کارکردن بی‌معناست و کارنکردن بی‌فایده

۱۳۹۷/۰۶/۰۳ - ۰۰:۱۸:۵۵
کد خبر: ۱۲۸۱۷۹
کارکردن بی‌معناست و کارنکردن بی‌فایده

مولف: چارلی تایسون

 مترجم: سالار کاشانی  

هجهاگ ریویو   «بیشتر جمع‌های هنری، در بهترین حالت، پس از صدور یک بیانیه پرسروصدا رو به خاموشی می‌روند. وعده زیر و روکردن هنر و سپس جهان از سوی گروهی از هنرمندان و روشنفکران سودازده چیز نادری نیست. اما هر طور که حساب کنیم، گروه بلومزبری -که ویرجینیا وولف، جان مینارد کینز، لیتون استراچی، و به‌صورت حاشیه‌ای‌تر، برتراند راسل اعضای آن بودند- در بلندپروازی‌هایش موفق بود. در میان رمان‌ها، رسالات فلسفی و نظریه‌های اقتصادی بی‌شماری که در دهه‌های آغازین قرن بیستم در انگلستان پدیدار شدند، اعتبار ماناترین و درخشان‌ترین آنها متعلق به بلومزبری است.

امروز گروه بلومزبری را، که نام محله‌ای در لندن است که اعضا در آن محله گرد هم می‌آمدند، به‌خاطر اثری که پس از خود بر جا نهاده است می‌شناسیم. بااین‌حال بلومزبری‌ها برای رقیبان همعصر خودشان به‌طرز سرزنش‌آمیزی تنبل به نظر می‌آمدند. آنها در کاریکاتورها همچون دسته‌ای از زمین‌دارانِ متکبر تصویر می‌شدند که بعدازظهرها روی کاناپه‌ها ولو می‌شوند و درباره هنر و زیبایی غرغر می‌کنند. آنها حتی در آثار خودشان، تن‌آسایی متمولانه را با خودآگاهی‌ای معذب به تصویر می‌کشیدند. خانم کیلمان، معلم سرخانه کتاب خانم دالوی اثر ویرجینیا وولف، درحالی‌که بیرون از اتاق آرایش کلاریسا دالوی ایستاده، برآشفته است؛  الیزابت گفته «مادرم دارد استراحت می‌کند»، او به‌جای درازکشیدن روی کاناپه باید در یک کارخانه می‌بود، پشت یک پیشخان، هم خانم دالوی و هم همه این خانم‌های طبقه  بالا  خشم خانم کیلمان با هر نقطه‌ویرگول بیشتر زبانه می‌کشد، تاآنجاکه نه‌تنها خانم دالوی بلکه همه اعضای طبقه ممتازِ او را به تحمل تحقیرهای کار دستمزدی محکوم می‌کند. کلاریسا دالوی می‌تواند برای یک ساعت بعد از ناهار روی تخت دراز بکشد. معلم سرخانه دخترش نمی‌تواند. خانم کیلمان به‌درستی فراغت کلاریسا را حاصل جایگاه اقتصادی‌ای می‌انگارد که او را از کار در ازای پول معاف می‌کند.

گفتن اینکه گروه بلومزبری آدم‌هایی تنبل بودند و به بیکارگی‌شان می‌نازیدند، و اینکه فراغت آنها حاصل ترتیبات اقتصادی ناعادلانه بود، حتی اگر خالی از حقیقت نباشد، حرف زشتی به نظر می‌رسد. اما در نوشته‌های چهره‌های اصلی بلومزبری، همین ایده‌ها بسیار کمتر از آنچه ما ممکن است تصورش را بکنیم، در مقام دفاع از خود به بحث گذاشته شده‌اند و درباره آنها، صریح‌تر از آنچه انتظارش را داریم، داوری شده است.

