انزوا بستر افراطیگری است
«آرنت» از خطر مشترکی میگوید که آنهایی را که جذب ایدئولوژیهای افراطی میشوند، تهدید میکند
مولف: نبیله جعفر
مترجم: آرش رضاپور
ایان چند سال پیش متوجه شدم دوستم، تام، طرفدار برتری نژاد سفید است و این موضوع مرا در وضعیتی عجیب قرار داد؛ چراکه من دختری مسلمان و مهاجرزاده هستم و این یعنی عضو یکی از آن گروههای بهاصطلاح متجاوزیام که تام از آنها منزجر بود و میترسید. او دیدگاههایش را، که چیزی نبودند جز کاتالوگی از فریادهای تظلمخواهی راست افراطی، در رسانههای اجتماعیاش منتشر میکرد. در یکی از نوشتههایش به «مهاجمان مسلمان» هشدار میداد که «دستهای کثیفشان را از زنان ما دور نگاه دارند.»
تام نهتنها هیچوقت چیزی از این دیدگاههایش به من نمیگفت، بلکه برعکس، وقتهایی که با هم بودیم همیشه برخوردی گرم و دوستانه داشت. او عقایداش را فقط در فضای مجازی ابراز میکرد، و به نظر نمیرسید روزی در عمل نیز آنها را بهکار بندد. درباره تامس مایر، مردی ۵۲ ساله از اهالی بریستال -روستایی در شمال انگلستان- هم چنین چیزهایی میگفتند. او به همسایههای سالخوردهاش یاری میرساند، به باغچههایشان رسیدگی میکرد، و همان کسی بود که در سال ۲۰۱۶ در حالی که فریاد میکشید «به خاطر بریتانیا!» به جو کاکس، نماینده پارلمانی که مدافع حقوق مهاجران بود، شلیک کرد و او را به قتل رساند.
جیمز بالدوین راست میگفت که عقاید خطرناک هستند. عقیده انسان را وامیدارد تا میان زندگی آرمانی و زندگی واقعیاش در جهان با شکاف روبرو شود و دست به عمل بزند. عقیدهها میتوانند به تغییرات خوب یا بد – البته اغلب هر دو با هم- دامن بزنند. با این حال تلاش برای ایجاد تغییر همواره مخاطرهآمیز است، چراکه رفتن به راه جدید مستلزم دست کشیدن از محدودیتهای پیشین رفتاری است. هنگامی که به قلمرویی جدید پا مینهیم – با توجه به احساس خطری که بههمراه میآورد – رفتارهایی که زمانی افراطی به نظر میرسیدند، میتوانند به شکلی طبیعی جلوهگر شوند.
برای فهمیدن آنچه افراد را به سوی افراطگرایی سوق میدهد، اتکای صرف به ایدئولوژی کافی نیست. آنچه سبب شد مایر کله سحر شاتگان و کارد هفدهسانتیاش را بردارد و از خانه بیرون بزند تنها ایدئولوژی نبود. گزارشهایی که طی هفتههای بعد از قتل کاکس منتشر شد، جزئیاتی مفصل از زندگی بیحاشیه مایر را آشکار کرد، اما بیش از همه حرفهای زنی بهچشم میخورد، که مدیر یک مرکز درمانی در همان حوالی بود، و مایر روز قبل از جنایت به آنجا رفته بود: «او شبیه مردی تنها بود که فقط میخواست با یک نفر صحبت کند.»
شاید بد نباشد بدانید دوست من، تام، از زندگی روزمرهاش راضی نبود. شغلش را دوست نداشت و هیچوقت روابط عاشقانه را تجربه نکرده بود. هرچند کار او در آکسفورد مملو از مسائل مربوط به تنوع فرهنگی بود، اما دوستان زیادی نداشت. یکبار یکی از دوستان مشترکمان او را آدمی توصیف کرد که روحی زخمی دارد. تام نیز، درست مانند مایر، رایحه تلخ تنهایی میپراکند.
