آیا زندگی بدون کشمکش ارزش زیستن دارد؟
مولف| آدام اتینسون|
مترجم| محمد باسط|
نیویورکتایمز — در پاییز سال ۱۸۲۶، فیلسوف انگلیسی، جان استوارت میل [۱۸۰۶-۱۸۷۳]، دچار نوعی فروپاشی روانی شد، یا به قول خودش گرفتار «بحرانی» شد در «سرگذشت روانی»اش.
میل از ۱۵سالگی شدیدا تحتتاثیر افکار دوست نزدیک پدرش، جرمی بنتام، قرار داشت. بنتام طرفدار اصل فایده بود، این ایده که همه اقدامات انسانی باید معطوف به خوشبختی حداکثری اکثریت افراد باشد. و میل بیشتر انرژی جوانی خود را صرف ارتقای این اصل کرد، آن هم با تاسیس «انجمن فایدهباوران» (گروهی کوچک که کمتر از ۱۰ نفر عضو داشت)، انتشار مقالاتی در مجلات عمومی و ویرایش دستنوشتههای دشوار بنتام.
او تصور میکرد فایدهباوری مستلزم اصلاحات اجتماعی مختلفی است: بهبود روابط جنسیتی، افزایش دستمزدها، حمایت بیشتر از آزادی بیان و گسترش افراد واجد شرایط رأی در بریتانیا (ازجمله دادن حق رای به زنان).
کارهای زیادی باید انجام میشد، اما میل به کارهای سخت عادت داشت. در زمان کودکی، پدرش او را تحت یک نظام آموزش خانگی بهشدت سختگیرانه قرار داده بود. بین ۸ تا ۱۲ سالگی، او کل هرودوت، هومر، گزنفون، 6محاوره از افلاطون (به زبان یونانی)، ویرژیل و اووید (به زبان لاتین) را خوانده بود و با شدتی فزاینده به خواندن ادامه میداد، و همچنین فیزیک، شیمی، نجوم و ریاضیات را یاد گرفت و در عین حال خواهران کوچکتر خود را نیز تعلیم میداد. اجازه تعطیلات نداشت، «مبادا که عادت کار از بین برود، و طعم بطالت زیر دندان مزه کند.»
جای تعجب نیست که یکی از رایجترین توضیحات برای فروپاشی روانی میل در سن ۲۰سالگی انباشت خستگی ذهنی بوده است. اما خود میل فهم متفاوتی از آن داشت. او در زندگینامه خودنوشتش مینویسد:
در یک حالت روانی ملالآور بودم، چنانکه هر از گاهی برای همه پیش میآید: پذیرای شادی یا هیجانات لذتبخش نبودم؛ از آن حالهایی که آنچه در زمانهای دیگر لذتبخش هستند، ناخوشایند یا بیمعنا به نظر میآیند... در این حالت روانی به ذهنم رسید که سوال را مستقیماً از خودم بپرسم: «فرض کن همه هدفهایت در زندگی محقق شده باشند، همه تغییراتی که در نهادها و عقاید بهدنبال آنها بودی در همین لحظه کامل اتفاق بیفتند. آیا این لذت و خوشبختی بزرگی برای تو خواهد بود؟» و یک خودآگاهی مهارنشدنی قاطعانه پاسخ میداد: «نه!» در آن لحظه دلم شکست: کل شالودهیی که زندگیام بر آن بنا شده بود فروریخته بود. کل خوشبختی من قرار بود با پیگیری دایمی این هدف حاصل شود. این هدف دیگر جذابیتی نداشت، و دیگر چطور میشد به وسایلِ [رسیدن به آن هدف] علاقهمند بود؟ به نظر میرسید که دیگر چیزی ندارم که برایش زندگی کنم.
در پی این ماجرا، میل وارد یک دوره افسردگی 6ماهه شد. در فروپاشی درونی میل نکته عجیب خندهداری هست؛ انگار او سالها منتظر قایقرانی بوده و ناگهان هنگام مسافرگیری قایق متوجه شده که از هر چه قایق است تنفر دارد.
ما نیز بهطرز عجیبی با حال او احساس نزدیکی میکنیم. برای همه ما زمانهایی بوده که در آن ایمانمان را به طرحی که عمیقا به آن اعتقاد داشتهایم از دست دادهایم. از لحاظ سیاسی نیز در دوره آشوب به سر میبریم؛ به نظر میرسد ایمان به آرمانهای قدیمی در حال از بینرفتن و ایجاد یک خلأ است. شاید با نگاهی نزدیکتر به بحران ایمان میل بتوانیم درباره خودمان و اکنون سیاسیمان چیزی یاد بگیریم.