در گروه بلومزبری، نظریه‌پردازان ماهر و نیز متخصصان متعهدِ فراغت را می‌یابیم. راسل، کینز، استراچی و وولف عمیقاً درباره کار، بیکاری و رابطه میان فرهنگ و فراغت اندیشیده‌اند. علاوه‌براین نظریه‌پردازان فراغت گروه بلومزبری طوری از بیکاری سخن می‌گفتند که بحث‌هایشان به‌شکل قابل ملاحظه‌ای امروزی به نظر می‌آید. آنها مجموعه‌ای از مباحث را پیش‌بینی می‌کنند و به توضیح آنها می‌پردازند که امروز حول کار، درآمد، اتوماسیون و آنچه وقت «آزاد» خوانده می‌شود جریان دارد.

   پایان کار  و  پایان  فراغت

اغلب امریکایی‌ها امروزه کار را طاقت‌فرسا و فراغت را به‌طرز اضطراب‌آوری بی‌مایه می‌انگارند. به‌ندرت پیش می‌آید که ما در ساعت‌های کاری‌مان به ماجراجویی‌ای هیجان‌انگیز یا خودآموزی‌ای عمیق دست یابیم یا مشغول وقت‌گذرانی ویتمنی شویم. درعین‌حال، باور به این ایده که کار در ازای مزد می‌تواند مایه لذت و خودشناسی باشد یا به بهبود اوضاع جهان کمک کند در حال تضعیف‌شدن است. برخی در اساسِ تداوم‌یافتن کار دستمزدی تشکیک کرده‌اند. اتوماسیون تکنولوژیک کارگران را در معرض تهدیدِ اخراج دسته‌جمعی قرار می‌دهد و باعث می‌شود دستمزدها کاهش پیدا کنند.اگر ظرف دهه‌های پیش رو روندهای جاری تداوم یابند، مردم بیشتری به دستیاران ربات‌ها تبدیل خواهند شد (به کارگران خسته انبارهای داغ آمازون فکر کنید)، یا در انقیاد الگوریتم‌های بهره‌وری خواهند بود، به‌جای اینکه ناظران و سرپرستان این فناوری‌ها باشند. در برخی از صنایع همین حالا هم فرمانبرداری از فناوری اطلاعاتی وجود دارد. رانندگان کامیون، که زمانی استقلال مردانه کارشان را به رخ همه می‌کشیدند، امروز تحت نظارت الکترونیکی قرار دارند، در بند وسایلی هستند که اعتنایی نمی‌کنند به قضاوت خودشان درباره اینکه آیا برای رانندگی‌کردن بیش‌ازاندازه خسته‌اند یا نه.

بااین‌حال، مشاغلی که به‌خاطر اتوماسیون از دست رفته‌اند، ارزش تاسف‌خوردن ندارند. این روزها کار فقط زمین بایری برای پرورش نفس نیست. جایی است برای اجبار. الیزابت اندرسونِ فیلسوف در کتاب جالب توجه‌اش دولت خصوصی می‌گوید بسیاری از شرکت‌ها مثل دیکتاتوری‌های کمونیستی فعالیت می‌کنند.کمونیستی‌اند به این خاطر که شرکت (طبق اصول) صاحب همه دارایی‌هاست و جریان تولید را به‌جای بازارهای داخلی از طریق برنامه‌ریزی مرکزی سازماندهی می‌کند. دیکتاتوری‌اند به این خاطر که استخدام دلبخواهانه -رویه قراردادی جاری در ایالات متحده- به کارفرمایان اجازه می‌دهد کارگران را بی‌دلیل یا با‌دلیل اخراج کنند. از جمله به‌خاطر حرف‌هایشان در رسانه‌های اجتماعی، آرایش موهایشان، انتخاب شریک جنسی‌شان یا این واقعیت ناخوشایند که یکی از دوستانِ رییس به دخترشان تجاوز کرده است (این نمونه آخر موردی واقعی است که اندرسون به آن اشاره کرده است). تجاوزها و تعدی‌هایی که بخشی روزانه از کار مدرن‌اند، به تجاوزهای ناروایی می‌مانند که بیشتر مطلوب دولت‌هاست تا کافرمایان. از همین روست که برخی از مردم، مثل کارپرهیزان بریتانیایی، که دیوید فراینِ جامعه‌شناس اخیراً شرح‌حالشان را نوشته، می‌کوشند جزئاً یا کلاً خارج از محیط کار روزگار بگذرانند.

