معنای زندگی برای من
جک لندن|
ترجمه: مهین تاری |
من در طبقه کارگرزاده شدم. خیلی زود به وجود شور و شوق، بلندپروازیها و آرزوها پی بردم و تحققشان مساله دوران کودکیام شد. محیطی که در آن رشد میکردم، محیطی زمخت و سخت و خشن بود. افقی پیشارو نداشتم، هر چه بود آن بالاها بود. جای من در آن تهِ جامعه بود. اینجا زندگی نه به جسمات و نه به روحات چیزی جز پلشتی و بدبختی ارزانی نمیکرد؛ چرا که اینجا جسم و روحات هردو گرسنه و در عذاب بودند.
بر فراز من، ساختمان غولپیکر جامعه قد برافراشته بود؛ و برای من راه رهایی فقط در صعود بود. پس خیلی زود مصمم شدم صعود کنم. در طبقات بالا، مردان کتوشلوارهای باابهت و پیراهنهای رسمی میپوشیدند، زنان هم پیراهنهای تجملی بر تن داشتند. آنجا چیزهای خوبی برای خوردن بود و میشد تا خرخره خورد. همه اینها سهم جسم بود و بعد چیزهایی هم برای روح وجود داشت. میدانستم آن بالاها نوعدوستی، تفکر پاک و شریف و زندگی هوشمندانه روشنفکری فرمانروایی میکند. همه اینها را میدانستم چرا که رمانهای کتابخانه عمومی را خوانده بودم. در آن رمانها، غیر از ولگردها و ماجراجویان، همه مردان و زنان تفکر زیبایی داشتند، باظرافت حرف میزدند؛ کارهای باشکوه میکردند. خلاصه همانطور که پذیرفتم خورشید طلوع میکند، این را هم پذیرفتم که هر آنچه را که ظرافت داشت، آن بالا میشد یافت، همه آنچه را که به زندگی شایستگی و منزلت میبخشد، همه آنچه که زندگی را سزاوار زیستن میکند، همه آنچه که به هر کس به عنوان پاداش کار و رنجاش عطا میکردند.
اما صعود به طبقهای بالاتر از طبقه کارگر چندان کار سادهای نیست، مخصوصاً اگر آرزوها و توهمها تو را فلج کرده باشد. در مزرعهای در کالیفرنیا زندگی میکردم و بیوقفه در پی نردبانی بودم که به من فرصت صعود بدهد. ابتدای کار درباره نرخ سودِ سرمایهگذاری تحقیق کردم و ذهن بچگانهام را بابت سعی برای فهمیدن خواص و فواید این اختراع مهم بشری شماتت میکردم: سودِ مرکب. از سوی دیگر، درباره دستمزدِ روزانه کارگران در تمام ردههای سنی و مخارج زندگی تحقیق کردم. از همه اینها نتیجه گرفتم که اگر از همین حالا شروع و تا پنجاهسالگی کار و پسانداز کنم از لذایذ و مزایایی که طبقه بالای جامعه بهازای کارکردن به من خواهند بخشید بهره میبرم، بعدش خواهم توانست که از کار دست بکشم. البته قاطعانه تصمیم گرفته بودم که ازدواج نکنم، اما مصیبتبارترین مشکل طبقه کارگر را پاک از یاد برده بودم: بیماری.
ولی نیروی حیاتی که در من بود این برتری را نسبت به یک آدم تنگنظر خسیس که فقط به فکر پسانداز پول بوده است به من داده بود. چنان بود که در دهسالگی در خیابانهای شهرْ جارچی روزنامهها بودم و شروع کردم به دیدن و قضاوتکردن آنچه در طبقه بالای جامعه بود با نگاهی جدید. در اطراف من همهچیز همواره نکبتبار و رقتآور بود، در بالای سر همواره بهشتی بود برای فتح، اما نردبانی که از آن برای صعود استفاده کردم متفاوت بود، نردبانی که از این پس کسبوکار بود. چرا باید پول پسانداز میکردم و اوراق قرضه دولتی میخریم درحالیکه با خرید دو روزنامه به بهای پنج سنت میتوانستم آن را به ده سنت بفروشم و سرمایهام را دوبرابر کنم؟ بله، نردبانِ من نردبانِ کسبوکار بود، و پیشاپیش خودم را یک شاهزاده تجارت میدیدم- شاهزادهای با تاجی از موفقیت بر سر.
