قرن بیست و یکم ،قرن هک کردن انسان هاست
با افزایش تغییرات، شاید اصل معنای انسانیت تغییر کند و ساختارهای جسمانی و شناختی ذوب شوند
مترجم: محمد معماریان
وایرد برنامهنویسی را فراموش کنید؛ بهترین مهارتی که میتوانید به فرزندانتان آموزش بدهید، بازآفرینی است. مولف کتاب انسان خردمند در این گزیده اختصاصی از کتاب جدیدش فاش میکند که سال ۲۰۵۰ برای نوع بشر چه در چنته دارد.
بخش اول: یگانه امر ثابت، تغییر است
نوع بشر با انقلابهای بیسابقهای روبروست، همه روایتهای کهنهمان خُرد و خاکشیر میشوند و تاکنون هیچ روایت جدیدی پدیدار نشده است که جایشان را بگیرد. چگونه میتوانیم خودمان و فرزندانمان را برای دنیایی آماده کنیم که اینچنین دستخوش دگرگونیهای بیسابقه و عدمقطعیتهای بنیادین است؟ بچهای که امروز به دنیا میآید، سال ۲۰۵۰ سیوچندساله خواهد بود. اگر همهچیز خوب پیش برود، آن بچه در سال ۲۱۰۰ نیز همچنان در قید حیات است و شاید حتی یک شهروند فعال قرن بیستودوم هم باشد. چه چیزی باید به آن بچه بیاموزیم تا به او کمک کند که در دنیای سال ۲۰۵۰ یا قرن بیستودوم جان به در ببرد و شکوفا شود؟ آن پسرک یا دخترک به چه مهارتهایی نیاز دارد تا شغل پیدا کند، بفهمد دور و برش چه رُخ میدهد و راه خود را در هزارتوی زندگی بیابد؟
چون هیچکس نمیداند دنیا در سال ۲۰۵۰ چه شکلی است (چه رسد به ۲۱۰۰)، متأسفانه پاسخ این پرسشها را نمیدانیم. البته انسانها هرگز نتوانستهاند آینده را با دقت پیشبینی کنند. اما امروز دشوارتر از گذشته است چون وقتی فناوری به ما امکان مهندسی بدنها، مغزها و ذهنها را بدهد دیگر نمیتوانیم درباره هیچ چیزی (از جمله چیزهایی که سابقاً ثابت و ابدی به نظر میآمدند) مطمئن باشیم.
هزار سال پیش، در سال ۱۰۱۸، مردم چیز زیادی درباره آینده نمیدانستند، ولی به هر روی خود را قانع کرده بودند که قرار نیست مشخصههای اصلی جامعه انسانی تغییر کنند. اگر در سال ۱۰۱۸ در چین زندگی میکردید میدانستید کار که به ۱۰۵۰ برسد شاید امپراتوری سانگ سقوط کند، شاید خیتانها از شمال حملهور شوند، و مرضهای مختلف شاید جان میلیونها نفر را بگیرند. ولی برایتان روشن بود که حتی در سال ۱۰۵۰ اکثر مردم همچنان کشاورز و بافنده خواهند بود، حاکمان برای پُرکردن صفوف لشگریان خود، متکی به آدمها خواهند بود، مردان همچنان بر زنان مسلط خواهند بود، امید به زندگی همچنان حدود ۴۰ سال خواهد بود، و بدن انسان دقیقاً به همین شکل خواهد بود. لذا والدین فقیرِ چینی در سال ۱۰۱۸ برنجکاری یا ابریشمبافی به فرزندانشان یاد میدادند، و والدین ثروتمندتر به پسرانشان یاد میدادند چطور متون کلاسیک آیین کنفوسیوس را بخوانند، خطاطی کنند یا سوار بر اسب بجنگند؛ و به دخترانشان یاد میدادند همسرانی باوقار و مطیع باشند. روشن بود که در سال ۱۰۵۰ نیز همچنان به این مهارتها نیاز خواهد بود.