بحران کار با بحران فراغت توأم است. امریکایی‌ها زمان فراغتشان از کار را با ناآرامی گنگی سپری می‌کنند. سرگرمی‌هایی منفعلانه بر ساعات بیکاری حکم می‌رانند، که مصرف تلویزیون بخش عمده این سرگرمی‌ها را تشکیل می‌دهد. (بر اساس پیمایش‌های دپارتمان کار امریکا بزرگسالان امریکایی بطور متوسط ۲.۷ ساعت در روز تلویزیون تماشا می‌کنند. مطالعه‌ای جدید توسط نلسون این رقم را چیزی بیش از روزانه ۵ ساعت نشان می‌دهد). و بی‌دقتی، به‌ویژه حالتِ توجه حداقلی که وب‌گردی آن‌ را تقویت می‌کند، هم دشمنِ کار است و هم دشمنِ فراغت باکیفیت. کناره‌گیری کاهلانه‌ای که ویژگی ساعات بیکاری ماست، و با تضعیف پیوندهای محلی و اجتماعی همراه است، پیامدهای مدنی دلسردکننده‌ای دارد. تعداد امریکایی‌هایی که سال ۲۰۱۶ را لمیده بر تخت‌خواب‌ها یا کاناپه‌هایشان گذراندند، درحالی‌که با لپ‌تاپ‌هایشان مشغول تماشای قدرت‌گرفتن یک عوام‌فریب جلف بوده‌اند، شاید به ده‌ها میلیون نفر برسد.

مشغله‌های تفریحی، توان‌فرساتر از غرق‌شدن گذرا در رسانه‌های دیجیتال، بیش از پیش، به کنش‌هایی مبتنی‌برمصرف تبدیل می‌شوند. فراغت دیگر چیزی که شما «انجام می‌دهید» نیست، بلکه چیزی است که شما آن را «می‌خرید»، چه در قالب هتل‌ها و گشت‌زنی‌های دریایی و چه ابزارهای تمرکز حواسی که آریانا هافینگتون تاییدشان کرده است. صنعت فراغت برای عده‌ای اشتغال‌زایی می‌کند، درحالی‌که به دیگران در برابر پول وعده آرامش می‌دهد.

وضعیت اسفناک فراغت تاحدی نتیجه اقتصادی است که ما هرگز در آن به‌صورت کامل رها از قید اقتضائات کار نیستیم. مقوله وقت «آزاد» را تنها اوقات متقابل آن (اوقات «آزاد» از کار) تعریف نمی‌کند؛ اوقات آزاد تابع اوقات کاری‌اند. تئودور آدورنو هشدار می‌دهد که زمان آزاد «چیزی بیش از تداوم شبح‌گونه کار نیست" این اوقات صرفاً زمانی است برای تجدید قوا. دوره‌های رخوتِ میان نوبت‌‌های کاری ناچیزند، اما ما را برای از سرگیری کار آماده می‌کنند در اقتصادی که دانش‌ورزان آن ساعات کاری‌شان را به توییت‌کردن می‌گذرانند و ساعت‌های شبانه‌شان را صرف کارِ خانگی و بچه‌داری بی‌مزد می‌کنند، مسئله تشخیص اینکه چه موقع کار «تمام می‌شود» هرگز چنین گیج‌کننده و بغرنج نبوده است.

