تفاوت مسکن با خانه چیست
فرق خانه با مسکن چیست؟ در بسیاری اوقات ما بین این دو تمایزی قایل نمیشویم. وقتی میپرسند خانهات کجاست، آدرس منزل را میدهیم و وقتی میپرسند آیا مسکن داری یا خیر؟ بسته به نوع مسکن جواب میدهی که یا اجارهنشین هستید یا صاحب خانه یا خوشنشین. اما همه اینها در مفهوم روانشناسی با هم فرق دارند. میگویند نخستین جایی که انسان در آن آرامش یافت، جایی بود که در آن سکنی گزید، یعنی آرام شد و دغدغههایش از بین رفت. این همان مسکن است.
مگان داوم، خبرنگار و گزارشگر، «لایترری هاب» در گزارشی که علیرضا شفیعینسب آن را ترجمه کرده به مفهوم روانی این دو و تمایز آنها از هم پرداخته است، که میخوانید:
خیلی از ما تا آخر عمر دنبال خانهایم حتی اگر از اجارهنشینی درآمده باشیم و مسکنی برای خودمان خریده باشیم. خانه مکانی که در آن زندگی میکنیم نیست، یعنی در واقع اصلا مکان نیست. خانه چیزی است که با روح و احساس ما پیوند میخورد. احساس تعلق و در عین حال امنیت و آرامش. شاید خانه ایدهآل چیزی مثل خوشبختی باشد. گذرا، مبهم و انتزاعی. حسی که لحظهیی سراغمان میآید و ناگهان پر میکشد و میرود. در میان اصیلترین رویاهای مشترک ما، گل سرسبد رویایی است که در آن ناگاه فضایی غریب را چون خانهیی آشنا مییابیم. این رویا معمولاً چنین است: در فضایی مسکونی هستیم که شاید مال خودمان باشد و شاید هم فضایی است که بطور توضیحناپذیری، شکل جدیدی به خود گرفته («منزل مادربزرگم بود، اما نخستوزیر فرانسه هم آنجا زندگی میکرد!») و ناگهان اتفاقات تازهیی پیش میآید. ناگهان همان مکان ملحقات جدیدی پیدا میکند. اما دقیقاً جدید هم نیست. حسی وجود دارد که آن قسمت همیشه وجود داشته، اما بههرشکل از نگاه ما دور مانده است. گاهی فقط یک اتاق جدید وجود دارد، گاهی هم چندین اتاق. گاهی یک قسمت کناری کاملا جدید هست، گاهی هم به یک گلخانه یا قسمت گستردهیی که قبلا به نظرمان یک حیاط پشتی کوچک بوده، میرسیم.
بهتزده، مسحور. شاید حتی احساس بلاهت کنیم که قبلا آن فضا را ندیدهایم. همچنین به گفته روانشناسان و متخصصان رویا، منظره تغییر را از سر میگذرانیم، یعنی شکوفایی پتانسیلهای جدید. تفسیر مرسوم رویای اتاق اضافه این است که این اتاق نشانه یا یادآوری دوستانه تغییر اوضاع است. این اتاق نماد بخشهایی از وجودمان است که تاکنون غیرفعال مانده، اما به زودی ظهور میکند، اتفاقی که امیدواریم در جهت مثبتی صورت گیرد. اما خب، از کجا معلوم؟ رویای اتاق اضافه به ما میگوید، دقیقتر نگاه کن. هندسه زندگیات آن چیزی نیست که به نظر میرسد. ابعادی بیشتر از آنچه فکر میکردی وجود دارد. زوایا بازترند و ابعاد بسیار بزرگتر از آنچه فکرش را میکردی.
نه اینکه هر روز در این باره بشنویم. اما ذهن انسان میتواند بطور فاجعهباری ظاهربین و فاقد تخیلورزی باشد. احتمالا رویایمان به پایان میرسد و فقط به این فکر میافتیم که ارزش ملکمان بالا رفته است. اما وقتی کامل بیدار میشویم میبینیم اتاق اضافهیی وجود ندارد. لحظهیی ناامید میشویم و سپس روز خود را شروع میکنیم و به زندگی عادیمان برمیگردیم. ما حرکاتمان را در رابطه با معماریای سامان میدهیم که عیناً اطراف ماست. به دیگر عبارت، ما در فضاهایی زندگی میکنیم که تصمیم گرفتهایم به آنها خانه بگوییم.
