انسان از خود بیگانه در جامعه سرمایهداری
امروزه بیماریهای روانی، در ایجاد درد و رنجهای فردی در جوامع و شهرهای ما، تنه به تنه فقر و بیکاری میزند. در حال حاضر از هر چهار نفر بزرگسال در انگلستان یک نفر به بیماری روانی مبتلاست، و هر سال چهار میلیون نفر داروهای ضد افسردگی مصرف میکنند. به این ترتیب همانطور که جورج مونبیو میپرسد «برای تایید نامناسب بودن یک سیستم، چه سندی روشنتر از همهگیرشدن بیماری روانی است؟»
مقیاس تکاندهنده این «همهگیری» با دانستن اینکه بخش زیادی از آن قابل پیشگیری است، آزاردهندهتر میشود. دلیل این همهگیری به رابطه همبستگی شدید میان شرایط اجتماعی و محیطی، و شیوع اختلالهای روانی باز میگردد. در سالهای اخیر، ریچارد بنتال، استاد روانشناسی بالینی دانشگاه لیورپول، و پیتر کیندرمن، رییس انجمن روانشناسی بریتانیا، نوشتههای جالبی درباره این رابطه منتشر کردهاند که باعث جلبتوجه گسترده به «عوامل اجتماعی تاثیرگذار روی سلامت روانیمان» شده است. به زعم کیندرمن «شواهد موجود چشمگیر است. این طور نیست که فقط بگوییم چند عامل تاثیرگذار اجتماعی وجود دارند، این عوامل به شکل چشمگیری مهماند.»
جامعهای بیمار
امروزه تجربیاتی مانند انزوای اجتماعی، نابرابری، احساس بیگانگی و گسست، و حتی فرضیات و ایدئولوژی پایهیی مادهگرایی و نئولیبرالیسم را عواملی تعیینکننده در این رابطه میدانند. این نگرش را میتوان در عناوین تعدادی از مقالات و سخنرانیهای اخیر در این حوزه مشاهده کرد، پادکستهای نوآورانه فرانتیر سایکوآنالیست از آن جمله است، که توسط رواندرمانگری به نام دیوید مُرگان منتشر میشود و موضوعاتی نظیر «نئولیبرالیسم برای سلامت شما خطرناک است» یا نه، و «آیا نئولیبرالیسم در حال بیمار کردن ماست؟» در آن به چشم میخورد.
بر اساس آنچه جی واتس، روانشناس بالینی و رواندرمانگر، در گاردین نوشته «عوامل روانی و اجتماعی یکی از عوامل مهم، و در بسیاری دلیل اصلی شکلگیری آلام و رنجهاست. فقر، نابرابری نسبی، قرار گرفتن در معرض نژادپرستی، جنسیتگرایی، جایگزینی و روبهرو شدن با فرهنگی رقابتمحور، همگی امکان ابتلا به مشکلات روانی را افزایش میدهد. دولتها و شرکتهای داروسازی به این نتایج وقعی نمینهند و روی مطالعاتی سرمایهگذاری میکنند که به نشانگرهای زیستی ژنتیکی و فیزیکی میپردازد نه به عوامل محیطی درد و رنج. به همین صورت، اراده سیاسی چندانی هم وجود ندارد که مشکلات روانی روزافزون را به نابرابریهای ساختاری پیوند بزند، اگرچه که این پیوند بسیار روشن است و بسیاری از کارشناسان هم معتقدند پرداختن به آن بهترین راه برای مقابله با همهگیری روزافزون مشکلات سلامت روانی است. » مشخص است که منافع و دستور کارهایی قدرتمند و مستحکم در میان است، که آگاهانه یا غیرآگاهانه برای پنهان کردن این رابطه یا ردّ آن فعالیت میکنند. همین شرایط باعث شده بسیاری از روانکاوها و درمانگرها این قلمرو گستردهتر را جذابتر و تاثیرگذارتر از قبل ارزیابی کنند. مفسران معمولا از رابطه جامعه، شرایط اجتماعی، گروهزدگی، و عوامل تعیینکننده محیطی با بیماریها و اختلالات روانی سخن میگویند، اما به اعتقاد من میتوانیم واضحتر بگوییم که کدام جنبه از جامعه است که بیش از همه محرک و مسوول این مشکلات و اختلالات است و در این فضا به نظر میرسد دیگر وقتش رسیده که درباره «سی وُرد»۱ صحبت کنیم، درباره سرمایهداری. به نظر واضح میآید که بسیاری از اشکال مختلف بیماریها و درد و رنجهای فردیای که امروزه با آن درگیر هستیم با فرآیندها و پیامدهای جانبی سرمایهداری سروکار داشته و به واسطه آنها تقویت میشود. حقیقت این است که حتی میتوان گفت سرمایهداری از جهات بسیار سیستمی است که بیماریروانی تولید میکند – و اگر ما بهشکلی جدی نه فقط به دنبال مقابله با آثار بیماریها و مشکلات روانی، که به دنبال بررسی عوامل و ریشههای آنها هستیم، باید مشخصتر، دقیقتر، و تحلیلیتر به طبیعت رحِمی سیاسی و اقتصادی بپردازیم که این مشکلات از آنزاده میشود، و مشخص کنیم که روانشناسی چه طور به شکلی اساسی با همه جنبههای آن عجین است.
