میراثی که مارکس برجای گذاشت
پنجم ماه مه (۱۵ اردیبهشت) سالروز تولد دویست سالگی بزرگمردی است که بیتردید در تحولات فکری بشر نقش بیمانندی ایفا کرده و با ورود به سومین سده آثار وی در عرصههای نظری فلسفی، اقتصادی و علوم اجتماعی و نیز در عرصه مبارزات سیاسی و طبقاتی کماکان جهتدهنده تغییر و تحولات مهم اجتماعی است. واقعیتی است که در صدسالگی تولد مارکس نخستین انقلاب بزرگ به نام او در کشوری چون روسیه اتفاق افتاده بود، و در حدود یکصد و پنجاه سالگیاش انقلابهای بزرگ دیگری باز تحت نام او در چین، ویتنام، کوبا و دیگر کشورها روی دادند، اما اکنون در دویست سالگیاش دولتهای آن کشورها که حدود نیمی از جمعیت جهان را تحت پوشش داشتهاند، به درجات مختلف از افکار او فاصله گرفتهاند. با آنکه از این شکستها و عقبنشینیها که خود تا حدی نیز معلول برداشتهای غیردقیق وعجولانه از نظرات مارکس بود، جهانبینی مارکسی را برای پارهیی به زیر سوال کشید، اما نتوانست و نمیتواند کلیت تفکری را که مارکس پیریزی کرد سست کنند.
همانگونه که او پیشبینی کرده بود، نظام سرمایهداری تمام ساختارها و روابط ماقبل سرمایهداری را نابود کرد و «بازار جهانی»اش را به سراسر کره زمین گسترش داد و عمده نیروی کار و نیروهای طبیعت را تحت کنترل درآورد. میل به تمرکز هرچه بیشتر قدرت اقتصادی، قدرت سیاسی طبقه سرمایهدار را نیز هرچه بیشتر کرد و همزمان با پیشرفتها و تحولات عظیم اقتصادی، علمی، تکنولوژیک و اجتماعی، استثمار انسان و طبیعت و نابرابریهای اجتماعی را تشدید کرد. سرمایهداری پیشرفته و افسارگسیخته امروزی که خود را در شکل نولیبرالیسم همراه با سلطه جهانی انحصاری سرمایه مالی و با بحرانهای ساختاری و ادواریاش عرضه، و انسان و انسانیتی بیگانه، منفرد و منزوی خلق کرده، همان ویژگیهایی را یافته که مارکس پیشبینی کرده بود.
ترقیخواهی از نوجوانی
زندگینامهنویسهای معتبر مارکس بر این نکته اتفاقنظر دارند که مارکس از دوران نوجوانی گرایشهای ترقیخواهانه و انساندوستانه داشت. او در خانوادهیی نسبتا مرفه که اجداد پدر و مادریاش جد اندر جد خاخامهای کموبیش بانفوذی بودند، به دنیا آمد. پدرش عمدتا به خاطر گریز از یهودیستیزی به مسیحیت گرویده و تمام فرزندانش از جمله کارل را غسل تعمید داده بود. با پایان مدرسه، مارکس به دانشگاه ایالتی بُن رفت و بهقول دیوید مک للان جذب افکار رمانتیک و ایدآلیسم کانت و فیخته شد، اما آنجا را رها کرد و به دانشگاه برلین رفت و سخت تحت تاثیر افکار هگل که تفکر حاکم در آن دانشگاه بود، قرار گرفت. از نخستین نامههای باقیماندهاش نامهیی است که او در ۱۸۳۷ در ۱۹سالگی از برلین به پدرش نوشته و در آن تحول نظرات خود را در یکسالی که گذشته بود توضیح داده؛ گذر از کانت به هگل را اعلام میکند و با تاکید بر «تقابل کامل بین آنچه هست و آنچه باید باشد»، تلاشها و تلاطمهای فکری خود را شرح میدهد. این نامه پارهیی ویژگیهای شخصیتی مارکس را که بعدها در سراسر زندگیاش میبینیم، نیز روشن میکند. مارکس در آن به تفصیل به مطالعات شبانهروزی خود در عرصههای مختلف علوم، هنر، فلسفه به ترجمه پارهیی آثار کلاسیک لاتین از آن جمله «معانی بیان» ارسطو، خواندن و «شناختن هگل از اول تا آخر با اغلب پیروانش» و شروع به فراگیری زبانهای انگلیسی و ایتالیایی اشاره میکند، و به شرح بیماری خود ناشی از این پرکاریها و کم خوابیها و رنج بردن و همدردی با خانوادهاش نیز میپردازد.
