سرپلذهاب، 10 روز مانده به پایان سال
هنوز آفتاب به نیمه آسمان نرسیده و صدای همهمه نزدیک ظهر یک روز تعطیل در شهر نپیچیده بود؛ صدای سوت ورزشی میآمد. با وقفههای مشخص. با صدای اول، دستها بالا میرفت. سوت بعدی، به سمت راست و بعدی، به چپ. برای بازی فوتبال آماده میشدند؛ مردان شهر سرپلذهاب.
از میان فنسهایی که چند متر دورتر از این فوتبالیستها، دور زمین کشیده شده بود میشد دید که زمین چمن ورزشگاه احرار دیگر مانند صبح فردای زلزله ۷.۳ ریشتری غرب کشور، تصویری آخر الزمانی ندارد. دیگر خبری از نشست و برخاستن بالگردهایی نبود که آب، تغذیه و کیسه جسد میآوردند و مصدومان را میبردند. دیگر نه آمبولانسها کنار زمین بودند، نه زخمیهایی که هر گوشه دراز کشیده باشند و نه مادری که شیون کنان پی فرزندش که روی برانکارد سوار بالگرد میکردند باشد. امروز، سرپل ذهاب وحشتزده نیست، بهت زده نیست. ساکتتر است ولی، آرام... نه. به گزارش ایسنا، از گوشه همان فنسها میشد فوتبال سرپلیها را دید. فنسهایی که روی آن حوله، پیراهن، جوراب و لیف آویزان شده بود تا خشک شوند. فنسهایی که رخت آویز مردمی شده بود که ساکن کانکسهای دور تا دور ورزشگاه بودند. کانکسهایی که روی پیاده روها قرار داشتند. پیاده روهایی که تا چندی پیش محل رفت و آمد مردم در مرکز شهر بودند اما حالا مسکن مردمی که سقف خانههایشان کوتاهتر شده. کمی پایینتر از بیمارستان شهدای سرپلذهاب؛ همان بیمارستانی که بعد از زلزله به جای اینکه ملجا و مأوای آسیبدیدگان باشد؛ خود چنان زیر بار این حادثه کمر خم کرد که دیگر هیچگاه بلند نشد و حالا بعد از گذشت چهار ماه سکوت یک متروکه در فضای آن سنگینی میکند؛ نزدیک همین بیمارستان، یک خیابان پایینتر، در محوطه مدرسه استثنایی میشد چند خانواده ساکن در چادر را دید. دو برادری که با همسر و کودکان، مجموعا ۹ نفر جمعیت داشتند با چسباندن دو چادر به هم همچنان در این شرایط زندگی میکنند. میگفتند که نه پول کانکس را گرفتند، نه کانکسهای دولتی به آنها رسیده و نه توانسته بودند از کانکسهایی که خیره در منطقه توزیع میکنند استفاده کنند. در حالی بعضی خانوادهها هنوز اینطور زندگی میکنند که بعضی دیگر بیش از یک کانکس گرفتهاند و یکی را محل سکونت کردهاند و یکی دیگر را محل نگهداری وسایلشان و عدهیی هم از کانکسها برای کسب و کارشان استفاده میکنند. در سطح شهر به چشم میخوردند. یکی شده بود آموزشگاه زبان، یکی آموزشگاه موسیقی و یکی هم کسب و کارش را با زلزله پیوند داده و «فلافلی زلزله» راه انداخته بود. بعضی کارخانههای کانکسسازی هم آنجا کانکسهایی را به عنوان دفتر فروش تعبیه کرده بودند و سفارش میگرفتند. هر کسی که میتوانست چند میلیونی پول جور کند میتوانست از آنها کانکس بخرد. بعضی اهالی هم راه و روشی را به کار میبستند تا از نیت خیرهایی که در منطقه کانکس توزیع میکنند سوءاستفاده کنند و از این کلاه نمدی برای خود بسازند. یکی از اهالی سرپلذهاب که چادرنشین بود، میگفت: بعضیها معلولان را با خود میبرند پیش خیرها تا کانکس بگیرند. میگویند که با آنها زندگی میکنند. بعد هم کانکس را میگیرند و میفروشند به آنها که نیاز دارند. یکی از چادرنشینها معلمی بازنشسته بود که میگفت: حتی همین چادر هم برای من نیست و امانی گرفتم. یکی کانکس گرفت و چادرش را به من داد. کانکس هم ندارم. شاید چون معلم بودم گفتند به تو کانکس نمیدهیم؟! چادر نمیدهیم؟! بعضیها چند تا چند تا کانکس گرفتهاند و بعضیها هم مثل ما، چادرشان هم برای خودشان نیست.
