انرژی، رشد اقتصادی و بحران زیستمحیطی
نویسنده: ارالد کولاسی |
ترجمه: هومن کاسبی|
نقد اقتصادسیاسی| آیا رشد اقتصادی میتواند تا همیشه ادامه پیدا کند؟ این پرسش نسبتاً ساده، سرگیجههای فکری برای سرمایهداری مدرن به وجود آورده است. کارل مارکس در گروندریسه استدلال کرد که سرمایه نمیتواند هیچ حد و مرزی را تحمل کند. مراد او این بود که رانه برای رشد و جستوجوی بازارهای جدید، هر دو برای بقای سیاسی و اقتصادی سرمایهداری ضروری هستند. در این پرتو، دلالتهای تلویحی این سوال، چیزی را در مایههای چالشی وجودی برای نظم کنونی مینمایاند. سرمایهداری نمیتواند به وجود هیچ حد و مرز طبیعی بر رشد اقتصادی اذعان کند، چرا که به معنای اذعان به مرگ نهایی خود خواهد بود. اکثر رهبران سیاسی و اقتصاددانانی که از نظم فعلی حمایت میکنند، برای حفظ این ادعا که سرمایهداری بازنمود نظامی شبه-ابدی و شکستناپذیر است، شروع به نقل مجموعه روایتهای پیچیدهای درمورد رابطه میان اقتصادهای انسانی و جهان طبیعی کردهاند.
این روایتها همگی حول این ایده مرکزی میگردند که ما میتوانیم رشد اقتصادی را از نیازهای مادی تمدن بشری منفصلسازیم. تا اواخر قرن بیستم، اقتصاددانان عموماً متوجه شدند که رشد اقتصادی بیشتر، مستلزم بهرهبرداری از انرژی و مواد بیشتر است. اما همچنانکه سازشهای پساجنگ میان کار و سرمایه در دهه 1970 و 1980 شروع به فروپاشی میکرد، تغییر تأکید و جهت نظریههای اقتصادی آغاز شد. نسل جدیدی از اقتصاددانان، با الهام از نظریات نوکلاسیک، این بحث را آغاز کردند که رشد اقتصادی میتواند بدون مصرف منابع اضافی از محیطزیست ادامه یابد. آنها مدعی شدند که میتوانیم با انجام کار بیشتر با انرژی کمتر، سرمایهگذاری در انرژی پاک، و توسعه تکنولوژیهای صرفهجویی در انرژی، به این نیروانای اقتصادی برسیم. سخن کوتاه، آنها در واقع به نفع پایداری درازمدت سرمایهداری استدلال میکردند، و تمام علوم و شواهد را در این راستا نادیده میگرفتند.
در سطح پایه، دانشمندان و اقتصاددانان معمولاً انفصال را بهمثابه فرایندی تعریف میکنند که حجم اقتصاد گسترش مییابد در حالی که اثرات منابع، معمولاً انتشار گاز کربن یا مصرف انرژی اولیه، کاهش پیدا میکند. به بیان مشخصتر، انفصال نسبی زمانی رخ میدهد که اثرات منابع با نرخی آهستهتر از رشد اقتصادی بالا میرود. انفصال مطلق هنگامی اتفاق میافتد که حتی وقتی اقتصاد به گسترش خود ادامه میدهد، اثرات منابع به صورت مطلق کاهش مییابد. نظریات اقتصادی کلان در پشتیبانی از سرمایهداری، حجم و فعالیت اقتصادی را با محاسبه تولید ناخالص داخلی (GDP) اندازه میگیرند، که ارزش بازار سالانه کالاها و خدمات تولید شده در یک اقتصاد را با افزودن سرمایهگذاری ناخالص خصوصی، هزینههای مصرفی، هزینههای دولتی و تراز تجاری نشان میدهد. گفتنی است که اگرچه حکومتها و اکثر اقتصاددانان در سراسر جهان بطور گستردهای آن را پذیرفتهاند، مشکلات علمی بنیادینی درمورد استفاده از این مقیاس به عنوان شاخص دقیقی از مجموع فعالیت اقتصادی وجود دارد.
