چگونه فکر میکنیم و به چه میاندیشیم
در سال 2002 میلادی، علم اقتصاد شاهد برنده شدن یک روانشناس در نوبل اقتصادی بود. او کسی نبود جز دانیل کاهمن. مبنای تئوری او بر اینکه نحوه و شیوه انتخاب – تئوری که در دهه 1960 میلادی به همراهی همکارش «آموش تاورسکی» به آن پرداخته و پرورانده شد - باعث شد که نوبل اقتصادی به او تعلق گیرد (تاورسکی به دلیل آنکه درگذشته بود جایزه به او تعلق نمیگرفت.) در سال 2011، کاهمن کتابی با عنوان «تفکر تند و سریع» نوشت که تئوری قبلی خود را بسط و به امور دیگر گسترانده بود. نوشتار زیر بخشی از مقدمه این کتاب است:
کتاب تفکر تند و سریع بنا ندارد که به عنوان تقریر تحقیق اولیهیی که من و آموش (همکار دانیل کاهمن) در کنار یکدیگر به اجرا درآوردیم تلقی شود، زیرا این کارکه توسط بسیاری از نویسندگان در طول سالیان انجام شده بود. هدف اصلی من در اینجا این است که نشان دهم یک چگونه ذهنی که در تحولات اخیر در روانشناسی معرفتی و اجتماعی ترسیم میشود کار میکند. یکی از تحولات مهم این است که ما اکنون علاوه بر نقایص تفکرات شهودی، معجزههای ذهن را هم میفهمیم.
آموش و من فراتر از این بیان معمولی که رهنمودهای قضاوتی «کاملا مفید هستند اما گاهی اوقات منجر به خطاهای سیستماتیک و شدید میشوند» و همچنین شهودهای دقیق را مورد بررسی قرار ندادیم. ما روی تعصبات تمرکز کرده بودیم زیرا ما هر دو چیزهای جالب توجهی را در درستی آنها متوجه شدیم چون آنها شواهدی را برای رهنمودهای قضاوتی فراهم کرده بودند. ما از خودمان نپرسیدیم که به چه صورت قضاوتهای شهودی توسط رهنمودهایی که ما مطالعه کرده بودیم تحت شرایط عدم قطعیت ایجاد میشوند؛ اکنون پر واضح است که آنها تحت این شرایط ایجاد نمیشوند. بخصوص، شهودهای دقیق متخصصان به خاطر تاثیراتی که بیشتر از تمرینهای مداوم میگیرند تا رهنمودها بهتر توضیح داده میشوند.
ما اکنون میتوانیم یک تصویر غنیتری را ترسیم کنیم که در آن مهارت و رهنمودها منابع آلترناتیو قضاوتهای شهودی و انتخاب هستند.
گری کلاین که یک روانشناس است داستانی را از یک تیم آتشنشان میگوید که وارد خانهیی میشوند که آشپزخانه آن آتش گرفته بود. به محض آنکه شلنگ آب به سمت آشپزخانه گرفته میشود فرمانده فریاد میزند «از اینجا بریم بیرون!» بدون آنکه بفهمد چرا. کف آشپزخانه به محض آنکه آتش نشانها فرار میکنند فرو میریزد. فرمانده فقط از این حقیقت که آتش بهطور غیرعادی آرام است و گوشهایش بهطور غیرمعمول گرم شده متوجه این خطر شده بود. این تحت تاثیر قرار دادنها او را به موضوعی برانگیخت که او آن را «حس ششم» نامید. او ایدهیی از این موضوع که چه چیزی غلط است نداشت اما میدانست که یک چیزی بطور غلط دارد پیش میرود. آن هم این بود که قلب آتش در آشپزخانه نیست بلکه در زیرزمین جایی که مردان آتشنشان روی آن ایستاده بودند است.