رواننژندی همهجا حاضر
شاید یکی از روشنترین نمونههای این رابطه نزدیک میان سرمایهداری و بیماری روانی، شیوع رواننژندی است. همانطور که جو کاول، روانپزشک سابق و استاد علوم سیاسی، میگوید: «در خور توجهترین ویژگی رواننژندی در چارچوب سرمایهداری همهجا حاضر بودن آن است. » او در جستار برجستهاش به نام «درمان در سرمایهداری متاخر» (بازنشرشده به عنوان خودِ سیاسی) اشارهیی میکند به «بار کوهپیکر آلام عصبی بر دوش مردم، باری که به شکل مداوم و مشهود، ایدئولوژی سرمایه داری را زیر سوال میبرد، ایدئولوژیای که ادعا میکند تمدن کالایی خوشبختی انسان را ارتقا میدهد. »
«اگر با وجود این حجم از بهینهسازی، آسایش، سرگرمی و انتخاب باز هم مردم ناخوش باشند و با ناتوانی در عشق ورزیدن و اعتقاد، یا کمبود احساس شرافت در زندگیشان روبرو شوند، ممکن است به این نتیجه برسند که چیزی در نظم اجتماعیشان به شکلی جدی غلط است.» علاوه بر این اخیرا آثار چشمگیر دیگری در این زمینه توسط الی زارتسکی (فروید سیاسی)، و بروس کوهن (نویسنده هژمونی روانی) منتشر شده که هر دو در باب روابط بین خانواده، جنسیت، و سرمایهداری در نسل رواننژندی نوشتهاند.
برای مثال، بسیار مهم است که بدانیم، یکی از برجستهترین مشخصههای دورنمای روانشناسانه پیشِ روی فروید در وینِ انتهای قرن نوزدهم، رواننژندی بود – که همانطور که کاول هم میگوید، فروید آن را با توسعه «عادی» در جوامع مدرن همراه میدانست – که ریشه بخش اعظمی از آن را میتوان در تجربه مدرن ما از بیگانگی جستوجو کرد. به زعم کاول «رواننژندی در حقیقت خودبیگانگی فردی است که دلش را برای رسیدن به آزادی صابون زده، اما گرفتار تاریخچهیی شخصی میشود».
ناگفته پیداست که مارکس تحلیلگر برجسته بیگانگی بود، هم او بود که نشان داد چطور اقتصادْ بیگانگی را به مثابه بخشی از بافت یا ساختارش پدید میآورد – نشان داد که چطور، برای مثال، بیگانگی به صورت مجسم در کالاها و محصولات «پنهان» شده یا «حبس» میشود - که این موضوع از مثالهای مشخص - محصولات نایکی که در کارگاههای بهرهکشی ساخته میشوند، و کارگاههای بهرهکشی که در محصولات نایکی مجسم میشوند - تا شرایط گستردهتر و فراگیرتری را شامل میشود که در آن کل نظام تولید و ابداع به نحوی در حال بیگانهسازی است.