افکار ترقیخواهانه مارکس جوان را حتی در نوشتههای زمان دانشآموزیاش در ۱۷سالگی در شهر زادگاهش تییر میتوان مشاهده کرد. از سه نوشتهیی که از آن زمان باقی مانده، یکی در مورد انتخاب حرفه است. در آن اشاره دارد که آنچه را که جوانان در انتخاب حرفه باید در نظر داشته باشند، «رفاه بشریت و کمال فردی» است. میخوانیم «طبیعت انسان به ترتیبی نظم یافته که تنها از طریق تلاش در جهت کمال و رفاه هم نوعهایش میتواند به کمال فردی خود دست یابد.» همین برخورد است که بقول جرولد سیگل که جالبترین مطالعات دوران جوانی مارکس را انجام داده، زمینهساز تفکر دوران بلوغ او و مبارزه برای ایجاد جهانی میشود که «تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان است»، (مانیفست کمونیست) . این مبارزهیی بود که مارکس تمام عمرش را صرف آن کرد. وی با وجود همنواییای که بین رفاه و کمال فردی و رفاه و کمال اجتماعی میبیند، از همان جوانی آگاه است که مبارزه برای رفاه همگانی هزینههای زیادی برای رفاه فرد مبارز بههمراه دارد. در همان نوشتهاش میگوید که با آنکه انتخاب مبارزه برای رفاه اجتماع «امتیاز والایی» را به انسان میدهد، «همزمان میتواند تمام زندگی انسان را ویران کند...» و این واقعیتی بود که سراسر زندگی او را شکل بخشید و عمری را در تبعید، دربهدری و فقر و بیماری گذراند. وجه دیگر مارکس از دوران نوجوانی عشق به زندگی و لذت بردن از مواهب آن بود، اما جز دوران تحصیل در بن و تا حدود کمی در مراحل پایانی عمر، امکان این تفنن را نیافت.
دیگر ویژگی شخصیتی مارکس از همان آغاز باور به پیوند تنگاتنگ نظر و عمل بود. در سراسر زندگی پرباری که در پیش داشت رابطه عمیق تئوری و پراتیک را در تمامی عرصهها میتوان مشاهده کرد. این ویژگی با دیگر جنبه برجسته شخصیت مارکس، یعنی تحول نظری و ضد جزمی او و شهامت نقد نظریاتی را که دیگر به آن باور نداشت نیز مربوط میشد.
فیلسوف، روزنامهنگار
مارکس در برلین به امید یافتن شغل استادی، نوشتن رساله دکترای خود را آغاز کرد. نیاز به پول، بهویژه از آنرو که مخفیانه با عشق دوران کودکیاش جنی «ینی وستفالن»، یک اشرافزاده آلمانی، نامزد کرده بود، او را وادار کرد که رساله دکترا را سریعا به پایان رساند و چون محتوای آن از جمله گذار از هگل و تاکید بر اینکه الهیات باید تسلیم عقلانیت برتر فلسفه شود، برای استادان برلین تند و تیز به حساب میآمد، رسالهاش را از طریق دانشگاه ینا به تصویب رساند. با این حال بهزودی متوجه شد که با این افکار شانس شغل استادی دانشگاه را نخواهد داشت، به ویژه که دوست نزدیکاش برونو باور را هم به خاطر افکار خطرناک از دانشگاه بن اخراج کرده بودند. پس دانشگاه را رها کرد و به روزنامهنگاری پرداخت.