آخر چرا میل نباید بخواهد که به اهداف زندگیاش برسد؟ دلیلش این نبود که او فکر میکرد اهداف اشتباهی دارد. میل هرگز فایدهباوری را کنار نگذاشت، هرچند بعدها آموزه بنتام را بهشیوهیی ظریف اصلاح کرد. بهجای این، او به ما میگوید بحرانش محصول این نگرانی بوده که شاید واقعا خوشبختی در جهان کاملی که او بهدنبال رسیدن به آن بوده -جهانی بدون کشمکش- امکانپذیر نباشد:
سوال این بود که اگر اصلاحگران جامعه و دولت به اهداف خود برسند، و همه افراد جامعه آزاد باشند و از نظر مادی آسودگی داشته باشند، آیا لذتهای زندگی، که در این صورت دیگر همراه با کشمکش و فقدان نیستند، دیگر لذت نخواهند بود؟
خط فکر میل در اینجا اصلاً روشن نیست. اما میتوانیم حدسهایی بزنیم. ممکن است او نگران باشد اگر ما به جهان اجتماعی آرمانی دست پیدا کنیم، چنین جهانی خیلی زود برایمان عادی یا «بیمزه» شود. داستان آشنایی است: کودکی که همیشه آنچه میخواهد را به او میدهند همواره ناراضی خواهد ماند و همیشه چیزهای بیشتری خواهد خواست (روانشناسان به این وضعیت «تردمیل لذتجویی» میگویند) . و شاید میل تصور میکند برای بزرگسالان نیز همین اتفاق میافتد، اینکه رویارویی با مقداری «کشمکش و فقدان» در زندگی برای خوشبختی ضروری است، زیرا تلنگری است به ما که چقدر خوشاقبالیم آن را به دست آوردهایم.
یا شاید میل به این فکر میکرده که در یک جهان کامل، که در آن لازم نیست برای چیزی تلاش کنیم، احتمالا حوصلهمان سر میرود. همانطور که فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، آرتور شوپنهاور، زمانی گفته بود: «زندگی همچون آونگی میان رنج و ملال در نوسان است». وقتی از نداشتن چیزی رنج نمیبریم (غذا، سرپناه، همراه، ثروت، شغل، منزلت، اصلاح اجتماعی و الیآخر)، ملال ما را عذاب میدهد.
دید شوپنهاور به زندگی بهطرز هیجانانگیزی بدبینانه است، یا شاید بهطرز سرگرمکنندهیی اینگونه است. اما شواهدی وجود دارد دال بر اینکه میل در سال ۱۸۲۶ در حالوهوایی شوپنهاوری بوده (هرچند تقریباً با قطعیت میتوان گفت که تا آن موقع آثارش را نخوانده بوده). میل مینویسد در دوران بحرانش «بهشدت از این فکر عذاب میکشیده که ترکیبهای موسیقایی تمامشدنی هستند»، اضطرابی که میگوید شاخص «وضع کلی» روانش در آن زمان بوده است.
او در توضیح میگوید، «اکتاو تنها شامل پنج پرده و دو نیمپرده است». براساس قوانین ریاضیات، تنها تعداد محدودی ترکیب پردهیی (تونال) ممکن داریم. وقتی دیگر ترکیبی برای کشفکردن نباشد چه بر سر موسیقی (و درواقع، آهنگسازان) خواهد آمد؟ و وقتی کار اصلاح اجتماعی به انجام برسد زندگی چطور خواهد شد؟ آن وقت چه چیزی ما را سرگرم خواهد کرد؟ چطور از ملال فرار خواهیم کرد؟ اینها افکاری کشندهاند.
موسیقی جدید کماکان نوشته میشود. و اگر واقعبین باشیم، کار ارتقای زندگی بشر و وضعیت اجتماعی هرگز به «اتمام» نخواهد رسید. ولی باز هم همدلی با اضطراب میل دشوار نیست. بخشی از وجود ما ترجیح میدهد که برای آرمان فقط مبارزه یا تقلا کند، نه اینکه آن را به دست آورد. ظاهراً بازنشستگی برای بسیاری از افراد همین نقش را دارد: به عنوان هدف به ما جهت میدهد، ولی وقتی محقق میشود سرگردانمان میکند.
در جهان «کامل» یک چیز بیگانه آزاردهنده نیز وجود دارد. بنا بر فهم متعارف از وضعیت انسانی، این بخشی از این وضعیت است که شکافی وجود باشد بین آنچه جهان هست و آنچه ما تصور میکنیم باید باشد، بین آنچه بدان مجبوریم و آنچه آن را میخواهیم، بین آنچه هستیم و آنچه دوست داریم باشیم. ما تلاش میکنیم که این شکاف را کم کنیم. اما حضور همیشگی آن بخشی از زندگی است آن طور که ما آن را میشناسیم. و در حد مشخصی حتی از آن استقبال میکنیم.
