اثبات غیرعقلانی بودن آدمها به نفع چه کسانی تمام میشود
مولف: ویلیام دیویس| مترجم: آرش رضاپور|
ویلیام دیویس| لندن ریویو آو بوکس|
تقریبا پنج سال پیش وقتی داشتم درباره تجاریسازی تحقیقات روانشناسی مطالعه میکردم، با مدیر برنامههای دن آریلی، استاد روانشناسی و اقتصاد رفتاری در دانشگاه دوک، تماس گرفتم تا ببینم آیا آریلی تمایل دارد در کنفرانسی در لندن سخنرانی کند؟ نتیجهای نداشت؛ مجبور شدم برایش توضیح دهم بودجه من کفاف دستمزد ۷۵۰۰۰ دلاری سخنران و تهیه بلیت درجه یک پرواز بازگشت را نمیدهد. آریلی یک استاد معمولی نیست؛ سخنرانیهای مشهوری در تد تاک ارایه کرده است، مشاورههایش در حوزه پیشبینی رفتاری فروش خوبی دارند و چندین شرکت تأسیس کرده تا از نظراتش درباره پیشبینیناپذیری تصمیمگیریهای انسانی کسب سود کند. تمرکز پژوهشهای آریلی بر غیرعقلانی بودن انسان است. کتاب مشهورش غیرعقلانی پیشبینیپذیر: نیروهای پنهانی که تصمیمات ما را شکل میدهند نام دارد و دو سال بعد از آن نیز کتاب دیگری به نام جنبه مثبت غیرعقلانی بودن: مزایای غیرمنتظره روی برگرداندن از منطق منتشر کرد. شور و شوقی که اهالی بازاریابی به چنین کتابهایی نشان میدهند، نیاز به توضیح ندارد: از زمان طلوع تحقیقات بازار و تبلیغات در اواخر قرن نوزدهم، علاقهای تجاری به این موضوع وجود داشته است که چه چیزی انتخابهای فرد را شکل میدهد که با آنچه اقتصاددانها و فیلسوفان اخلاق میپندارند، متفاوت است.
بازاریابها تنها کسانی نیستند که تشنه چنین بینشیاند. عمومیت یافتن اقتصاد رفتاری نتیجه کتاب ریچارد تیلر و کس سانستین به نام سقلمه بود که الهامبخش دولتهای سرتاسر جهان (و در خط مقدم؛ دولت ائتلافی کامرون) برای تشکیل تیمهای «بینشهای رفتاری» شد و به رشد دیدگاهی در سیاست انجامید که بر خطاهای ناخودآگاه و تمایلات غیرعقلانی انسانها تمرکز دارد. اقتصاددانهای ارتدکس با این پیشفرض که هر انسانی مانند ماشین حساب دقیقی است که هزینه و فایده هر تصمیم را میسنجد، رفتار را بر مبنای انتخابهای عقلانی تبیین میکنند؛ اما دغدغه «سقلمهزنها» ناهنجاریها است؛ یعنی موقعیتهایی که ما، از روی عادت، کارهایی را انجام میدهیم که عواقبی خطرناک درپی دارند؛ مانند عادات بد غذایی، نادیده گرفتن بازیافت، یا ناتوانی از پسانداز برای دوران بازنشستگی. به اعتقاد سقلمهزنها، وظیفه سیاستگذاران این است که تغییراتی جزئی در «معماری انتخاب» (اینکه گزینههای گوناگون چگونه بر ما عرضه میشوند) به وجود آورند تا بهشکلی نامحسوس ما را به مسیر عقلانیت هدایت کند. در حوزههایی همچون تغذیه و مسائل مالی شخصی، کارفرماها و کسبوکارها تشویق میشوند گزینههای پیشفرضشان را به گزینههای «خوب» تغییر دهند. برنامههای مستمری به شکلی طراحی میشوند که افراد به جای آنکه تصمیم بگیرند در آنها ثبت نام کنند، میتوانند تصمیم بگیرند از آنها انصراف دهند، بدینترتیب افراد به شکل پیشفرض صندوق بازنشستگی بهتری دارند. سیستم منوی لمسی مکدونالد اکنون به گونهای طراحی شده است که مشتریان را به سمت سالادها و نوشیدنیهای بدون شکر راهنمایی کند، تا بدینترتیب جلوی این را بگیرند که فرد با انتخاب برگر، چیپس و نوشابه به دست خودش زندگیاش را تباه کند. اینها تلاشهایی هستند برای محافظت از ما دربرابر رفتارهای غیرعاقلانه خودمان، اما شاید بعضیها خوششان نیاید که قدرتمندان با شهروندان مثلِ بچهها رفتار کنند.