آنطور که پاون کوئلار میگوید «مارکس نخستین کسی بود که فهمید این بیگانگی در واقع در چیزها، یا همان «کالاها» متجلی شده و تجسم مییابد» (مارکسیسم و روانکاری). او اضافه میکند که این کالاهای «بُتواره شده»۲ آن بخش ذهنی-اجتماعی را که از افرادی دریافته که در زمان ساختش بیگانه شدهاند، در خود حفظ کرده و وعده میدهد که به هنگام مصرف آن را به فرد مصرفکننده باز میگرداند: «آنکه بیگانه شده چیزی را از دست داده که تصور میکند [یا امید دارد] در مصرف آنچه بُتواره شده باز خواهد یافت. »
این برداشت از بیگانگی را میتوان مسئله اصلی مورد نظر مارکس دانست. شاید امروز مردم بیش از همه او را برای نظریههای سرمایهاش بشناسند - اینکه چطور مسائل بهرهکشی، سود، و کنترل به صورت مداوم در سرمایهداری مشخص شده و بازنمایی میشود – اما به زعم من دغدغه کلیدی مارکس، و دغدغهیی که پیوسته مورد غفلت قرار گرفته، یا در دام برداشت نادرست افتاده، دیدگاه او در باب مرکزیت و اهمیت خلاقیت و تولید انسان، یا به قول خود مارکس «قدرت مولد کوهپیکر» انسان، است. این اهمیت همانی است که برای ویلیام بلیک، کمی قبلتر در آن قرن، نیز مطرح بوده است. مارکس این انرژی یا عاملیت خارقالعاده جهاندگرگونساز را به «صورت زندگی فعال» یا «صورت وجود» ما تعبیر میکند - «انرژیهای فیزیکی و روحی» ما انسانها. اما او متذکر میشود که در سیستم فعلی این انرژیهای خلاقانه عظیم و ظرفیتهای دگرگونساز، بلادرنگ از ما ستانده شده و به چیزی بیگانه، عینی، اسیرگر، و بُتواره شده بدل میشود.
تغییر آرایش میل
تصویری که او مجسم میکند چیزی شبیه بچههایی است که به محضزاده شدن از مادر گرفته شده و به چیزی بیگانه و عروسکمانند تبدیل میشوند-چیزی که در واقع همان کالاست. او سپس به بررسی آثار چنین اتفاقی روی روح مادر میپردازد. به زعم مارکس این شرایط منشأ بیگانگی و اضطراب است، اختلال عظیمی از روح انسان که مبین سرمایهداری صنعتی است و همانطور که پاون کوئلار نشان میدهد، نمیتوانیم با پول راهی به خارج از این بیگانگی باز کنیم – با تولید اسباببازیهای بیشتر و عروسکهای بیشتر – چرا که اصلا از همانجاست که بیگانگی در آن یافت شده، مجسم شده و پدید میآید.
حقیقت این است که امروزه مصرفگرایی و مادهگرایی را عواملی کلیدی در انباشت این خروار از مشکلات سلامت روانی میدانند، مشکلاتی از اعتیاد گرفته تا افسردگی. همانطور که جورج مونبیو متذکر میشود، «خرید چیزهای بیشتر همراه است با افسردگی، اضطراب و رابطههای از دست رفته. این روند هم از نظر اجتماعی و هم از نظر فردی مخرب است». سو گرهارت، روان درمانگرِ روانکاوی درباره این همراهی نوشتهیی بسیار گیرا دارد که ادعا میکند ما معمولا «بهروزی مادی را با بهروزی روانی اشتباه میگیریم». او در کتابش، جامعه خودخواه، نشان میدهد که سرمایهداری مصرفگرا چطور به شکلی موفق و بیامان مغزهای ما را شکلی تازه میبخشد و نظامهای عصبی ما را به شکل دلخواه خود باز میسازد. به زعم او «اگر از کنار نقش سرمایهداری در تغییر آرایش و عرضه میل و انگیزه بگذریم، بخش زیادی از آنچه سرمایهداری را تعریف میکند نادیده گرفتهایم. »
دیگر جنبه کلیدی از سرمایهداری و تاثیر آن بر بیماریهای روانی که میتوان از آن سخن گفت، نابرابری است. سرمایهداری به همان اندازه که سیستمی است مولد بیماری روانی، سیستمی است مولد نابرابری. همانطور که در گزارش کالج سلطنتی روانپزشکان آمده: «نابرابری عامل برجسته تعیینکننده در بیماری روانی است: هر چه میزان نابرابری بیشتر باشد، پیامدهای مربوط به سلامتی رو به وخامت میرود. کودکان فقیرترین خانوادهها، در مقایسه با کودکان ثروتمندترین خانوارها، سه برابر بیشتر در خطر ابتلا به بیماریهای روانی هستند. بیماری روانی ارتباطی مشخص دارد با محرومیت، درآمد پایین، بیکاری، آموزش نامناسب، سلامت جسمی نامناسبتر و رفتارهای افزایشیافته خطرآفرین برای سلامت. »
حتی بعضی از مفسران بیان کردهاند که خودِ سرمایهداری را، به مثابه راهی برای وجود یا شیوه تفکری درباره دنیا، میتوان به سیستمی بسیار «سایکوپاتیک» (جامعهستیز) یا پاتولوژیک (غیرقابل کنترل) تعبیر کرد. همانطور که بسیاری از تحلیلگران گفتهاند قطعا میان سیستمهای مالی و تولیدی مدرن و افرادی که دچار سایکوپاتی (جامعهستیزی) میشوند روابط قابل توجهی وجود دارد.