«انزوا بستر مشترک وحشت است» و این صرفاً به حکومتهای خودکامه، که هانا آرنت هنگام نوشتن کتاب ریشههای توتالیتاریسم (1951) بدان میاندیشید، محدود نمیشود، بلکه بههمین ترتیب میتواند به وحشتی روانی بینجامد که قادر است یک آدم عادی را تسخیر کرده و چشمانش را، در غباری از ترس و عدم اطمینان، تیره و تار کند.
منظور آرنت از «انزوا» آن نوع تنهاییای نیست که در آن -به قول خودش- کسی را به غیر از خودتان برای تسلی ندارید. ما در انزوای ذهنی به گفتوگویی درونی پرداخته و اینگونه دو صدا پیدا میکنیم. همین گفتوگوی درونی است که به ما امکان میدهد، با سبکسنگینکردن انگیزهها و الزامات متضاد، به تفکر مستقل و خلاق دست یابیم. هرگاه در یک دوراهی اخلاقی گیر کنیم، گفتوگویی آغاز میشود که مقدمات آن را تضاد منافع و تفاوتهای میان انسانها فراهم کرده است. از منظر آرنت، یکی از اجزای تفکر حقیقی توانایی نگریستن از چشم دیگران است. بدینترتیب انزوای حقیقی را نیز میتوان ناتوانی از گذاشتن خود بهجای دیگران دانست که اغلب نتیجه توقف ناگهانی آن گفتوگوی درونی است؛ این یعنی «از دست رفتنِ خود» یا درواقع از دست رفتن نقشِ خود در تفکر. انزوای حقیقی یعنی جداشدن از اشتراکات انسانی، که نتیجهای جز جدایی از آگاهی انسانی ندارد؛ همان حالتی که در آن آدمی دستخوش امواج خروشان ابهام و عدم اطمینان باشد و راهی برای خروج از آن نیابد.
آدولف آیشمن یکی از افسران ارشد اساس بود که ابتدا در مهاجرت داوطلبانه یهودیان، سپس در تبعید اجباری آنها، و دست آخر در نابودیشان، نقش داشت. آرنت معتقد است آیشمن نمونه خوبی از این نوع تنهایی است. او «بطور کامل از اینکه چیزی را از منظر دیگران ببیند» عاجز بود؛ یعنی نمیتوانست از چارچوب دیدگاههای نازیاش خارج شود تا احساس دیگران را بفهمد. هنگامی که یک افسر پلیس در اسراییل درباره گذشتهاش از او بازجویی میکرد، با افسوس از اینکه به درجات بالاتر اساس ارتقا نیافته بود، گفت: «هرکاری که برایش برنامهریزی میکردم و خیز برمیداشتم، اشتباه از آب درمیآمد. ... هرآنچه را میخواستم یا برایش برنامهریزی میکردم، سرنوشت بهنحوی ممانعت میکرد». آرنت شوخطبعانه مینویسد: «آیشمن فکرش را هم نمیکرد که درک بازجو از ارتقای سریع در اساس با او فرق دارد.»
آرنت معتقد بود انزوا همان چیزی است که به آیشمن و هزاران نفر دیگر -که ممکن است آنچنان با زیر دستهایشان مهربان باشند (همانگونه که آیشمن اذعان کرده بود) که تبدیل به الگوی مهربانی گردند- کمک میکند خود را به دست ایدئولوژیهای تمامیتخواه و مردان کاریزماتیک بسپرند. ایدئولوژیهای تمامیتخواه بهگونهای طراحی شدهاند که برای آنهایی فریبنده باشند که در کشاکش گفتوگوی اخلاقی درونشان به دام افتادهاند؛ این همان گفتوگویی است که آرنت آن را به عنوان برترین شکل اندیشه میاستاید.