این دلبستگی جدید به تصمیمگیری غیرعقلانی مصادف بود با بحران مالی جهانی. مرشدانی همچون آریلی، تیلر و سانستین به پرورش نوعی ایدئولوژی بازار آزاد کمک کردند که بر اساس آن مشتریان و سرمایهگذاران به اندازه کافی باهوش هستند (دست کم باهوشتر از قانونگذاران) که مخاطرات را در نظر بگیرند. اما این طرز تفکر همچنین زمانی عمومیت یافت که تلفیق شبکههای اجتماعی با گوشیهای هوشمند صدها میلیون نفر را در نظامِ بیامانِ بازخورد و جمعآوری داده به دام انداخت. میزان غیرعقلانی بودنِ «پیشبینیپذیر» ما، منوط به این است که پیشبینیکننده چقدر از رفتار ما آگاه است و از زمان به بازار آمدن آیفون و اوج گرفتن فیسبوک در سال ۲۰۰۷، حجم غیرمنطقی بودن انسانیای که قابل بررسی و استفاده باشد نیز به شکل فزایندهای افزایش یافته است.
علیرغم این تشکیلاتِ روان-صنعتی گسترده و پرسود، شاید فکر کنید ذهن انسان نمیتواند آنقدرها برای نخبگان سیاسی و تجاری جذابیت داشته باشد. اینکه نه منافع شخصی عقلانی، بلکه هنجارها، عادات، غرایز و احساسات هستند که بر رفتار ما حاکماند، در جرگه این نخبگان به نوعی عقیده جدید تبدیل شده است. بااینحال، وقتی در سال ۲۰۱۶ این نیروهای غیرعقلانی، با تکنیکهای آزمایشهای روانشناختیای که سقلمهزنها در شبکههای اجتماعی بهکار میبرند تلفیق شدند، و عرصه دموکراسی را تنگ کردند، درست مانند این بود که دیونیزوس، شخصا،
به پا خاسته و رقصکنان این سوی و آن سو میخرامد. شاید غیرعقلانیبودن پیشبینیپذیر باشد، اما دیگر نه آنقدر که دونالد ترامپ سر از کاخ سفید درآورد.
آنچه سقلمهزنها را اینچنین نزدیکبین میکند، فرضی است که میگوید غیرعقلانی بودن نوعی «رفتار» است که مانند دیگر رفتارها، میتوان ردیابی و مهارش (یعنی عقلانیاش) کرد. درست است که ارتباط میان عقلانیبودن و غیرعقلانیبودن درنهایت نوعی رابطه مبتنی بر قدرت است: یعنی مساله بر سر این است که کدام بخش از جامعه (یا خود) میتواند بر بخش دیگر ریاست کند. بااینحال انتخاب ترامپ، خام بودن این پندار را نشان داد که عقل عاقبت پیروز میشود. شاید با نظارت کافی بتوان منطق نهفته در پس دیوانگی کنونی ما را دریافت؛ شاید جف بزوس، بنیانگذار آمازون (که در حال حاضر هر ۳۰ ثانیه ۷۵۰۰۰ دلار درآمد دارد)، با آن شبکه جهانی سنسورهای خانگی و ردیابی مشتریانش، عقلگرای واقعی دوران ماست. اما اگر سیلیکونولی (نه، اصلاً دانشگاه) جایگاه عینیت و خرد در روزگار ما باشد، عقلانیت از چشمِ بخش بزرگی از ما میافتد. سقلمهای که با استفاده از فیس بوک برای اثرگذاری بر انتخابات به راه افتاد، به این دلیل نبود که این شبکه اجتماعی قدرت مطلق را در دست دارد، بلکه از اینجا بود که هیچ درکی از ظرفیتهای واقعیاش نداشتیم. پارانویا، واکنشی عقلانی به سیستمی است که قواعد و اهدافش در هالهای از رمز و راز قرار دارد.