یک چیز باید روشن شود. مسکن با خانه فرق دارد. خانه نوعی ایده و برساختی اجتماعی است، داستانی که درباره کیستیمان به خود میگوییم و اینکه دوست داریم چه کس و چه چیزهایی را در نزدیکترین فاصله به خودمان داشته باشیم. هیچ مکانی مثل خانه نیست چون خانه درواقع اصلاً یک مکان نیست. اما مسکن(یا آپارتمان، تریلر، کابین، قلعه، خرپشته، یورت) وجودی فیزیکی است. شاید آن را بتوان گوشت و استخوان خانه دانست، اما نمیتواند روح خانه را در بر گیرد. روح خانه از بوی پختوپز و خراشیدگی روی راهپله و خطهای خودکار روی دیوارها ساخته میشود که رشد قد بچهها را در خود به یادگار دارد. این روح در طول زمان تکامل پیدا میکند. ضربالمثلی قدیمی میگوید «مسکن را میخری، اما خانه را خودت میسازی». ولی حقیقت این است که خانه را پرورش میدهید. میگذارید به میل خودش شکوفا شود. منتظرش میمانید. روزی که وارد ساختمان مسکونی جدیدی میشویم، بعید است خانه آنجا باشد. گاهی حتی تا وقتی از آن منزل اثاثکشی میکنیم هم خانه آنجا نیست. شاید باید خودمان را خوششانس بدانیم اگر در طول عمرمان یک خانه واقعی به دست آوریم، همانطور که اگر به یک عشق واقعی برسیم، فرضاً خوششانس هستیم. فیلیپ جانسون، پستمدرنیست میگوید:«کل معماری پناهگاه است. کل معماریهای زیبا طراحی فضایی است که آدمها را در خودش جا میدهد، نوازش میکند، تعالی میدهد یا به تحرک وا میدارد». اگر کل معماریها صرفنظر از هدفشان حکم پناهگاه دارد، پس معماریای که مقصودش پناهگاه است، باید نقطه اوج پناهدادن باشد. اگر یک فرودگاه یا کتابخانه میتواند نوازش کند، تعالی دهد یا برانگیزاند، آغوش یک ساختمان مسکونی باید هم عمیقا صمیمی و هم بهصورت خلسهباری باشد.
میخواهم کاملاً روراست باشم. من این را به عنوان کسی مینویسم که ساختمانهای مسکونی شاید برایش کیفیتی تقریباً برانگیزاننده داشته باشند. میگویم «تقریبا» چون موج دیگری که از یک مسکن زیبا میگیرم چیزی شبیه به الوهیت است. یک ساختمان مسکونی بینقص(منظورم ساختمانی محترم است، ساختمانی که با احترام طراحی شده، استوار بنا شده و از آن وقت منزلتش در آن حفظ شده است) یک جور کلیسای کوچک است. اما مسکنِ بینقصْ تجسم مِیل نیز هست. چنین ساختمانی ممکن است بازدیدکنندگان را با میل وهمزده کند، میتواند آنها را طوری مشوش کند که از دست کمتر انسانی برآید. میگوید «تو مرا میخواهی، اما هیچگاه دستت به من نمیرسد». میگوید «حتی اگر پولش را هم داشتی، باز هم دستت به من نمیرسید. حتی اگر مال کس دیگری نبودم هم دستت به من نمیرسید». علت این ماجرا آن است که مسکن هم مانندِ اکثر ابژهها، به محض اینکه به آن دست یابیم، کمال خود را از دست میدهد. وقتی به یک مسکن دست پیدا میکنید، یعنی همان لحظهیی که قرارداد را امضا میکنید، جادوی آن باطل میشود. یعنی میپذیرید که مسکنِ محل زندگیتان هرگز همان مسکنی نخواهد بود که با چنان ولعی میل آن را داشتید. یعنی قبولِ اینکه رویای امریکایی خانهداری مشروط به پشتکردن به دیگر رویاهاست، مثلا همان رویایی که در آن اتاقهایی در جاهای جدید ظاهر میشود.
شاید به همین دلیل است که معماران اینچنین جذاب و حتی منبع الهام هستند. آنها اگر اتاقی اضافه میخواهند، کافی است آن را ترسیم کنند. اگر خواهان پنجرهیی بزرگتر، راهرویی پهنتر یا کلا طرحی نو هستند، قلمشان آن را محقق خواهد کرد. دستکم فانتزی افراد غیرمتخصص این است. تعجبی ندارد که بسیاری از قهرمانهای ادبیات و سینما معمار هستند. این شغل به خصوص وقتی به دست مردان باشد، ظاهراً ترکیبی رضایتبخش از انواع جذابیت است. مرد معمار با حساسیت و ذوق هنری پشت میز طراحی خود مینشیند. مرد معمار در کنار چارچوب فولادی ساختمانی نیمهساز بر بلندای زمین نشسته است درحالی که کلاهی آهنین بر سر و نقشههای ساختمان را لولکرده زیر بغل گرفته است. مرد معمار رو به آسمان به آفریده خود مینگرد و بازتاب نور خورشید در شیشه و فولاد، صورتش را روشن میکند و شکوه و جلالِ کل آن منظره او را شگفتزده میکند، حال آنکه خودش هم به نوبه خود شکوهمند است.