در مقابل، امروز هیچ تصوری نداریم که چین یا مابقی دنیا در سال ۲۰۵۰ چه شکلی خواهد بود. نمیدانیم مردم برای امرار معاش چه خواهند کرد، نمیدانیم سازوکار ارتشها یا دیوانسالاریها چگونه است، و نمیدانیم روابط میان دو جنس چگونه خواهد بود. احتمالاً برخی افراد عمری طولانیتر از امروز خواهند داشت، و بدن انسان هم به لطف زیستفناوری و واسطههای مستقیم میان مغز-رایانه شاید دچار تحولاتِ بیسابقهای شود. عمده آنچه بچهها امروز یاد میگیرند احتمالاً در سال ۲۰۵۰ به دردی نخواهد خورد.
هماکنون بسیاری مدارس بر انباشت اطلاعات تمرکز دارند. این کار در گذشته معقول بود چون اطلاعات کمیاب بود و سانسور مکرراً حتی مانع همان جریان قطرهچکانی اطلاعات موجود میشد. اگر در سال ۱۸۰۰ در مثلاً یکی از شهرستانهای کوچک مکزیک زندگی میکردید، سخت میشد اطلاعات زیادی درباره مابقی دنیا به دست بیاورید. نه رادیو در کار بود، نه تلویزیون یا روزنامه یا کتابخانه عمومی. حتی اگر باسواد بودید و به یک کتابخانه خصوصی دسترسی داشتید، بهجز رمانها و رسالههای دینی چیز چندانی برای خواندن نبود. امپراتوری اسپانیا سانسور گستردهای روی متون چاپشده محلی داشت و فقط اجازه میداد یک خُرده از آثار منتشره گزینششده از خارج وارد شوند. اگر در شهرستانی در روسیه، هند، ترکیه یا چین هم زندگی میکردید تقریباً همینها صادق بود. وقتی مدارس مدرن پدیدار شدند که خواندن و نوشتن به کودکان میآموختند و واقعیتهای کلیدی درباره جغرافیا، تاریخ و زیستشناسی را به آنها منتقل میکردند، نماینده یک پیشرفت شگرف شدند.
در مقابل، در قرن بیستویکم حجم عظیمی از اطلاعات روی سر ما ریخته است و حتی سانسورچیها هم تلاش نمیکنند جلویش را بگیرند. در عوض، مشغول پخش اطلاعات ناصحیح هستیم یا حواسمان را با چیزهای بدردنخور پرت میکنیم. اگر در شهرستانی در مکزیک زندگی کنید و گوشی هوشمند داشته باشید، خواندن ویکیپدیا، تماشای سخنرانیهای تِد۲ و گذراندن دورههای رایگان آنلاین میتواند چندین بار عمر شما را پُر کند. تصور پنهانسازی همه اطلاعات ناخوشایند به مخیله هیچ حکومتی خطور نمیکند. ولی در سوی دیگر، اشباع عامه مردم با گزارشهای متعارض و فرستادنشان پی نخود سیاه چنان آسان شده که نگرانکننده است. مردم سراسر دنیا با آخرین اخبار بمباران حلب یا ذوب شدن کوههای یخ قطب شمال فقط چند کلیک فاصله دارند، اما روایتهای متناقض آنقدر زیادند که سخت میشود فهمید کدامشان را میشود باور کرد. فارغ از این، بسیاری چیزهای دیگر هم در فاصله چند کلیک موجودند که تمرکز را دشوار میکند؛ و وقتی مسائل سیاسی یا علمی بیش از حد پیچیده به نظر بیایند، وسوسه میشویم سراغ ویدئوهای بامزه از گربهها، سخنچینی درباره سلبریتیها یا هرزهنگاری برویم.
در چنین دنیایی، اطلاعات بیشتر بهواقع آخرین چیزی است که معلم باید به شاگردانش بدهد. آنها همین الآن هم بیش از اندازه اطلاعات دارند. در عوض، مردم نیازمند توانایی فهم اطلاعاتاند، توانایی اینکه تفاوت بین بااهمیت و بیاهمیت را تشخیص بدهند، و فراتر از همه اینکه خُردهاطلاعات را ترکیب کنند تا تصویری کلی از دنیا بسازند.