سلطه جدید غولهای فناوری، مانند فیسبوک و گوگل، نشاندهنده تهدیدی متمایز علیه وضعیت خرد در جامعه است. این کسب و کارها با جمعآوری اطلاعات درباره رفتار ما پول در میآورند و سپس از هوشِ مصنوعیای که با این اطلاعات به دست آمده است بهرهبرداری میکنند؛ همانچیزی که شوشانا زوبوف به آن «سرمایهداری نظارتی» میگوید. بااینحال، از مجادلاتی که پیرامون «اخبار جعلی» در فیسبوک و محتواهای افراطگرایانه در یوتیوب وجود دارد متوجه میشویم که این شبکهها علاقهای به برقراری هنجارهای رفتاری ندارند، بلکه تنها به دنبال افزایش اعضایشان هستند. تاجاییکه به منافع تجاری مارک زاکربرگ مربوط میشود، مادامی که پستی در فیسبوک منتشر شود، هیچ اهمیتی ندارد که چقدر بیمعنی، احمقانه، خطرناک، یا دروغین باشد.
نمونه برجسته فناوری نظارتی زندانِ سراسربینی است که جرمی بنتام طراحی کرد. در آن زندان، صرفنظر از اینکه زندانبانها در حال نظارت بر زندانیان باشند یا نه، زندانیان همواره احساس میکنند در معرض دید قرار دارند. همانگونه که میشل فوکو اشاره کرده است، سراسربین یک ابزار تأدیبی بود که هدفش بیدارکردن وجدان اخلاقی زندانی تا حدی بود که خودش پلیس رفتار خود باشد و در نتیجه به عنوان فردی خوب و عقلانی به جامعه بازگردانده شود. اما پلتفرمهای جدید متفاوتند؛ به دنبال تأدیب ما نیستند، بلکه صرفاً میخواهند بیشتر و بیشتر دربارهمان بدانند. و ما هرچه عجیبتر و دیوانهتر شویم، بینشهای روانشناختی آنها هم بهتر میشود. ما نمیرویم ساکن اندرزگاهی اخلاقی شویم، بلکه به بحث گروهی متمرکز میپیوندیم که پر از آشوب و خوشگذرانی است و در آن، از ما خواسته میشود تمام قید و بندها را کنار بگذاریم؛ اما همین کنار گذاشتن قید و بندها در خدمت منافع ناظری است که آن سوی آینه ایستاده است. ارزشمندترین اطلاعات در این اقتصاد، واکنشهای کمتر آگاهانهاند؛ «لایک» با لمس صفحه، اسکرول صفحه، یا ایموجیهایی که حقایقی پنهان را درباره چرایی رفتارهایمان آشکار میسازند. هرچه کمتر عقلانی رفتار کنیم، تحلیلگران داده بیشتر میآموزند.