واگرایی میان رشد انتشار کربن و رشد اقتصادی، و میان رشد اقتصادی و مصرف انرژی اولیه، اغلب در هر دو گفتمان عمومی و دانشگاهی در مورد مساله انفصال با هم تلفیق میشوند، که انواع و اقسام سردرگمیها را موجب میگردند. برخی اقتصاددانها نیز به ارتباط مجموع تقاضا با مصرف مواد خام توجه کردهاند. سایر ایدهها و مفاهیم مرتبط با انفصال مرتباً در ادبیات مربوطه منتشر میشوند، که ابهام کلی را پیرامون این مساله بازتاب میدهد.
هدف این مقاله، ترکیب و درک این ایدههای نامتجانس، و ارایه مروری جامع بر روابط میان انرژی، رشد اقتصادی و توسعه اجتماعی است. این مباحثه در سطح عملی، سیال و پر هرج و مرج شده است، زیرا ثروت و قدرت مد نظر هستند. با این حال، به لحاظ فکری، بسیاری از استدلالها با توسل به نظریات نادقیق و عبارات گمراهکننده، سردرگمی را تقویت میکنند. مردم اغلب مفهوم مصرف انرژی را با اصطلاح بهرهبرداری از انرژی معادل میدانند، که نشان میدهد آنها از تمایزات مهم در نحوه عملکرد حسابداری انرژی، یا حتی اینکه انرژی واقعا به چه معنا است، بیاطلاع هستند. بسیاری از اقتصاددانان درمورد مفاهیمی مانند انرژی و بازده به طرق بسیار متفاوت از فیزیکدانان میاندیشند، که فرصتهای وافری برای سردرگمی بینارشتهای ایجاد میکند. این شبکه از تعاریف و مفاهیم، محتاج تلاش برای شفافسازی است. در اینجا، ماهیت رابطه میان انرژی و رشد اقتصادی را با برجستهسازی حوزههایی که صحبت درمورد انفصال معنادار است، در عین تأکید بر برخی حدود و مشکلات بنیادین برای استناد به این مفهوم در رابطه با اقتصاد، بررسی میکنم.
نقش اساسی تبدیل انرژی
مصرف انرژی، مبحث پیچیدهای است که بر مسائل مختلف فراوانی در مورد ماهیت تمدن انگشت میگذارد. وقتی اکثر حکومتها و سازمانها درمورد مصرف انرژی صحبت میکنند، معمولاً به معیاری با نام مصرف انرژی اولیه ارجاع میدهند، که استفاده مستقیم از منابع انرژی را بدون هیچ تبدیل یا استحاله پیشینی بازنمایی میکند.مصرف اولیه شامل سوزاندن زغالسنگ در نیروگاه و تقطیر نفت خام در پالایشگاه است. اشکال اولیه انرژی به خودی خود سودمند نیستند، بنابرین به اشکال ثانویه انرژی تبدیل میشوند و استحاله مییابند. برای مثال، زغال را میسوزانیم تا بتوانیم انرژی بخار حاصل را به برق تبدیل کنیم، و نفت خام را تقطیر میکنیم تا بتوانیم بنزین تولید کنیم. زغالسنگ و نفت خام، اشکال اولیه انرژی هستند، در حالی که برق و بنزین، اشکال ثانویه در نظر گرفته میشوند. منابع ثانویه نیز میتوانند به سایر کارکردها و بهرهبرداریهای نهایی تبدیل شوند، که جمعاً تحت عنوان منابع ثالث شناخته میشوند. با این حال باید تأکید کرد که تمام منابع انرژی اولیه خودشان نتیجه تبدیلها و استحالات در طبیعت هستند، بنابرین روی هم رفته چندان هم اولیه نیستند. برای مثال، هیدروکربنات گیاهان و جانوران مرده که نفت را میسازد، فرآورده ثانویه فتوسنتز است، که نیاز به انرژی خورشیدی و مولکولهای آب دارد. این واقعیت به چالشی مهم برای روشهای معمول حسابداری انرژی اشاره میکند: مفهوم شکلی اولیه از انرژی، به لحاظ نظری مشکوک است.