در ۱۸۴۲ با نشریه راینیشه تسایتونگ که یک نشریه لیبرالی و منتقد دولت مرکزی پروس بود و بسیاری از هگلیهای جوان نیز با آن همکاری داشتند، شروع به کار کرد. در این کار آنچنان موفق بود که در همان سال سردبیری نشریه را به او سپردند. اما دیری نپایید که دولت آن روزنامه را تاب نیاورد و نشریه به فرمان امپراتور ممنوعه اعلام و مارکس هم بیکار شد.
در این مقطع در ۲۵سالگی، مارکس از نظر فلسفی هنوز یک ایدهآلیست و از نظر سیاسی یک لیبرال، اما با باورهای رادیکالتر بود. هنوز با سوسیالیسم و کمونیسم توافقی نداشت، و در نخستین مقالهاش به عنوان سردبیر «اتهام» کمونیست بودن آن روزنامه را قاطعانه رد کرد و حتی آرمان کمونیستی را امری غیرعملی قلمداد کرد. هر چند که از طریق همین روزنامهنگاری زمینه آشناییاش با سوسیالیسم فرانسوی فراهم آمد. مارکس، با آنکه شهرتی بهم زده بود، شانس کار در آلمان را نداشت. در همین دوران با نامزدش جنی ازدواج کرد و 6ماهی در خانه مادرزنش در شهر دیگری اقامت گزید. از مدتی قبل تصمیم گرفته بود که با فلسفه سیاسی هگل تعیین تکلیف کند و نتیجه آن دستنوشته مفصلی بود که گفتههای هگل را کلمهبهکلمه بهتفصیل یادداشت کرده و در کنار هریک نظرات و انتقادهای خود را مطرح کرده بود. همین مجموعه بود که پس از مرگش تحت عنوان نقد فلسفه حق هگل منتشر شد و نکات بسیار مهم از جمله دموکراسی، بروکراسی، دولت و جامعه مدنی را تشریح کرد.
استراتژیست سیاسی، سازمانده مبارزه
برای مارکس دوران تبعید و دربهدری به زودی آغاز شد. در ۱۸۴۴ به همراه جنی به پاریس رفت تا در روزنامهیی که دوستش آرنولد روگه راه انداخته بود شروع به کار کند. هدف این نشریه (سالنامه آلمانی-فرانسوی) ایجاد پایگاهی بود برای انعکاس افکار و نظرات نویسندگان مخالف فرانسوی و آلمانی و ایجاد پلی بین سوسیالیسم نوپای فرانسوی و نوهگلیهای رادیکال آلمانی. اما یک شماره بیشتر از آن منتشر نشد و نتوانست نویسندگان فرانسوی را جلب کند. نشریه در آلمان ممنوعه اعلام شد و برای مارکس و همکاراناش به اتهام توطئه علیه دولت پروس حکم جلب صادر شد. در همین مقطع بود که مارکس نخستین نوشته خود بر اساس درک مادی تاریخ را، درباره مساله یهود منتشر کرد که در آن درک برونو باور را که یهودیان برای رهایی سیاسی باید مذهب خود را رها کنند مورد انتقاد قرار داده و رهایی واقعی بشر را مبتنی بر رهایی از قیود مادی و اقتصادی دانسته بود.
در حقیقت باورهای کمونیستی مارکس در پاریس شکل گرفت و در نوشتههای این دوره که سالها پس از مرگش تحت عنوان یادداشتهای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ منتشر شد انعکاس یافت باز در پاریس بود که با پرودون و باکونین ملاقات کرد، و از همه مهمتر با دوست و همرزم زندگیاش فردریک انگلس آشنا شد. از نظر فعالیتهای سیاسی نیز با گروههای زیرزمینی بهویژه «اتحادیه عدالت» که عمدتا از صنعتکاران صنفی پناهنده آلمانی تشکیل شده و تحت تاثیر افکار انقلابی بلانکی بودند رابطه بر قرار کرد. او در نشریه «به پیش» که هفتهنامهیی بسیار رادیکال بود نیز شروع به نوشتن کرد، اما بزودی سردبیر نشریه دستگیر شد و مارکس را هم از فرانسه اخراج کردند.
