«نابرابری» نادرست است اما کدام «برابری» درست است
جاشو راتمن|ترجمه: محمد معماریان|
نیویورکر| مایکل و آنجلا به تازگی ۵۵ ساله شدهاند. طی چند سال اخیر، دو نفر از آشنایانشان درگذشتهاند: یکی در اثر سرطان و دیگری در تصادف رانندگی. به نظرشان آمده است که باید برای بچههایشان برنامهای بریزند. این زوج قدری پول در بانک دارند. فرض کنید هر دو در سقوط هواپیما بمیرند؛ آن پول چه میشود؟
مایکل و آنجلا چهار فرزند دارند که کوچکترینشان اواخر نوجوانی را میگذراند و بزرگترینشان نزدیک
30 سال دارد. کلوئی، بچه بزرگشان، نابغه ریاضی است و در گوگل برنامهنویسی میکند. کلوئی امیدوار است بزودی شرکت خودش را راه بیندازد. ویل که فارغالتحصیل رشته مددکاری اجتماعی است، در یک مرکز توانبخشی معتادان کار میکند تا وام دانشجوییاش را پس بدهد. بچههای دوقلویشان، جیمز و الکسیس، در کالج مشغول تحصیلاند. جیمز که همیشه با علف در فضاست و نمرههای خوبی هم نمیآورد، باور دارد که میتواند روزی سلبریتی یوتیوبی شود. (او تا همین حالا دو بار به خاطر شیرینکاریهایش در دانشگاه معلق شده است.) الکسیس که دلش میخواهد شاعر شود، به یک عارضه مادرزادی مبتلاست که ممکن است در میانسالی باعث نابیناییاش شود.
مایکل و آنجلا، اولِ کار تصمیم گرفتند پولشان را بهطور برابر تقسیم کنند. بعد به فکر فرو میروند. کلوئی به سرعت در مسیر موفقیتهای پولساز در دره سیلیکون پیش میرود. فشار وام بر دوش ویل که میکوشد به اقشار آسیبپذیر یاری برساند سنگینی میکند. اگر به جیمز ارثی برسد، لابد تنبلتر میشود و آن پول را هم خرج لباسهای آنچنانی و خوراکیهایش میکند. الکسیس با آن مشکل پزشکیاش شاید در آینده نیازمند کمک باشد. مایکل و آنجلا به این فکر میافتند که شاید تقسیم برابر پول کار معقولی نباشد. برای آنها مهم است که بچههایشان همگی بتوانند شکوفا شوند، و بدینمنظور شاید مجبور باشند سهم نابرابری به آنها بدهند که آن هم صورت خوشایندی ندارد.
رونالد دورکینِ فیلسوف سال ۱۹۸۱ در مقالهای با عنوان «برابری چیست؟» به این نوع معما که پیش روی والدین قرار میگیرد پرداخت. دورکین نوشت والدین در چنین خانوادهای باید میان دو هدف ارزشمندِ تساویطلبانه سبکسنگین کنند. یک هدف «برابری منابع» است که میتوان با تقسیم برابر ارث به آن رسید، اما عیبش این است که به تفاوتهای مهمِ میانِ طرفهای درگیر ماجرا توجهی نمیکند. هدف دیگر «برابری بهرهمندی» است که میکوشد از طریق حسابکتابهای پرپیچوخم، آن تفاوتها را در نظر بگیرد. اگر از مسیر اول بروید، حقایق مهمی درباره بچههایتان را عامدانه نادیده گرفتهاید. در مسیر دوم با این خطر مواجهید که میراثتان را نه برابر تقسیم کنید و نه درست. در سال ۲۰۱۴، مرکز پژوهش پیو از امریکاییها خواست «بزرگترین خطرات دنیا» را ردهبندی کنند. تعداد زیادی نابرابری را در صدر جا دادند، یعنی مقدم بر «نفرت دینی و قومی»، سلاحهای هستهای و تخریب محیطزیست. با این حال، مردم توافق ندارند که «برابری» دقیقاً یعنی چه. مثلاً در یک سال گذشته، ساکنان شهر نیویورک درگیر بحث پیرامون دبیرستانهای دولتی نمونه شهر مثل استووزانت و برانکسساینس شدهاند. به نسبت جمعیت، سهم برخی قومیتها در این مدارس بسیار زیاد و سهم برخی بسیار کم است. چه باید کرد؟ یک طرف میگوید که شهر باید برابری در رویه پذیرش را تضمین کند: باید مطمئن شود که همه دانشآموزان و خانوادههایشان اطلاعات برابر دارند و تشویق میشوند که برای آزمون ورودی درس بخوانند. طرف دیگر هوادار یک شکل مستقیمتر و نمایندگیمدارتر از برابری است: این طرف میخواهد آزمون ورودی کنار گذاشته شود تا یک سیستم پذیرش جدید طراحی شود که تعداد دانشآموزان متناسب با آمار جمعیتی شهر باشد. هر دو طرف در پی هدفهای ارزشمند تساویطلبانهاند، ولی رویکردشان با هم مغایر است. دورکین مینویسد که چون افراد و اقتضائات زندگیشان با هم فرق دارند، لاجرم باید میان برخورد برابر با آنها با برابر دانستن آنها سبکسنگین کرد. چون ساده میشود نابرابری را فهمید، پیچیدگیهای تساویطلبی بیشتر سرخوردهمان میکنند. مدیران عامل، بهطور متوسط، 300 برابر کارکنانشان پول درمیآورند؛ میلیاردرهایی که پول اهدا میکنند، عرصه سیاستورزیمان را شکل میدهند؛ اتوماسیون به سود مالکان است، نه کارگران؛ اقتصادهای شهری رشد میکنند در حالی که اقتصادهای روستایی با رکود دست و پنجه نرم میکنند؛ و بهترین خدمات سلامت و درمان نصیب ثروتمندترین آدمها میشود. از راست تا چپ سیاسی، همگی داغدار ازدستدادن چیزی هستیم که آلکسی دو توکویل به آن «برابری عمومی شرایط» میگفت؛ چیزی که اگر استثنای دردناک بردهداری را کنار بگذاریم، روزگاری جامعه امریکایی دارای آن بود. مساله هم فقط پول نیست. توکویل در سال ۱۸۳۵ نوشت که «شیوههای رایج زندگی» امریکاییها نیز تساویطلبانه بودند: جوری رفتار میکردیم که انگار تفاوت چندانی با همدیگر نداشتیم. امروزه، در سالنهای سینما با صفهای «اولویتدار» برای پاپکورن و پنج رده در اوبر مواجهیم. ما همچنان درگیر همهجور نابرابریهای آشکار بر اساس نژاد، جنسیت، گرایش جنسی و سایر جنبههای هویتی هستیم. نابرابری همهجا هست و نمیتوان بر آن چشم بست. بیماری را تشخیص دادهایم. چرا نمیتوانیم درباره درمانش توافق کنیم؟
در ژانویه ۲۰۱۵، جرمی والدرون (فیلسوف سیاست در دانشکده حقوق دانشگاه نیویورک) یک سلسله درسگفتار پیرامون ماهیت بنیادین برابری بشر در دانشگاه ادینبورا برگزار کرد. ابتدای امر توجه مخاطبانش را به این شکل جلب کرد: «به دور و برتان نگاه کنید، و به تفاوتهای بین خودتان بنگرید». در آن جمع از پیر و جوان، مرد و زن، زیبا و زشت، پولدار و فقیر، سالم و رنجور، والامقام و فرودست، دیده میشد. والدرون گفت منطقاً ممکن است در مخاطبان «سربازان در کنار غیرنظامیان، فراریان و محکومان در کنار شهروندان قانونمدار، بیخانمانها در کنار مالکان» و حتی «ورشکستهها، نوزادان و دیوانگان» هم حضور داشته باشند که هرکدام حقوق قانونی متفاوتی دارند. والدرون در کتابی با عنوان برابری یک دیگر: مبانی برابری بشریکه محصول آن درسگفتارها بود، اشاره میکند که تفاوت در مهارت، تجربه، خلاقیت و فضیلت نیز افراد را متمایز میکند. او میپرسد که عطف به اینگونه تفاوتهای دامنهدار و مهم، مردم به چه معنا «برابر» هستند؟ والدرون به برابری بنیادین ما اعتقاد دارد؛ ولی در مقام فیلسوف میخواهد بداند که چرا چنین اعتقادی دارد.