چشم‌انداز آینده‌ای «مابعد کار» در برخی مناطق پشتیبانی‌های تازه‌ای را برای یک درآمد پایه جهانی برانگیخته است که دولت آن را تامین می‌کند. چنین طرح‌هایی تاحدی در اروپا رواج یافته‌اند: سال گذشته سویس طرحی را برای پرداخت یک درآمد ماهانه بی‌قیدوشرط به رأی عمومی گذاشت (طرحی که حمایت ۲۳ درصد از رأی‌دهندگان را به دست آورد) و فنلاند در حال اجرای یک بررسی آزمایشی برای برنامه‌های درآمد پایه در میان ۲۰۰۰ نفر است. موضوع درآمد پایه اخیراً در ایالات متحده نیز، نه‌فقط به پشتیبانی چپ‌گرایان، به بحث گذاشته شده است. برخی از لیبرال‌‌ها و رهبران بخش فناوری نیز درآمد پایه را راهی برای فرونشاندن نارضایتی‌هایی می‌انگارند که بیکاری ساختاری و افزایش نابرابری در ثروت ممکن است آنها را ایجاد کند.

برآیند فشارهای کنونی برای درآمد پایه مشخص نیست. (ممکن است در دوره زمامداری ترامپ پیشرفتی در این زمینه حاصل نشود) و پیش‌بینی‌های سرخوشانه درباره «پایان کار» و درنتیجه نیاز به بازنگری در فراغت اغلب به‌طرز گمراه‌کننده‌ای ساده‌انگارانه‌اند: تحلیلگرانی همچون جیمز لیوینگستون و یووال نوآ هراری معمولاً موانع پیش روی طرح‌هایی مثل درآمد پایه را، در کشورهای بزرگ و از نظر قومی متنوع، دست‌کم می‌گیرند و این احتمال را نادیده می‌انگارند که اتوماسیونِ گسترده باعث شود مردم مخاطره و آزردگی بیشتری احساس کنند (به‌خاطر نیاز آنها به کسب درآمد از هر کار آزادِ کوتاه‌مدتی که می‌توانند به چنگ آورند).

حقیقت این است که ما باید درباره فراغت بازاندیشی کنیم (اگرچه از فراغت اندکی برخوردار باشیم)، صرف‌نظر از اینکه کار دستمزدی در مرکز ساختار اقتصادی‌مان باقی بماند یا نه. کسانی که در پی الگوهایی از بیکاری معنادار می‌گردند، کافی‌است به بلومزبری توجه کنند. اعضای حلقه بلومزبری در زندگی‌های خودشان بهره‌برداری‌های انسانی از فراغت را در پیش گرفتند. آنها سرگرم مباحثات جدی، همکاری‌های هنری و نامه‌نگاری‌های مفصل بودند. مقالات و داستان‌هایی آماده می‌کردند تا با صدای بلند برای یکدیگر بخوانند. اما آنها هنوز هم، بیش از الگوهای صرف اوقات فراغت، در مقام نظریه‌پردازان فراغت ارزشمندند.

همه نویسندگانی که در اینجا از آنها سخنی به میان می‌آید فراغت را به عنوان امری مطلوب ستوده‌اند و درعین‌حال آن را به عنوان یکی از منشأهای اضطراب نیز شناسایی کرده‌اند. آنها میان گونه‌های مختلف بیکاری تمایز قایل می‌شوند و برخی از اشکال عدم فعالیت و تفریح را ارزشمندتر از دیگر اشکال می‌دانند. چهره‌های گروه بلومزبری با نگریستن به فراغت بر اساس اهدافی والاتر به تجدیدنظر درباره آنچه فعالیت ارزشمند شمرده می‌شود پرداخته‌اند. این اهداف والاتر معمولاً لذت مراوده انسانی و درک زیبایی‌شناختی است، اموری که جی.‌ای. مور فیلسوف کمبریجی آنها را در مقام عوامل پدیدآورنده «هنرِ خودِ زندگی» ستوده است. به طور خلاصه، آنان به هنر بیکاری می‌اندیشند.

