آیا دنیای امروز به «کارل مارکس» نیاز دارد
خیلی که بخت یار ترامپ باشد، مارکس او را «گالهدهانی یاوهگو» خواهد خواند؛ یکی از آن دشنامهای جانانهیی که مارکس در پانویس آثارش نثار منتقدانش میکرد و برای راهحل ترامپ مبنی بر فسخ قراردادهای تجاری و برقرار کردن تعرفههای گمرکی، مارکس پوزخندی بیش نداشت چراکه مارکس خود دوران حمایتهای گمرکی را تجربه کرده بود و میدانست که این مقررات عمدتا حامی صاحبان صنایع کشورند و هرگز برای حمایت از کارگران مناسب نبودند.
موضوع بررسیهای مارکس فقط کارگران نبودند، مالکان کارخانهها و سرمایهداران هم بودند. به علاوه یکی از پدیدههای مورد توجه او، مدیران یا «رهبران ارکستر»ی بودند که از سوی سرمایهداران به کار گمارده میشدند. اینها معجون عجیب و غریبی هستند، نوعی موجود بینابینی بین سرمایهدار و پرولتاریا، بین استثمارگر و استثمار شونده. مارکس خطر نهفته در این موجودات را میشناخت و درباره به جیب زدن و تاراج ثروتها از سوی آنها هشدار میداد.
چه شناخت پیامبرگونهیی؛ آن هم در سال 1867! اگر مارکس امروز زنده بود، این پدیده جای بزرگتری در آثار او اشغال میکرد. نه تنها حقوق این مدیران هزینههایی میلیونی برای صاحبان بنگاهها هستند و ازجمله صاحبان این بنگاهها، صندوقهای بازنشستگی و بیمه عمر بسیاری از افراد کمدرآمدند بلکه آنها جامعه را نیز دچار انشقاق میکنند.
موسسه«هانس بوکلر»(Hans - Böckler) که متمایل و نزدیک به محافل سندیکایی است در یکی از پژوهشهای خود نشان میدهد: در سال وحدت دو آلمان حقوق مدیران بنگاههای ثبت شده در بازار درجه اول سهام 14برابر میانگین حقوق کارمندان بنگاهشان بود؛ امروز تقریبا 16برابر آن است. تازه، مصیبت سطح بالای حقوقها نیست چراکه این حقوقها را جاذبهیی میدانند که به وسیله آن میشود مدیران کاردان را برای مقامهای بالا پیدا کرد. مصیبت آنجاست که نه تنها این کاردانی و بازده حاصل نمیشود بلکه مدیران، بنگاهها را دچار خسارت هم میکنند اما با این حال این حقوقهای گزاف را دریافت میکنند.
استثمار واقعی کارگران و صاحبان[خردهپای] سهام را آندریو کااومو، دادستان کل نیویورک در گزارشی پیرامون بانکداران در دوران بحران مالی در یک جمله خلاصه کرد:«شیر آمد، من میبرم؛ خط آمد، تو میبازی».
آنچه امروز دویچه بانک تجربه میکند، چیزی جز این نیست. این بانک هنوز پولهایی که روسای سابقش ازجمله ژوزف آکرمن و انشو جین(Josef Ackermann, Anshu Jain) باید به عنوان مزایای ویژه دریافت کنند، نپرداخته و از پرداختشان خودداری میکند. حتی مایل است، آنهایی را هم که قبلا پرداخته پس بگیرد. البته چنین کاری ممکن نیست ولو اینکه بانکداران بندباز دوران ریاست اکرمن و جین، کوهی از شیادیهای حقوقی و اوراق بهادار بسیار پیچیده و مرموز انبار کردهاند که اینک باری بر دوش بانک هستند.
اوضاع در صنایع هم طور دیگری نیست. مارتین وینترکورن(Martin Winterkorn) رییس کل فولکس واگن به مرتبه دریافتکننده بالاترین حقوق و مزایا در یک کنسرت عضو بازار بورس ارتقا یافت و اعلام کرد که به خاطر موفقیتهایش سالانه نزدیک به 17میلیون یورو درآمد دارد. اما بعد از آنکه گند رسوایی تقلب در ماشینهای گازوییلی بالا آمد و او سرآخر از قله ریاست کنسرن سقوط کرد، توری بافته شده از طلا زیر پایش پهن شد. او حالا از فولکس واگن یک حقوق بازنشستگی به مبلغ روزانه 3100یورو دریافت میکند.