او با شروع فعالیتهای تشکیلاتی و سازماندهیاش، همراه انگلس در سفری به لندن با اعضای «اتحادیه عدالت» در آن شهر و نیز باقیمانده چارتیستها تماس برقرار کرد. در این دوران و پس از آن با تشکلهای متعددی اعم از مخفی و علنی در شهرهای مختلف اروپا همکاری میکرد. در این مقطع مارکس و خانواده به همراه انگلس در بروکسل اقامت گزیده بودند. در همین کشور بود که مارکس و انگلس نخستین کتاب خود، ایدئولوژی آلمانی را نوشتند. در همین جا بود که فقر فلسفه را در نقد سوسیالیسم ایدآلیستی پرودُن نوشت. در ۱۸۴۷ اتحادیه عدالت به «اتحادیه کمونیستی» تغییر نام داد، و در واقع نخستین تشکل بینالمللی کارگری به وجود آمد. به درخواست همین تشکل بود که مارکس و انگلس مامور تهیه سندی شدند که نام مانیفست حزب کمونیست را گرفت و در ۱۸۴۸ در لندن منتشر شد. در همان سال مقامات بروکسل مارکس را اخراج کردند.
در این زمان انقلابهای ۱۸۴۸ سراسر اروپا را فرا گرفته و مرکز ثقل آن پاریس بود. مارکس در کلن نشریه نویه راینیشه تسایتونگ را بهراه انداخت که نقش مهمی در تحلیل و انتقال اطلاعات مربوط به انقلابهای اروپا بازی کرد. اما عمر این نشریه نیز کوتاه بود و بعد از یازده ماه به دستور دولت بسته شد و مارکس از پروس اخراج شد و به پاریس رفت. «اتحادیه کمونیستی» قبلا تصمیم گرفته بود که دفتر مرکزی خود را به پاریس انتقال دهد، اما پس از اوجگیری انقلاب، مارکس پیشنهاد انحلال این تشکل را که تشکلی مخفی بود داد، چرا که از نظر او در شرایط درگیریهای علنی انقلابی نیازی به تشکل مخفی نیست. با صدور دستور تبعید مارکس از سوی پلیس فرانسه او و خانواده به لندن رفتند. پس از شکست انقلابها، این اتحادیه بار دیگر در لندن تشکیل شد.
نظریهپرداز اقتصادی
نشانهگیری کل نظام سرمایهداری
هنگام ورود به لندن در اواخر ۱۸۴۹ قصد مارکس این بود که چند هفتهیی بیشتر در آنجا نماند، اما نمیدانست که تا ۳۴سال بعد یعنی تا آخر عمر که بخش مهمی از آن با سختترین شرایط و در فقر مطلق گذشت، در آنجا خواهد بود. لندن دوران ملکه ویکتوریا ثروتمندترین شهر عالم اما ضمنا مرکز مهمی برای پناهندگان سیاسی و اقتصادی بود. مارکس و خانواده رو به گسترشاش در دو اتاق زیر شیروانی در یکی از فقیرترین ناحیهها عملا زاغهنشین بودند. مارکس درآمد مشخصی نداشت، چرا که هیچ موسسهیی حاضر نبود این پناهنده پروسی را که بهزودی او را «دکتر ترور سرخ» خواندند بهکار گیرد. انگلس هم برای کمک به مارکس و ایجاد شرایطی که او بتواند مطالعات اقتصادی خود را ادامه دهد، به منچستر رفت و با اکراه در کارخانهیی که پدرش در آن سهامدار بود به عنوان کارمند دفتری با حقوق خوب دویست پوند در سال مشغول به کار شد. اما این درآمدها و کمکهای پراکنده قادر نبود زندگی خانواده مارکس را تامین کند و آنها مدام در فقر و بدهکاری زندگی میکردند.