سقلمهزنها، مانند بنتام، عقلانیت را همچون عادتی میبینند که میباید به دست دولتی خیرخواه در ما نهادینه شود تا به سوی سلامتی و سعادت رهنمون شویم. بدینترتیب، شاید روزی علاقه من به بیگ مک، به یاری شرطیسازی، بهطور کامل از بین برود. اما درمقابل، غولهای پلتفرمی عقلانیت را بهنوعی دارایی فکری خود میدانند؛ چیزی که محصول محاسباتی است که در خفا انجام میشود. اگر بتوانند از منطق ریاضیای که در پس جامعه در جریان است رمزگشایی کنند، باز هم تمایلی به افشای آن ندارند. این نگرش به عقلانیت از نظر سیاسی هم جذابیتی ندارند. مشکل در خود رفتارگرایی و این پیشفرضِ آن است که آزادی انسانْ برنامهریزی شده یا قابل برنامهریزی است. عقلانیت درکل ارتباطی با عمل آگاهانه ندارد، بلکه از چشمانداز یک ناظر همهچیزبین معنا مییابد. در این نگرش به خرد، جایی - و اساسا زمانی- برای تفکر، خودنگری، یا تأمل وجود ندارد: هریک از ما به نقطهای در یک شبکه فروکاسته شدهایم، و با محرکهایی بمباران میشویم که به آنها تنها به شکلی خودکار میتوانیم واکنش نشان دهیم. رفتارگرایی، عقلانیتگرایی را به عقلانیتگریزی تبدیل میکند. سرمایهداری نظارتی بهگونهای با جمعیت جهان رفتار میکند که انگار یک باغ وحش بزرگ است، طوری به مطالعه رفتار انسانها میپردازد که آنها، مانند موشهای آزمایشگاهی، هیچگاه از آن خبردار نمیشوند. از آنجاییکه دموکراسی و گفتمان عمومی در منطق پلتفرمها نهادینه شدهاند، تا وقتی افراد به استفاده از پلتفرم ادامه دهند، هیچ اهمیتی ندارد چه میگویند و چه میکنند. دونالد ترامپ نشانه جامعهای است که عقلانیت را ویژگی ماشینها میداند، نه انسانها.
کتاب غیرعقلانیت جاستین اسمیت، یکی از بیشمار کتابهایی است که با الهام از انفجار سیاسی سال ۲۰۱۶ نوشته شدند. ترامپ، به خودی خود، نوعی مشغولیت دایمی است، اما اینترنت و کارناوال یاوههای یکبندش نیز چنیناند. گذاشتن این دو مضمون در کنار هم -دروغگویی مهملباف در کاخ سفید و فرهنگ میم لودهواری که کمک کرد او به آنجا راه یابد- بدان معنا است که پدیدهای آشکارا جدید و خطرناک ظهور کرده است. به نظر میرسد ترامپ گوی سبقت را از تمامی نظریهپردازان توطئه و عوامفریبان پیش از خود ربوده است. انتخابشدن او به معنای «از بین رفتن تقریباً کامل فضای عمومی و مفروضات مشترکی بود که میتوانستیم به یاری آنها درباره تفاوتهایمان صحبت کنیم». در سال ۲۰۱۶، شاهد «تغییر قاطع اینترنت از مجمعی برای روشنایی به محملی برای تاریکی بودیم». برتری ترامپ ناگزیرمان میکند از قواعد و نهادهایی دفاع کنیم که اصولاً نباید نیازی به دفاع داشته باشند. اکنون مجبوریم بگوییم استدلالآوری خوب بهتر از استدلالآوری بد است، سیاستهای عقلانی دولتی از سیاستهای غیرعقلانی بهترند.