عقاید تمامیتخواه «توضیحاتی تاموتمام» پیش مینهند؛ یعنی ایدهای واحد که میتواند همهچیز را توضیح دهد. زمانی که اندیشهای مستقل بخواهد به قلمروی سیاه و سفیدِ ایدئولوژی تمامیتخواه ملحق شود، بیربط و نامتناسب تشخیص داده میشود. خود آیشمن همیشه یک «ملحقشونده» بود که از احتمال «زندگی فردی دشوار و بدون راهنما» وحشت داشت. «ایدئالیست» شدن (البته چسبیدن به ایدئولوژی تعبیر بهتری است) چیزی است که این وحشت را تسکین میدهد؛ بههرحال اگر به این ایده دل ببندید که نزاع طبقاتی، رقابت نژادی یا منازعات تمدنی مطلق هستند، میتوانید بدون آنکه نیازی به تفکر دوسویه (یعنی تفکری که مستلزم سبکسنگینکردنِ انگیزهها و الزامات متضاد و همدلی با مردمان است) داشته باشید، به معنا و احساس تعلق به یک طبقه، نژاد یا تمدن دست یابید. شروری مثلِ راهحل نهایی به دست رهروانی همچون آیشمن اجرایی شد. بحثکردن با آنها درباره اینکه منطقشان مخدوش است یا شواهد تاریخی تأییدش نمیکند، کاملاً بیهوده بود؛ چرا که آنها اصولاً به خاطر اینطور دلایلی بدان ملحق نشده بودند.
فرآیند «ملحق شدن» به یک ایدئولوژی مطلق مستلزم نوعی تقلیل است. پیوستن زمانی آغاز میشود که یک نفر شروع کند از دریچه یک داستان واحد به جهان نگاه کند، مثلاً مشکل پیداکردن با معلمی در مدرسه، یا تقلا برای یافتن شغل، یا محلهای که تنوع فرهنگی در آن در حال افزایش است، یا نژاد پرستی تفننی، کمکم شبیه به جنبههای مختلف مشکلی واحد به نظر میرسند، و مشکلات سادهْ دورنمایی فریبنده از راهحلهای ساده و رادیکال بههمراه دارند. اگر همه مشکلات به سادگی بخشی از داستانِ بزرگتر برخورد تمدنها، بین غرب و اسلام، باشد، تنها کافی است هرکس موضع خود را مشخص کند. به نظرم میرسید تام -مثل آیشمن- ایدئولوژیاش را پیدا کرده و موضعش را مشخص کرده بود.
البته تام تنها نیست. هروقت با اوصحبت میکنم به یاد زنان و مردان جوانی میافتم که طرفدار القاعده، داعش یا دیگر گروههای تروریستی بودند و با آنها مصاحبه کردم. بسیاری از آنها، همانند آیشمن، جذب جوابهای دوقطبی و جهانبینیهای سیاه و سفید میشدند. هیچیک از جهادیهایی که با آنها آشنا شدم، ذاتاً شریر نبودند، اما همهشان دنیا را از دریچه کلیشههای جهادی میدیدند و با تفکرِ دوسویه در ستیز بودند. تبلیغات جهادیها بر پشتِپا زدن به ابهام و همدلی استوار است. نشریه انگلیسی زبان داعش پیوسته به انتقاد از «فضای خاکستری» میپردازد؛ این اصطلاحی است که برای توصیف تمام چیزهایی به کار میرود که میان ایدئولوژی آنها و ایدئولوژی کفار قرار گرفته است. فضای خاکستری اغلب به آن فضای بینابینیای اشاره دارد که مهاجران در آن زندگی میکنند؛ یعنی میان دو فرهنگ، دو دسته ارزش و دو شیوه زندگی. چند تن از طرفداران داعش به من گفتند مشکل مسلمانان غربی این است که «در فضایی خاکستری زندگی میکنند؛ گیج، سردرگم و شرمسار از دینشان».
اینکه کسی با تفکر دو سویه سرِ جنگ داشته باشد بدان معنا نیست که احمق است. برای نمونه تام مهندس است، و بسیاری از هواداران جهادی که با آنها مصاحبه کردم هم تحصیلات عالی داشتند. اما این آدمها خشکمغزاند چراکه توانایی تفکر مستقل را، به نفع سرسپردگی تماموکمال به جنبش منتخبشان، نفی میکنند. بیشتر هواداران جهادیها نیز، درست همانند تام، هیچگاه دست به اقدامی خشونتبار نزدهاند، بااینحال چسبیدن سفتوسختشان به یک ایدئولوژی واحد، که ظاهراً قرار است تمام جهان را توضیح دهد، آدم را به یاد تام میاندازد. آنها نیز مانند او معتقدند اسلام و غرب دو چیزِ متضاد هستند که درگیر جنگی پایانناپذیرند. تنها تفاوتشان با تام این است که در جبهه مقابل او قرار دارند.
