانند روانکاوی برای فرویدیها یا نقد ایدئولوژی برای مارکسیستها، فعالیتی اسطورهزدایانه است، نوعی رواندرمان که در مواردی به کار میرود که با قضایایی بهشدت گیجکننده و رازآلود مواجهیم. اگر فیلسوف و روانکاو هیچگاه از کار بیکار نمیشوند، بدینسبب نیست که آموزگار حقایقی جاودان
هستند، بلکه بدین دلیل است که نوع بشر به همان میزان که در معرض آنفلوانزاست در برابر خیال و توهم آسیبپذیر است.
ویتگنشتاین، با وجود سوء ظن شدیدش به فلسفه، آن اندازه بزرگوار بود که ارزش محدودی برای فلسفه قائل شود. او اعتقاد داشت که برای تغییر جهان باید شیوه نگریستن خود به جهان را تغییر دهید و فلسفه از همین منظر میتواند مفید فایده باشد. بااینحال، به نظر ویتگنشتاین، تغییر نحوه نگریستن به جهان شرط لازم برای تغییردادن جهان واقعی است و نه شرط کافی آن. این باور ریشه همان گفته بدنام و انگشتنمای اوست که فلسفه همهچیز را همانگونه که هست بر سر جای خود باقی میگذارد. وظیفه فلسفه این نیست که برای شیوه گفتار ما بنیادی بیابد، زیرا مبنای شیوه گفتار ما شیوه زندگی ماست. این تصور که فیلسوف میتواند فعالیت ما را از اساس زیر و زبر کند، صرفا نوعی ایدهآلیسم پوچ است. «فقط فردی را میتوان انقلابی دانست که نخست انقلاب را از خودش شروع کرده باشد. » به اعتقاد ویتگنشتاین، تنها کاری که فیلسوف میتواند به جای شما انجام دهد، این است که به جایتان عطسه کند. رهاییبخشی، مانند خمیازهکشیدن و استفراغکردن، چیزی است که فقط خودتان میتوانید برای خودتان انجام دهید؛ و این یقینا کاری است که ویتگنشتاین میکوشید برای خودش انجام دهد. به باور او، نیاز فرد
به از نو ساختن زندگیاش صرفا نوعی زهدورزی عبث و بیحاصل نیست. او که به خاطر پدر فوقالعاده ثروتمندش میتوانست زندگی مطمئن و مرفهی داشته باشد، همهچیز را رها کرد و شیوههای گوناگونی از زندگی را آزمود، مهندس هواپیما، معمار آماتور، مدرس کمبریج، معلم روستا، باغبان صومعه، انسانی منزوی در نروژ و انسانی گوشهنشین در غرب ایرلند. او در تمام این موارد شجاعت و صداقت اخلاقی بینظیری از خود نشان داد. خوارشماری استادی دانشگاه از جانب او صرفا ژستی فاضلمآبانه نبود.
فلسفه ویتگنشتاین حقیقتا گونهیی شمایلشکنی است. نیچه در اینک انسان، سرنگونکردن بتها را بخشی حیاتی از وظیفه خود اعلام میکند. به زعم نیچه، چکش یکی از ارزندهترین ابزارها برای فیلسوفان است. ویتگنشتاین به پیروی از همین روحیه میگوید «تمامی آنچه فلسفه میتواند به انجام برساند، نابودساختن بتهاست. » فلسفه باید با طرد مفاهیم صلبی که سلطهیی مهلک بر ما یافتهاند، ذهن بشر را آزاد کند. ویتگنشتاین شکوه میکند که «فلاسفه باعث انجماد و تصلب زبان شدهاند. » شکاکیت ِنظری ویتگنشتاین صرفاً گونهیی تعصب مغلق و از مد افتاده نیست، گرچه آن نیز هست. ویتگنشتاین استدلال میکند که زبان، نهتنها به رفتارهای جسمانی ما بلکه با حقایق مشخصی در طبیعت گره خورده است. ما گسترهیی از واکنشهای طبیعی و غریزی در قبال دیگران داریم (ترس، ترحم، انزجار، شفقت و غیره) . این واکنشها دستآخر به بازیهای زبانی سیاسی و اخلاقی ما راه پیدا میکنند و بااینحال به خودی خود بر هر تفسیری مقدماند. این واکنشها، که به تاریخ طبیعی انسانیت تعلق دارند، بنا به ماهیت خود عام هستند. هنگامی که از بدن انسان سخن میگوییم، چنین واکنشهایی را مد نظر داریم و البته
ناگفتنی است که هر بدن خاصی ممکن است محدود به قیود فرهنگی باشد. بر مبنای همین بنیان جسمانی است که پایاترین اشکال همبستگی انسانی میتواند شکل بگیرد. تصور کنید قصد دارید زبانِ فرهنگی را بیاموزید که کاملاً با فرهنگ خودتان بیگانه است. در چنین شرایطی، نگاه میکنیم که اعضای این جامعه چطور آشپزی میکنند؛ شوخی میکنند؛ دعا میکنند؛ لباسهایشان را وصله میکنند؛ خاطیان را مجازات میکنند و غیره؛ و در حین انجامدادن چنین اعمالی میتوانیم ردپایی برای فهم اشکال گفتاری آنان، تا جایی که بدین فعالیتها مربوط است
بیابیم. بااینحال، موفقیت چنین روشی عمدتا وابسته بدان است که ما در ساختار فیزیکی یا در آنچه ویتنگشتاین آن را «اظهارگری طبیعی» بدن انسان میخواند با این افراد سهیم باشیم. فرض کنید پای فردی را بدون بیهوشی از زانویش قطع کنند و آنگاه واکنش او این باشد که خطابهیی مطنطن در باب عقاید کیهانشناختیاش ایراد کند و آن را با کنایات شوخطبعانه و سرگرمکنندهیی بیاراید. درباره چنین فردی و آنچه در درونش میگذرد چه میتوان گفت؟ همانطور که فرگس کر اشاره میکند «در اصل این جسمانیت ماست که ما را بر فهم تمامی زبانهای طبیعی موجود روی زمین توانا میکند.»