تعریف معنای عقلانیت (و بنابراین غیرعقلانیت) به دور از مرزها و اسطورهپردازیهای روشنگری، دشوار است. میتوانید به عقاید آنجهانیای درباره منطق و ریاضیات پناه ببرید که از سر و کولِ فرهنگ و سیاست بالا میروند. اما اگر مسیر مطالعه دانشگاهی «انتخاب عقلانی» از مشکلات راهبردی -جنگ و سود- (همان مشکلاتی که حل کردنشان برای سالها وظیفه نظریه انتخاب عقلانی بوده است) منحرف شود، معنایش را از دست میدهد. وقتی به این میاندیشیم که درواقع چگونه زندگی میکنیم، تشخیص اینکه کدام عمل یا انتخاب «غیرعقلانی» بوده است، دشوار مینماید. اسمیت میگوید «اگر انسانشناسی خارج از جهان فرهنگی ما، در هنگام مطالعهمان قادر باشد تفاوتی مشخص میان طالعبینی، آزمونهای شخصیتی، و رتبهبندی اعتباری قائل شود» یا حتی بتواند بگوید «خود ما به روشنی متوجه تفاوتشان هستیم»، بازهم مشخص نیست چگونه یک نفر میتواند تمایزی میان جوامع علمی قرن ۱۷ (که پیشرفتهای آتی مدیونشان هستند) و برای مثال، وبسایتی برقرار کند که از میان شواهد گوناگون آنهایی را گلچین میکند که ثابت میکنند واکسن زدن منجر به اتیسم میشود. عقلانیت، خواه به معنای «فرهنگ» گرفته شود یا «رفتار»، تبدیل به مناسک یا (آنگونه که سقلمهزنها میگویند) عادت میشود و «غیرعقلانیت» به اصطلاحی منفی برای عاداتهایی که بد میپنداریم.
پاسخ دموکراتیک و همچنین عملگرایانه، به این وضعیت، شانه بالا انداختن است و پذیرش اینکه «عقلانیت» چیزی نیست جز آنچه مردم از آن مراد میکنند، حتی اگر هیچگاه کاملاً به آگاهی نرسند. حقیقت، همانگونه که ریچارد رورتی میگوید، هرآنچیزی است که همعصرانم با آن مخالفتی نداشته باشند. قدرت کارشناسان در جامعه، درنهایت منوط به افرادی است که به آنهایی اعتماد کردهاند که به عنوان کارشناس منصوب شدهاند. تعداد کمی از ما درک درستی از بیماری و ایمنیشناسی داریم، بنابراین دشوار است که دقیقاً بگوییم چرا اینکه کسی فرزندش را واکسن بزند «عقلانی» است و اگر نزند «غیرعقلانی». حقایق مسلم در جوامع مدرن و سکولار کمتر از جوامع مذهبی وابسته به سلسله مراتب و اعتماد نیستند. اسمیت مینویسد اعتماد به کارشناسان «تعهدی است که احتمال مورد تهدید قرار گرفتن، یا شکننده شدن آن در اثر تغییرات در تار و پود اجتماعی، بیشتر از تهدیدِ آن از سوی شواهد تجربی جدید درباره حقیقت علمی موضوع است». مساله بهظاهر معرفتشناختی «پساحقیقت»، که در سال ۲۰۱۶ عمومیت یافت، در نهایت مساله سیاسی «پسااعتماد» است. در غیاب تعریفی قطعی از «عقلانیت»، شاید بهترین گزینه سیاسی نوعی عملگرایی رورتیوار باشد. اگر همگان با آنچه «غیرعقلانی» محسوب میشود مخالف باشند، بنابراین ناگزیریم بپذیریم حدی از این مساله باید در هرجامعه دموکراتیک اصیل وجود داشته باشد. شاید گهگاهی «تشویقِ» عجیب و غریب و بیضرری که برآمده از محاسبات کارشناسان است، ایرادی نداشته باشد، «اما اگر صرفاً به دنبال چیزهایی باشیم که برایمان خوب است، خودِ این کار در ذاتش برایمان خوب نیست».