امان از خیالات! در شانزدهسالگی، عنوانِ شاهزاده را بهخوبی از آن خود کرده بودم. اما این عنوان را گروهی از راهزنان و دزدان به من داده بودند که مرا «شاهزاده غارتگرانِ صدف دریایی» میخواندند. در آن زمان، از اولین پله نردبان تجارت بالا رفته بودم. سرمایهدار بودم. قایقی داشتم با تجهیزاتِ کاملِ غارتِ صدف. شروع کرده بودم به استثمارِ همنوعانام. در مقام کاپیتان و مالک قایق، دوسومِ غنایم از آنِ من بود و یکسوم از آنِ خدمه. با وجود اینکه خدمه همآنقدر سخت کار میکردند و جانشان و آزادیشان را درست به اندازه من به خطر میانداختند.
این دیگر بالاترین جای نردبان بودم که توانستم صعود کنم. یکشب حملهای را برای غارت ماهیگیران چینی رهبری کردم. طنابها و تورها خیلی ارزش داشت. این کارْ دزدی بود، میدانستم، اما این دقیقاً روحِ سرمایهداری است. سرمایهداری تصاحب اموالِ همنوعان است از طریق تخفیف دادن، یا سوءاستفاده از اعتماد، یا رشوهدادن به سناتورها یا وکلای دیوان عالی کشور. من فقط بیرحمتر بودم. از یک طپانچه استفاده میکردم.
اما آنشب خدمهام از آن بیعرضگیهایی نشان دادند که سرمایهدار در برابر آنها منفجر میشود، چرا که، در حقیقت، هزینهها را بالا میبرد یا سود را کاهش میدهد. خدمهام هر دوِ را انجام داده بودند. بر اثر غفلت بادبانِ بزرگ را آتش زدند که کاملاً نابود شد. آنشب، سودی نبردم، و ماهیگیران چینی از تورها و طنابهایی که ما از دست داده بودیم بهره بردند. ورشکسته بودم، و ناتوان از خریدن ِ یک بادبان بزرگ دیگر به بهای شصت و پنج دلار. پس قایقام را لنگر انداختم و برای غارت روی رودخانه ساکرامنتو به قایق راهزنانِ خلیج پیوستم. در غیاب من، گروه دیگری از دزدانِ دریایی خلیج به قایقام حمله کرده بودند. همهچیز را غارت کرده بودند، حتی لنگرها را. بعدتر، لاشه قایق را در مسیر پیدا کردم و آن را بیست دلار فروختم. از تنها نردبانی که توانسته بودم بالا بروم سُر خورده بودم پایین، و دیگربرای همیشه نردبانِ کسبوکار را کنار گذاشتم.
از آن زمان به بعد، بیهیچ شفقتی سرمایهداران دیگر من را استثمار کردند. عضلاتی قوی داشتم، برایشان پول میساخت، و برای خودم هم چیزی برای زندهماندن. ملوانِ روی عرشه بودم، باربر لنگرگاه، کارگر روزمرد. در کنسروسازی، در کارخانهها و خشکشوییها کار میکردم. چمنزنی میکردم، فرشها را جارو میزدم، شیشهها را میشستم. و هرگز دسترنجام را بطور کامل دریافت نکردم. دخترِ مالک کارخانه کنسروسازی را میدیدم که با ماشیناش رد میشد و میدانستم که این عضلات من است که باعث راندنِ این ماشین روی لاستیکهای کائوچویی میشود. به پسرِ مالک کارخانه نگاه میکردم که از دانشگاه برمیگشت، و میدانستم که این عضلات مناند که به او اجازه میدهند پول شراب و لحظات خوش با دوستاناش را بپردازد.