در حقیقت، همین کار در قرون متمادی آرمان آموزش لیبرال غربی بوده است، اما بسیاری از مدارس غربی تا همین امروز هم آن را پشت گوش انداختهاند. معلمان خودشان را مجاز میدانستند که تمرکزشان بر فروکردن دادهها در مغز شاگردان باشد و شاگردان را تشویق میکردند «مستقل فکر کنند». مدارس لیبرال بهواسطه ترسشان از اقتدارگرایی، از کلانروایتها هراس داشتند. این مدارس فرض میکردند اگر انبوهی از داده با قدری آزادی به دانشآموزان بدهیم، دانشآموزان تصویر خود را از دنیا خواهند ساخت؛ و حتی اگر این نسل نتواند دادهها را در قالب یک روایت منسجم و معنادار بسازد، در آینده وقت برای یک ساختوساز درست، زیاد خواهد بود. اکنون دیگر زمانی برایمان نمانده است. تصمیماتی که طی چند دهه آینده میگیریم، شکل و شمایل اصل حیات را تعیین خواهد کرد، و باید این تصمیمات را بر اساس جهانبینی فعلیمان بگیریم. اگر این نسل فاقد دیدگاه جامعی به کیهان باشد، آینده حیات به دست قضا و قدر سپرده میشود.
بخش دوم: وقتش رسیده است
فارغ از اطلاعات، کانون فعالیت اکثر مدارس آن است که مجموعهای از مهارتهای معین را به شاگردان بیاموزند، چیزهایی از قبیل حل معادلات دیفرانسیل، نوشتن برنامههای رایانهای به زبان ++C، شناسایی مواد داخل یک لوله آزمایش یا صحبت به زبان چینی. ولی چون هیچ تصوری نداریم که دنیا و بازار شغل در سال ۲۰۵۰ چه شکلی خواهد داشت، واقعاً نمیدانیم مردم کدام مهارتهای خاص را لازم خواهند داشت. شاید تلاش زیادی کنیم که بچههایمان یاد بگیرند به ++C بنویسند یا چینی حرف بزنند، اما کار که به ۲۰۵۰ رسید بفهمیم هوشمصنوعی میتواند به مراتب بهتر از انسانها کدنویسی کند و یک نرمافزار جدید ترجمه گوگل به شما امکان بدهد تقریباً بی هیچ ایرادی به لهجه مندرین، کانتونی یا هاکا حرف بزنید گرچه شاید فقط «نیهاو» (سلام) را بلد باشید.
پس باید چه چیزی آموزش بدهیم؟ بسیاری از کارشناسان آموزش میگویند مدارس باید به سمت آموزش بهاصطلاح «چهار سی"»( critical thinking, communication, collaboration and creativity) بروند: تفکر انتقادی، ارتباط، همکاری، خلاقیت. در یک بیان کلیتر، مدارس باید از مهارتهای فنی دست بکشند و بر مهارتهای همهمنظوره زندگی تمرکز کنند. مهمترین مورد، توانایی کنار آمدن با تغییر، یادگیری چیزهای جدید و حفظ توازن روانی در وضعیتهای ناآشنا است. برای آنکه پابهپای دنیای ۲۰۵۰ جلو بروید، آفریدن ایدهها و محصولات جدید کفایت نمیکند؛ بلکه فراتر از همه، باید خودتان را مکرر بازآفرینی کنید.
چون با افزایش سرعت تغییرات، نهتنها اقتصاد، بلکه اصل معنای «انسان بودن» نیز احتمالاً متحول میشود. در سال ۱۸۴۸، مانیفست کمونیست اعلام کرد که «هر چه ثابت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود». ولی آنچه در ذهن مارکس و انگلس بود، اساساً ساختارهای اجتماعی و اقتصادی بودند. تاریخ که به ۲۰۴۸ برسد، ساختارهای جسمانی و شناختی نیز دود میشوند و به هوا، یا به ابرهای متشکل از بیتهای دادهها، میروند.
در سال ۱۸۴۸، شغل میلیونها نفر در مزارع روستایی از دست میرفت و مردم به شهرهای بزرگ میرفتند تا در کارخانهها کار کنند. اما به شهرهای بزرگ که میرسیدند، بعید بود جنسیت خود را عوض کنند یا حس ششم به دست بیاورند. و اگر شغلی در یک کارخانه نساجی پیدا میکردند، میتوانستند انتظار داشته باشند که مابقی عمر کاریشان را در آن حرفه بگذرانند.