دو روش رایج برای اندازهگیری انرژی اولیه وجود دارد: روش جایگزینی جزئی، و روش محتوای انرژی فیزیکی. اجازه دهید آنها را با چند مثال توضیح دهم. هنگامی که نیروگاه برق با سوزاندن زغالسنگ کار میکند، انرژی اولیه بهسادگی برابر با انرژی زغالسنگی است که دود میشود. پس در مورد سوختهای فسیلی، همهچیز بسیار آسان است: فقط مقدار موادی را که میسوزانیم ثبت میکنیم، و آن را انرژی اولیه مینامیم. اما وضعیت برای منابع انرژی تجدیدپذیر مانند نیروی باد، خورشید و آب، پیچیدهتر است، زیرا در عین حال که این منابع انرژی تولید برق میکنند، هیچچیز نمیسوزد. به دو روش بالا وارد میشویم. در روش محتوای انرژی فیزیکی، صرفاً انرژی الکتریکی تولیدشده توسط این منابع را انرژی اولیه حساب میکنیم، گرچه برق آشکارا شکل تبدیلشدهای از انرژی به شمار میآید. این روش توسط آژانس بینالمللی انرژی برای اندازهگیری مصرف انرژی از منابع تجدیدپذیر مورد استفاده قرار میگیرد. در روش جایگزینی جزئی، وانمود میکنیم که برق تولیدشده از یک نیروگاه حرارتی فرضی میآید و بعد بازدهی را برای این کارخانه فرض میگیریم. برای مثال، اگر این کارخانه دارای بازده 20 درصد باشد، پس برق تولیدشده را در ضریب پنج ضرب میکنیم. در این مورد، انرژی اولیه مورد نیاز برای تولید آن برق، پنج برابر بزرگتر است. شرکت بریتیش پترولیوم این روش جایگزینی جزئی را در گزارشهای انرژی جهانی عمومی خود به کار برده است. دلیل اصلی که چرا این تفاوتها اهمیت دارند، این است که میتوانند به برآوردهای متفاوتی از مصرف انرژی منجر شوند، بهویژه برای کشورهایی که بهشدت بر انرژیهای تجدیدپذیر اتکا دارند.
ما همیشه میتوانیم بحث کنیم و بپرسیم که کدام روش صحیحتر است، اما این خط اندیشه، مضمون محوری مکالمه را به تمامی نادیده میگیرد. در واقعیت، فراسوی جهان حسابداری آماری، فقط تبدیلهای انرژی هستند که حقیقتاً اهمیت دارند. انرژی الکتریکی تولیدشده از منابع تجدیدپذیر، از جریانهای پویا در طبیعت همچون تابش خورشید به زمین و رودخانههایی که در پشت سدها میغرند، حاصل میشود. تمرکز سوختهای فسیلی در نقاط پردازش و پالایش آنها مستلزم تبدیلهای انرژی از ماشینآلات و نیروی کار انسانی بود، که نخست این سوختها را استخراج و سپس آنها را به مکان خاصی منتقل میکردند. تمام این اتفاقها پیش از اینکه چیزی سوزانده و در سیاههها و نمودارها ثبت شود، روی میدادند. تفکر از منظر مصرف انرژی اولیه، جریانها و تبدیلهای انرژی را که تمام فعالیتهای اقتصادی را ممکن میسازند، پنهان میکند. همچنین فرصتهای وافری را برای سردرگمی و نتایج اشتباه در گفتمان عمومی ایجاد میکند. هنگامی که اقتصاددانان و رسانهها نشان میدهند که منحنی رشد تولید ناخالص داخلی از منحنی مصرف انرژی فاصله میگیرد، در واقع نشان میدهند که رشد تولید ناخالص داخلی از مصرف انرژی اولیه فاصله میگیرد. آنها سپس فرض میکنند که تنها همین بهنحوی ثابت میکند که رشد اقتصادی از بهرهبرداری از انرژی منفصل شده است.
این فرض شدیداً گمراهکننده است. برای درک دلیل امر، بررسی اهمیت انرژی در زمینهای وسیعتر فراسوی اقتصاد کمک میکند. عموماً میتوانیم انرژی را به عنوان حالات محدود حرکت تعریف کنیم، که میتواند در میان نظامهای فیزیکی مختلف ردوبدل شود. میتواند در اشکال مختلف بسیاری وجود داشته باشد، همچون شیمیایی، حرارتی، جنبشی و پتانسیل. استدلالهای ذیل حتی به تعریف خاصی از انرژی نیز بستگی ندارند؛ آنها فقط وابسته به این واقعیت اساسی هستند که اشکال معینی از انرژی میتواند به اشکال دیگر تبدیل شود. به عنوان مثال، انرژی شیمیایی را میتوان به انرژی مکانیکی تبدیل کرد؛ همان اتفاقی که وقتی موتورهای ماشین ما سوخت را میسوزانند و انرژی گرمایی حاصله را به حرکت مکانیکی چرخها تبدیل میکنند، رخ میدهد. انرژی گرمایی و مکانیکی نیز میتوانند به انرژی الکتریکی تبدیل شوند؛ مانند زمانی که نیروگاههای برق، زغالسنگ را میسوزانند و از انرژی بخار حاصله برای راندن مولدی استفاده میکنند که برق تولید میکند. تمرکز انحصاری بر مصرف انرژی اولیه، این تبدیلهای انرژی را که باید عناصر محوری داستان باشند، کاملاً نادیده میگیرد و به حاشیه میراند.