برای مثال رابرت هِر، یکی از مراجع اصلی دنیا در سایکوپاتی و مبدع روش «چکلیستِ هِر» در تشخیص سایکوپاتی که به صورت گستردهیی هم مورد پذیرش قرار گرفته، به جُن رانسون چنین میگوید: «من نباید پژوهشهایم را تنها در زندان انجام میدادم، بلکه باید زمانی را هم صرف حضور در بازار سهام میکردم. » مصاحبهگر میپرسد «اما قطعا منظورت این نیست که سایکوپاتهای بازار سهام به اندازه قاتلان سریالی سایکوپات بد هستند؟» باب شانه بالا میاندازد و میگوید «قاتلان سریالی خانوادهها را از بین میبرند، اما سایکوپاتهای شرکتی اقتصادها را نابود میکنند. آنها جوامع را نابود میکنند. »
نهادهای پاتولوژیک
همانطور که جوئل باکان به شکلی درخشان در کتابش به نام شرکت مشخص میکند، این خصایص در تار و پود شرکتهای مدرن نفوذ کرده – آن هم به عنوان بخشی از دی. ان.ای اولیه و روال کار آنها. او متذکر میشود «دستور کار قانونا تعریفشده شرکت برآورده کردن منافع شخصی خود، به شکلی بیوقفه و بدون هیچگونه استثنا، و بیتوجه به پیامدهای زیانآوری است که این کار برای دیگران در پی دارد». به این ترتیب، شرکت، بر طبق تعریف حقوقیاش، «نهادی پاتولوژیک» است، و باکان هم خصوصیات تشخیصی پاتولوژی شرکت را مشخص کرده (کمبود همدلی، جستوجوی نفع شخصی، بزرگنمایی، احساس ناچیز، پرخاشگری، بیتفاوتی اجتماعی) تا نشان دهد که شرکتهای امروزی چه بیماران پریشاناحوالی هستند. چرا باید این اقدامات و فرآیندهای معاصر اجتماعی و اقتصادی این همه بیماری و این مقدار اختلال را به بار بیاورد؟ به نظر من برای پاسخ به این سوال باید به پروژه گستردهتر روشنگری و مدلهای روانشناسانهیی از طبیعت انسان بازگردیم که این مشکلات از درون آن پدید آمد. سرمایهداری مدرن از برداشتی قرن هفدهمی از انسان منتج شد که او را موجودی منقطع، ناپیوسته، و رها میدانست – انسانی که به وسیله رقابت و نفع شخصی محدود «عقلایی» هدایت میشد. همین برداشت «انسان اقتصادی»۳ بود که بخش زیادی از پروژه روشنگری، از جمله مدلهای اقتصادیاش را، هدایت و پشتیبانی کرد. همانطور که ایان مکگیلکرایست میگوید «سرمایهداری و مصرفگرایی به عنوان نگرشی به روابط انسانی بر اساس چیزهایی در حد مطلوبیت، ولع، و رقابت، آمد تا جای روابطی را بگیرد که بر پایه پیوند احساسی و انسجام فرهنگی بنا میشود».