این حال و روز مردمی است که خانههایشان تخریبی است و نیمه تخریبی است و ساکن کوچهها و خیابانها شدهاند. خانههایی که در چند ثانیه آوار شدند و حالا انگار سر بلند کردنشان چندان ساده نیست. برای سرپا کردن خانه و ساختن دوباره پیش از هر چیز باید میزان تخریب هر کدام کارشناسی شود. بعضیها تخریبیاند و بعضیها تعمیری. تعمیریها هم بر اساس میزان خسارت تقسیمبندی میشوند. تسهیلات و بازسازی هر کدام از آنها هم متفاوت است. همین کارشناسیها نیز نارضایتی برخی مالکان را به همراه دارد. خانههایی که حال و روزشان چندان خوش نیست، معمولا تعمیری نوع یک هستند، اما بعضی مالکان میگفتند که این خانهها خانه بشو نیستند و باید تخریبی میزدند. بعضیها هم میگفتند آشنا و پارتی در کارشناسی خانهها بیتاثیر نیست. میگفتند خانههایی در سرپل ذهاب وجود دارد که میتواند تعمیری نوع ۲ باشد ولی کارشناس آشنا آنها را نوع یک میزند تا تسهیلات بالاتری بگیرند.
مالکانی که تکلیف کارشناسی خانههایشان معلوم شده و میتوانند کار را شروع کنند، دست به کار تعمیرات شده بودند. «امین» هم یکی دیگر از خیرهایی بود که برای چندمین بار به سرپلذهاب آمده بود و علاوه بر رسیدگی به اوضاع خانوادهها و تهیه کمک هزینه تحصیلی برای دانشآموزانی که به دنبال فوت سرپرست شرایط سختی داشتند، چند کانکس هم آورده بود و اولویتش را هم گذاشته بود روی خانوادههایی که معلول دارند و کانکسها را به آنها میرساند؛ کاری که با تحقیق و پرس و جو از شرایط خانوادهها انجام میداد.
ویرانی شهر و بیکاری آدمها و تقاضایی که برای کارهای مربوط به تخریب سازهها وجود دارد، باعث شده بود شغلهای متناسب با شرایط هم ایجاد شود. شغلهایی همچون تخریب و برش کاری و بنایی و... در شهر میشد ماشینهایی را دید که یا روی کاپوت بنر زده بودند یا بالای خودرو تابلویی چسبانده بودند و شغلشان را تبلیغ میکردند. این بازار کار اما تماما برای مردم منطقه نبود؛ روی دیوارهای شهر متعدد شمارههایی به عنوان تخریبکار، بنا و... دیده میشود و از پیششمارههای آنها میشد فهمید افرادی هم از شهرهای دیگر برای کار آمدهاند اینجا. در این میان کار رفتگران شهر انگار از همه بیشتر شده بود، شهری که خانههایش همه روی خاک بنا شده پاک کردن زبالههایش سختتر میشود. آنها هر روز با جارویهای بلندشان دور تا دور شهر را تمیز میکنند و فردا باز، روز از نو...
سرپلذهاب، ۴ ماه بعد از آن شب جهنمی، بعد از آن روزهای وحشت و بهت و غم؛ بعد از آن روزها و شبهای شلوغ پر از صدای شیون، حالا اینگونه میگذرد؛ مردمی خسته، با وزنههای سنگین مشکلاتی که به پایشان چسبیده، با کش کشان دردهای زلزله و زخمهای کهنه قدیمی که حالا بعد از زلزله سر باز کرده؛ با همه اینها پس از زنده ماندن حال لنگلنگان به سمت زندگی میروند.