سرمایه امریکایی
مهدی تدینی
در واپسین سالهای قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ایالات متحد امریکا از جهت سازماندهی و شاکله حکومتی به شکلی درآمده بود که امروز میبینیم. پیدایش ایالتها کامل شده بود و ملت نوپدید امریکا در سراسر این کشور مستقر شده بودند. آن سالها دیگر بر کسی پوشیده نبود که امریکا یک قدرت بزرگ جهانی است و با بررسی آمار تولیدات صنعتی و شاخصهای کلان میشد حدس زد آینده از آن امریکا خواهد بود. در میان همه بحثها درباره امریکا مهمترین پرسش باید این میبود که چه چیز امریکا را چنین نیرومند کرده است؟ قطعا عوامل گستردهای در این قدرتگیری نقش داشت، اما میتوان این پرسش را چنین مطرح کرد: تعیین کنندهترین عامل در تبدیل امریکا به قدرت اول اقتصادی، نظامی، فرهنگی و... جهان چه بود؟ در ۱۶۰۶ نخستین انگلیسیها روانه امریکا شدند و با بدبختی فراوان چند دهکده ساختند. امریکا تا دهه ۱۷۸۰ مستعمره انگلستان بود و در نیمه اول قرن نوزدهم جایگاهی در معادلات جهانی نداشت. پس چطور ناگهان کشوری با این شرایط چنین جایگاهی را در جهان به دست آورد؟ وقتی ایران صفویه شانه به شانه امپراتوری عثمانی قدرت مسلط غرب آسیا بود و عثمانی تن و بدن اروپاییها را چند سال یک بار میلرزاند، کشوری به اسم امریکا اساسا وجود نداشت. اگر داشتن وسعت سرزمینی ملاک است، روسها از دیرباز پهناورترین قلمرو را داشتند و از جهت منابع از امریکا سرتر بودند. وقتی پتر کبیر در نیمه قرن هجدهم روسیه را متحول میکرد، امریکا مستعمرهای در گوشهای از قلمروی بریتانیا بود. وقتی بریتانیا امپراتوری بیکرانی از استرالیا و هند تا آفریقای جنوبی و شمال آفریقا در اختیار داشت...
تازه عدهای در امریکا آرزو داشتند از یوغ حاکمیت بریتانیا خلاص شوند. اگر هم مساله اشتراکات فرهنگی است، اشتراکات امریکا با اروپای غربی و مرکزی فراوان است، پس چرا امریکا در قرن بیستم به قدرت اول جهان تبدیل شد و قدرتهای اروپایی افول کردند؟ البته پیشتر گفتم که مجموعهای از عوامل وجود دارد. اما مهمترین عامل در یک کلمه نهفته است: «کاپیتالیسم». کاپیتالیسم (اصالت سرمایه) بهترین بستر رشد و شکوفایی خود را در امریکا یافت. در امریکا دولتها کوچکتر و ضعیفتر از آن بودند که سد راه کاپیتالیسم شوند و سنت کاپیتالیسم ستیزی ضعیف بود و ضعیف ماند. بسیاری گمان میکنند جنگهای جهانی باعث قدرتگیری امریکا شد، اما مسیر رشد امریکا بدون این جنگها نیز آنها را به این جایگاه میرساند. افول قدرتهای استعمارگر اروپایی مسجل بود و اروپاییهای آیندهنگر میدانستند مقاومت آنها بیهوده است. اتفاقا اگر بخواهیم برنده اصلی دو جنگ جهانی را پیدا کنیم، به «سوسیالیسم» میرسیم. بدون جنگ جهانی اول، انقلاب روسیه و ظهور بلشویسم محال بود و بدون جنگ جهانی دوم پیدایش بلوک سوسیالیستی و پیشروی شوروی تا اروپای مرکزی ناممکن بود. ریلگذاریهایی که امریکا را به جایگاه نخست رساند، خیلی پیش از جنگهای جهانی انجام شده بود. داشته اصلی امریکا نه سرزمین فراخ و منابع سرشار، نه دوری از جنگهای خانمانسوز و نه فناوری بود؛ بلکه سرمایه اصلی امریکاییها یک چیز بود: کاپیتالیسم (سرمایهداری). در سالهایی که انواع سنتها و جریانهای ضدسرمایهداری یکی پس از دیگری در اروپا سر برمیآوردند و دولتهای ضدلیبرال با سوگیریهای چپ و راست چاره نجات ملت را یک روز در امپریالیسم و فردا در سوسیالیسم میجستند، کاپیتالیسم لیبرالیستی فراخترین جولانگاه خود را در امریکا یافته بود. جایی که فقط یک انقلاب لازم بود: «انقلاب استقلالطلبانه برای رهایی از حاکم استعماری.» از آن پس کاپیتالیسم با کمترین مقاومت ضدلیبرال و ضدسرمایهداری میتوانست آیندهای قدرتمند برای امریکا رقم بزند. در واقع میتوانست بهترین بهرهبرداری را از منابع طبیعی و انسانی رقم بزند، در حالی که دیگر قدرتها هم همین منابع را حتی بیشتر از امریکا داشتند اما روز به روز درماندهتر میشدند و برای نجات خود به انواع مرامهای ضدلیبرال چنگ میزدند. در واقع کارآمدترین نظام بهرهبرداری و تولید در هر حال برنده این رقابت بود. وقتی قدرتهای اروپا میکوشیدند با امپریالیسم خود را نجات دهند، قدرت گوشهگیر امریکا (دکترین مونرو) با کارآمدترین نظام اقتصاد اجتماعی در حال ساختن آینده خود بود. چه از امریکا و سرمایهداری خوشمان بیاید چه از آنها متنفر باشیم، باید اذعان کرد سرمایه اصلی امریکا خود «سرمایهداری» بود.