اما تلخی را هیچ احساس نمیکردم. همه اینها بخشی از بازی بود. آنها قدرتمند بودند. خیلی خب، من هم قدرتمند بودم. راهی را هموار کردم برای یافتنِ جایگاهی در میانِ آنها و کسبِ درآمد بهواسطه عضلاتِ دیگران. کارکردن مرا نمیترساند. سخت کارکردن را دوست داشتم. آستینهایم را بالا زدم، سختتر از همیشه کار کردم، و سرانجام توانستم جایی در جامعه پیدا کنم.
درست در آن زمان، گویی شانس به رویم لبخند زده باشد، با صاحبکاری آشنا شدم که در همان عوالم فکری خودم بود. میخواستم برایش کار کنم و او هم مشتاق استخدام من بود. به فکر آموختنِ یک حرفه افتادم. در حقیقت، صاحبکار دو نفر را اخراج کرده بود که من را به جای آنها بگذارد. فکر میکردم که از من در نقش برقکار استفاده خواهد کرد. درواقع، پنجاه دلار در ماه روی دوش من کاسب میشد. دو مردی که به جایشان آمده بودم، هر کدام ماهی چهل دلار درآمد داشتند، من کار هر دو را بهازای سی دلار در ماه انجام میدادم. این مرد مرا در کار تا پای مرگ بُرد. یک نفر میتواند صدف دوست داشته باشد، اما اگر زیاد بخورد، دلش را خواهد زد. این بود آنچه بر سرم آمد. کار زیاد حالام را به هم میزد. نمیخواستم چیزی از کار بشنوم. از کار رویگردان شدم. سرگردان شدم، به اندازه کافی گدا و دربهدرِ ادامه راهام. طول و عرض ایالات متحده را شخم زدم، و در زاغهها و زندانها خون عرق میکردم.
در طبقه کارگرزاده شده بودم و اکنون، در هجدهسالگی، خودم را در همان نقطهای میدیدم که آغازکرده بودم. آن ته بودم، در زیرزمینِ جامعه، در عمق، در ژرفنای زیرزمینهای بدبختی که صحبتکردن از آن نه شوخیبردار است و نه مناسب. درون یک سوراخ بودم، در پرتگاهها، در گودالِ مستراحِ بشر، در سلاخخانهها و گورستانهای تمدنمان. بخشی از ساختمان جامعه که تصمیم گرفته است آن را نادیده بگیرد. اینجا فرصت آن نیست که این چیزها را بگویم، تنها آنچه را که اینجا دیدم و بر من ترسِ وحشتناکی وارد آورد بازگو خواهم کرد.
از فکرکردن میترسیدم. در تمدنِ پیچیدهای که در آن میزیستم اصول بیرحمانهای میدیدم. زندگی به یافتنِ سرپناه و چیزی برای خوردن تقلیل داده شده بود. برای یافتنِ سرپناه و غذا تاجر کفشهایش را میفروخت، و سیاستمداران تجربیاتشان را میفروختند و نمایندگانِ مردم به جز چند استثنا مطمئناً اعتمادی را که ما به آنها داده بودیم میفروختند، تقریباً همگان شرافتشان را میفروختند. به همانسان، زنان در خیابانها، یا در مسیر مقدس عروسی، تنشان را میفروختند. همهچیز کالا بود. همگان میخریدند و میفروختند. تنها کالایی که کارگران برای فروش داشتند عضلاتشان بود. شرافت کارگران در بازار کار عرضه نمیشد. کارگران جز عضلات چیزی برای فروش نداشتند، هیچچیز به جز این عضلات.