امروزه میدانیم که این مدل از وجود تا چهاندازه نابجا و مخرب است. پژوهشهای اخیر علوم اعصاب درباره «مغز اجتماعی»، در کنار پیشرفت چشمگیر در نظریه مدرن دلبستگی، رواشناسی رشد، و زیستشناسی اعصاب میانفردی، بطور جدی در حال بازبینی و بهبود بخشیدن این دیدگاه قدیمی و عجیب و غریب از انسان منزوی «عقلایی» است و از آن سو نیز در حال تبیین درکی بسیار غنیتر و آگاهانهتر از رشد و هویت انسان است، آن هم به واسطه دانش گسترشیافته از بینالاذهانی بودن «نیمکره راست»، فرآیندهای ناخودآگاه، رفتار گروهی، نقش همدلی و همذهنی در رشد مغز، و اهمیت موقعیت و جامعهپذیری در رشد احساسی و شناختی.
به نظر دانشمند علوم اعصاب، دیوید ایگلمن، خودِ مغز انسان برای وجود و رشد به مغزهای دیگر وابسته است – او متذکر میشود که مفهوم «من» به واقعیت مفهوم «ما» وابسته است:
«ما ابرارگانیسمی عظیم هستیم، شبکهیی عصبی که در رشتهیی به مراتب عظیمتر از شبکههای عصبی دیگر جای گرفتهایم. مغز ما آنقدر برای تعامل برنامهریزی شده که نمیتوان تشخیص داد که محدوده هر کدام از ما کجا شروع شده و کجا پایان مییابد. آنکه هستی تماما به آنکه هستیم وابسته است. هیچ مفرّی از حقیقتی که در مدار عصبی ما حک شده وجود ندارد: ما نیازمند یکدیگریم. »
به این ترتیب وابستگی در تار و پود مایی است که موجوداتی اجتماعی و زیستی هستیم. این وابستگی درون مرکز پردازشمان جا خوش کرده است: به زعم لوئیز کوزولینو «به این صورت است که عشق به شهوت بدل میشود». از نظر کوزولینو «هیچ مغز مجزایی وجود ندارد. مغزها تنها در شبکههایی از دیگر مغزهاست که میتوانند وجود داشته باشند. » بعضی افراد این برداشت علمی و زیستشناسی اعصاب از الگوهای عمیق وابستگی متقابل، همکاری مشترک، و مغز اجتماعی را به خاطر مفاهیمی که در آن نهفته است «نورو-مارکسیسم» نامیدهاند.
به نظر میرسد سرمایهداری ریشه در مدل معیوب، خامدستانه، و قدیمی قرن هفدهمی از ما انسانها دارد – این سیستم سعی میکند به ما القا کند که ما منزوی، خودگردان، رها، رقابتجو، و موقعیتزدوده۴ هستیم – وجودی بهغایت سنگدل و منقطع. خسارتی که این برداشت از وجود به ما، و فرزندانمان، وارد کرده شمارپذیر نیست. بسیاری از افراد بر این باورند، یا به این باور تشویق میشوند، که مشکلات و اختلالات - روانپریشی، شیزوفرنی، اضطراب، افسردگی، خودزنی – این علائم «دنیای بیمار» (به قول توصیف وحشتناک جیمز هیلمن)، از خودشان است نه از دنیا. اما آنطور که تام سیورسن میپرسد «اگر مشکلات عاطفی شما فقط مشکلات خودتان نباشد چه؟ اگر آنها مشکلات همه ما باشند چطور؟ اگر مشکل واقعی این باشد که ما در جامعه نامناسبی زندگی میکنیم چطور؟ شاید حق با آدورنو بود که بگوید «زندگی نادرست را نمیتوان درست زندگی کرد».
به نظر میرسد که ریشه این «زندگی نادرست» را باید در سیستم اقتصادی و اجتماعیمان جستوجو کنیم که هم با روانشناسی و هم با عصبشناسی ما، که وجود اجتماعیمان را شکل میدهند، در تعارض است. همانطور که در کتابم بیان کردهام، باید بدانیم که دنیاهای داخلی و خارجی ما به شکلی اساسی با هم در تعامل بوده و به هم شکل میدهند، و به این ترتیب به جای اینکه درکمان از اقدامات اقتصادی و سیاسی را از درکمان از روانشناسی و رشد انسان جدا کنیم، باید آنها را در کنار هم قرار دهیم، تا به این ترتیب همسو شوند و برای محقق شدن چنین چیزی نیازمند گفتوگویی تازه میان دنیاهای سیاسی و شخصی، مدلی تازه و منسجم برای سلامت روانی، و خط مشیهای سیاسی جدید هستیم.