اگر انزوا وجه مشترک هراس و ترور باشد، پس درک ما از افراطگرایی، بهویژه درباره اقسام جهادیها، اساساً ایراد دارد؛ چرا که همیشه افراطگرایی را همچون تهدیدی خارجی میبینیم، یعنی آلودگی ناشی از یک تمدن بیگانه.
آرنت معتقد بود انواع خاصی از تنهایی افراد را مستعد انزوا و در نتیجه ترور میکنند. او ما را متوجه مشکلات ساختاری کرد: یعنی «بیخانمانی و زائدبودن» در مدرنیته. فروپاشی نهادهای سیاسی و سنتهای اجتماعی پیشامدرن منجر به شکلگیری جوامعی شده است که فرد در آنها «جایی در جهان، که مورد پذیرش و تصدیق دیگران باشد» ندارد و -به شکلی سرنوشتساز- به چیزی احساس تعلق نمیکنند. جامعه آینهای است که ما خود را در آن میبینیم. یافتن جایگاهمان در جامعه -در کنار همتایانی مطمئن و قابل اعتماد- کمک میکند هویت یافته، خودمان را بشناسیم و به افکارمان اعتماد کنیم. هنگامی که از جامعه کنار گذاشته شویم، مستعد آن ناامنی و ترسی میشویم که آرنت دربارهاش سخن میگوید. بااینحال زمانی که آرنت به ازخود بیگانگی شایع درباره بورژوازی فکر میکرد، کلماتش درواقع رنگوبوی نوع دیگری از تجربه عدم تعلق را داشت که امروزه در جوامع غربی فراگیرتر است.
سال گذشته با کسی مصاحبه کردم که در حال حاضر دوران محکومیتاش را به جرم اشاعه تروریسم در بریتانیا طی میکند. همانطور که صحبت میکردیم او مدام و مدام به شکوهای میرسید که سنگ بنای دلبستگیاش به افراطگرایی خشونتبار بود.
میگفت: «هیچ جایی ندارم که بگویم اینجا جای من است. ما به چیزی احساس تعلق نداریم.» او قبول داشت که داعش کمی زیادهروی کرده است: «اما ایده آنها درباره داشتن جایی که بدان تعلق داشته باشیم حرف ندارد! خودِ خودش است!» وقتی این حرفها را میزد چشمهایش میدرخشید و لبخندی غرق در رویا به لب میآورد.
احساس تعلق -یا اغلب، عدم تعلق- درونمایهای مشترک میان افراطگرایان است. برای نمونه عبدالله یوسف را در نظر بگیرید. او پسربچهای ۱۷ ساله و سومالیاییزاده اهلِ مینهسوتا بود که در سال ۲۰۱۴ سعی کرد به داعش بپیوندد، اما در مرز دستگیر شد. یوسف، مانند بسیاری از افراطگرایان جوان دیگر، به خوبی در جامعه غربی ادغام شده بود. لهجه امریکایی داشت، عاشق لیگ بسکتبال بود و طرفدار تیم مینهسوتا وایکینگز. بنابراین این احتمال وجود دارد که در جامعهای به خوبی ادغام شده باشید، و بااینحال احساس نکنید به راستی بدان تعلق دارید. یوسف در طول یک سال ۳ بار مدرسهاش را عوض کرده بود؛ یک بارش به این دلیل بود که مدرسه بدون اطلاع قبلی تعطیل شد. یوسف در سال ۲۰۱۷ به نیویورک مگزین گفته بود «هیچ آدم موفقی نمیشناسد»، و -شاید از آن هم مهمتر- احساس میکرد انگار مادامی که در ایالات متحده است، از هویت سومالیایی و مسلمانش دور میافتد. یوسف در دادگاه به دیدن ویدیوهایی اشاره کرد که به او میگفتند: «مسلمانان نباید در غرب زندگی کنند، برای آنها بهتر است به یک حکومت اسلامی بیایند، چرا که جای بهتری برای زندگی است». زمانی که او و دوستانش این ویدیوها را نگاه میکردند، مستعدِ پذیرشِ ایدئولوژی پسِ آنها بودند.