بنا به اعلامیه استقلال، «بدیهی» است که همه آدمیان برابر خلق شدهاند. ولی از یک منظر خاص، آنچه بدیهی است نابرابری ماست. یک دهه پیش، دبورا سولومونِ نویسنده از دونالد ترامپ پرسید نظرش درباره این ایده که «همه آدمیان برابر خلق شدهاند» چیست؟ میگویند ترامپ گفت: «این حرف درست نیست. برخی آدمها بسیار باهوش به دنیا میآیند. برخی آدمها هم نه چندان باهوش. برخیها بسیار زیاد به دنیا میآیند و برخی نه. پس نمیتوانی بگویی که همه برابر خلق شدهاند». ترامپ تصدیق کرد که همه سزاوار برخورد برابر تحت لوای قانون هستند، اما نتیجه گرفت اینکه «همه آدمها برابر خلق شدهاند» در حقیقت «برای بسیاری از مردم، تعبیرِ بسیار سردرگمکنندهای است». بنا به یک نظرسنجی در سال ۲۰۱۵، بیش از ۲۰ درصد امریکاییان با او همرأیاند: آنها معتقدند گزاره «همه آدمها برابر خلق شدهاند» غلط است.
اما از منظر والدرون، مجبور نیستیم یکی از دو طرف را بپذیریم: یعنی میشود مردم را در آنِ واحد هم برابر و هم نابرابر دید. هر جامعهای میتواند اعضایش را در دستههای مختلف بچیند (قانونمدار و مجرم، مستعد و نامستعد) اما در عین حال یکنوع اصل برابری اساسی را به میدان بیاورد که حد و حدود قضاوتهایش را مشخص کند و بر آن قضاوتها چیره شود. تساویطلبانی از قبیل دورکین و والدرون این اصل را «برابری عمیق» مینامند. بهخاطر همین برابری عمیق است که میتوان گفت حتی کسانی که از طریق اعمالشان ارزشی مضاعف و موجه مییابند (قهرمانان، سناتورها، ستارههای پاپ) کماکان مبنائاً بهتر از دیگران نیستند. والدرون میگوید که به همین منوال، برابری عمیق تضمین میکند که حتی شنیعترین قاتلان را کماکان میتوان عضو نژاد بشر، «با همه ارزش و شأنی که این نکته در بر دارد»، دانست. برابری عمیق (در کنار اصول دیگر) به ما گوشزد میکند که خطاست بچههای خردسال مهاجران را، فارغ از وضع قانونی مهاجرتشان، به زندانهای زننده بیندازیم. والدرون میخواهد خاستگاه این اصل را بیابد.
او در جریان جستوجوهایش، چندین سده تاریخ تفکر را میکاود. اندیشمندان متعددی، از سیسرو گرفته تا لاک، گفتهاند قابلیتِ تعقلِ ماست که ما را برابر میکند. (ولی آیا همین توانایی به صورتی نابرابر توزیع نشده است؟) اندیشمندان دیگری مانند ایمانوئل کانت به فهم اخلاقیمان اشاره کردهاند. (ولی آیا این نکته، برابری را به فضیلتمندان محدود نمیکند؟) برخی فلاسفه از قبیل جرمی بنتام گفتهاند ظرفیت رنجکشیدنِ ماست که برابرمان میکند. (ولی، خُب، حیوانات هم رنج میکشند.) دیگرانی هم ظرفیت عشقورزیمان را مطرح کردهاند. (ولی تکلیف افراد خودخواه و سنگدل چه میشود؟) در سطح کاربردی، خوب میشد اگر یک مبنای خوشتعریف برای برابری عمیقمان وجود داشت. چنین مبنایی میتوانست راهنمای تفکرمان باشد. اگر مثلاً روشن میشد که برابری عمیق بر مبنای توان رنجکشیدن ماست، مایکل و آنجلا با خیال راحتتری میتوانستند به دخترشان الکسیس که با خطر نابینایی مواجه است، بیشتر از بقیه خواهر و برادرهایش پول بدهند. ولی به نظر والدرون، هیچیک از این استدلالها کاملاً قانعکننده نیست.