تقریبا همیشه مردانی در حال ماموریت وجود دارند. شغل آنها فقط یک حرفه نیست، بلکه علاقهایست که هم راهنمایشان است و هم تهدید به نابودیشان میکند. در رمان سرچشمه اثر آین رند(که شاید نمونه اعلای افسونسازی معماری باشد)، شخصیت یکدنده و زمخت هاوارد رورک باعث میشود کارش به بیگاری در یک معدن ختم شود، چون حاضر نیست اصول زیباییشناختی خود را زیرپا بگذارد. در رمان مورد سوخته۴ اثر گراهام گرین نیز قهرمان که معماری مشهور در دنیاست اما در وجود خودش احساس پوچی میکند، برای آرامش به اجتماعِ جزامیها میگریزد. هالیوود هم ظاهرا ترجیح میدهد معمارانش را بیچاره و ماتمزده نشان دهد، حال چه به صورت پدران دوستداشتنی و همسرمردهیی نظیر شخصیت تام هنکس در«بیخواب در سیاتل» و شخصیت لیام نیسون در«در واقع عشق» (حتی معمار پدرسالار و خصوصا غیرماتمزده«بردی بانچ هم از نظر فنی پدری همسرمرده بود، نه؟) یا نامزدهایی هراسان از تعهد و شوهرهایی حسود. در اکثر موارد، نگرش افراطی آنها عمیقاً به نابودیشان منجر میشود.
راهی بدتر از این برای سقوط وجود دارد؟
به نظرم یکی از مشکلاتی که با پرسش «خانه کجاست؟» (و شاید بدتر از آن: «اهل کجایی؟») دارم، این است که پیچیدگیهای افراد را نادیده میگیرد. همه ما یک زادگاه مشخص داریم (شاید به استثنای کسانی که در دریا یا در پرواز به دنیا میآیند)، اما بقیه ماجرا فقط بحث تفسیر است. سکونتگاههایی که در آنها بزرگ میشویم لزوما حکم «خانه» ندارند. شهرهایی که در آنها بزرگ میشویم همیشه حس شهرِ زادگاه را به ما نمیدهند، مکانهایی که در بزرگسالی در آنها ساکن میشویم نیز همینطور. اطلاعات سرشماری حاکی از آن است که امریکاییها بطور متوسط در طول عمرشان یازده بار اثاثکشی میکنند. من خودم متاسفانه در طی سالها حداقل در 30منزل و آپارتمان زندگی کردهام. البته از این قضیه متاسف نیستم. هریک از آنها به شیوه خود برایم هیجانانگیز بود. اما با وجود این هیجانات، فقط چند تا از آنها حس «خانه» داشتند، اما حتی در آنها هم حس موجود از آن نوعی بود که یک لحظه به شما دست میدهد و سپس پر میکشد. «خانه» هم مانند «شادی» (مفهوم انتزاعی دیگری که امریکاییها همیشه سعی میکنند آن را شستهرفته تعریف کنند) همیشه آنقدر گذرا به نظرم رسیده که ارزش صحبت کردن نداشته باشد. خانه هم مثل شادی وقتی به تورتان بخورد، فوقالعاده است، اما نمیتوانید دنبال آن بروید.
اما مسکن را تا حد زیادی میتوان دنبالش رفت. بیدلیل نیست که خرید مسکن یا آپارتمان را شکار میگویند. املاک ما را تبدیل به حیواناتی درنده میکنند. میتوانیم بهصورت آنلاین یا از خیابان دنبال یک مسکن بیفتیم. میتوانیم حتی قبل از اینکه وارد خانه شویم در مورد آن وسواس به خرج دهیم، بجنگیم، در ذهنمان وارد آن شویم و شروع به تخریب دیوارهایش نماییم. میتوانیم یکشنبهها به خانههای درباز برویم، گویی که به کلیسا رفتهایم. در اقتباس سینمایی از رمان سرچشمه، پاتریشیا نیل، در نقش دومینیک فرانکون سپس همسر خشکرفتار و رنجدیده هاوارد رورک میگوید «ای کاش هیچگاه ساختمانتان را ندیده بودم. همان چیزهایی ما را اسیر میکنند که آنها را تحسین میکنیم یا میخواهیم.»