تفاوت همیشه به اصطکاک میانجامد، اما معمولاً فراموش میکنیم که تفاوت هیچگاه یک جانبه نیست، بلکه همیشه دو بخش در آن درگیراند. بههمین ترتیب داستان طرفداران جوان جهادگرایی به ندرت داستان ساده شکست در ادغام است، چراکه اغلب، دستکم بخشی از آن، داستان افراد جوانی است که احساس میکنند با وجود صبحتکردن به زبانهای غربی، پوشیدن لباسها و پذیرش آداب و رسوم آنها، باز هم به غرب تعلق ندارند. یکی از دختران جوان طرفدار داعش میگفت: « یادم میآید کفار به من میگفتند: «برگرد به همانجایی که از آن آمدهای!» خب من هم رفتم به دولت اسلامی» یک مرد امریکایی-سومالیایی اهل ایالات متحده که تلاش کرده بود به داعش بپیوندد، با عصبانیت میگفت: «باید بیایی اینجا و همهاش بپذیری و بپذیری...»
من در این داستانها، شکست این افراد جوان را در تفکر دوسویه میبینم. آنها با این ایده در کشاکشاند که فضای خاکستری، جای وحشتناکی برای زندگی نیست. نمیتوان زندگی را، خیلی ساده، داستان تفاوتهای فرهنگی دانست. اگر انزوا به معنای ناتوانی در تفکر مستقل و همدلانه باشد، پس این آدمها به شکلی دردناک تنها بودند.
با خودم فکر میکنم چرا بار این مصالحه ملاحظهکارانه میباید بر دوش دختران و پسران جوانی باشد که در غرب بهدنیا آمده و بزرگ شدهاند. اقلیتها –بنا بر طبیعتشان- قدرت کمتری نسبت به اکثریتها دارند و درنتیجه کمتر احتمال دارد بتوانند بدون ازدستدادن هویتشان چیزهایی را واگذار کنند. چرا زنی جوان باید یاد بگیرد که چگونه با اینکه به او میگویند برگرد به همانجایی که از آن آمدهای، با ظرافت کنار بیاید؟ و چرا مردی جوان باید احساس کند برای آنکه درکشوری که به دنیا آمده آیندهای داشته باشد، مجبور است پوشیدن لباسهای قومیاش را کنار بگذارد، یا لهجه خارجی والدینش را لاپوشانی کند، یا از ابراز دین خودش چشم بپوشد؟ آیا ناتوانی آنها در اینکه احساس کنند غرب خانه آنهاست به سادگی بازتابی از ناتوانی اکثریت در همخانه شدن با آنها نیست؟ احساس انزوای آنها سرچشمهای نامعلوم ندارد، بلکه از تجربه روزمره زندگیشان در غرب ناشی میشود.
شیوه صحیح مواجهه با این افراطگرایان منزوی چیست؟ اگر حق با آرنت باشد، پس دلایل ساختاری انزوا آنقدر عمیق میشوند که حتی کمترین روابط شخصی برای ایجاد تغییر نیز غیرممکن میگردد.