تمام تراکنشهای اقتصادی قابلتصور، از مبادله پول تا تولید کالاها، مستلزم تبدیلهای انرژی از منابع مختلف هستند. انرژی در تمام کنشهای انسانی گنجانده شده است. بهسادگی پس از اینکه منابع طبیعی را در نیروگاه سوزاندیم از دور خارج نمیشود. جریان انرژی در خلال اجزای گوناگون تمدن، تمام کنشهای بشری ممکن را تسهیل میکند، همچون رانندگی تا خواربارفروشی، اینترنتگردی، بازیهای ویدئویی، تماشای نمایشهای تلویزیونی و خواندن رمانهای عاشقانه در ساحل. به این معنای بنیادین، فعالیتهای اقتصادی را نمیتوان از بهرهبرداری از انرژی جدا کرد، زیرا انگار از اقتصاد بخواهیم که کاملاً به خارج از قوانین فیزیک گام بگذارد؛ آشکارا مهمل. اما برخی نظریات اقتصادی تلویحاً اشاره میکنند که دقیقاً همین مهمل آشکار میتواند در واقع اتفاق بیفتد: آنها سرمایه و کار را بطور مصنوعی از محدودیتهای انرژی جدا میکنند و عملاً هرگونه پیوندی را میان علم فیزیک و اقتصاد قطع میکنند. بسیاری از اقتصاددانان، از مصرف انرژی اولیه به عنوان تکیهگاهی برای [فهمیدن] نحوه تأثیرگذاری انرژی بر فرآیندهای اقتصادی استفاده میکنند و بدینترتیب طوری تظاهر میکنند که گویا زندگی ما در قلمروی بهتمامی مجزایی از محدودیتهای انرژی جریان دارد. در عوض تمرکز انحصاری بر مصرف اولیه، باید بر اهمیت آنچه جریان کل مینامم تأکید کنیم که به عنوان مجموع کل تمام انرژیهایی که از طریق فعالیتهای اقتصادی ما تبدیل شدهاند، تعریف میشود. به عبارت دیگر، جریان کل بر جریانها و استحالههای انرژی که تمدن را ممکن میسازند، تمرکز میکند. کمیت بااهمیت دیگری مرتبط با آن، نرخ جریان کلیا AFR است که جریان کل را در واحد زمان میسنجد. جوامع ثروتمندتر بطور کلی AFR بالاتری نسبت به جوامع فقیرتر دارند؛ یعنی آنها میتوانند مقادیر بیشتری را از ثروت مازاد واقعی در قالب ارزشهای مصرفی، تولید و توزیع کنند. با این حال، بخش بزرگی از این ثروت همچنین به صورت هدررفتهای اجتماعی، اقتصادی و زیستمحیطی درمیآید.