اما یک تفاوت وجود داشت، تفاوتی حیاتی. کفش، اعتماد، شرافت را میتوان ازنو به دست آورد. انبار بیحدوحصری برای همه اینها وجود داشت. عضلات اما ترمیمناپذیر بودند. با گذر زمان فروشنده کفش وقتی که کفشهایش را میفروخت، جای خالی آن را با کفشهایی که انبار کرده بود پر میکرد. اما هیچ راهی برای ترمیمکردنِ عضلاتِ کارگر وجود نداشت. هر چه بیشتر عضلاتاش را میفروخت، کمتر برایش باقی میمانْد. تنها کالایش به حساب میآمدند، و هر روز انبارش خالیتر میشد. دستِآخر، اگر پیش از این نمرده بود، هیچچیزی برای فروختن برایش باقی نمیمانْد و باید مغازه را تخته میکرد. ورشکسته میشد، و دیگر عضلاتش از کار افتاده بود و چیزی نمیماند جز به قهقرا رفتن به زیرزمینِ جامعه و بهطرز فاجعهباری هلاکشدن.
سپس دریافتم که مُخ هم کالایی چون دیگر کالاهاست. ولی مُخ هم با عضلات فرق میکرد. یک فروشنده مُخ در پنجاهسالگی یا شصتسالگی در اوج شکوفایی است و دستمزدش نیز بیش از پیش. درحالیکه یک کارگر در چهلوپنج–پنجاهسالگی خودش را تمام شده و و خارج از سرویس میبیند. در زیرزمینِ جامعه بودم و زندگی کردن در آن را دوست نداشتم. لولههای فاضلاب و کانالکشیها در وضعِ بدی بودند، و هوایی که استنشاق میکردیم ناسالم بود. اگر نمیتوانستم در طبقه نجبای جامعه زندگی کنم دستکم میتوانستم برای یک اتاق زیرشیروانی دستوپا بزنم. آنجا حقیقتاً شرایط بخورونمیری بود ولی دستکم میشد هوای سالم تنفس کرد. پس تصمیم گرفتم که از این پس به جای عضلاتام مُخام را بفروشم.
پس شروع کردم به جستوجوی دیوانهوارِ دانش. به کالیفرنیا بازگشتم و کتابها را گشودم. درحالیکه خودم را برای تبدیلشدن به یک فروشنده مُخ آماده میکردم، برایم بهسادگی گذشتن از کنار جامعهشناسی غیرممکن بود. اینجا بود که در بعضی از آثار و دستهبندیها مفاهیم جامعهشناسی سادهای را که پیش از این برای خودم در گوشهای ساخته بودم به صورت علمی یافتم. قبل از تولدم، روحی بسیار بزرگتر از روحِ من، همه آنچه را که میاندیشیدم و حتی بسیار بیشتر از آنچه را که در اندیشه من میگذشت کشف کرده بود.
سوسیالیستها انقلابی بودند: همآنقدر برای واژگونی جامعه امروزی مبارزه میکردند که برای ساختن جامعه فردا روی ویرانههایش. من هم سوسیالیست و انقلابی بودم. به گروههای انقلابیونِ روشنفکر و کارگری پیوستم، و برای اولین بار به زندگی روشنفکری پای گذاشتم. اینجا بود که با هوشمندانی تأثیرگذار و جانهایی درخشان آشنا شدم: اعضای طبقه کارگر که، با وجود دستان پینهبسته، سرهایی سخت و هوشیار داشتند، واعظانی بیخرقه کشیشان که دینشان چنان گشاده و فراخ بود که هر پرستندهای را در آغوش میگرفت. استادانی که در دانشگاهِ طبقه حاکم شکنجه شده و به بیرون پرتاب شده بودند، چراکه دانششان را صرف انسانیت کرده بودند.