   گذشته پرکار

لیتون استراچی در سال ۱۹۲۷ در نامه‌ای به دوستش توپسی لوکاس نوشت «نمی‌توانم کار کنم. شاید فردا بتوانم، اما من روزهای بسیاری است که بیکار بوده‌ام. وضعیتی است فلاکت‌بار».روی‌هم‌رفته این شکایت را نباید جدی بگیریم. استراچی، که او را اغلب کتاب‌به دست و ولوشده روی تخت‌خواب‌ها، نیمکت‌ها و کاناپه‌ها می‌یافتند (مثل پرتره معروفی که دورا کارینگتون در سال ۱۹۱۶ از او نقاشی کرده)، به رخوت عادت داشت. زندگی‌نامه‌نویس استراچی میشل هالروید می‌نویسد «لیتون موقع بحث از کار خودش جدیت کمی نشان می‌داد. در سخت کارکردن چیزی مضحک می‌دید»

شهرت امروزِ استراچی به کتاب گستاخانه ویکتوریایی‌های والامقام است، مجموعه‌‌ زندگی‌نامه‌هایی از چهار بریتانیایی برجسته در قرن نوزدهم که فلورنس نایتینگل، مصلح اجتماعی بریتانیایی و بنیان‌گذار پرستاری مدرن، هم در میان آنهاست. او در این اثر، چنان که منتقد ادبی ادموند ویلسون می‌گوید، به خود این جرئت را داده که «یک بار و برای همیشه مدعیات عصر ویکتوریایی را درباره برتری اخلاقی تحقیر کند»  او پس از ویکتوریایی‌های والامقام به زندگی ملکه ویکتوریا پرداخت، اثری که لحن تند و گزنده کتاب پیشین را نداشت، اما به همان سان بلندپروازانه، در تلاش برای ارزیابی نگرش‌ها و آرمان‌های ویکتوریایی‌های «کبیر» بود. استراچی در هر دو زندگی‌نامه اخلاق کار ویکتوریایی را هدف می‌گیرد: حرکت به‌سمت صنعتی پایدار که فرهنگ بریتانیایی قرن نوزدهمی به آن نیاز داشت و برایش ارزش زیادی قائل بود.

در روایت استراچی، فلورنس نایتینگل از همان ابتدا عجیب و غریب بود. در کودکی هنگامی که خواهرش «لذتی سالم» از تکه‌تکه‌ کردن عروسکش نصیبش می‌شد، فلورنس «لذتی تقریباً ناسالم» از به‌هم‌دوختن دوباره تکه‌پاره‌ها می‌برد اشتیاق او به تعمیر عروسک‌ها، تمرین بچه‌گانه کار، حکایت از تمایل به اقدامی دارد که به چیزی جنون‌آسا تبدیل می‌شود. استراچی با وارونه‌کردن این ضرب‌المثل که شیطان همیشه برای دستان بیکار کارهای بدی پیدا می‌کند، درباره نایتینگل خستگی‌ناپذیر می‌گفت که «شیطانی روح او را تسخیر کرده بود.»

وقتی که نایتینگل بزرگ می‌شود، «میلی منحصربه‌فرد» برای انجام کاری مهم در خود احساس می‌کند، و می‌خواهد کاری دیوانه‌وار انجام دهد. او، در خفا، حریصانه گزارش‌های پزشکی و جزوه‌های بهداشتی را می‌بلعد، این‌ها کنش‌هایی‌اند متعلق به مصرف فکری که استراچی آنها را در قالب اشتهایی جسمی توصیف می‌کند. ناگهان یک پیشامد جنسی واقعی او را با شوری کاذب مواجه می‌کند.

اخلاق کار سیری‌ناپذیر نایتینگل بیانگر خلق‌وخوی سلطه‌گری است که می‌خواهد جهان را در برابر اراده خود به تعظیم وادارد. استراچی می‌گوید شب‌زنده‌داری‌های خستگی‌ناپذیر او جسمش را نابود می‌کند. از کریمه با حالی خراب بازمی‌گردد. بااین‌حال حتی وقتی که نفس‌زنان روی کاناپه‌ای خوابیده و با گزارش‌های دولتی اشک می‌ریزد، نامه‌هایی را دیکته می‌کند. افتاده و تب‌دار بی‌اختیار به هیجان می‌آید. نایتینگل نمی‌خواهد به حدود چیزی بسیار بدیهی همچون بدن انسان محدود شود. اراده به کار نه‌فقط بر خواست عشق، که بر خواست زندگی نیز چیره می‌شود. وسواس به کار تا حدی بیمارگون رشد کرده است.