علاوه بر نقش اساسی تبدیلها، باید در ارتباط با آنها بر اهمیت کیفیت انرژی تأکید کنیم. منابع اولیه انرژی با هم برابر نیستند. برخی از آنها پربازدهتر از سایرین هستند. برخی، کار مکانیکی بیشتری حاصل میکنند. سایرین، برق بیشتری تولید میکنند. به عنوان مثال، تولید یک کیلووات ساعت برق در سال 2017، بطور متوسط به 7، 812 واحد حرارت بریتانیایی (BTU) از گاز طبیعی و 10، 465 BTU از زغالسنگ نیاز داشت بر این اساس، گاز طبیعی تقریباً دارای 25 درصد بازده بیشتری از زغالسنگ در تولید همان مقدار برق است. متفکر انرژی، واکلاو اسمیل، تراکم نیروی یک منبع انرژی را ویژگی مهمی برای رشد اقتصادی و توسعه تمدن شناسایی کرد. او تراکم نیرو را به عنوان شار انرژی در واحد سطح تعریف کرد که میتواند در فرایند تبدیل یک منبع انرژی آزاد شود. اسمیل ادعا کرده است که سوختهای فسیلی بهویژه برای سرمایهداری مهم هستند، چون تراکم نیروی بیشتری نسبت به سایر منابع انرژی همچون باد و خورشید دارند. تراکم نیروی بیشتر به تولید بیشتر کمک میکند و در نتیجه به سودهای بالاتری میانجامد. مقیاسهای دیگری برای کیفیت انرژی قابلتصور هستند، اما نکته اساسی این است که منابع انرژی طبیعی میتوانند کاربردها و صفات بسیار متفاوتی داشته باشند. تنها راه برای درک این تفاوتها، نگریستن به تبدیلها و استحالههایی است که در پی مصرف اولیه میآیند. با ناکامی در برداشتن این گام مهم اما معمولاً مغفول، به نظر میرسد که گویا تمام منابع انرژی را باید برابر قلمداد کرد، انگار که همگی دارای ظرفیتهای یکسانی در فرایند تولید و مصرف اقتصادی هستند.
نقایص اساسی در نظریه رشد نوکلاسیک
بنیانهای فکری روایت انفصال، از نظریه اقتصادی نوکلاسیک -پارادایم غالب توضیح در میان اقتصاددانان ارتدکس که از سرمایهداری حمایت میکنند- نشأت میگیرد. نظریه نوکلاسیک بطور کلی آلوده به مفروضات غیرواقعبینانه در مورد جامعه و ناسازگاریهای ریاضی پرشمار است و اصلاً هیچ قدرت پیشبینی ندارد با این حال، در این بخش بر گناه اصلی این کشتی فکری به گل نشسته تمرکز میکنیم: رد فیزیک و جهالت از نظم طبیعی. در دهه 1950، رابرت سولو اقتصاددان، یکی از نخستین مدلهای عمده را برای توصیف چگونگی وقوع رشد اقتصادی تدوین کرد در این نسخه از نظریه نوکلاسیک، نهادههای تولیدی سرمایه و نیروی کار برای تولید ستاندهها یا کالاهای تکمیلشده که در اقتصاد به فروش میرسد، با هم ترکیب میشوند. رشد سرمایه به ستانده بیشتر منجر میشود، اما استهلاک در داراییهای سرمایه نیز بخشی از آن ستانده را کاهش میدهد. اقتصاد در نهایت به حالتی ایستا میرسد، وقتی که رشد و استهلاک در حالت تعادل با یکدیگر هستند و رشد بیشتری وجود ندارد. نظریه نوکلاسیک استدلال میکند که اقتصاد برای تولید رشد مستمر، نیازمند جریان مداوم پیشرفت تکنولوژیک است که به عنوان افزایش بهرهوری کل تعریف میشود. این افزایش بدان معنی است که ستاندههای تولیدی میتواند در عین حال که نهادههای تولیدی ثابت باقی میمانند، بالا برود. سولو طرحوارهای ریاضی را برای شناسایی تاثیر این رشد فناوری بر تغییرات GDP مطرح کرد. اگر چه کار او با تحسین گسترده سایر متفکران نوکلاسیک روبرو شد، بخش اعظم آن مبتنی بر نتایج ریاضی مشکوک بود که در واقع اعتبار ادعاهای او را تأیید نمیکردند.