اینجا ایمان مطلق به انسان را یافتم، آرمانگرایی درخشان، حلاوتِ سخاوتمندی، ایثار و شهادت- همه آنچه برای روحْ تابناک و محرک است. اینجا تمیز و اصیل و زنده بود. اینجا زندگی اعتبارِ گذشتهاش را باز مییافت، و شگفتانگیز و افتخارآمیز شده بود، و خرسند بودم که زندهام. با جانهایی ناب در ارتباط بودم که جایگاه جسم و روح برایشان بسی بالاتر از دلار و سنت بود، و برای آنها ناله ظریف یک کودک گرسنه محلاتِ فرودستنشین اهمیت بیشتری داشت از شکوهِ رشد تجاری و امپراتوری جهانی. در تمامی اطرافام مسالهای جز اصالت و قهرمانیهای پیکارگران وجود نداشت و روزها و شبهایم روشنایی خورشید و ستارگان بودند، آتش و سرخی، و در برابر چشمانام جام مقدسِ همواره سوزنده و شعلهور، میایستاد، جام خود مسیح، انسانی مهربان، از پسِ دیرزمانی رنجدیدگی و بدرفتاری دیدن، اما سرانجام نجاتیافته و رستگارشده.
و منِ احمقِ بیچاره به خودم میگفتم که همه اینها چیزی نیست جز ذره کوچک قبل از چشیدنِ لذایذی که در طبقه بالای جامعه انتظارم را میکشند. از دورهای که کتابهای کتابخانه عمومی را در مزرعهای در کالیفرنیا خوانده بودم توهمهای خودم را بهدرستی از دست داده بودم. بر صفحه تقدیرم از پیش نوشته شده بود که بیشتر چیزی را که برایم باقی مانده بود از دست خواهم داد.
در نقش فروشنده مُخْ موفقیت زیادی نصیبام شد. جامعه درهایش را به رویم گشود. مستقیم به طبقه پذیرایی وارد شدم و سرخوردگیهایم جای خود را پیدا کردند. تصدیق میکنم که روی میزِ رهبران جامعه غذا میخوردم و زنها لباسهای فوقالعادهای میپوشیدند؛ ولی بطور سادهلوحانهای جا خوردم وقتی که متوجه شدم همه آنها درست از همان گِلی سرشته شدهاند که زنان در اعماقِ زیرزمینی جامعه.
« زنِ کلنل و ژودی اوگرادی در پسِ ظاهر [و جامههای] خود خواهرند. »
در همهوقت، این مادی بودنشان بود که مرا شوکه میکرد. مطمئناً این زنهای فوقالعاده، با پوشش فوقالعادهشان، درباره آرمانهای کوچک دوستداشتنی و اصولگرانسنگ اخلاقی وراجی میکردند، اما با وجود وراجیشان، راهنمای اصلی زندگیشان مادّی بود. و بس شورمندانه خودخواه بودند! در همهجور کارهای نوعدوستانه کوچک حضور به هم میرساندند، و به همگان نیز نشان میدادند، درحالیکه پول غذاهایی که میخوردند و پیراهنهای خارقالعادهای که میپوشیدند از خونِ کارِ کودکان پرداخت شده بود، از نفسِ خلاف. وقتی که ابعاد این کار را برایشان شرح دادم، سادهلوحانه فکر میکردم که خواهرانِ ژودی اوگرادی لباسهای ابریشمین و جواهراتی را که از خون بافته شده از تن درمیآورند. اما عصبانی شدند و موعظه کردند که علت تیرهروزی طبقه پایین جامعه صرفهجویی نکردن و میگساری و تباهی ذاتی آنهاست وقتی جواب دادم درست نمیدانم صرفهجویی نکردن، افراط در الکل و تباهی، چهطور کودک ششساله گرسنهای را هر شب دوازده ساعت مجبور به کار در کارخانه نخریسی جنوب میکند، این خواهرانِ ژودی اوگرادی، به زندگی خصوصیام حمله کردند و مرا «آشوبطلب » خطاب کردند- انگار که در حقیقت این خطابه نقطه پایانی بود برای اتمام گفتوگو.