تاریخ که به ۲۰۴۸ برسد، مردم شاید مجبور شوند با مهاجرت به فضای مجازی، با هویتهای سیال جنسیتی، و با تجربههای حسی جدیدِ حاصل از ایمپلنتهای رایانهای، کنار بیایند. اگر طراحی مُدهای دقیقه به دقیقه برای یک بازی واقعیتمجازی سهبُعدی بتواند شغل و معنایی برایشان دستوپا کند، ظرف یک دهه شاید هوشمصنوعی جای نهتنها این حرفه خاص بلکه همه شغلهایی را بگیرد که مستلزم این سطح از خلاقیت هنریاند. لذا در ۲۵ سالگی در یک وبسایت زوجیابی خودتان را اینطور معرفی میکنید: «یک زن دگرجنسگرای بیستوپنجساله ساکن لندن که در یک مغازه مُد کار میکند.» ۳۵ سالتان که شد، میگویید: «انسانی بدون جنسیت مشخص که در جریان فرآیند تطبیق سن است، و عمده فعالیت حسی-شناختی مغزش در دنیای مجازی NewCosmos میگذرد، و ماموریت زندگیاش رفتن به جایی است که هیچ طراح مُدی به آن پا نگذاشته باشد.» ۴۵ سالتان که بشود، زوجیابی و تعریف خویشتن منسوخ شدهاند. مینشینید تا یک الگوریتم، زوج بینقصی را برایتان بیابد (یا بسازد) . عطف به معنایابی از هنر طراحی مُد، الگوریتمها چنان بر شما پیشی گرفتهاند که نگاه به دستاوردهای عالیتان در دهههای گذشته بیشتر مایه شرمساریتان میشود تا افتخار. و در ۴۵ سالگی، هنوز چند دهه تغییر رادیکال پیش رویتان است.
لطفاً گمان نکنید این سناریو لغت به لغت همینطور رُخ میدهد. بهواقع هیچکس نمیتواند دقیقاً تغییراتی را پیشبینی کند که شاهد خواهیم بود. هر سناریوی مشخصی که ارایه شود، محتمل است با حقیقت بسیار فاصله داشته باشد. اگر کسی دنیای نیمه قرن بیستویکم را برایتان چنان شرح بدهد که مثل یک داستان علمیتخیلی باشد، احتمالاً تصویر نادرستی ترسیم کرده است. ولی اگر کسی دنیای نیمه قرن بیستویکم را برایتان چنان شرح بدهد که مثل یک داستان علمیتخیلی نباشد، قطعاً تصویر نادرستی ترسیم کرده است. درباره جزئیات خاص آن زمان نمیتوانیم مطمئن باشیم، اما تغییر یگانه امر قطعی است.
این تغییر بنیادین لابد ساختار اساسی زندگی را دگرگون میکند چنانکه گسستگی، برجستهترین مشخصه حیات شود. از ازل، زندگی به دو بخش مکمّل تقسیم میشد: یک بازه یادگیری و پس از آن یک بازه کار. در بخش اول زندگی، شما به انباشت اطلاعات، پرورش مهارتها، ساخت یک جهانبینی و خلق یک هویت باثبات میپرداختید. حتی اگر در پانزدهسالگی عمده وقت روزتان را (بهجای یک مدرسه رسمی) به کار در مزرعه برنج خانواده میگذراندید، مهمترین کارتان یادگیری بود: چگونه برنج بکارید، چگونه با تاجران حریص برنج که از شهرهای بزرگ میآیند مذاکره کنید، و چگونه مناقشات با سایر روستاییان بر سر زمین و آب را حلوفصل کنید. در نیمه دوم زندگی، با اتکا به مهارتهایی که انباشته بودید راهتان را در دنیا پیدا میکردید، امرار معاش میکردید و در جامعه سهیم بودید. البته حتی در پنجاهسالگی نیز همچنان چیزهای جدیدی درباره برنج، تاجران و مناقشات میآموختید، اما این آموختهها صرفاً ظریفکاری آن مهارتهای ساخته و پرداختهاند.