یکبار تام به من گفت: «میدانم گاهی در دنیای مجازی زیاده روی میکنم.» بعد هم خیلی مودبانه اذعان کرد مشکلی با من ندارد. او داشت به تمایزی مرسوم استناد میکرد؛ یعنی تمایز میان یک گروه در حالت جمعی، که او از آنها میترسید و بدنامشان میکرد، و اعضای آن گروه در مقام فرد، که ادعا میکرد آنها را میشناسد و دوستشان دارد. این مانند همان جمله احساسیای است که با کلمات «بعضی از بهترین دوستان من جزو ... » شروع میشود. آیشمن که ظاهراً معشوقهای یهودی داشت، هیچ تحت تأثیر این دوستی قرار نگرفت. بازرگانی به نام برتولد استورفر از یهودیان وین بود که همکاری نزدیکی با آیشمن در فرستادن یهودیان به فلسطین در سال ۱۹۴۰ داشت. کمی بعد استورفر مخفی شد، اما دستگیر و راهی آشوویتز گردید. او درخواست کرد آیشمن را ببیند، آیشمن به ملاقات او رفت و گفت کاری از دستش ساخته نیست: قوانین هاینریش هیملر انعطافناپذیر بودند و هیچکس نمیتوانست کمپ را ترک کند. آیشمن استورفر را بهخاطرِ تلاش برای فرار سرزنش کرد، اما سفارش کرد که به او وظایف سادهتری واگذار کنند. آیشمن بعدها درباره این دیدار گفت: «ما با هم دست دادیم و من احساس رضایت خاطر عمیقی داشتم.» آرنت مینویسد: «شش هفته پس از این دیدار رضایتبخش، استورفر درگذشت، ظاهراً نه با گاز بلکه با شلیک گلوله.»
آشنایی با من تأثیری اندک بر جهانبینی کلی تام داشت؛ مخصوصاً بر این عقیده که مهاجران به شکل عام، و مسلمانان به شکل خاص، بزرگترین دشمنان زمانه هستند. حتی بحث منطقی نیز افاقه نمیکرد. هنگامی که دوستان مشترکمان مخالفتشان را با دیدگاههای افراطی او، مفصلاً بیان میکردند، او به مخالفخوانی برمیخاست. خونسرد، اما کلهشق بود و دست آخر، با آهی از سرِ افسوس، به لاک خود میخزید. همه ما گاهی از خطای تایید -یعنی تمایل به طرفداری از اطلاعاتی که موافق اعتقاداتمان هستند- رنج میبریم. اما در مورد تام اینگونه نبود که نوع خاصی از واقعیات را به انواع دیگر ترجیح دهد؛ بلکه به نظر میرسید کاملاً به آنها بیعلاقه است. در عوض، مدام به کلیشهها میچسبید (چیزی که آرنت درباره آیشمن هم ذکر کرده است) . نوشتههای معمول او در شبکههای مجازیاش از این قبیلاند: «دین کنترل همهچیز را به دست میگیرد؛ همانطور که همیشه گرفته است. شریعت در قدرت نفوذ کرده و دولت اسلامی را شکل میدهد». این موضوع فراتر از تردیدهای رایج درباره مهاجرت و آن نوع موضعگیری در برابر دین است که آتئیستها برمیگزینند. عقاید او چیزی نیست جز کوبیدن بر طبل دیدگاههایی که گذشته، حال و آینده را از دریچهای تنگ میبینند.
عقاید تام منطقی بیروح دارند. اگر فرض کنید فرهنگ غربی نماینده یک جهانبینی واحد (و تنها جهانبینی روشنگرانه) باشد، آنگاه نتیجه خواهید گرفت مهاجران غیرسفیدپوست که به فرهنگهای کمتر تکاملیافته چسبیدهاند، تهدیدی هستند که میباید متوقف شوند. بههمینترتیب اگر متقاعد شوید اسلام هم دارای جهانبینی یگانهای است که از قضا از بیخ برابرنهادِ رهیافت روشنگری غربی است، آنگاه نتیجه میگیرید که میباید با آن جنگید. اگر هم از پیش به صرافت افتاده باشید که در تمام این ماجراها، تمدن یگانه مسئله واجد اهمیت است، که دیگر حرفی برای گفتن نمیماند. آرنت در کتاب ایدئولوژی و ترور میگوید برای آنهایی که به تفکر حقیقی نمیپردازند، از نظر منطقی مهمترین ظرفیتی که باقی میماند، پرداختن به بدیهیات محض است، چراکه «حتی اگر در انزوای مطلق هم باشید» منطق دودوتا چهارتا تردیدناپذیر است. هنگامی که آدمیان احساس نیاز دوسویه به شناختن دیدگاههای یکدیگر را، در جهانی مشترک، کنار بگذارند، این برهانآوری منطقی تبدیل به «تنها ’حقیقتِ‘ قابلاتکایی میشود که میتوان بدان پناه برد». (اغلب اشاره شده است که تعداد غیرقابل باوری از اسلامگرایان افراطی خشونتگرا سوابقی در مهندسی، علوم یا ریاضیات دارند؛ اگرچه ممکن است این همبستگی دلایل دیگری نیز داشته باشد) منطق، گذشته از همهچیز، نه خودی میشناسد و نه غیرخودی؛ فقط نیازمند یک فرض بنیادین است که بدان اجازه دهند در میان انسانها جاری شده، و قوانین ذاتیاش را به اجرا درآورد.