بنا به مشاهدات او، انواع و اقسام سنتهای دینی با اطمینانِ خاطرِ فراوان میگویند که ما همگی شبیه خدا آفریده شدهایم، اما منشأ برابری این نیست، بلکه فهم آن است که هرکسی قهرمان حکایت زندگی خویش است، داستانی آکنده از خطا، پی بُردن به خطا و خلاص شدن از آن: ما برابریم چون برای خدا مهم است که برای هرکداممان چه پیش میآید. والدرون اشاره میکند که ملحدان نیز میتوانند برابری ما را در این نکته بیابند که هرکداممان داستانی از آن خویش داریم. خود والدرون مجذوب مفهوم مرتبط«زایایی »
است که هانا آرنت مطرح کرده است: نکته مشترک میان همه ما آن است که در لحظه تولد «تازهوارد» بودهایم، به این معنا که با «ظرفیت آغازکردن چیزی جدید، یعنی ظرفیت عمل» وارد تاریخ شدهایم. بااینحال، آرنت خوشبین نبود که بتوان برابری را اثبات کرد. به نظر او، هولوکاست نشان داد که «در عریانی انتزاعی نوع بشر هیچ قداستی» دیده نمیشود. اگر حق با او باشد، برابری حقیقتی بدیهی درباره نوع بشر نیست، بلکه یک برساخته اجتماعی است که انسانها آن را ساختهاند و باید تصمیم بگیریم که جامه عمل به آن بپوشانیم.
والدرون در انتها نتیجه میگیرد «جوهره ظریف، روحمانند، صیقلخورده و واحدی» در کار نیست که ما را برابر سازد. استدلالها در دفاع از برابری عمیق ما مثل لحاف چهلتکهای میماند که رویهمرفته متقاعدکننده است، اما تکبهتک کارا نیست. برابری نوعی ایده مرکب است: شبکهای از دریافتهای شهودی مکمّل و رقیب یکدیگر.
ماهیت برابری مبهم است. لذا سخت میشود معماهای تساویطلبانه را با تکیه بر اصول اولیه حل کرد. در هر موقعیتی باید محتاطانه پیش برویم و طی مسیر، دریافتهای شهودی متناقضمان پیرامون معنای «برابری» را با هم آشتی بدهیم. برابری عمیق کماکان ایده مهمی است که از جمله به ما میآموزد تبعیض و تعصب خطاست. اما فینفسه آنقدر شُسته و رُفته نیست که به پرسشهای تند و تیز درباره نحوه درست تقسیم داراییهای جامعه پاسخ بدهد. برای پاسخ دادن به آن پرسشها، اصول جزئیتر و عینیتری باید به یاریاش بیایند.