در بسط نظریه اصلی سولو، نهادههای تولیدی معمولاً شامل سرمایه، نیروی کار و فناوری شدهاند. انرژی گاهیاوقات تحت این سه ورودی سنتی قرار میگیرد، یا شاید فینفسه و بهخودی خود نهادههای مجزایی قلمداد شود. مهم این است که نهادههای تولیدی تا حد زیادی مستقل از یکدیگر نگریسته میشوند، بدین معنا که میتوانند در صورت لزوم برای حفظ یا افزایش حداکثر سطح تولید، جایگزین هم شوند. نظریه نوکلاسیک مدعی است که اگر جوامع در زمینه منابع طبیعی دچار کمبود باشند، این کمبود را میتوان از طریق نوآوری تکنولوژیک، افزایش بازده، یا سایر اشکال جایگزین، جبران کرد. بهراستی، اقتصاددانان نوکلاسیک تمایل دارند فرض بگیرند که پایداری درازمدت سرمایهداری از لحاظ مادی امکانپذیر است و تمام کاری که باید انجام دهیم همین است که ترتیبات اجتماعی و نهادی را که میتوانند آن پایداری را تضمین کنند، کشف کنیم سولو این ایده را که جهان طبیعی، حد و مرزی بر رشد اقتصادی نمیگذارد، بر مبنای ذیل مطرح کرد: «اگر جایگزینی منابع طبیعی با عوامل دیگر بسیار آسان باشد، پس اصولاً هیچ «مشکلی» وجود ندارد. جهان عملاً میتواند بدون منابع طبیعی به کار خود ادامه دهد؛ بنابراین اتمام آنها فقط یک رخداد است، نه یک فاجعه». اگرچه مدل او همچنین نشان میداد که رقابت در نهایت به اتمام منابع طبیعی منجر خواهد شد، گزاره او نگرش کلی را که بسیاری از اقتصاددانان درمورد ناگزیری رشد تحت لوای سرمایهداری دارند، به زیبایی توصیف میکند.
برای مدلی بسیار سادهانگارانه از معنای تمام این قضایا، پیتزافروشی محله خود را در نظر بگیرید. بنا بر نظریه نوکلاسیک، پیتزافروشی میتواند سطوح کنونی تولید پیتزا را رویارو با هر کمبودی حفظ کند یا ارتقا دهد. میتوان با افزودن اجاقهای بیشتر، بر کمبود کارگران غلبه کرد. کمبود پنیر را میتوان از طریق پیشرفتهای فنی که روشهای کارآمدتری را برای تولید پنیر حاصل میکنند، برطرف نمود. کمبود برق را میتوان با افزایش بهرهوری کار، شاید با آموزش کارگران برای پخت سریعتر پیتزا تحت محدودیتهای زمانی جدید، جبران کرد. همهچیز را میتوان جایگزین نمود. همهچیز را ظاهراً بدون انتها میتوان جایگزین کرد. ایدهها و اصولی که اکنون شرح داده شدند، مفروضات بنیادین را در اقتصاد نوکلاسیک بازنمایی میکنند و اغلب برای توضیح رابطه میان مصرف انرژی و رشد اقتصادی مورد استفاده قرار میگیرند. اگر هیچ حد و مرز سفت و سختی برای جایگزینی وجود نداشته باشد، پس ممکن خواهد بود که اقتصاد ما حتی در زیستکرهای با مقادیر در حال افول منابع طبیعی و با پیامدهای زیستمحیطی شدیداً آشوبناک و غیرخطی که از خسران انرژی عظیم در جوامع سرمایهداری ناشی میشوند، به رشد خود ادامه دهد. به عبارت دیگر، صرفنظر از هر نقصان یا بیثباتی در دنیای طبیعی گستردهتر در نتیجه افزایش بهرهوری، فناوریهای بهتر و بازده بالاتر همیشه برای ارتقای تولید در دسترس خواهند بود.
برای به زیر کشیدن این فانتزی پیچیده، فیزیک پایه در شروع به ما کمک میکند. بنیادینترین حدود بر جایگزینی از ترمودینامیک نشأت میگیرند، شاخهای از فیزیک که مقادیری را مانند گرما، کار و انرژی مطالعه میکند. حدود ترمودینامیک، محدودیتهایی را بر حداکثر بازده جریانهای انرژی در خلال نظامهای تکنولوژیک تحمیل میکنند موتور خودرو، نیروگاه و سلولهای فوتووالتاییک. همگی در ظرفیت خود برای تبدیل یک نوع از انرژی به نوع دیگر محدود هستند. پیشرفت تکنولوژیک نمیتواند بر این حدود غلبه کند؛ هیچ موتور خودرویی هرگز نمیتواند پربازدهتر از موتوری در چرخه کارنو باشدپیشتر، بازده کل یک نظام اقتصادی را به عنوان کسری از تمام مصرف انرژی اولیه که کار مکانیکی و برق را تولید میکند، تعریف کردم به ادعای من، بازدههای کل در طی زمان بهشدت لخت هستند، چرا که بهبود قابلتوجه آنها مستلزم سرمایهگذاریهای هنگفتی است که نظم اقتصادی حاکم را مختل خواهد کرد.