ما تماما چنین داستانهایی از شهود تخصصی از قبیل استاد شطرنجی که از کنار خیابان و از بازی شطرنجی میگذرد و میگوید که سفید در سه حرکت مات میکند بدون آنکه توقف کند یا پزشکی که در یک نگاه به بیمار، یک مرض پیچیده را تشخیص میدهد، شنیدهایم. شهود تخصصی به ما جادویی را القا میکند اما فیالواقع این طور نیست. در اصل، هر یک از ما روزهای بسیار زیادی از شاهکارهای شهود تخصصی را به نمایش میگذاریم. اکثر ما در نخستین کلمه تماس تلفنی متوجه ردی از عصبانیت طرف مقابل میشویم، یا آنکه وقتی وارد اتاقی میشویم که موضوع بحث بودهایم سریع آن را تشخیص میدهیم یا آنکه به سرعت متوجه میشویم که راننده خط بغلی خطرناک است و به آن واکنش نشان میدهیم. توانایی شهودی هر روزه ما کمتر از اعجاز حس درونی آتش نشان یا پزشک مجرب نیست اما فقط عمومیتر است.
روانشناسی شهود دقیق، هیچ سحری را در برنمی گیرد. شاید بهترین بیان کوتاه آن را هربرت سیمون کبیر نشان داد که استادان شطرنج را مطالعه کرد و نشان داد که آنها بعد از هزاران ساعت تمرین مهرههای صفحه شطرنج را متفاوتتر از همه ما میبینند. شما میتوانید بیصبری سیمون را همراه با اسطوره شهود تخصصی را در زمانی که مینویسد احساس کنید، «موقعیت، یک راهنمایی را فراهم میکند؛ این راهنما به متخصص دستیابی به اطلاعاتی که ذخیره شده است را میدهد و اطلاعات جواب را فراهم میکند. شهود چیزی بیشتر و کمتر از شناخت نیست.»
زمانی که یک پسر بچه دو ساله به یک سگ نگاه میکند و میگوید «پاپی» تعجب نمیکنیم زیرا ما به معجزه یادگیری شناختن و نامگذاری بچهها عادت کردهایم. نکته سیمون این است که معجزههای شهود تخصصی همین مشخصهها را دارد. شهودهای معتبر در زمانی متحول میشوند که متخصصان یاد بگیرند عناصر مشابه در یک وضعیت جدید شناخته شوند و بر همان روشی عمل کنند که متناسب با آن است. قضاوتهای شهودی خوب با همان فوریت «پاپی» به ذهن میآید.
متاسفانه شهودهای حرفهیی تماما از همان تخصصهای حقیقی برنمیخیزد. سالهای بسیار قبل من مسوول سرمایهگذاری یک شرکت مالی را ملاقات کردم که به من گفت او دهها میلیون دلار در سهام کمپانی موتور فورد سرمایهگذاری کرده است. زمانی که از او پرسیدم چگونه به این تصمیم رسیده است به من پاسخ داد که اخیرا در یک نمایشگاه خودرو حضور یافته و تحت تاثیر آن قرار گرفته است. توصیف او این بود، «پسر، آیا میدانید چگونه یک ماشین ساخته میشود؟» او خیلی واضح مطرح کرد که او به احساسش ایمان دارد و از خودش و تصمیمش راضی است. برای من خیلی جالب بود وقتی که متوجه شدم او به ظاهر یک سوال مهمی که برای یک اقتصاددان مطرح است و آن اینکه آیا سهام فورد اخیر به زیر قیمت آمده یا نه، اهمیت نداده بود. در عوض او به دلش یا شهودش گوش داده بود؛ او ماشینها را دوست داشت، او کمپانی فورد را دوست داشت و او این ایده را که صاحب سهامش باشد را میپسندید. از آنجا که ما دلایل بالا رفتن قیمت سهام را میدانیم، بسیار منطقی است که باور کنیم اصلا او نمیدانست چه کرده است.
رهنمودهای مشخصی که آموش و من درباره آن مطالعه کردیم کمک اندکی به فهم چگونگی به تصمیم رسیدن آن مدیر در سرمایهگذاری سهام فورد کرد اما با فهمیدن گستردهتر رهنمودهایی که اکنون وجود دارد میتوان به پاسخ بهتری رسید. یک پیشرفت مهم این است که احساسات در درک کردن ما از قضاوتهای شهودی و انتخابهایی که در گذشته انجام شده بود، یک داربست بسیار بزرگتری میسازد. امروزه تصمیم آن مدیر را به عنوان نمونهیی از رهنمودهای اثر گذار توصیف میکنند، رهنمودهایی که قضاوتها و تصمیمات بهطور مستقیم توسط احساسات دوست داشتن و دوست نداشتن، حال کم و بیش با تعمد یا منطق هدایت میشود.