در نیمه قرن بیستویکم، تغییر پرشتاب به همراه عمرهای طولانیتر این الگوی سنتی را منسوخ خواهند کرد. زندگی در نقاط اتصالش از هم میگسلد و پیوستگی میان بازههای مختلف زندگی روزبهروز کمتر میشود. پرسش «من کیستم؟» چنان ضروری و پیچیده خواهد شد که سابقه نداشته است.
این وضعیت احتمالاً استرس فوقالعادهای به همراه خواهد داشت: چون تغییر همواره استرسزا است، و اکثر افراد پس از سن معینی دیگر تغییر را نمیپسندند. پانزدهساله که هستید، زندگیتان سراسر تغییر است. بدنتان بزرگ میشود، ذهنتان رشد میکند، رابطههایتان عمیقتر میشوند. همهچیز در سیلان است، و همهچیز جدید است. سرگرمِ آفریدن خودتان هستید. این وضعیت برای اکثر نوجوانان هراسناک، ولی در عین حال هیجانانگیز است. چشماندازهای جدیدی پیش چشمانتان گشوده میشوند، و کل دنیا نشسته است تا فتحش کنید. به پنجاهسالگی که برسید، تغییر نمیخواهید، و اکثر افراد بیخیال فتح دنیا شدهاند. فلانجا بودم، بیسار کار را کردم، پیرهن مربوطه را هم گرفتم. ثبات را بسیار بیشتر ترجیح میدهید. چنان روی مهارتها، حرفه، هویت و جهانبینیتان سرمایهگذاری کردهاید که نمیخواهید دوباره از نو شروع کنید. هرچه برای ساختن چیزی سختتر تلاش کرده باشید، بیخیال آن شدن و جا باز کردن برای یک چیز جدید دشوارتر میشود. شاید هنوز هم تجربههای جدید و تعدیلهای جزئی را بپسندید، اما اکثر آنهایی که از مرز پنجاهسالگی گذشتهاند حاضر نیستند ساختارهای عمیق هویت و شخصیت خود را بکوبند و از نو بسازند.
این قضیه، دلایل عصبشناختی دارد. مغز بزرگسالان منعطفتر و تغییرپذیرتر از آنی است که در گذشته گمان میشد، اما باز هم چکشخواری آن کمتر از مغز نوجوانان است. متصلسازی دوباره نورونها و سیمپیچی دوباره سیناپسها، بسیار پرزحمت است. اما در قرن بیستویکم، ثابت برایتان بهصرفه نیست. اگر سعی کنید به یک هویت، شغل یا جهانبینی ثابت بچسبید، ممکن است عقب بیفتید چون دنیا سوتزنان از شما جلو میزند. عطف به اینکه امید به زندگی احتمالاً زیاد میشود، شاید مجبور شوید چندین دهه مثل یک فسیل سردرگم به سر ببرید. برای اینکه به دردی بخورید (از جهت اقتصادی و مهمتر از آن اجتماعی)، حتی در سنِ کمی مثل پنجاهسالگی باید توانایی یادگیری و بازآفرینی مُدام خودتان را داشته باشید.
از آنجا که غریبگی هنجار جدید زندگی میشود، تجربههای سابقتان (و همچنین تجربههای سابق کل بشریت) راهنمای چندان قابلاعتمادی نخواهد بود. هم تکتک انسانها و هم کل نوع بشر روزبهروز باید با چیزهای بیشتری سر و کله بزنند که تاکنون پیش روی هیچکس نبودهاند، چیزهایی مانند ماشینهای فوقهوشمند، بدنهای مهندسیشده، الگوریتمهایی که میتوانند با دقت وصفنشدنی هیجاناتتان را دستکاری کنند، دگرگونیهای اقلیمی سریعی که دستساز بشرند، و نیاز به اینکه هر دهه حرفهتان را عوض کنید. در مواجهه با یک وضعیت کاملاً بیسابقه، کار درست چیست؟ در سیلاب حجم عظیم اطلاعات، وقتی مطلقاً هیچ راهی برای جذب و تحلیل آنها نیست، باید چه کنید؟ در دنیایی که عدمقطعیت نه ایراد آن، بلکه مشخصهاش است، چگونه باید زیست؟
برای آنکه در چنین دنیایی جان به در ببرید و شکوفا شوید، به مقدار زیادی انعطافپذیری روانی و ذخیره عظیمی از توازن هیجانی نیاز دارید. مکرر پیش میآید که مجبور شوید از آنچه خوب بلدید دست بکشید، و با آنچه برایتان ناآشناست همخانه شوید. متأسفانه آموزشِ پذیرشِ امرِ ناآشنا و حفظ توازن روحی به کودکان بسیار دشوارتر از آموزش یک معادله فیزیکی یا علل جنگ جهانی اول است. با خواندن یک کتاب یا شنیدن یک درسگفتار، تحملتان زیاد نمیشود. خود معلمان هم معمولاً فاقد آن انعطافپذیری روحی لازم برای قرن بیستویکم هستند چون محصول سیستم آموزشی قدیماند.
