مردی که میخندید
مهدی بیک|
ساعت چهار و نیم عصر دیروز در ورودی ایستگاه استاد معین آماده ورود به مترو بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد. آقای سردبیر پشت خط بود. هرچند، صدایش کمی گرفته بود، اما آنقدر سر و صدا در خیابان وجود داشت که صدای گرفته آقای سردبیر در میان آنها چندان توجهم را جلب نکند. با کمی مقدمهچینی گفت؛ «چون شما طرفدار پرسپولیس هستی و دستی هم بر فوتبال داشتی گفتم، این نوشته رو خودت آماده کنی.» هنوز متوجه موضوع نشده بودم؛ انگشتم را در گوشم فرو بردم تا کمی از سر و صدای خیابان آزادی کاسته شود و طنین صدای آقای سردبیر در گوشم بیشتر بپیچد و شیرفهم قضیه شوم. در ادامه با صدایی محزون گفت: «علی انصاریان هم به رحمت خدا رفت.» جمله آخر را که گفت احساس کردم، صحبت کردن برایش سخت است؛ میدانستم خودش هم طرفدار فوتبال است و پرسپولیسی دوآتشه است. البته کمتر این را بروز میداد. اما دیده بودم، روزهای بازی پرسپولیس در حین انجام کارهای روزانهاش یک چشمش به مرتب کردن متنها و صفحههای روزنامه بود و چشم دیگرش به مانیتور کوچک اتاقش تا از اتفاقات بازی سرخپوشان جا نماند. من که هیچوقت شادی و جنون فوتبالیاش را ندیدم؛ اما خبر داشتم که متعلق به همان نسلی است که با جادوی فوتبال بزرگ شدهاند. نسلی که در بحبوحه جنگ و تحریم در زمینهای آسفالت و خاکی با یک توپ به آسمانها پر میکشیدند. فرقی نداشت؛ گل کوچیکباز باشی یا خاکیباز. به هر حال یکی از عاشقان جادوی فوتبال به شمار میآمدی و در هر وضعیتی آماده بودی برای بازی. برای متولدین دهههای 50 و 60خورشیدی این سرزمین، فوتبال آنگونه که پدربزرگها و مادربزرگها، تعریف میکردند، تنها یک بازی ساده که « 22 نفر بیجهت دنبال یک توپ میدویدند»، نبود. فوتبال در کنار فیلم و سینما برای این نسل سمبلی از همه آرزوهایی بود که بچههای این نسل میتوانستند به وسیله آن بر شانههای فرشته رویا بنشینند و به دورترین کهکشانهای خیال، پر بکشند. فرصتی که این امکان را برای آنها فراهم میکرد که در لحظات و ساعاتی خود را شمایل پله افسانهای یا مارادونای جادوگر یا دکتر سوکراتس اتو کشیده و باقی چهرههای برجسته فوتبال قرار بگیرند و مشکلات و دردهای زمانه پُر از درد و ناکامی را فراموش کنند. در اوج محرومیتها و فقدانهای دوره جنگ تحمیلی که مهمترین خاطره بچههای آن نسل در صفهای نانوایی و اقلام کوپنی و... شکل میگرفت، فوتبال و سینما دریچههایی بودند رو به سوی خوشبختیهای دور و درازی که هر کدام از بچههای آن نسل برای فردای خود تدارک میدیدند. علی انصاریان هم یکی از بچههای همین نسل بود. هم عاشق فوتبال بود و هم دیوانه سینما. خودش بارها تعریف میکرد که خانوادهاش در زمان کودکی و نوجوانیاش میدانستند زمانی که غیبش میزند؛ یا در زمینهای خاکی محله غیاثی جنوب شرق تهران، مشغول بازی است یا اینکه جیم شده بود تا با دوستانش آخرین فیلمهای بر پرده سینماها را تماشا کند. هنوز که در کوچه پسکوچههای جنوب شرق تهران در نزدیکی میدان خراسان، محله غیاثی که بروی، پس از علی پروین، بچه محلها نام علی انصاریان را بیشتر از هر نام دیگری به زبان میآورند، فوتبالیستی که هرچند در رده ملی هیچگاه نتوانست حق خود را بگیرد، اما آنقدر برای بچه محلها و دوستدارانش افتخار و عزت خلق کرد که نامش را فراموش نکنند. چهرهای که در چهاردهمین روز سال 56 در یکی از محلات جنوبی شرق تهران نزدیک میدان خراسان به دنیا آمد.