   پادشاهان در مقام خدمتکاران

حجم قابل‌توجهی از کتاب ملکه ویکتوریای استراچی، به عنوان زندگی‌نامه‌ای از یک چهره سیاسی جهانی، به جزئیات پیش‌پاافتاده زندگی عادی و روزمره ملکه اختصاص دارد. ویکتوریا بیشترِ سلطنتش را نه بر تخت پادشاهی که پشت میزتحریرش می‌گذراند. فلسفه او ساده است: «زندگی از وظایف و مسوولیت‌ها ساخته می‌شود." ملکه، با وجود حس عمیقی که نسبت به جایگاهش به عنوان پادشاه دارد، تصویری است کامل از آرمان و سخت‌کوشی طبقه متوسط.

استراچی ویکتوریا و شوهرش آلبرت را به ما نشان می‌دهد که در کنار هم کار می‌کنند: «در زمستان پیش از سپیده‌دم، باید [آلبرت] دیده می‌شد، درحالی‌که پشت میزتحریرش نشسته... ویکتوریا هم سحرخیز بود و وقتی که در تاریکی سرد، صندلی‌اش را پشت میزتحریرش قرار می‌داد، میزتحریری که کنار میز شوهرش گذاشته شده بود، همیشه توده‌‌ای کاغذِ دسته‌شده روی آن می‌یافت که برای بررسی و امضای او مرتب شده بودند. روز، به این ترتیب آغاز می‌شد و با کوشش بی‌وقفه ادامه می‌یافت... زود به‌بستررفتن برای برخاستن و حاضر شدن سر کار در صبح زودِ روزِ بعد دیگر نه یک لذت صِرف، که ضرورتی قطعی بود.»

هنگامی که این دو عضو خانواده سلطنتی کنار هم می‌نشینند و به مدیریت امور دولت می‌پردازند، همانند یکدیگر به نظر می‌رسند. اما زندگی‌های ذهنی آنان، امیدها و خواسته‌هایی که از کار دارند، کاملاً متفاوت است. ویکتوریا با وجدانی آرام کار می‌کند چون این وظیفه او است. آلبرت، برعکس او، حکایتی عبرت‌انگیز از آب درمی‌آید.

شاهزاده «اشتیاق» خود به کار را با «میلی تقریباً بیمارگونه» می‌آغازد، توصیفی که یادآور لذت «تقریباً بیمارگونه‌»ای است که فلورنس جوان از دوختن دوباره عروسک‌ها می‌برد. سخت‌کوشی او شکلی «جنون‌آسا» می‌یابد. او از آرامش اجتناب می‌کند. «او به کارکردن تا حد اعلا و کوشش تا بالاترین درجه ادامه خواهد داد، تا آن پایان تلخ.»

این قطعه نشان می‌دهد اشتیاق عنان‌گسیخته آلبرت برای کار حاوی چندین کلیشه است («کوشش تا بالاترین درجه»، «تا آن پایان تلخ»)، تا حدی ازآن‌رو که تفکر ویکتوریایی متعارف پیرامون فواید کار سخت‌کوشانه در آن آشکار است، استراچی این نکته را با زبانی آرام و تسکین‌دهنده بیان می‌کند. اما کار برای آلبرت صرفاً کار نیست، او برای برخورداری از لذتی «ناسالم» از رنج بی‌وقفه‌اش مرتکب خطای آمیختن کار با لذت می‌شود. این خطای او یکی از گونه‌های بی‌اعتدالی و زیاده‌روی است.

ویکتوریا هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی‌شود. ویکتوریا پس از مرگ آلبرت انجام کار او را نیز بر عهده می‌گیرد. صبح تا شب را تنها پشت میزش، که در محاصره انبوهی از جعبه‌هاست، به خواندن و نوشتن می‌گذراند. او اقتضائات کار را بی‌‌شکایت می‌پذیرد، اما شوقی هم ندارد.