انقلاب صنعتی، نظریه خط تولید را در عرصه آموزش به ما داد. در میانه شهر، یک ساختمان بزرگ بتونی است که به چندین اتاق مشابه تقسیم شده است، اتاقهایی که هریک مجهز به چند ردیف میز و صندلیاند. با صدای زنگ، همراه با ۳۰ بچه دیگر که همگی همسال شمایند، به یکی از این اتاقها میروید. هر ساعت، یک بزرگسال وارد میشود و شروع به حرف زدن میکند. همه آنها از حکومت پول میگیرند تا این کار را بکنند. یکی درباره شکل زمین به شما میگوید و دیگری درباره گذشته بشر و سومی درباره تن انسان. میبینیم که این مدل چقدر خندهدار است، و فارغ از دستاوردهای گذشتهاش اکنون ورشکسته است. ولی تاکنون یک بدیل بادوام هم نساختهایم. جایگزینهای پیشنهادی هم بدیلهای مقیاسپذیری نیستند که بتوان بهجز در حومههای ثروتمند کالیفرنیا، در نواحی روستایی مکزیک هم پیاده کرد.
بخش سوم: هک کردن انسانها
پس بهترین نصیحتم برای نوجوان پانزدهسالهای که در یک مدرسه قدیمی در مکزیک، هند یا آلاباما گیر کرده است این است: زیاد به بزرگسالان تکیه نکن. اکثراً نیت خیر دارند، اما دنیا را نمیفهمند. در گذشته، پیروی از بزرگسالان تصمیم درستی بود چون دنیا را بالنسبه خوب میشناختند و تغییرات دنیا کند بود. اما قرن بیستویکم قرار است متفاوت باشد. بهخاطر سرعت روزافزون تغییرات، هیچوقت نمیفهمید که حرف بزرگسالان یک حکمت ازلی و ابدی است یا یک سوگیری منسوخ.
پس بهجای آن روی چه میتوانید تکیه کنید؟ فناوری؟ این قمار حتی از آن قبلی هم خطرناکتر است. فناوری میتواند کمک زیادی به شما بکند، اما اگر قدرت زیادی روی زندگیتان پیدا کند شاید گروگان برنامهاش شوید. انسانها هزاران سال پیش کشاورزی را ابداع کردند، اما این فناوری فقط یک قشر کوچک سرآمدان را غنی کرد در حالی که اکثریت انسانها را برده ساخت. اکثر مردم میدیدند که از طلوع تا غروب مشغول چیدن محصولات، حمل سطلهای آب و برداشت ذرت زیر تابش سوزان خورشیدند. این اتفاق میتواند برای شما هم بیفتد.
