تفسیر اقتصادی امپریالیسم
نوشته: پیپین براندون | ترجمه: محمد محمدی|
نقد اقتصاد سیاسی| مساله نقش خشونت در گسترش سرمایهداری - چه در طول تاریخ و چه در حال حاضر - بسیاری از منتقدان این نظام را درگیر کرده است. مباحثات برسر این موضوع همواره حول این مساله جریان دارد که سرمایه، بنا به منطق خود، از عناصری بهرهبرداری میکند که بنا بر نظریات سه جلد سرمایه مارکس، فراسوی فرآیند سرمایهدارانه تولید و گردش قرار دارند. این عناصر شامل موضوعات بنیادینی مانند نقش امپریالیسم و انقیاد استعماری، مبارزههای خشونتآمیز درون دولت – ملتها و میان آنها با هدف کنترل منابع طبیعی، منطق نژادپرستی و... و دیگر اشکال ستم و تداوم هستی کار اجباری و بدون مزد در سرمایهداری میشود.
یکی از نخستین متفکران مارکسیستی که رابطه بین سرمایهداری در حال گسترش را با «خارج» از آن در سطحی واقعاً جهانی بررسی کرد، رزا لوکزامبورگ بود که یکقرن پیش به طرز وحشیانهای به قتل رسید. او در اثر درخشان خود انباشت سرمایه (1913) با عنوان فرعی سهمی در تفسیر اقتصادی امپریالیسم، بازتفسیر شجاعانه و بسیار بحثبرانگیزی از مارکس ارایه میدهد. لوکزامبورگ استدلال میکند که انباشت سرمایه تنها در صورتی میتواند بهتداوم اتفاق بیفتد که مناطق غیرسرمایهداری وجود داشته باشند که مجبور به جذب تولید مازاد هسته سرمایهداری شوند. او در بخش سوم و پایانی این کتاب، یکی از درخشانترین بررسیها از پیششرطهای تاریخی تکامل سرمایهداری را بیان میکند. با این حال، یاران مارکسیست وی استدلال نظری مطرح شده در دو بخش اول کتاب را کموبیش بهطور کامل رد کردند و درنتیجه اغلب خوانندگان بعدی این اثر از ارزش عظیم آن غافل شدند.
استدلال نظری اصلی لوکزامبورگ بیدرنگ پس از انتشار کتاب مورد حمله بیامان نمایندگان جناحهای مختلف جنبش سوسیالیستی قرار گرفت. لوکزامبورگ این مفهوم را که سرمایهداری بدون دسترسی داشتن به سپهرهای غیرسرمایهدارانه وارد بحران پایانی خواهد شد برمبنای نقد طرح معروف بازتولید نزد مارکس در جلد دوم سرمایه بسط داد. اغلب متفکران مارکسیست در همان زمان و بعدها تفسیر «مصرف ناکافی» او را رد کردند. با اینکه دلایل خوبی برای این کار وجود دارد، اما شدت برخورد غیرعادی ذهنهای حقیری که به او حمله کردند نشان میدهد که انگیزههای دیگر هم در این میان نقش داشتند. خصومت سیاسی با لوکزامبورگ منشأ بسیاری از حملههای جناح راست بود. علاوه بر این، لحن تحقیرآمیز بسیاری از پاسخها صریحاً رنگوبوی سکسیسم داشت. با این حال، همانطور که مارسل فندرلیندن، تاریخنگار، چندی پیش گفت میتوان این استدلال را که بهپایان رسیدن سپهرهای غیرسرمایهدارانه مهمترین مانع انباشت سرمایه را شکل میدهد، مردود دانست ولی کماکان نظر مربوط به اهمیت تاریخی ادغام خشونتآمیز تولید دهقانی مستقل، نابودی اقتصادهای جماعت – محور و بازتولید دایمی همه انواع لایههای بینابین سرمایهدارها و کارگران مزدی در تکامل عملی سرمایهداری را پذیرفت. لوکزامبورگ کارکرد خشونت را در ترکیب دو چیز میبیند: از یکسو فرآیند نامنظم، دایماً رشدگرا و مستعد بحران پویش گسترش سرمایه جهانی و از سوی دیگر امکانات گسترده برای تحقق ارزش اضافی خارج از سپهر بلافصل سرمایه. بنابراین او این خشونت را چنین تحلیل میکند: « شیوه پیوسته انباشت سرمایه به عنوان یک فرآیند تاریخی، نهصرفاً در منشأ آن، بلکه تا همین امروز.»