رویکرد ویکتوریا به کار، به عنوان الگویی از ثبات و پشتکار، جالب توجه است. اما سخت‌کوشی بی‌وقفه او مسلماً از موارد بیمارگونه نایتینگل و آلبرت نیز جذابیت کمتری دارد. ویکتوریای استراچی الگویی است از تلاش مداوم، که حرارتِ جنون آن را بی‌روح ساخته و زندگی او جولانگاه وظایفی بی‌پایان شده، بدون هیچ لذتی که همراه وسواس فکری‌اش شود. استراچی اخلاق کاری‌ای را که عیب و ایراد دارد کالبدشکافی می‌کند، اخلاقی که به‌سادگی به ورطه جنون و روزمرگی فرومی‌غلتد. دیگر چهره‌های بلومزبری کوشیدند چیزی بهتر را تصور کنند.

   آینده  بیکاری

برتراند راسل در جستاری با نام در ستایش بطالت در سال ۱۹۳۲ نوشت: «این ایده که فقرا باید فراغت داشته باشند همواره ثروتمندان را آزار می‌دهد» جستار راسل، که در آن در موافقت با چهار ساعت کار روزانه استدلال می‌کند، همراستا با احتمالات اقتصادی برای نوادگان ما نوشته جان مینارد کینز، که دو سال پیش‌تر منتشر شده بود، نشانگر تلاشی جدی برای فهم آینده‌‌ای است که کار می‌تواند پیش رو داشته باشد. اگر وفاداری متعصبانه ویکتوریایی به کار تضعیف شده است، چه چیزی جایگزین آن خواهد شد؟

راسل تردید داشت که کاهش اساسی ساعات کار روزانه در جامعه بریتانیایی دهه ۱۹۳۰ قابل حصول باشد. از نظر او، اینکه توده مردم بریتانیایی تا آن زمان از لذت مطبوع بیکاری محروم مانده بودند نتیجه انتخاب‌های سیاسی حساب‌شده‌ای بود که بر اساس آنها نیمی از جمعیت به کار بیش از حد واداشته شوند و بقیه رها شوند «تا به‌خاطر بیکاری گرسنگی بکشند/» او به انعطاف‌پذیری آشکار بازار کار بریتانیا در طول جنگ جهانی اول اشاره می‌کند. همه زنان و مردانی که با کارهای مربوط به جنگ پیوند داشتند -خدمت در نیروهای ارتشی، کار در صنایع اسلحه‌سازی، فعالیت در سرویس‌های جاسوسی و تبلیغاتی- از کار تولیدی خارج شده بودند. بااین‌حال استانداردهای عمومی زندگی بالاتر از همیشه بود.

   سه ساعت کار روزانه درمانی

کینز هم به‌نوبه‌خود آینده فراغت در انگلستان و ایالات متحده را نتیجه فرعی روندهای اقتصادی قابل مشاهده می‌دانست. او می‌گوید «انسان در حال حل‌کردن مسئله اقتصادی‌اش است. مسئله اقتصادی را می‌توان حل کرد یا دست‌کم چشم‌اندازی برای حل‌کردن آن ظرف صد سال داشت». در‌حالی‌که راسل چهار ساعت کار روزانه را پیش‌بینی کرده بود، کینز تصور می‌کرد که تنها سه ساعت کافی است. او می‌گوید «عصر فراغت و فراوانی» -عصری که تمام نوع بشر باهم قدم در آن خواهند گذاشت- در حال ظهور است. برآوردن نیازهای مادی مسئله جمعی مشترکی بین ابنای بشر بود. به نظر می‌رسد به ذهن او خطور نکرده بود دستاوردهای اقتصادی‌ای که تکنولوژی به ارمغان می‌آورد می‌توانست بیشتر عاید گروه کوچکی از نخبگان شود، تا جمعیت انبوه مردم.