این کار برای اجتماعهایی که یک مقصود مشترک با تعریفی روشن داشته باشند سادهتر است. دوندگانی که در دوی صدمتر رقابت میکنند استعدادهای مختلفی دارند و در شرایط متفاوتی تمرین کردهاند؛ از یک منظر میتوان گفت که این تفاوتها موجب میشود مسابقه بسیار غیرمنصفانه باشد. (مگر میتوانید با کسی رقابت کنید که ژنهای بهتری دارد؟) ولی دوندگان اجتماعی تساویطلبانه شکل میدهند که هدف مشترکی دارد (یافتن سریعترین دونده) و لذا قاعدهها و رویههایی (مسابقات کسب سهمیه، ممنوعیت دوپینگ) ابداع کردهاند که به آنها امکان میدهد بازی را معتبر بدانند به شرط آنکه کسی پیش از سوت شروع مسابقه دویدن را آغاز نکند. با پذیرش یک نظریه برابری که همگی بر آن توافق دارند، آنهم پیش از مسابقه، دوندگان میتوانند در نابرابری مقامهایشان در نقطه پایانِ مسابقه نیز معنایی جمعی بیابند. به همین منوال، یک بیمارستان هم میتواند با قبول نوعی نظریه برابری که برخی تفاوتها را نادیده میگیرد (بعضی بیماران پولدارند و بقیه فقیر) اما به تفاوتهای دیگری بها میدهد (بعضی بیماران مشکل فوری دارند ولی بقیه نه چندان) و برای برخی بیماران اولویت قائل شود. مهمترین نکته آن است که چنین تدبیری برای طرفهای درگیر در ماجرا معقول مینماید.
چون حفظ چنین توافقهایی مستلزم تلاش مستمر است، اجتماعهای تساویطلب همواره در خطر فروپاشیاند. با این حال، وادی تساویطلبی پُر است از جزیرههایی که در هریک توافقی جریان دارد: مزارع اشتراکی، تعاونیها، و رقابتهایی با سازماندهی درست که در آنها از یک نظریه مشترک برابری در جهت یک مقصود کاربردی استفاده میشود.
هیچ اصلی بیعیب و ایراد نیست. هر اصلی حاوی خطرات نهفتهای است که به مرور زمان ظهور مییابد. در بحث تقسیم داشتهها، بسیاری افراد سراغ اصل ضرورت میروند: اینکه اولین اولویتمان باید برآوردهکردن نیازهای بنیادین به صورتی برابر باشد. خطر نهفته آنجایی روشن میشود که از حدّ معینی از امرار معاش فراتر برویم. وقتی فئودور داستایوفسکی به دانشکده نظامی رفت، نامهای به خانه فرستاد و از پدرش که ملّاک بود اما پولی در بساط نداشت، چکمههای نو و تجهیزات دیگری خواست. فئودور نوشته بود که اگر این وسایل را نداشته باشد طرد میشود. میخاییل آندرویچ پذیرفت که نیازهای پسرش تغییر کردهاند و تقاضایش را برآورده کرد. کمی بعد هم در شرایطی مبهم جان سپرد، و داستایوفسکی به این نتیجه رسید که پدرش به دست رعیتهایی کشته شده که از آنها زیاد کار کشیده بود. همین ماجرا که الهامبخش «برادران کارامازوف» شد، نشاندهنده یک مساله محوری است که تساویطلبی همواره با آن دست به گریبان است: همان چیزی که فلاسفه نام آن را «مشکل سلیقههای گرانقیمت» نهادهاند.