بخش تاریخی سوم کتاب انباشت سرمایه از هشت فصل تشکیل میشود. لوکزامبورگ پس از تصریح موضع نظری خود درباره عدم امکان بازتولید گسترده سرمایه بدون وجود «بازارهای بیرونی»، از شیوههایی بحث میکند که سرمایه با یاری دولت از طریق آن این مناطق را تسخیر میکند، در آنها نفوذ میکند و آنها را تحت کنترل میگیرد. اهداف اقتصادی این مبارزه جاری میان سرمایهداری و جوامع دارای یک «اقتصاد طبیعی» بر چهار قسم است:
1- کسب فوری منابع مهم نیروهای تولیدی مانند زمین، شکار در جنگلهای اولیه، مواد معدنی، سنگهای قیمتی و کانیها و محصولات گیاهی خاص مانند کائوچو و غیره.
2- «آزادسازی» نیروی کار و به خدمت گرفتن آنان.
3- باب کردن اقتصاد کالایی
4- تفکیک تجارت و کشاورزی
لوکزامبورگ در فصلهای بعدی توضیح میدهد که پیروزیهای خونین سرمایه در این چهار بخش با ترویج اقتصاد کالایی، انحلال اقتصادهای دهقانی کوچک با گسترش وامهای بینالمللی، سیاست حمایت از صنایع و فرآوردههای داخلی و نظامیگری همراه است. شباهت آن با بررسی مارکس از «بهاصطلاح انباشت اولیه» در پایان جلد اول سرمایه مشهود است و لوکزامبورگ درباره جریان فلاکت انسانی که در ردپای فاتحان به جا میماند، همان نظر را دارد. «از آنجا که انجمنهای بدوی بومیان قویترین حمایتها را برای سازمانهای اجتماعی و پایههای مادی هستی آنها ارایه میکند، سرمایه باید با برنامهریزی برای تخریب نظاممند و نابودی تمام واحدهای اجتماعی غیرسرمایهدارانه که مانع توسعه آن میشود، آغاز کند.» در عین حال، لوکزامبورگ با تأکید بر اینکه خشونت صرفاً مقدمهای برای انباشت سرمایه متعارف یا واقعی را شکل نمیدهد، توضیح میدهد که «… ما از مرحله انباشت اولیه گذر کردهایم؛ این فرآیند کماکان ادامه دارد.»
تیزبینی فوقالعاده لوکزامبورگ در تشریح واقعیتهای سلطه امپریالیستی از منظر کشورهایی که در معرض آن قرار دارند، از خاستگاهی دوگانه سرچشمه میگیرد. از سویی، او درک جزمی از تکامل سرمایهداری را که در میان بسیاری از سوسیالیستها رواج دارد، به نقد میکشد. آنان فقط در صورتی به فرآیندهای تاریخی علاقه نشان میدهند که با دریافتهای نظری انتزاعی آنها کاملاً هماهنگ باشد. در نتیجه به عنوان مثال، او رابطه خطی و مکانیکی بین سرمایهداری و گسترش کار آزاد را رد کرد. او پس از تصدیق اینکه «رهایی نیروی کار از شرایط بدوی اجتماعی و جذب آن توسط نظام مزدی سرمایهداری، یکی از پایههای تاریخی گریزناپذیر سرمایهداری است» در ادامه به تناقضهای بسیاری که در این فرآیند وجود دارد، اشاره کرد: «برای اولین شاخه تولید سرمایهدارانه حقیقی یعنی صنعت پنبه انگلیس، نه تنها پنبه ایالتهای جنوبی امریکا ضروری بود، بلکه میلیونها سیاهپوست آفریقایی برای تأمین نیروی کار در مزارع به امریکا گسیل شدند… گرفتن نیروی کار لازم از جوامع غیرسرمایهداری، بهاصطلاح «مساله کار»، برای سرمایه در مستعمرات از اهمیت بیشتری برخوردار است. تمام روشهای ممکن «اجبار ملایم» برای حل این مشکل یعنی انتقال کار از نظامهای اجتماعی پیشین به زیر فرمان سرمایه، مورد استفاده قرار میگیرد. جدا از این درک از پیچیدگیهای توسعه تاریخی، قدرت موضعگیری لوکزامبورگ از مخالفت صریح او با گسترش امپریالیستی ناشی میشود؛ آن هم در زمانی که بسیاری از سوسیالدموکراتهای معتدلتر مشتاق بودند تا استعمار و نظامیگری را به عنوان نیروهای بالقوه مترقی بپذیرند. تحلیل تاریخی لوکزامبورگ برای بردگی، بهرهکشی استعماری و نابودی اقتصادهای طبیعی نه از رهگذر تقابل آنها با توسعه سرمایهدارانه «معمول» و بهرهکشی از پرولتاریا در غرب بلکه با نشان دادن آنها به عنوان مکمل – از منظر وی – ضروری آن، نهایت اهمیت را قائل میشود. این همان چیزی است که لوکزامبورگ را به زعم فندرلیندن به «نخستین مارکسیستی [بدل کرد] که در تلاش بود تا مفهوم حقیقتاً جهانی همبستگی از پایین را بسط دهد».