بااینحال، دو منبع پریشانکننده در غیرعقلانیت وجود دارد که سد راه این بازار آزاد خوشبختی است. نخست، اینترنت است. صرفنظر از اینکه چقدر از ناامیدی سیاسی سال ۲۰۱۶ را به تأثیر فیسبوک یا کمبریج آنالیتیکا نسبت دهیم، آشکار است که شبکههای اجتماعی نقشی مهم در تغییرشکل بنیادین عرصه عمومی داشتهاند. آن هم به نحوی که به سود چهرههایی همچون ترامپ بوده است. پدیده موسوم به «اقتصاد توجه»، که درآن تمام برندها، احزاب سیاسی، و اینفلوئنسرها بر سر جلبتوجه کاربران رقابت میکنند، به نوعی از خشم، هیاهو و شوک ارجحیت میبخشد که بیشک ترامپ تولیدشان میکند. در روایت اسمیت، آنچه بیش از همه در گفتوگوهای آنلاین ویرانگر است، این است که مرزهای (همیشه مبهمِ) میان «عقلانیت» و «غیرعقلانیت»، به یاری آمیختهای از بدخواهی و جنگ روانی به طور کامل نابود میشوند. برای کسی که بخواهد لوده بازی در بیاورد، اینترنت جای بینظیری است، همیشه هم به بهای آبروی یکنفر دیگر و آسیب زدن به دموکراسی و درک مشترک تمام میشود. گفتوگو تبدیل به نوعی هنر نمایشگری میشود و غیرعقلانیتگراها میتوانند، در زمان مناسب، جامه عقلانیتگرایی بر تن کنند. تهدیدهایی که شبهعلم و خودِ ترامپ ارایه میکنند بدین دلیل است که، در رفتار و در ظاهر، کم و بیش شبیه به علم بههنجار و رییسجمهور بههنجار هستند. برخلاف این افسانه تسکیندهنده روشنگری، غیرعقلانیت دیگر در حاشیه علم یا لیبرال دموکراسی نیست، بلکه ظاهراً به سمت مرکز میخزد.
آنچه اسمیت را بهویژه نگران میکند، ارتقای جایگاه بازی و شوخی در این مدینه فاسده است («لطیفهها مانند تکههای کوچک و غلیظشده «غیرعقلانیت» هستند») . «روحیه لشکر اوباشان اینترنتی راست بدیل، یعنی همان نیرویی که نقشی سرنوشتساز در پیروزی ترامپ داشتند، بیشتر از آنکه شبیه به جمهوریخواهانی جوان در انجمن پیران باشد، شبیه به انفجارِ هیاهو و غوغایی است که در کنسرت ووداستاک جاری بود». کناییگویی و توجهطلبی شوخطبعان اینترنتی، از بسیاری جهات، پاسخ مقتضی سیاسی و فرهنگی است به فضای عمومیای که در آن اهمیتی ندارد که هرکه چه میگوید، منظورش چیست و چه میکند. به نظر میرسد شوخیهای لیبرال، در مواجهه با این نمایش، فاقد گزندگی سیاسی بوده، و تبدیل به «مُسکن صرف» شدهاند.
نوشتارِ خود اسمیت هم لحنی طعنهآمیز و بامزه دارد، اما شاید این نشانهای باشد از اینکه چطور همه ما گیر افتادهایم. سیلیکونولی سزاوار سرزنش است. تلاقی مهندسان نرمافزار غیر مسوول، که توهم عقلانیتْ دیدگاهشان را تنگنظرانه کرده است، با جامعهای که با دروغ و داستان دست و پنجه نرم میکند، منجر به انفجار سال ۲۰۱۶ شد. تکبر رفتارگرایانهای که غولهای پلتفرمی را شکل میدهد، منطقیتر و کمخطرتر از نظریات توطئه و «اخبار جعلیای» نیست که آنها به گردش درمیآورند. زمانی که منطق به ابزاری برای قدرت انحصاری تبدیل شود، خواه در دستان یک دولت باشد یا یک پلتفرم شرکتی، دیگر وسیلهای برای فهمیدن نیست، بلکه تبدیل چیز میشود سوءاستفادهگر و بالقوه خشونتبار. این چهره جدید «خِرد مهاجم» است که دست از هیچ اندیشه، احساس و عملی نمیکشد و اصرار میکند همهچیز باید کامپیوتری شود، تا جهان، تحت نظارت غولهای فناوری، تبدیل به جایی شود که غیرعقلانیبودنِ پیشبینی پذیرش بیشتر و بیشتر گردد. عقلانیت، در عصر پلتفرمها، به عنوان نوعی مزیت رقابتی احتکار میشود و نوعی «نخبهسالاری» به وجود میآورد که امثال بزوس و زاکربرگ کنترلش میکنند. انشقاقی به وجود میآید میان شرایط الگوریتمی زندگی اجتماعی (که برای اکثریت ما نامرئی است) و «محتوای» مرئی و آشفتهای که به سرعت تمام اینترنت را در مینوردد. انشقاقی که ردی از هرج و مرج و قهقهه بر جا میگذارد.