روایت تام نیازی به واقعیات ندارد، چراکه در این روایت واقعیات نامربوط هستند. روایت نیز بهمانند دیگر عقایدی که سودای «توضیحی تاموتمام» را در سر دارند، تظاهر میکند «پیشاپیش تمام آن چیزهایی را که هنوز به تجربه نیامدهاند میداند». ایمانآورندگان، مسلح به دانش همهچیزدانی که منشأ «حقیقی» همه وقایع را میداند، از شر احساس عدم اطمینان خلاص میشوند؛ چرا که توضیحی استوار برای هرچیزی دارند. عقاید تمامیتخواهْ پیروانشان را از قید واقعیت میرهانند. ارزش آنها در پدیدآوردن روایتی یکپارچه و مطلق از جهان نهفته است که، همانگونه که آرنت نیز در کتاب ریشههای توتالیتاریسم اشاره میکند، «بیش از خودِ واقعیت با نیازهای ذهنی انسان همخوانی دارد.» تجربه بیمعناست؛ چرا که هیچ چیز تازهای نمیتواند یاد دهد. نازیها این اعتقاد مجعول را که یهودیها دنیا را کنترل میکنند بهنحوی بهراه انداختند که از خودِ واقعیتْ واقعیتر بنماید و، در نتیجه، طوری جلوه دهند که «انگار یهودیان بر جهان غلبه کردهاند و بنابراین لازم است در برابر آنها ایستادگی کرد». حقیقت لزوماً با آنچه حقیقت به نظر میرسد ارتباطی ندارد.
وقتی آرنت میگوید انزوا زمینه اصلی ترور است، منظورش آن دسته اعمال تروریستی فردی نیست، که به دست افرادی که در حاشیه جامعه هستند انجام میشود، بلکه به تروریسم دولتی و ایدئولوژیهای خودکامهای اشاره دارد که اکثریت غالب جامعه کمکم آن را میپذیرند. او معتقد است هدف مطلوب این حکومتها نه متقاعد کردن افراطیون، بلکه تحت تأثیر قراردادن افراد منزوی است؛ تا به قدری احساس عدم اطمینان به آنها تزریق کنند که توانایی تفکر حقیقی را فروگذارند. یعنی کسانی که برای آنها فاصله میان درست و غلط تیره و تار شده، و وعدههای یک جنبش اغوایشان میکند. تام همیشه چنین اعتقاداتی نداشت. دوستانی که بیشتر میشناسندش به من گفتند اگرچه کودکی دشواری داشته است، دیدگاههای فعلیاش از اواخر ۲۰ سالگی شکل گرفتند. شاید او همزمانی جزو همان دستهای بوده، که به قول آرنت، هدف مطلوب هستند.
به نظر من تام از آن هواداران جوان و خشمگین داعش و القاعده، که با آنها مصاحبه کردم، شرورتر نیست. راستش نمیتوانم از او متنفر باشم. به ندرت میبینمش، اما وقتی اتفاقی با هم روبرو میشویم، مودب و دلنشین است و، همچنین، پیداست که آنقدر در انزوای خود غمگین است که نمیتوانی برایش متأسف نشوی. او نه ایاگو است و نه مکبث و نه تمایل دارد «ثابت کند شریر است» بیفکری صفتی کمیاب نیست و اگر رازهای تاریخ افشا میشدند، او تنها کسی نمیبود که برای طرفداری از وحشیگری منطقی مورد بازخواست قرار میگرفت. تردید دارم اغلب آدمها کاملاً بر آنچه میکنند واقف باشند.