صورت این مساله ساده است: آنچه به نظر یک نفر ضروری میآید، در نظر فرد دیگر تجملّاتی بیدلیل است.. حفاظت از جغد خالدار، از نظر هواداران محیط زیست ضروری است؛ ولی از نظر هیزمشکنی که چیزی تا بیکارشدنش نمانده، نوعی تجمّل است. این مساله چنان پابرجاست که بخشی از فلسفه سیاسی (تحت عنوان «اولویتگرایی») به این چالش اختصاص یافته که بین نیازها و خواستههای مردم تمایز بگذارد. چنین کاری هم دشوار است، از جمله به علت اینکه مرز میان نیاز و خواسته به مرور زمان تغییر میکند. برخی معالجات پزشکی که امروزه اختیاری به نظر میرسند، فردا ضروری میشوند. چهار اقتصاددان در مطالعهای که برای اداره ملی پژوهش اقتصادی انجام دادند، موفقیت کارزار «جنگ علیه فقر» رییسجمهور لیندون جانسون را ارزیابی کردند. آنها دریافتند که اگر معیار قضاوت را نسخه بهروزشدهای از تعریف «فقر» بگیریم که جانسون از آن استفاده کرده بود، نرخ فقر در امریکا از ۱۹.۵ درصد در سال ۱۹۶۳ به ۲.۳ درصد در سال ۲۰۱۷ کاهش یافته است. بااینحال، به گفته همین محققان در مقالهشان، «انتظارات از حداقلِ استانداردهای زندگی تغییر یافته است». امروزه، استفاده از آن شبکههای تأمینِ اجتماعیای که در کارزار «جنگ علیه فقر» ایجاد شدند (کوپن غذا، کمکهزینه درمان و امثال آن) خودشان نشانه فقر شدهاند. در نتیجه، نوعی شبکه تأمینی جدید و استوارتر (تحصیلات دانشگاهی پایه رایگان، بیمه درمانی برای همه) به نظر برخی افراد جزو ضرورتهای تساویطلبانه میآید.
الیزابت اندرسونِ فیلسوف در مقالهای اثرگذار در سال ۱۹۹۹ با عنوان «نکته برابری در چیست؟» روی یک ویژگی عجیب در قرارداد اجتماعی ما دست گذاشت: اگر از کارتان اخراج شوید مزایای بیمه بیکاری نصیبتان میشود تا در امرار معاش نمانید، ولی اگر از کارتان دست بکشید تا بچهدار شوید خودتان باید مشکل درآمدِ ازدسترفتهتان را حل کنید. او مینویسد این تناقض نشان میدهد «میل به تولیدمثلْ نمونه دیگری از سلیقههای گرانقیمت شمرده میشود». او میگوید که این تناقض بازتابی از آن پیشفرض سکسیستی است که «خودپرستی و خودکفایی اتمیستی» را هنجار بشری میداند. واژه «ضرورت» به ایده حداقل و نه بیش از آن دلالت میکند. در حقیقت، این واژه معیار سختی پیش پای ما میگذارد. روشن کردنش شاید مستلزم بازنگری در نحوه عملکرد جامعه باشد.
شاید چون ایده ضرورت اینقدر پردردسر است، تعهدات تساویطلبانه ما بر بنیان اصلی متفاوت استوار شدهاند: شانس. ریچارد آرنسونِ فیلسوف چند دهه قبل این ایده را توضیح داد: «برخی مردم از موهبت خوششانسی برخوردارند و برخی به بدشانسی مبتلایند، و وظیفه جامعه (همه ما دستهجمعی) این است که توزیع خوبی و بدی ناشی از این قرعه آشفته را تغییر دهیم، همین قرعهای که حیات بشر را چنان که افتد و دانی میسازد». اندرسون تعبیری برای این دورنما ساخته که بسیار رایج شده است: «تساویطلبی شانس».
سیستمی که بر پایه تساویطلبی شانس بنا نهاده شود، بهجای آنکه از افراد بپرسد چه نیازی دارند تا آن را مبنای توزیع چیزها قرار دهد، سعی میکند توزیع بداقبالی را میان همه برابر کند. اگر در محلهای فقیر به دنیا آمده باشید، یا اگر خانهتان در یک فاجعه طبیعی غیرمترقبه نابود شود، تساویطلبی شانس میگوید که سزاوار کمک هستید. اگر با تلفکردن پساندازهایتان یا راهانداختن یک کسبوکار ناکام و امثالش گند بزنید، خودتان هستید و خودتان. استعارههای «زمین بازی مسطح» و «شبکه تأمین اجتماعی» را مدیون تساویطلبی شانس هستیم. اولی بدشانسی مادرزادی شما را برابر میکند، و دومی بدشانسیای که در بزرگسالی یقهمان را میگیرد.