تمام زندگینامهنویسان مارکس صفحات بسیاری را صرف شرح فلاکت این خانواده کردهاند. آیزایا برلین به سندی اشاره دارد که یک جاسوس دولت پروس، که به بهانهیی توانسته بود به این دو اتاق محل اقامت خانواده مارکس سربزند، گزارشی نوشته بوده و در آن میگوید که مارکس در بدترین و ارزانترین محلههای لندن زندگی میکند، تمام میز و صندلیها کهنه و شکسته، کتابها و روزنامهها همراه با بازیچه بچهها روی هم تلنبار شدهاند و دود غلیظی همه جا را پوشانده. در همین اتاق بود که مارکس از انقلابیون و تبعیدیهای کشورهای مختلف پذیرایی میکرد و بسیاری از مهمترین آثار خود را نوشت. در همین جا بود که مدام خود را از دست طلبکاران پنهان میکرد. روزهایی بود که حتی لباسهای همه خانواده را گرو گذاشته بودند. در یک مورد درخواست او برای دریافت وام از یک صرافی با ضمانت دو نفر از جمله بقال محل، نیز رد شد. در همین جا سه فرزند مارکس از بیماری و گرسنگی مردند و خانواده حتی برای کفن و دفن آنها پولی در بساط نداشت و در انتظار رسیدن تابوت شهرداری میماندند. مرگ پسر هشتسالهاش، ادگار، ضربه بسیار سختی برای مارکس بود. او به انگلس نوشت که «ادگار بیچاره دیگر نیست، او در بغل من به خواب رفت.» همرزم و دوست خانوادگی مارکس ویلهلم لیبکنخت، صحنه فوقالعاده غمانگیز این لحظه را چنین توصیف کرد: «مادر بر جسد فرزند مردهاش خم شده اشک میریزد. دو دخترش به او چسبیدهاند، و مارکس بهطرز وحشتناکی برآشفته و سخت خشمگین است». مارکس ماهها بعد به لاسال نوشت که فرانسیس بیکن میگوید که مردان واقعا بزرگ آنچنان روابط عمیقی با طبیعت و جهان دارند که به سرعت میتوانند هر فقدانی را پشت سر گذارند، و اضافه میکند که «من به آن گروه مردان تعلق ندارم، و مرگ فرزندم عمیقا قلب و مغزم را متزلزل کرده. زن بیچارهام هم کاملا درهم شکسته». خانواده مارکس تا سال ۱۸۵۶ در همین دو اتاق و به همین وضعیت ماندند. تنها مأمن مارکس خارج از محل زندگیاش، کتابخانه موزه بریتانیا بود که هر روز ساعتها در آن مطالعه میکرد و در آنجا آثار جاویدان خود را نوشت.
از اقدامات دیگر مارکس و انگلس پس از ورود به لندن راهاندازی مجدد نشریه نویه راینیشه تسایتونگ بود که عنوان روو پولیتیشه اکونومی را به آن اضافه کردند. این نشریه عمدتا توسط مارکس و انگلس در لندن نوشته میشد، درهامبورگ به چاپ میرسید و علاوه بر اروپا عمدتا در امریکا که بسیاری از پناهندگان سیاسی آلمانی بعد از شکست انقلاب به آنجا رفته بودند، توزیع میشد و نقش بسیار مهمی در تحلیل انقلابهای اروپا و دلایل شکست آنها داشت. در همین نشریه بود که مارکس مجموعه مقالات مربوط به انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه را، که بعد از مرگش تحت عنوان جنگ داخلی فرانسه منتشر شد و یکی از برجستهترین نوشتههای سیاسی مارکس است، نوشت. اثر معروف انگلس جنگ دهقانی در آلمان نیز ازجمله دیگر نوشتههای مهم این نشریه بود. مارکس امید داشت که با ازسر گرفته شدن انقلابهای اروپا، این نشریه را بهطور هفتگی و پس از آن بهشکل روزنامه منتشر کند، اما از انقلابها خبری نشد و نشریه پس از 6شماره در نوامبر ۱۸۵۰ تعطیل شد.