زمانی که ماشین تفکر شهودی با یک مشکل مواجه میشود - انتخاب یک حرکت در شطرنج یا تصمیم به اینکه چطوری در یک سهام سرمایهگذاری کند - تا آنجا که میتواند بهترینها را در پیش میگیرد. اگر فردی تخصص مرتبط را داشته باشد او موقعیت را تشخیص میدهد و راهحل شهودی که به ذهنش میرسد به احتمال خیلی زیاد درست است. این همان اتفاقی است که یک استاد شطرنج وقتی به موقعیت پیچیده نگاه میکند، رخ میدهد: حرکتهای کمی که فورا در پیش او رخ میدهد همگی قوی هستند. زمانی که سوال سخت است و یک راهحل خیلی خوب هم در دسترس نیست، شهود هنوز یک راهحل دارد: یک جواب ممکن است به سرعت به ذهنش خطور کند اما آن جوابی برای سوال اولیه نیست. سوالی که مدیر با آن مواجه بود (اینکه آیا من باید سهام فورد را بخرم؟) یک سوال سخت بود اما جواب به یک سوال سادهتر و مرتبط با سوال (آیا من ماشینهای فورد را دوست دارم؟) به راحتی به ذهنش میآید و انتخابش را تعیین میکند. این اساس رهنمودهای شهودی است: زمانی که با یک سوال سخت مواجه میشویم غالبا به جای آن یک جواب آسانتر را که معمولا بدون آنکه به جانشینی آن اشارهیی کند میدهیم.
گاهی اوقات جستوجوی خودبخودی برای یک راهحل شهودی به شکست منجر میشود به این معنا که نه راهحل کارشناسی به ذهن میآید و نه جواب رهنمودی. در چنین مواردی ما غالبا متوجه میشویم خودمان را به یک شکل تفکری آهستهتر، عامدانهتر و پرتلاش هدایت میکنیم. این تفکر آهسته موضوع بحث است. تفکر سریع شامل تنوع تفکر شهودی - کارشناسی و رهنمودی - و فعالیتهای کاملا خودکار ذهنی فهم و حافظه است، فعالیتی که شما را قادر میسازد تا بدانید یک چراغ مطالعه روی میزتان است یا به خاطر بیاورید نام پایتخت روسیه چیست.
طی بیست و پنج سال اخیر تمایز میان تفکر سریع و آهسته توسط بسیاری از روانشناسان کند و کاو شده است. برای دلایلی که من در فصل بعد کتاب بطور کامل شرح میدهم، زندگی ذهنی این دو را طبق یک استعاره سیستم یک و سیستم دو نامگذاری کردهام که بطور پی در پی تفکر سریع و آهسته را تولید میکند. من از اشکال تفکر شهودی و عامدانه به گونهیی صحبت کردهام که انگار آن دو آیین، مسلک و دو ویژگی در ذهن شما هستند. در تصویری که از تحقیقات اخیر بروز یافته، سیستم شهودی یک نافذتر از تجربیاتی است که به شما گفته میشود و این نویسنده مخفی بسیاری از انتخابها و قضاوتهایی است که شما میگیرید. عمده این کتاب درباره کارکرد سیستم یک و نفوذهای دو جانبه میان آن و سیستم دو است.
بعدی چیست
کتاب تفکر تند و سریع به پنج بخش تقسیم شده است. بخش اول عناصر اساسی دو سیستم را که به قضاوت و انتخاب میرسند را ارائه میدهد. آن تمایز میان عملیات خودکار سیستم یک و عملیات کنترل شده سیستم دو اعمال میکند و نشان میدهد که چگونه حافظه جمعی، هسته سیستم یک، بهطور مداوم یک تفسیر چسبندهیی از آنچه در دنیای ما در هر لحظه میگذرد، درست میکند. من تلاش میکنم تا فهمی از پیچیدگی و غنی بودن فرایند خودکار و غالبا ناخودآگاهی که تفکر شهودی را تحلیل میبرد و اینکه چگونه این فرایندهای خودکار رهنمودهای قضاوت را توضیح میدهند بدهم. در واقع هدف معرفی یک زبان برای تفکر و صحبت درباره ذهن است.