فناوری بد نیست. اگر بدانید در زندگی دنبال چه هستید، فناوری میتواند به شما کمک کند تا به آن برسید. ولی اگر ندانید در زندگی دنبال چه هستید، فناوری به سادگی میتواند اهدافتان را برایتان شکل دهد و کنترل زندگیتان را به دست بگیرد. بهویژه حالا که فناوری در فهم انسانها خُبرهتر میشود، شاید روزبهروز شما بیشتر در خدمت آن درآیید بهجای آنکه فناوری در خدمت شما باشد. آن زامبیهایی را دیدهاید که سرشان در گوشیهای هوشمندشان است و در خیابانها پرسه میزنند؟ به نظرتان آنها فناوری را کنترل میکنند یا فناوری آنها را کنترل میکند؟
خُب، آیا باید به خودتان تکیه کنید؟ این توصیه به درد مجموعه انیمیشن «خیابان سسمی» یا فیلمهای قدیمی دیزنی میخورد، اما در زندگی واقعی چندان جواب نمیدهد. حتی دیزنی هم کمکم این را فهمیده است. اکثر مردم، مثل رایلی اندرسن در انیمیشن درونبیرون، بعید است خودشان را بشناسند؛ و وقتی سعی میکنند «به خودشان گوش بدهند» ساده در چنگ فریبهای بیرونی میافتند. صدایی که در سرمان میشنویم هرگز قابلاعتماد نبوده است چون همیشه بازتاب پروپاگاندای دولت، ذهنشویی ایدئولوژیک و تبلیغات تجاری است؛ و حالا پای دستکاریهای زیستشیمیایی هم به مغزهایمان باز شده است.
هرچه زیستفناوری و یادگیری ماشین پیشرفت میکند، دستکاری عمیقترین هیجانات و امیال مردم سادهتر میشود، و دنبالِ دل رفتن خطرناکتر میشود. وقتی کوکاکولا، آمازون، بایدو یا حکومت میداند که چطور ریسمان قلبتان را بکشد و دکمههای مغزتان را بفشارد، آیا باز هم میتوانید فرق میان خویشتنتان با کارشناسان بازاریابی آنها را تشخیص بدهید؟
برای موفقیت در چنین کار مهیبی، باید سخت تلاش کنید تا سیستمعاملتان را بهتر بشناسید. تا بفهمید چه کسی هستید و از زندگی چه میخواهید. البته این قدیمیترین نصیحت تاریخ است: خودشناسی. فلاسفه و پیامبران هزاران سال مردم را به خودشناسی ترغیب کردهاند. ولی این نصیحت هیچگاه به قدر قرن بیستویکم ضرورت نداشته است، چون برخلاف ایام لائوتسه یا سقراط، اکنون رقیبانی جدی دارید. کوکاکولا، آمازون، بایدو و حکومت همگی دنبال هککردن شمایند. نه گوشی هوشمندتان، نه رایانهتان، و نه حساب بانکیتان؛ آنها مسابقه گذاشتهاند تا خود شما، و سیستمعامل ارگانیکتان را هک کنند. شاید شنیده باشید که در عصر هک کردن رایانههاییم، اما این حرف حتی نصف حقیقت هم نیست. بهواقع ما در عصر هک کردن انسانهاییم.
الگوریتمها همین الآن هم مراقب شمایند. آنگاه مراقبند که کجا میروید، چه میخرید، با چه کسی ملاقات میکنید. به زودی تکتک قدمها، نفسها و ضربانهای قلبتان را هم رصد میکنند. آنها با اتکا به کلاندادهها و یادگیری ماشین، شما را روزبهروز بهتر میشناسند. و آنگاه که این الگوریتمها بهتر از خودتان شما را بشناسند، میتوانند شما را کنترل و دستکاری کنند، و دیگر کار چندانی از دستتان برنمیآید. آن هنگام شما در ماتریکس، یا در چیزی از جنس «نمایش ترومن»، به سر میبرید. بالاخره این نوعی مسأله تجربی است و بس: اگر الگوریتمها بهتر از آنچه خودتان میفهمید بفهمند که درون شما چه رُخ میدهد، مرجعیت به آنها منتقل میشود.
البته شاید با کمال میل مرجعیت را تسلیم الگوریتمها کنید و به آنها اعتماد کنید تا برای شما و مابقی دنیا تصمیم بگیرند. اگر چنین است، راحت باشید و خوش بگذرانید. لازم نیست کاری بکنید. الگوریتمها ترتیب همهچیز را خواهند داد. ولی اگر میخواهید قدری کنترل روی وجود شخصیتان و آینده زندگیتان داشته باشید، باید سریعتر از الگوریتمها بدوید، سریعتر از آمازون و حکومت، و پیش از آنها به خودشناسی برسید. برای آنکه سریع بدوید، بار و بُنه چندانی برندارید. همه خیالهای باطل را رها کنید چون بار گرانی روی دوشتان هستند.
منبع: ترجمان