توجه مارکس اما بیشتر و بیشتر به اقتصاد و شناخت و تحلیل سرمایهداری معطوف میشد، نظامی در حال پیشروی که لندن مرکز ثقل آن بود. در همان سال نخستین نمایشگاه صنعتی جهان در لندن برگزار شد. مارکس ضمن آنکه تحت تاثیر پیشرفتهای صنعتی و تکنولوژی قرار داشت، تضادهای نظامی را که مبتنی بر استثمار اکثریت تولیدکنندگان توسط اقلیت صاحبان وسایل تولید است، میدید. پروژه عظیم نوشتن کتاب سرمایه آغاز شده بود. مارکس روزها را در کتابخانه موزه بریتانیا و شبها را در منزل به خواندن و نوشتن میگذراند. مکاتبات با انگلس نیز بیوقفه ادامه داشت. انگلس در نامههایش ضمن ادامه بحثهای اقتصادی و سیاسی، گهگاه یک یا دو پوند را هم در پاکت میگذاشت. به گفته مری گابریل، دخترهای مارکس هر روز با شنیدن صدای پستچی به سرعت از پلهها پایین میرفتند تا نامهیی را که میدانستند پدرشان را بسیار خوشحال میکند، دریافت کنند. مارکس درآمدی هم از روزنامه نیویورک دیلی تریبیون که در بالا اشاره شد دریافت میکرد. با آنکه این کار تا حدودی وضع مالی را بهبود بخشید، کماکان فقر و کمبود خانواده را آزار میداد. ارث و میراث مختصری هم از عموی جنی رسید، و توانستند به منزل بهتری بروند. مارکس امید و انتظارش این بود که با اتمام و انتشار کتاب سرمایه همه مسائل مالی خانواده حل خواهد شد و به جنی هم همین امید را میداد. با وساطت لاسال ناشری موافقت کرد که بخشهای مختلف نوشتههای اقتصادی را بهشکل اقساطی دریافت کند. اما بیماری، مشکلات مالی و خصوصی کار را به تاخیر میانداخت. روزهایی بود که وقت گرانبهای مارکس صرف آن میشد که با پای پیاده برای قرض گرفتن از این یا آن آشنا از یک سوی شهر به سوی دیگر برود. نیز روزهایی بود که به ناچار خود را از دست طلبکاران مخفی میکرد و نمیتوانست کار کند. سرانجام در ۱۸۵۹ متن درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی را آماده کرد، که با تاخیر منتشر شد، اما چندان انعکاسی نیافت.
بحران اقتصادی ۱۸۵۷ مارکس را امیدوار کرده بود که زمینه انقلاب جدیدی در پیش است، و بر آن شده بود که «تا قبل از سرازیر شدن سیل» (انقلاب) لااقل طرح عمومی (گروندریسه) نظریه اقتصادی خود را آماده کند. راسدالسکی اشاره دارد که مارکس (و انگلس) نسبت به این بحران و انقلاب دچار توهم بودند. اما همین امر زمینهیی را فراهم آورد که مارکس یادداشتهای مفصل خود را که بسیاری از آنها زمینهساز اثر بزرگش سرمایه بود، تهیه کند. در اوایل دهه ۱۸۶۰ نیز یادداشتهای مفصلی را در تحلیل و بررسی اقتصاددانان کلاسیک، اسمیت و ریکاردو نوشت (که بعد از مرگش تحت عنوان تئوریهای ارزش اضافی توسط کائوتسکی و سپس آکادمی علوم شوروی در سه جلد تنظیم و منتشر شد) . یادداشتهای جلد سوم سرمایه نیز در ۱۸۶۴ نوشته شد، و آن نیز همچون جلد دوم سرمایه به پایان نرسید. در ۱۸۶۵ «ارزش، قیمت، و سود» را برای سخنرانی برای اعضای بینالملل نوشت. از میان این انبوه عظیم نوشتههای اقتصادی، مارکس تنها موفق شد که جلد اول سرمایه را برای انتشار آماده کند. ارث مختصری باز نصیباش شد و با فرصت بیشتری بر نوشتن تمرکز کرد. جلد اول سر انجام پس از تاخیرهای مکرر که انگلس و ناشر را عاصی کرده بود، در ۱۸۶۷ انتشار یافت، اما برخلاف انتظار مارکس و جنی انعکاس بلافاصلهیی نیافت.