مشکل دیگر، که یک نظریهپرداز سیاسی به نام یاشا مونک در کتاب عصر مسوولیت: شانس، انتخاب و دولت رفاه آن را کاویده، این است که تمایزگذاشتن میان انتخاب و شانس دشوار است. اگر هر روز به جای رفتن سر کار در تختتان بخوابید و اخراج شوید، آشکارا انتخابهای بدی داشتهاید. ولی اگر در خانوادهای به دنیا بیایید که درآمدش کمی بالاتر از خط فقر است، و بعد در دبیرستان ترکتحصیل کنید تا مشغول کاری شوید که راه به جایی نمیبرد، چه میتوان گفت؟ به احتمال قریب به یقین، هم بدشانسی آوردهاید و هم انتخابهای بدی داشتهاید. فرض کنید بهجای رفتن به دانشگاه ایالتیتان، در کارخانه ماشینسازیای که والدینتان کار میکنند مشغول شوید، سپس آن کارخانه تعطیل شود. تعطیلی کارخانه در اختیار شما نبوده است، ولی تصمیم به کارکردن در آن کارخانه به جای رفتن به دانشگاه در اختیار شما بوده است. اگر مهارتهای بیشتری کسب کرده بودید، احتمال استخدامتان بیشتر نمیشد؟ یا اینکه الزامات جهانیسازی که به تعطیلی کارخانه منجر شدند، فارغ از آموزشهایی که دیدهاید، احتمال اشتغال شما را میکاهند؟ شاید شبهای پیاپی بیدار بمانید و به این پرسشها بیندیشید بدون آنکه به جواب مشخصی برسید. مونک مینویسد انتظار اینکه «یک دیوانسالاری دولتی واقعی، از آن جنس که در دنیای واقع میبینیم، به این پرسشهای فرضی پیچیده درباره میلیونها شهروند پاسخ دهد» نابجا و عبث است.
او مینویسد که تمایز میان انتخاب و شانس، نه از جنس حقیقت، که از جنس زاویهدید است. تبیینهایی که برای رفتار انسان ارایه شدهاند، بهطور سنتی در دو دسته قرار میگیرند: یک دسته بر آن نیروهایی تمرکز دارند که ما را پیش میبرند، و دسته دوم تأکید میکنند که ما تکبهتک چگونه و تا چه حد میتوانیم تصمیم بگیریم که در برابر آن نیروها مقاومت کنیم. همین پدیده را میتوان در دو سوی بحث بهاصطلاح ساختار-عاملیت هم دید. مونک مینویسد که در بخش غالب قرن بیستم، جرمشناسان از منظر ساختاری به جرمها نگریستهاند: آنها سیاستمداران را تشویق کردهاند که با کاستن فقر (علت ریشهای جرم) به مبارزه با جرم بروند. ولی اواخر آن قرن، مسیر جرمشناسان عوض شد: آنها آزمودن انگیزههای تکتک مجرمان را آغاز کردند و پرسیدند که چگونه میتوان خطاکاران بالقوه را که «عامل» کار خویشاند از ارتکاب جرم منصرف کرد. جرمشناسان، به گفته مونک، دریافتها و دیدگاههای سابق خود پیرامون فقر را رد نمیکردند، بلکه فقط از منظری متفاوت به جرم مینگریستند. منظری که بر مدار «عاملیت» میچرخید و بیشتر به درد افسران پلیس میخورد، همان افسرانی که نمیتوانستند یک محله را از چنگال فقر درآورند اما میتوانستند نحوه گشتزنی خود در آن محله را تغییر دهند. زبان و ادبیات بحث هم ممکن است رهزن باشند. از نابرابری که میهراسیم، ذهنمان فوراً سراغ متضادش میرود. سای توصیه میکند که به این میل و فشار ناخودآگاه توجه نکنیم. صدالبته که یک شعار شفاف و رضایتبخش از دستمان میرود، اما شاید به فهم اخلاقی عمومی نزدیکتر شویم. دیوید اشمیتزِ فیلسوف در کتاب عناصر عدالت۹ که سال ۲۰۰۶ منتشر شد، علتش را توضیح میدهد. اشمیتز در آغاز از ما میخواهد به این فکر کنیم که چه چیزی باعث میشود یک محله جای مناسبی برای زندگی باشد: یک محله پررونق لابد باید مغازه خواروبارفروشی، آتشنشانی، کتابخانه و پارک بازی داشته باشد. به همین منوال، یک نظام عدالتمدار هم باید حاوی چند ساختار متفاوت باشد تا بتوان در آن زیست. ذهن به سادگی وسوسه میشود تا عدالت را یک چیز واحد بداند؛ مثلاً یک تکساختمان مهیب، فرضاً دیوان عالی. ولی عدالت بیشتر از جنس مجموعهای از ساختمانهاست که هریک کارکرد خاص خود را دارد.