کارم با اربابان بهتر از آنچه که فکر میکنید به پایان نرسید. عصبانی شدند خودم را وسطِ آدمهایی یافتم که روی بالاترین پله از جامعه نشسته بودند، واعظان، سیاستمداران، تُجار، اساتید دانشگاه، سردبیران روزنامهها. با آنان غذا میخوردم، شراب مینوشیدم، سوار بر ماشین با آنها به گردش میرفتم، و آنها را آماج مطالعه قرار میدادم. بله درست است، آدمهای بیشماری را دیدم که پاکیزه و اصیل بودند، اما، به جز در موارد معدودی، سرزنده نبودند. و فکر میکنم حقیقتاً تعداد آنها از شمار انگشتهای دست فراتر نمیرفت. آنهایی که سرزندگیشان را از پوسیدگیشان و شورِ زندگیشان را از یک زندگی ناسالم منفک نکرده بودند، به مردگانِ دفننشده شبیه بودند. پاکیزه و اصیل مثل مومیاییهایی که خوب نگهداری شده بودند، اما نه زنده. در این دستهبندی مردگانِ زنده، یک جایگاه افتخاری به اساتید دانشگاهی که ملاقات کردم میدهم، مردانی که خودشان را برای این دانشگاه آرمانی منحط که «ادامه بیاشتیاقِ فهمی بیاشتیاق» است وقف کرده بودند.
مردانی را ملاقات کردم که به خاطر انتقادهای شدیدی که علیه جنگ میکردند به شاهزاده صلح معروف بودند و کارگاهان خصوصی مسلح استخدام میکردند تا اعتصابگرانِ کارخانههای خودشانراسرکوب کنند. مردانی را دیدم که از خشونتی که در مسابقات بوکس عیان بود عصبانی بودند و، همزمان، شریک جرم تقلب در مواد غذایی کشندهای بودند که هر سال تعداد بیشتری کودک میکشت تا خونخواری خودِ هرود.
با اربابان صنعت در هتلها گفتوگو کردم، باشگاهها، کاخها، کوپههای راهآهن، روی پلهای کشتی مسافربری، و زبانام بند آمده بود از کوتاهی راههایی که در امپرتوری روحشان طی کرده بودند. در عوض، پی بردم روحشان در کار تجارت بهطرزِ غیرطبیعی توسعه یافته بود. همچنین پی بردم که تا آنجا که پای تجارت در میان است، اخلاقیاتشان پوچ است.
چه آقایانی با صفاتِ ظریف و منش اشرافزادگی که مدیران بیخود و ناکارآمدی بودند، در خدمت شرکتی که بیوهها و یتیمان را پنهانی میدزدید. یا دیگری، مجموعهدار آثار باارزش و یک هنرپرور معروف در حوزه ادبیات بود، که به یکی از گردنکلفتهای شهرداری رشوه میداد. دیگری سردبیری بود که در روزنامهاش تبلیغات متخصصان داروساز را منتشر میکرد و جرئت نداشت که واقعیت را درباره این محصولات انتشار دهد با ترسِ ازدستدادن آگهی، وقتی که به او گفتم که اقتصادِ سیاسیاش متعلق به عهد عتیق است و زیستشناسیاش مشابه دوران پلینیوس، مرا حقهبازی عوامفریب خواند.
سناتوری که ابزار و برده و دستنشانده حقیر کارخانهداری خشن و بیتربیت: درست مثلِ این دولتمرد و این قاضیِ دیوان عالی: و هر سه با یک قطار مسافرت میرفتند با بلیطهای مجانی. چه مردی که بهآرامی و صادقانه از زیبایی ِایدهآلیسم و از نکویی خداوند صحبت میکرد و در پایانِ تجارت کارش را با خیانت به رفقایش تمام کرده بود. و دیگری، ستون کلیسا، حامی مهم هیأتهای مذهبی در خارج که زنان فروشندهای را که برایش کار میکردند به بردگی میگرفت، ده ساعت کار در برابر حقوقی ناچیز، و بنابراین، آنها را مستقیم به خلاف تشویق میکرد. یکی دیگر که در دانشگاههابهتدریس میرسد و برای یک مشت دلار در دادگاه شهادت دروغ داد. و این سرمایهدار راهآهن که با بدعهدی و فریب به یکی از دو ارباب صنعتی که درگیر رقابتی مرگبار بودند پنهانی تخفیف داده بود.