مرکز بحرانی که در آن هستیم، از همینجاست. نمیتوان به سادگی گفت غیرعقلانی بودن بد یا زائد است؛ هر جامعهای -درواقع هر انسانی- باید جایی برای غیرعقلانیبودن داشته باشد؛ در هنر، در خواب، یا نزد روانپزشک. افسانه روشنگری استعماری این بود که امر غیرمنطقی خارج از حیطه مردان سفیدپوست اروپایی است؛ افسانه رفتارگرایان دیجیتال این است که غیرمنطقی خارج از حیطه الگوریتمها است. یکی از تفاوتهای مهم این است که همچنان که معیار منطق از ذهن مردان سفیدپوست اروپایی به ماشینهای سیلیکون ولی تغییر مییابد، جامعه نیز دیگر نمیخواهد مردان سفید پوست الگوی رفتار منطقی را فراهم آورند، به همینترتیب، دونالد ترامپ هم نمیخواهد.
به نظر میرسد منبع دیگر پریشانی غیرمنطقیبودن، جایی در درون خود اسمیت نهفته است، یا دست کم در ارتباط او با قواعد فلسفی، این همان چیزی است که به کتاب رنگ و بویی اگزیستانسیالیستی میبخشد. پراکندگی سرنخهای وقایع ۲۰۱۶ بر شخص اسمیت اثرگذار بوده است، بهویژه نحوه مواجهه با برخی گوشههای تاریکتر و عجیبتر فرهنگ آنلاین، مفروضات بنیادین او را زیر و زبر کردهاند. به نظر میرسد فرهنگ میمِ راست بدیل که کارزار ۲۰۱۶ ترامپ را احاطه کرده بود، اسمیت را تکان داده، دیدگاهش را درباره طنز و جایگاه منطق در جامعه دگرگون کرده و جدیت تازهای را در این فرایند به وجود آورده است. او در مصاحبهای در ماه اکتبر با نشریه پوینت، مجلهای در شیکاگو که گرایشات روشنفکرانهای همچون اسمیت دارد، تنگنایی را تشریح میکند که جدی نبودن و «شوخ و شنگی» به وجود آورده است: چگونه میتوان بدون تبدیلشدن به یک آدم غُرغرو و محافظهکار به نقد بیهودگی اینهمه گفتوگوی آنلاین پرداخت؟ او میگوید چه کنیم که تبدیل به تئودور آدورنو نشویم؟ کسی که در سال ۱۹۶۹، کمی پس از آنکه «ترولهای» امروزی درست و حسابی شستوشویاش دادند؛ همان وقتی که دانشجویان معترضِ عریان با ریختن گلبرگ روی سرش، سخنرانیاش را قطع کردند، سکته قلبی کرد و از دنیا رفت. بخشی از این موضوع مربوط به چرخه زندگی روشنفکری است، که در آن ناگهان تندروهای سابق متوجه میشوند نسل جوانْ روشنفکران را نیز همچون بخشی از سیستم میبینند. این تنگنا، برای اسمیت، عمیقاً برخاسته از این است که او بر فرهنگ لودگی و حماقت آنلاینی آگاه است (شاید کمی هم بیش از حد ذهنش را اشغال کرده باشد) که به نظرش تهدید آمیز میآید. بهنظر میرسد او تمایلی ندارد، یا قادر نیست، شبکههای اجتماعی را رویهمرفته نادیده بگیرد، خواه به دلیل تعهد مردمنگارانه، یا اینکه او هم مانند بقیه ما در برابر افسون پلتفرمها آسیبپذیر است. پرسش این است که آیا هیچ بخشی از فرهنگ نقد عمومی پیش از اینترنت میتواند در این عصر جان به در ببرد؟ عصری که درآن تمام تبادلات روشنفکرانه میتواند به سرعت، با جُکها، حمله به شخصیت، فریاد تظلم خواهی، یا سوءتفاهمهای راهبردی درباره بحثها منحرف شود. اگر هیچ نتواند چه؟ اگر، طبق تیتری که اسمیت روی یکی از مقالاتش در مجله پوینت گذاشته، «همهچیز تمام شده» باشد چه؟
فلسفه و علوم طبیعی، به عنوان رشتههایی دانشگاهی، از عصر ترامپ و فیسبوک جان به درمیبرند. نظریهپردازان بازی و اقتصاددانها در دانشگاهها به مدلسازی انتخابهای «عقلانی» براساس اصطلاحات انتزاعی ریاضی ادامه خواهند داد. بااینحال، بخشی از پیام «غیرعقلانی بودن» به شکستهای مکرر فلسفه در ارائه منطق و روشنگری کافی درباره جهان بازمیگردد. تلاشها برای متمایزکردنِ فلسفه از سفسطه (بازی با کلمات) یا مکاشفات عرفانی هیچگاه بهطور کامل رضایتبخش نبودهاند. فلسفه آنچنان برای تحکیم پایههایش تقلا میکند که کار به ظاهرسازی میرسد. وانگهی، اتکای فیلسوفان بر الگویی صادقانه و برابریگرا از تفکر، به عنوان محکی برای بحث «منطقی»، موانعی را دستکم میگیرد که چنین الگوهایی در جهان واقعی با آن مواجه میشوند. اسمیت، به شکل ستایش برانگیزی، با ذهنی باز به مصاف این مساله میرود، اما متقاعد شده است که هنوز باید درباره مسائل قدیمی نیز بحث کرد. فیلسوف، دستکم این قدرت را دارد که آخرالزمان فرهنگی را روایت کند؛ همان کاری که آدورنو زمانی انجام داد. بخش بزرگی از کتاب غیرعقلانیت خشمآلود، شگفتانگیز و فریادگرِ شکستی خفتبار است؛ پژواکی است از ادبیات اولیه مکتب فرانکفورت. جستوجوی سترگ اسمیت رگههایی شجاعانه، اگرچه خود-مجازاتگرانه، برای آوردن فلسفه به عرصه عمومیای دارد که تحت سلطه لودهها و اوباش است؛ جایی که قواعد تبادل فکری پیوسته در حال تغییرند. او شبیه به فردی است که اصرار دارد تا ساعت ۲ صبح در مهمانی بماند تا با مردم بحث کند، و قیل و قال آدمها هرلحظه بیشتر ناامیدش میکند؛ با خود میاندیشد چرا هیچکس به حرفهای دیگری گوش نمیدهد؟ خطر این موقعیت و شاید خطر فلسفه بهطور کلی، این است که به جایی میرسید که خودتان را بیش از حد جدی میگیرید و درنتیجه بیشتر موجبات خنده دیگران را فراهم میکنید. اما از سوی دیگر، شاید این تنها راه بدیل دربرابر هیاهو و فریبکاریای باشد که در چند سال گذشته زیر پای دموکراسی دیجیتال را جارو کرده است.
منبع: ترجمان