بخش دوم این کتاب، مطالعه رهنمودهای قضاوت را به روز میکند و یک معمای مهم را کشف میکند: چرا برای ما فکر کردن آماری بسیار سخت است ؟ما به آسانی بطور جمعی فکر میکنیم، ما بطور استعاری فکر میکنیم، ما بهطور علی فکر میکنیم اما آمار نیازمند تفکر درباره بسسیاری چیزها در همان وهله اول است چیزی که سیستم یک برای انجام آن طراحی نشده است.
مشکلات تفکر آماری موضوع اصلی بخش سوم است که محدودیتهای سردرگمی ذهن ما را شرح میدهد: اعتماد بیش از حد ما به باوری که داریم و ناتوانی ظاهری ما در اذعان به حد کامل غفلت ما و عدم قطعیت دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم. ما تمایل داریم آنقدر که درباره دنیای امان میفهمیم غلو کنیم و نقش بخت را در رویدادها دست کم بگیریم. توهم قطعیت بینش درونی اعتماد به نفس بالا را تغذیه میکند. دیدگاههای من در خصوص این موضوع تحت تاثیر نسیم طالب، نویسنده «قوی سیاه» است. من به گفتوگوهای زیر کولر که هوشمندانه درسهایی را که میتوان از گذشته یاد گرفت در حالی که در مقابل فریب بینش درونی و توهم قطعیت مقاومت میکنیم امید دارم.
بخش چهارم بر گفتوگو با نظم علم اقتصاد بر طبیعت تصمیمگیری و این فرض که کارگزاران اقتصادی منطقی هستند متمر کز است. این بخش از کتاب یک نگاه رایج از مفاهیم کلیدی تئوری دورنما را که یک مدل انتخابی است که من و آموش آن را در سال 1979 منتشر کردیم ودر اصل مدل دو سیستمی آن را مطلع میسازد را فراهم میسازد. فصلهای بعدی چندین راه انتخاب بشری را که از قواعد عقلانی منحرف شده را مطرح میسازد. من با تمایلات ناگوار و اثرات قالبی، جایی که تصمیمات توسط چیزهای بیاهمیت مشکلات انتخابی شکل میگیرند، کنار میآیم تا مشکلات را در انزوا حل کنم. این مشاهدات که به راحتی توسط امکانات سیستم یک توضیح داده میشود، یک چالش عمیقی را برای فرضیه عقلانیت که استاندارد علم اقتصاد است درست میکند.
بخش پنجم به شرح تحقیقات اخیر که تمایز بین دو «خود» را معرفی میکند میپردازد، «خود تجربهگر» و «خود یادآور» که منافع مشترکی هم ندارند. مثلا ما میتوانیم افراد را در معرض دو تجربه دردناک قرار دهیم. یکی از این تجربیات به غایت بدتر از دیگری است چون طولانی مدتتر است. اما شکل خودکار خاطرات - ویژگی سیستم یک - قواعد خودش را دارد که میتواند آنچنان بهرهبرداری کند که از اپیزود بدتر یک خاطره بهتر بر جای بگذارد.
زمانی که افراد بعدا انتخاب میکنند که کدام اپیزود تکرار شود بهطور طبیعی آنها توسط خود یادآورشان راهنمایی میشوند و خودشان را (که خود تجربه گرشان است) در معرض درد غیر ضروری قرار میدهند. تمایز بین دو خود برای سنجش رفاه به کار برده شده است، در رفاه هم متوجه میشویم آنچه خود تجربهگر را خوشحال میکند کاملا مثل آنچه خود یادآور را ارضا میکند، نیست. حال اینکه چگونه در درون یک جسم تنها میتوان خوشحالی را به وجود آورد سوالات سختی را هم پیش روی افراد میآورد و هم جامعه که رفاه جمعیت را به عنوان یک هدف سیاستگذاری نگاه میکند.
بخش جمعبندی کاربردهای سه ممیزه را که در کتاب آمده است، یعنی میان خود تجربهگر و خود یادآور، میان مفهوم فعال در اقتصاد کلاسیک و اقتصاد رفتاری (که از روانشناسی به وام گرفته شده است) و میان سیستم خودکار یک و سیستم پرتلاش دو، به شیوه معکوس، مورد کند و کاو قرار میدهد. من به فضیلت آموزش حرفهای بیاساس و آنچه که سازمانها باید برای بهبود کیفیت قضاوتها و تصمیمهایی که به نیابت از خودشان میگیرند انجام دهند، برمیگردم.