کودکیاش را کوچه پسکوچههای جنوبی شهر گذراند. وضعیت اقتصادی خانوادهاش هرچند بحرانی و در حالت فقر مطلق نبود، اما علی از کودکی کار میکرد تا کمک خرج خانوادهاش باشد. تابستانها به همراه برادرش شانسی و آلاسکا میفروخت و در مکانیکی، تراشکاری و شاگردی میکرد. داستانی که برای بسیاری از بچههای این نسل تکراری است. داستان علی انصاریان، اما داستان یک نسل است که برای افتخارآفرینی به امکانات خانواده و ثروت پدری تکیه نکردند، بلکه از دل مبارزه یاد گرفتند که شخصیت خود را بسازند و هویت خود را شکل دهند. در سال 76 تا 77 یکسال شاگرد پورحیدری در فجر سپاسی بود و بعد در قالب شماره 8 افسانهای، 8سال برای پرسپولیس بازی کرد. دورهای که یکی از درخشانترین تیمهای پرسپولیس شکل گرفت و چندین قهرمانی پی در پی را برای این تیم در جام آزادگان و اولین دوره لیگ برتر کسب کرد. گلزنی در دربی، قهرمانی اولین دوره لیگ برتر و سه دوره جام آزادگان در کنار گلزنی به بایرنمونیخ بخشی از افتخارات انصاریان در مستطیل سبز را تشکل میدادند.اما به سبک چهرههای یاغی فیلم فارسیهای دهه 50، علی انصاریان یک سال هم راهی تیم رقیب شد. تصمیمی که علی، سالها بعد آن را اشتباه بزرگ عنوان کرد و از طرفداران میخواست که او را به خاطر این اشتباه ببخشند. استیلآذین، استقلال اهواز، گسترش فولاد، شهرداری تبریز و شاهین بوشهر دیگر تیمهایی بودند که علی انصاریان سالهای آخر فوتبال خود را در آنها گذراند. بعد از فوتبال نیز علی، سرنوشتش را در سینما جستوجو کرد؛ جایی که علی علاقه دوم خود در زندگی خطاب میکرد. «لازم نیست که ابرقهرمان باشی تا قلب مردم رو به دست بیاری؛ کافی است همون جایی بایستی که مردم ایستادند و تلاش کنی تا قلب مردمت رو فتح کنی؛ فتح واقعی به دست آوردن دل مردم است.» این عباراتی است که پیرمرد برگزارکننده نبرد گلادیاتورها در فیلم گلادیاتور در پاسخ به سوال ماکسیموس (با بازی راسل کرو) زمانی که میخواهد راز پیروزی در نبرد نهایی گلادیاتورها در کولوسئوم و رویارویی با کومودوس امپراتور فاسد روم را جویا شود. پیرمرد به ماکسیموس یادآوری میکند که «برای پیروزی باید قلب مردمت رو فتح کنی.» علی هم زمانی توانست قلب مردمش را فتح کند که وقتی مهران مدیری در برنامه دورهمی علت ازدواج نکردنش را پرسید، تنهایی مادرش را دلیل عدم تشکیل خانواده ذکر کرد. عوامل فیلمهایی که علی در این چند ساله در آنها بازی میکرد، تعریف میکردند که علی همواره مادرش را همراه خودش به شهرهایی که قرار بود فیلم در آنها ساخته شود، میآورد. پسربچهای که روز و روزگاری در کوچهپسکوچههای تهران با فوتبال و سینما ذوق میکرد و خنده روی لبهایش نقش میبست، دیروز به آسمانها پر کشید. حالا ما ماندهایم و همه خاطرات نوستالژیکی که از یک نسل رویایی برایمان به یادگار مانده است. زمانی برای اندوه از مرگ مردی که میخندید. بیچاره ما...