برای نمونه، در فیلم و ادبیات، قهرمان مطلوب ما معمولاً بهنحوی ناقص یا گرفتار است. در فیلم «ادوارد دستقیچی» آن دیو و نوجوان جادوشده است که ما طرفدارش هستیم، نه آن حاشیهنشینانی که بهطرز چندشآوری کامل هستند. و در موسیقی، بسیاری از افراد تصنیف یا اجرای انسانی را -اجرای پراحساس ولی ناکامل را- ترجیح میدهند به رقیب آن، که از نظر تکنیکی کاملا بینقص است. موسیقی راک، دستکم شکلهای اولیهاش، یقینا چنین روحیهیی را پرورش میداد.
آیا میل، کسی که میگوید در سراسر سالهای نوجوانیاش چیزی شبیه به یک «ماشین متفکر» بوده، ناگهان از کمال ماشینوار خسته شده است؟ شاید از ماهیت غیرانسانی جهان خالی از کشمکش و فقدان برآشفته بود، چراکه ممکن است فاقد جذابیتهای رمانتیک موجود در خطاها و لغزشهای انسانی باشد.
دو سال زمان برد تا میل توانست راه برونرفتی از این بحران پیدا کند. بعد از شروعکردن به مطالعه بود، البته نه فلسفه، بلکه اشعار ویلیام وردزورث، که کاملاً متقاعد شد از زمین برخاسته است.
در اشعار رمانتیک وردزورث چه بود که چنین اثر درمانی عمیقی بر میل گذاشت، اشعاری شدیداً عاطفی (اغلب مالیخولیایی)، گوشهگیرانه، با حالتی که در زندگینامه خودنوشت پیدا میشود، و آکنده از تخیلات روستایی انگلیسی؟ او چنین توضیح میدهد:
آنچه موجب شد اشعار وردزورث دارویی برای حالت روانی من بشوند این بود که آنها نهفقط زیبایی برونزاد را بلکه حالتهای احساسی را، و حالتهای فکری آغشته به احساس را -که تحت هیجان زیبایی ایجاد میشوند- بیان میکنند. انگار همان فرهنگ احساساتی بودند که من برای رسیدن به آن تقلا میکردم. انگار در آنها چشمهیی از شادی درونزاد بود، از لذتی همدلانه و خیالانگیز، که میشد آن را با همه انسانها شریک شد؛ و هیچ ربطی به کشمکش یا نقص نداشت، اما با هر بهبودی در وضعیت مادی و اجتماعی نوع بشر غنیتر میشد. انگار از آنها یاد گرفتم که وقتی همه شرور بزرگ زندگی از بین بروند، سرچشمههای ابدی خوشبختی چه خواهند بود... باید به این احساس واداشته میشدم که خوشبختی واقعی و دایمی در تامل توأم با آرامش است. وردزورث این را به من آموخت...
میل در پی منبعی قابلاعتماد برای شادی بود، منبعی که بتواند در خوبی تحملناپذیرِ جهانی که او به دنبالش بود دوام بیاورد. او بهدنبال خوشبختیای بود که بتواند به هنگام پیروزی در نبرد فرجامین -و (سرانجام!) فرمانروایی آرامش- مانع از تاختوتازهای نارضایتی و ملال شود. پاسخی که او در حین مطالعه آثار وردزورث کشف کرد پناهگرفتن در قابلیت برانگیخته شدن با زیبایی بود، استعداد لذتبردن از تامل توام با آرامش درباره افکار، دیدنیها، صداها، و احساسات دلپذیر، نهفقط کشمکش بیامان.
این کشف مناسب یک فیلسوف است. میل، از سنین بسیار پایین، آموزش دیده بود که فکر کند: تاملکنندهیی در آرامش باشد. پس، جای تعجب نیست که میخواست مطمئن شود آیا میتواند پس از اتمام کار دشوار اصلاح اجتماعی نیز از حرفه تخصصیاش لذت ببرد یا نه. اما همانطور که میل میگوید، «همه انسانها» به لذتهای خیالی دسترسی دارند و فقط شاعران یا فیلسوفان چنین نیستند.
امیدوارم و تصور میکنم که میل در این مورد برحق باشد: اینکه همه ما این توانایی را داریم که نوعی شادی بادوام را در آرامش، عادیبودن و تاملکردن پیدا کنیم. چه خوب میشد اگر میتوانستیم در زندگی شخصیمان و نیز در زندگی سیاسیمان، از آونگ شوپنهاور خلاص شویم: که فقط از جایی که هستیم گهگاه لذت ببریم؛ و در توقف حرکتها نوعی صلح و آرامش بیابیم.
اگر بتوانیم چنین کنیم، آنگاه یک جهان کامل نمیتواند در نهایت آنقدرها هم بد باشد.