اشمیتز میگوید که محله عدالتمداری، چهار سازه دارد: برابری، سزاواری، معاملهبهمثل، و نیاز. ما در موقعیتهای مختلف برای حل انواع متفاوتی از مسالهها سراغ این چهار سازه میرویم. شهروندان حق دارند که در پیشگاه قانون با هم برابر باشند. در مقابل، کارگران بسته به دستاوردی که داشتهاند باید دستمزدهای متفاوتی بگیرند. در رابطهای که با والدینمان داریم، معاملهبهمثل را ترجیح میدهیم. وقتی هم که میخواهیم با فرزندانمان درست تا کنیم، میپرسیم که نیازشان چیست. (مایکل و آنجلا هم برای نوشتن وصیتنامهشان میتوانند روی ضرورت بیش از مابقی مفاهیم تکیه کنند: یعنی بهجای اینکه بپرسند بچههایشان «سزاوار چه هستند؟» یا «اخیراً برایمان چه کردهاند؟»، میتوانند بپرسند که: «بچههایمان به چه نیاز دارند؟») هیچیک از این اصول آنقدر گسترده نیست که در تمام موقعیتها به کار بیاید. در حقیقت، این اصول اغلب با همدیگر اصطکاک پیدا میکنند. همچنین بعید نیست که از آنها استفاده نادرست هم بشود. هیچکس دوست ندارد ازدواجش بر اساس حساب و کتابِ شایستگیها باشد. همچنین در محل کار اگر اصل معاملهبهمثل حکمفرما باشد، هیچ کاری پیش نمیرود.
پس در زندگی واقعیمان، در محله عدالتمدار پرسه میزنیم. یک مربی هرگز تیمش را صرفاً بر اساس اصول تساویطلبانه اداره نمیکند. او برای پیروزشدن باید اغلب بهترین بازیکنانش را به میدان بفرستد. ولی هیچ سیستمی شایستهسالاری بیرحمانه و صُلب هم ندارد. در یک تیم خوب و کار تیمی خوب، هر بازیکنی به کمک نیاز داشته باشد، باید آن را دریافت کند، بازیکنان بر اساس معاملهبهمثل همدیگر را یاری میکنند، به ازای دستاوردهایشان پاداش میگیرند، و برخوردی که با آنها میشود به قدر کافی برابر است تا احساس کنند در یک دم و دستگاه مشترک و مُشاع به هم گره خوردهاند.
سرخوردگیها و پیچیدگیهای ناشی از تساویطلبی، بازتابی از پیچیدگی پنهان در مفهوم برابریاند. این مفهوم چنان ساده و بدیهی به نظر میرسد که گویی کافی است بخواهیم ایجادش کنیم تا خودبهخود ایجاد شود. اما برای دستیابی به آن، باید ارادهای در کار باشد که فهمهای متعدد از امر خیر و درست را به رسمیت بشناسد و عطف به هر موقعیت دست به دامان یکی از آنها شود؛ که این هم یعنی نوعی تساویطلبی اخلاقی. حتی آرمان برابری هم فینفسه کافی نیست. هیچ تکنسخهای از امر خیر نیست که بر سایر نسخهها برتری تام و تمام داشته باشد.
منبع: ترجمان