انکار تمامعیار کتاب انباشت سرمایه از سوی جناح چپ و راست جنبش سوسیالیستی بینشهای لوکزامبورگ را برای چندین نسل مدفون کرد. اما چندان تعجبآور نیست که این بینشها امروز از نو کشف شدهاند. وقتی میبینیم دستورکار بولسانارو خصوصیسازی جنگلهای استوایی است، یا وقتی به ویرانی گستردهای میاندیشیم که شرکتهای چندملیتی روی جماعتها و زیستبومهای سنتی در بسیاری از بخشهای اندونزی اتفاق افتاده، نمیتوانیم درک لوکزامبورگ را از پیوندهای میان امپریالیسم و سرمایه که هرچیزی را که فراتر از مرزهای خود باشد میبلعد تحسین نکنیم. با این حال، این کشف دوباره، مسائل دشواری را هم برای تحلیل و تعریف طرح میکند، چیزی که خود لوکزامبورگ هرگز از مواجهه با آن هراس نداشت. دیوید هاروی جغرافیدان مارکسیست با صورتبندی مجدد نظریه لوکزامبورگ از توسعه سرمایهداری تحت عنوان «انباشت سرمایه از راه سلب مالکیت» سهم بزرگی در تجدیدحیات ارزیابی لوکزامبورگ داشته است.
با این حال، این اصطلاح نزد هاروی، نهتنها دستاندازی سرمایه به جوامعی را دربر میگیرد که پیش از این دستکم تا حدودی توانستهاند بازار را مهار کنند، بلکه فرآیند سنتیتری را نیز شامل میشود که از رهگذار آن سرمایهداران موفق، غنایم رقبای شکستخورده خود در نظام سرمایهداری را از طریق ابزار اقتصادی «متعارف»، فساد یا دزدی یا بهرهبرداری از حاکمیت میبلعند. این برابرسازی دو پدیده تاریخی بسیار متفاوت باعث میشود هاروی چنین استدلال کند که در دوره نولیبرالیسم، در واقع «انباشت از راه سلب مالکیت» به شکل غالب انباشت تبدیل شده است. اما به نظر میرسد با این جابهجایی تفسیری، تأکید لوکزامبورگ بر پیوستگی انباشت سرمایه -آنطور که مارکس درک کرده بود- فرآیند عادی تراکم و تمرکز سرمایه و ادغام حوزههای غیرسرمایهدارانه، بهشدت تضعیف شده است. بازتفسیر هاروی مساله بغرنجی ایجاد میکند: «بیرون» از انباشت جهانی سرمایه در قرن 21 کجا است؟ خواندن لوکزامبورگ تأکیدی است بر اهمیت راهبردی یافتن پاسخ این پرسش. زیرا هرچند ما درباره مباحث نظری که کتاب انباشت سرمایه مطرح کرده است، قضاوت میکنیم، مهمترین توانایی آن در همان شیوهای نهفته است که این اثر از رهگذار آن مبارزههای پیرامونی با سرمایه را با مناقشات مرکز این نظام پیوند داده است.