مرحله پایانی زندگی
زندگی شخصی مارکس با گذشت زمان تا حدی بهبود یافت. سه دخترش هریک مستقل شده و خود در زمره فعالان و روشنفکران سوسیالیست در آمده و با مردان سیاسی یا ازدواج کرده یا نامزد بودند. دختر بزرگش جنی با شارل لنگه از سوسیالیستهای فرانسوی از مبارزان کمون و تبعیدی در لندن، و استاد دانشگاه و دختر وسطی با پل لافارگ، مبارز کمون پاریس و عضو بینالملل و فعال سیاسی ازدواج کرده بودند. دختر کوچکش النور با یک فرانسوی از مبارزان کمون دوست شده و سالها با هم بودند. بعد از مرگ مارکس او با ادوارد نخستینگ، سوسیالیست انگلیسی که فرصتطلبانه به النور نزدیک شده بود، زندگی میکرد. مارکس و همسرش به خانه کوچکتری نقل مکان کردند. جنی همسر وفادار مارکس، همکار و همفکر او اشرافزادهیی که در ناز و نعمت بزرگ شده اما سالها در کنار مارکس در فقر مطلق زندگی کرده بود، در این آخرین بخش زندگی، با وجود بیماری تا حدودی آرامش یافته بود. جنی برای یک نشریه آلمانی هم در یک ستون هنری در زمینه معرفی فرهنگ و تئاتر انگلیسی مقاله مینوشت. در همین مقطع ترجمه فرانسه جلد اول کتاب سرمایه با ویراستاری خود مارکس منتشر شد، و ده هزار نسخه از آن به فروش رفت و توجه زیادی را در فرانسه و انگلستان بهخود جلب کرد.
مارکس و جنی در این دوره از زندگیشان هردو بیمار بودند، اما بیماری جنی بسیار جدیتر بود و سرانجام سرطان تشخیص داده شد. دلخوشی بزرگ آنها نوههایشان بود. هر زمان که بچهها سراغ آنها میآمدند، مارکس مدتها با آنها بازی میکرد. لیبکنخت صحنه جذابی را شرح میدهد، که یکی از پسرها بر پشت مارکس که نقش درشکه را بازی میکند، مینشسته و انگلس و لیبکنخت دو اسب درشکه میشدهاند. با اعلام عفو عمومی در فرانسه شارل لُنگه به پاریس رفت و پس از مدتی دختر و نوههای مارکس هم به پاریس رفتند و این برای جنی و مارکس بسیار ناگوار بود. جنی مارکس پس از شدتگیری بیماریاش در ۶۷سالگی در ۱۸۸۱ در گذشت. او که مرگ چهار کودکش را دیده بود، این شانس را داشت که مرگ سه دختر باقیماندهاش را نبیند، که یکی بر اثر بیماری فوت کرد، و دو دختر دیگر، لورا و النور خودکشی کردند. مارکس آن قدر ضعیف و بیمار شده بود که نگذاشتند در خاکسپاری عشق زندگیاش شرکت کند و انگلس بهجای او در ستایش جنی سخنرانی کرد. در این مقطع باز مارکس به ناشرش وعده داد که جلد دوم را برای چاپ آماده میکند. کمی بعد دختر بزرگ او جنی لنگه که بهتازگی باز مادر شده بود، بر اثر بیماری در ۳۸ سالگی درگذشت. این ضربه بزرگ دیگری برای مارکس بود.
در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ وقتی که انگلس و خدمتکار وارد اتاق مارکس شدند، او را دیدند که آرام در صندلیاش به خواب ابدی رفته است. سه روز بعد یازده نفر در مراسم خاکسپاری مارکس در گورستان هی گیت در لندن جمع شدند. انگلس به دوستی نوشت، «بشریت با از دست دادن این بزرگترین خرد زمانه، درماندهتر شد.»