روزنامهنگاری که به دارالمجانین رفت
در دوران کابینه کوتاهمدت سیدضیاءالدین طباطبایی، روزنامهها و نشریات زیادی توقیف شدند. هر روزنامهای زبان به انتقاد میگشود، توقیف میشد. یکی از این روزنامهها «نوروز» نام داشت که تحت مدیریت شخصی به نام یحیی سمیعیان فعالیت میکرد. روزنامه نوروز، روز 20 فروردین 1300 در پی چاپ گزارشی تحت عنوان «غارتگران مفتخور» که در آن به عملکرد مسوولان حکومتی اعتراض شده بود، به دستور دولت سیدضیاء توقیف و مدیر آن دستگیر شد. با این حال قضیه به همین جا خاتمه نیافت و سمیعیان مدیر روزنامه یک هفته بعد یعنی در روز شنبه 27 فروردین 1300 از زندان نظمیه به «دارالمجانین» محل نگاهداری دیوانگان فرستادند. بهتر است ماجرا را از زبان سمیعیان بشنویم. سمیعیان سرگذشت خود را چنین نقل کرده است: «پس از آنکه مرا به نظمیه بردند در آنجا بدون هیچ سوال و جوابی مرا به محبس شماره 2 یعنی زندان سیاسی انفرادی انداختند. من پنج روز در این زندان ماندم. پنج روز فراموش نشدنی. روز ششم دو نفر نظامی مرا از نظمیه تحویل گرفتند و به حکومت نظامی بردند. حاکم نظامی تهران در آن زمان کلنل کاظمخان سیاح بود. کلنل کاظم که مردی تحصیلکرده و با ادب بود تا مرا دید با عتاب گفت: این چه کاری بود کردی؟ گفتم: من کاری نکردم! گفت: میدانم تو نکردی، ولی بگو چه کسی این مقاله را نوشته؟ او الان دارد برای خودش آزاد میگردد، ولی شما گرفتار هستید. گفتم: چون به نویسنده قول دادهام نامش را فاش نکنم، به شما هم نمیگویم. شما به خاطر یک مقاله پنج روز مرا به زندان انفرادی انداختید. دیگر چه کاری میتوانید با من بکنید؟ کلنل کاظمخان با تمسخر گفت: خیال کردی کارت تمام شده؟ اما این طور نیست. رییسالوزراء درباره شما دستوراتی صادر کرده که ناچارم آنها را اجرا کنم. شما حالا با ماموران بروید. من هم میروم شاید راه نجاتی پیدا کنم! راه نجات؟ معلوم میشد هنوز هم با من کار دارند! او رفت و دو مامور مرا گرفتند، سوار یک درشکه کردند و به کمیسری (کلانتری) بردند و در آنجا مرا با یک یادداشت تحویل رییس کمیسری دادند. وقتی رییس کمیسری یادداشت را خواند. نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: از ظاهرتان نمیآید، دیوانه باشید؟ مگر چه کارهای دیوانگی از شما سر زده که دستور دادهاند فورا شما را به دارالمجانین تحویل بدهیم؟ جواب دادم: «چه دیوانگی بالاتر از اینکه، در این کشور بیحساب و کتاب روزنامهنویسی میکنم!» یک لحظه به سرم زد، ادای دیوانهها را درآورم، اتاق را به هم بریزم و داد و فریاد راه بیندازم، ولی ترسیدم کارم خرابتر شود. پس آرام ماندم و منتظر سرنوشت شدم. رییس کمیسری دو نفر آژان را صدا کرد، گفت: یک درشکه بگیرید و این آقای محترم را به دارالمجانین ببرید، ولی کاملا مراقب باشید که وسط راه فرار نکند! قلبم فروریخت تا این لحظه باورم نمیشد، موضوع آن قدر جدی باشد که مرا به دارالمجانین بفرستند. بیاختیار فریاد کشیدم: چه گفتید؟ دارالمجانین؟ میخواهید مرا به دارالمجانین ببرید؟ من به آنجا نمیروم. مرا به همان محبس نمره 2 برگردانید. رییس کمیسری پوزخندی زد و گفت: آقاجان اینجا با کسی شوخی نمیکنند. این دستور صریح جناب رییسالوزرا است که شما را بیدرنگ به دارالمجانین تحویل بدهیم. اگر شما با میل و رضا تشریف نمیبرید، مختارید، ولی ما هم برای چنین مواردی قواعدی داریم و میدانیم چطور شما را به آنجا ببریم. خوشبختانه صبح روز بعد، اقدامات کلنل کاظمخان سیاح به نتیجه رسید و دستور آزادی من صادر شد. اما تمام سعی من برای آنکه جریان دارالمجانین رفتنم مخفی بماند، بیفایده بود. روز بعد همه مردم تهران فهمیدند که مرا به دارالمجانین برده بودند. خبر را روزنامه «وطن» ابوطالبخان شیروانی چاپ کرده بود. ولی موضوع عجیب آن بود که حتی عدهای از دوستان من، بعد از مطلع شدن از ماجرا، رفتارشان نسبت به من تغییر کرده بود، آنها باور کرده بودند مرا به خاطر جنون به تیمارستان بردند نه به علل سیاسی، بطوری که مدتی ناچار شدم در انظار ظاهر نشوم!