کینز و راسل تنها وجود یک مشکل را پیش‌بینی می‌کردند: حرکت تدریجی به‌سوی فراغت ممکن است ما را درمانده کند.

کینز می‌گوید «فراغت، در نظر آنان‌که برای تامین نان شبشان عرق می‌ریزند، مطبوع و دلپذیر است، البته تا لحظه‌ای که آن را به دست آورند.» کارنکردن در برابر طبیعت ما قرار دارد. با اندوختن ثروت نیاز اقتصادی‌ای را از دست می‌دهیم که ما را به کارکردن و آفریدن برمی‌انگیزاند. کینز هشدار می‌دهد که کامیابی می‌تواند به بروز آشفتگی‌های روانی گسترده‌ کمک کند. پیشنهاد او مبنی بر سه ساعت کار روزانه طرحی اقتصادی نیست، بلکه پیشنهادی است درمانی: به‌خاطر عادت دیرینه ما به کارکردن، «در دوران‌های درازی که پیش روست، همه برای خرسندشدن نیاز خواهند داشت کمی کار کنند.»

بر اساس نظر کینز بیکار خرسند چه کسی است؟ او هشدار می‌دهد که «هیچ کشور و هیچ مردمی نمی‌تواند بدون نگرانی چشم‌انتظار عصر فراغت و فراوانی باشد... مساله‌ای ترسناک پیش روی فرد عادی قرار دارد، فردی که استعداد ویژه‌ای برای سرگرم‌کردن خودش نداشته باشد». افرادِ بااستعداد به‌سادگی برای اوقات فراغت خود فکری می‌کنند. اما او با آه و اندوه می‌گوید «چه تعداد اندکی از ما هستند که می‌توانند آواز بخوانند. بیشترمان، درحالی‌که از کارکردن و پیوندهای اجتماعی و تشریفاتی توأم با آن بریده‌ایم، با حالتی گیج و بهت‌زده بیکار خواهیم ماند.»

پیشنهاد کینز برای حل این مساله، چیزی کم از یک انقلاب اخلاقی ندارد: «باید یک روز، برای اهداف، ارزشی بیش از وسیله‌ها قائل شویم و خیر را به سودمندی ترجیح دهیم. باید احترام بگذاریم به کسانی که می‌توانند به ما بیاموزند چگونه از ساعت‌ها و روزها فضیلت و خوشبختی برگیریم، مردم دوست‌داشتنی‌ای که قادرند از هر چیز لذتی بی‌واسطه ببرند.» جامعه، آنگاه که از زیر فشار نیاز اقتصادی آزاد شود، می‌تواند ارزش‌های خود را دگرگون کند و به عشق به پول چونان «مرضی چندش‌آور» بنگرد.

   فراغت و تمدن

راسل ادعا می‌کند که استفاده روشنفکرانه از فراغت تنها دربرگیرنده کارهای «سطح بالا» نیست: او «رقص روستایی» را به‌منزله نمونه‌ای از سرگرمی معنادار می‌استاید. بااین‌حال اشتیاق او به فراغت بیشتر به کارهای علمی و هنری‌ای متکی است که فراغتْ آنها را امکان‌پذیر می‌کند. او ادعا می‌کند که «فراغت عنصری ضروری برای تمدن است» او بازگوینده کلام تورشتاین وبلن، اقتصاددان و جامعه‌شناس، است که می‌گوید «بدون طبقه تن‌آسا، بشر هرگز از بربریت خارج نمی‌شد»

باوجوداین، هنگامی که راسل نقش فرهنگی طبقه موروثی تن‌آسا را بررسی می‌کند، دلایلی برای تردید در این نکته می‌یابد: «ممکن است این طبقه یک داروین تولید کرده باشد، اما در مقابلِ او باید ده‌ها هزار تن از نجیب‌زادگان مملکت را قرار دهیم که هرگز به چیزی هوشمندانه‌تر از شکار روباه و تنبیه شکارچیان غیرقانونی نیندیشیده‌اند».

ادامه در صفحه 9