آیا این درآمدی غولآسا برای بازدهی بسیار اندک نیست؟ از دید مارکس، این حرف تازهیی نیست. اما از مارکس آموختن به این معنا نیز هست که: داوری اخلاقی را باید کنار گذاشت. او در پیشگفتار به کاپیتال حتی به نوعی از سرمایهداران و زمینداران پوزش میخواهد که آنها را «در پرتوی خوشایند» نشان نداده است. او نمیتواند و نمیخواهد «افراد را مسوول مناسباتی بداند که فرد آفریده اجتماعی آنهاست هر اندازه نیز که بکوشند به گونهیی ذهنی و ارادهمندانه خود را بر فراز آنها قرار دهند».
از کارل مارکس آموختن به این معناست که: مدیران را اخلاقا برای دریافت پولهای کلان لعنت نکنیم بلکه مناسبات و نظامی را در نظر داشته باشیم که چنین استثماری را ممکن میکنند. مارکس اگر بود امروز تقسیم قدرت در کنسرنهای بزرگ را مورد بررسی قرار میداد؛ و به جای پرخاش و ناسزا به حرص و آز مدیران تحلیل میکرد که کدام خلأ قدرت باعث شد که سهامداران[کوچک] که در واقع سرمایهداران حقیقی هستند، نتوانستهاند از خود در مقابل مدیران دفاع کنند. کارل مارکس، پژوهشگر واکاونده، اندیشمندی روشن بین بود.
و کارل مارکس، پژوهشگر پیشگو به ورای این نقطه میاندیشید. او پرسید: بعد از همه اینها چه خواهد شد و چه رویدادی در پی خواهد آمد؛ و امیدش به انقلاب بود. اینک پس از انتخاب ترامپ در امریکا و رأی اکثریت به خروج انگلستان از اتحادیه اروپا، تکلیف امید مارکس روشن است. کارگران فراموش شده علیه نخبگان در قدرت رأی دادند، همه کسانی که جز تحقیر چیزی برای آنها نداشتند البته این قیام آن طور نبود که مارکس تصورش را داشت. این انقلابی قهرآمیز نیست بلکه در شکلی کم و بیش وفادارانه به نظام، راه رأی دادن را پیشه کرده است. بدیهی است که فقط کارگران به راستهایی مثل ترامپ رأی ندادند، این فقط قیام آنها نیست اما قیام آنها نیز هست. و این برای حاکمان نظم موجود، تکاندهنده است. زیرا میتوان استیصال آنها را نسبت به انتخاباتی احساس کرد که احتمالا نه تنها چیزی برایشان به ارمغان نخواهد داشت بلکه لطمهیی بسا بزرگتر به رفاه آنها وارد خواهد آورد.
زیرا با وجود همه دستافشانیهای تازه برای مارکس، تاریخ به ما میآموزد که رویای او برای واژگونی مناسبات موجود به واقعیتی فاجعهآمیز ختم شد. طبقه کارگر با دست یازیدن به انقلاب، اغلب عاقبت بدی داشت. در روسیه لنین و استالین، در کوبا، یا در این قرن در ونزوئلا. در چین نیز پیش از آنکه دروازهها به روی بازار باز شود اغلب کارگران باید رنج بسیاری را تاب میآوردند و میلیونها نفر از آنها جان خود را از دست دادند.
اوضاع اغلب زمانی برای همه مردم مطلوبتر میشود که حاکمان از ترس انتقام تودهها واکنش نشان میدهند. بعد از جنگهای جهانی قرن بیستم بسیاری از کشورها امکان بازتوزیع سودهای سرمایهداری و نیروی آن را به سود همگان کشف کردند: دولت راهبر و راهنما.
این کشورها تا امروز و به این شیوه در برابر میل و گرایش سرمایهداری به ویران کردن خویش مقاومت کردهاند. با این حال امروز بار دیگر بسیاری از مردم زیر پای نظام را خالی میکنند: مدیران، بندبازان بازار مالی و سیاستمداران. اینکه امروز امریکا سیاست حمایتگرایی اقتصادی را دوباره از نو کشف کرده است، چیزی است که مارکس بیگمان به عنوان راهحلی دروغین افشایش میکرد. جهان امروز باید بکوشد تا حرف مارکس، مارکس پیشگوی انقلاب، درست از آب درنیاید. اما در عوض، مارکس را، مارکس پژوهشگرِ واکاونده را، مارکس اقتصاددان جهان را باید خواند.