همهجا یکسان بود: جنایت و خیانت، خیانت و جنایت. مردانی که زنده بودند، اما نه پاک و نه نجیب، آنانی که پاک و نجیب، اما مرده بودند. سپس، توده بزرگی از ناامیدان، نه نجیبزاده بودند و نه زنده، اما بهسادگی، پاک. نه از روی عمد و نه غیرعمد گناهی مرتکب نمیشدند، اما با انفعال و تسلیم، در برابر بیاخلاقی جاری محیطی که از آنها سود میبرد، مرتکب گناه میشدند. اگر اصیل و زنده بودند، نادان هم نبودند و تقسیمکردنِ سود خیانت و جنایت را رد میکردند.
به این پی بردم که زندگیکردن در سالن پذیرایی جامعه را دوست ندارم. از نظر فکری، مرا آزار میداد. از نظر اخلاقی و روحی نیز مریض شده بودم. روشنفکرانام و آرمانخواهانام را به یاد میآوردم، واعظان خلعلباسشدهام را، استادانِ سرکوبشده را، و کارگرانِ شریفِ آگاه به منافع طبقاتی خود را. خودم را به یاد میآوردم شبها و روزها زیر نورِ آفتاب و ستارگان، آنجا که زندگی بطور شگفتی وحشی و زیبا بود، بهشتی روحانی از ماجراهای سخاوتمندانه و عاشقانههای اخلاقی. و در برابر خودم جام مقدس را دیدم، همواره سوزنده و شعلهور .
پس به طبقه کارگری که در آن به دنیا آمده بودم و به آن تعلق داشتم بازگشتم. دیگر نمیخواهم صعود کنم. ساختمان تحمیلشده جامعهای که بر فراز سرم قد برافراشته دیگر هیچ شوروشوقی در من برنمیانگیزد. این پِیهای ساختمان هستند که برایم جذاباند. خوشحالام که در اینجا کار میکنم، با پتکی در دست، شانهبهشانه روشنفکران و آرمانخواهان و کارگرانی که آگاهی طبقاتی دارند- و هرازگاهی با این اهرم پولادی این ساختمان را به لرزه میافکنیم. یک روز، وقتی بازوان بیشتر و پتکهای بیشتری در اختیار داشتیم این ساختمان را درهم میشکنیم، با همه پلشتیها و مردگانِ دفننشدهاش، هیولاهای خودخواه و آدمهای مادّی احمقاش. آنگاه طبقه زیرین را تمیز خواهیم کرد، و بنای نویی برای زندگی بشر خواهیم ساخت. اینجا دیگر سالنی برای اشراف نخواهد داشت، تمامِ قسمتهای ساختمان روشن و هواخور خواهند بود، و هوایی که نفس میکشیم پاک خواهد بود و ناب و حیاتبخش.
چنین است دیدگاه من.در آرزوی روزی هستم که انسان چشماندازی بالاتر و ارزشمندتر از شکماش در برابر داشته باشد. زمانی که انسان با انگیزهای مناسبتر انسانها را به عمل سوق دهد، مناسبتر از انگیزههای امروزه، یعنی انگیزه شکم. ایمانام را به اصالت و والایی انسان از دست نمیدهم. معتقدم که زیبایی روحی و سخاوتمندی بر خشونتِ شکمپرستی کنونی فائق خواهد آمد. و، برای حصول نتیجه، ایمانام به طبقه کارگر است. همانطور که یک فرانسوی گفته است: «پلکانِ زمان تا ابد مملو از انعکاس صدای پاپوشهای چوبینی خواهد بود که صعود میکنند و پاپوشهای چرمینی که سقوط میکنند.»
نیوتن، آیوا، نوامبر 1905