مالیخولیای شاه دونالد

۱۳۹۶/۰۳/۰۱ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۰۱۷۰۷
مالیخولیای شاه دونالد

گروه جهان   طلا تسلیمی

وقتی مردم ثبات ذهنی و روانی یک پادشاه را زیر سوال می‌برند، معمولا پایان خوشی در انتظار او نیست! دونالد ترامپ، چهل‌وپنجمین رییس‌جمهوری امریکا، مدت زیادی نیست که در کاخ سفید ساکن شده، اما همین مدت اندک برای شناخت راه و رسم و مشخصات شیوه حکمرانی او کافی است.

«ریچارد اوانس» تاریخ‌نگار بریتانیایی و کارشناس قرن بیستم اروپا در مقاله‌یی در فارن‌پالیسی می‌نویسد، ترامپ به جای اینکه دولت را به شیوه مرسوم و از طریق مقاماتی که بر مبنای تجربه و توانایی‌هایشان و با موافقت کنگره انتخاب شده‌اند اداره کند، تصمیم گرفته است که گروه غیررسمی از دوستان هم‌مسلک، مشاوران و اقوام را گردهم آورد که شمار زیادی از آنها همانند خود او هیچ تجربه‌یی در دولت ندارند. وی همچنین محدودیت‌هایی که تمهیدات قانونی برای وی فراهم می‌آورد همانند استقلال رسانه‌ها و دستگاه قضایی، را نمی‌پذیرد.

در شرایطی که ساختارهای غیررسمی حکومت نمونه‌های رسمی‌تر را به حاشیه رانده‌اند، می‌توان گفت که همراهان ترامپ بیشتر هیات ملازمان موروثی یک پادشاه را یادآوری می‌کنند. هرچه که نباشد ترامپ با همین شعار موفق شد در آراء الکترال حمایت گسترده‌یی را جلب کند: اینکه ساختار واشنگتن را متحول کند یا سرنگون و اتفاقی جدید را امتحان کند.

با این حال، نتیجه چنین اقدامی آشوب و آشفتگی، تناقض و از کار افتادگی دولت بوده است. عیان است که رییس‌جمهوری امریکا گزارش‌های مقامات دولت خود را نمی‌خواند، از مشاوره کارشناسان در زمینه اطلاعات یا دیگر زمینه‌ها بهره‌یی نمی‌جوید، بدون اینکه به عواقب اقدامات خود اندیشیده باشد بیانیه‌های کوتاهی صادر می‌کند که لزوما با سیاست‌گذاری‌های اعلام شده دولت هم‌راستا نیستند، به وضوح قابلیت بیان یک جمله به شیوه دستوری درست را ندارد، آماده است تا رازهای دولت را برای مقامات خارجی برملا کند و به نظر می‌رسد که هیچ احترامی برای حقیقت یا برای قانون اساسی دست‌کم در زمینه‌ آزادی مذهب و آزادی بیان قائل نیست. ممکن است دیوانه نباشد، اما شمار زیادی از مفسران ادعا کرده‌اند که او از نوعی جنون یا کم‌هوشی رنج می‌برد یا به نوعی اختلال شخصیت مبتلاست.

سوال این است که تاریخ در مورد شرایطی که مقامی در راس کشور توانایی انجام وظایف خود را نداشته باشد، چه تجربه‌یی در اختیار ما می‌گذارد؟ تجارب تاریخی در این زمینه چندان به تاریخ دوران ریاست‌جمهوری در امریکا محسوب نمی‌شود؛ دست‌کم هیچ‌یک از روسای جمهور پیش از ترامپ به دلیل بی‌لیاقتی از سوی کنگره برکنار نشده‌اند. اما نمونه‌های مشابه بی‌لیاقتی یک حکمران را می‌توان در دیگر نقاط جهان مشاهده کرد.

وقتی چهره‌های بانفوذ سیاسی نتیجه بگیرند که لازم است رییس دولتی برای حفظ منافع کل جامعه برکنار شود، چه اتفاقی روی خواهد داد؟ البته با توجه به شیوه زمامداری ترامپ می‌توان سوال را اینگونه مطرح کرد: اگر پادشاهی از نظر عقلانی قابلیت حکمرانی را نداشته باشد چه اتفاقی روی خواهد داد؟

در دوران نوین درست همانند گذشته، دیوانگی مفهومی دشوار برای تعبیر است و به سختی می‌توان آن را تشخصی داد مگر اینکه نشانه‌های عیانی از توهم، اختلال شخصیتی، پارانویا یا نشانه‌های خاص رفتاری قابل مشاهده باشد.

اما دیوانگی از آن نوع که در خانواده‌های سلطنتی اروپایی به مراتب قابل مشاهده است را می‌توان دست‌کم ناشی از وصلت‌های بسیار در میان اعضای خانواده دانست؛ چرا که خانواده‌های سلطنتی موافق ازدواج فرزندان خود با شخصی در سطح پایین‌تر نبودند. اریک میدلفورد، استاد تاریخ و مطالعات ادیان در دانشگاه ویرجینیا، در پژوهش‌های خود در سال 1996 تحت عنوان «شاهزادگان دیوانه دوران رنسانس آلمان» توضیح داده است که در قرن شانزدهم در آلمان نزدیک به 30 دوک، زمین‌خوار و کنت وجود داشتند که دیوان‌ها و وزرا آنها را دیوانه می‌پنداشتند و معتقد بودند لازم است مورد نظارت پزشکی قرار بگیرند یا از قدرت برکنار شوند. اما دقیقا منظور از «دیوانه» چه بود؟ «میدلفورد» در این باره می‌گوید که مشاوران و اعضای خانواده این افراد از «ضعیفی، نادانی، سستی و ناتوانی، و شرایطی که درست نبود» و گاهی اوقات «خشم زیاد، جنون و بیماری» سخن گفته‌اند. مفهوم دیوانگی بالینی یا دیوانگی قابل تایید در قرن نوزدهم بود که متداول شد.

در اوایل دوره نوین، شمار اندکی از شاهزادگان بودند که به وضوح کاملا دیوانه می‌نمودند که از نمونه آنها می‌توان به دُن جولیوس سزار اتریش، پسر امپراتور مقدس رم رودلف دوم اشاره کرد که معشوقه خود را تا حد مرگ شکنجه داد و چهار روز در خون ریخته و مغز متلاشی ‌شده او قدم زد، به خدمتکارانش حمله کرد، مبلمان را تخریب نمود، لباس‌های خود را پاره کرد و حرف‌های بی‌ربط زد و در نهایت در سال 1609 به عامل انقراض فرمانروایی پدرش تبدیل شد. برخی هم همانند دوک آلبرشت فردریش از پروس از توهم رنج می‌بردند؛ وی همیشه با لباس‌های رسمی می‌خوابید تا اگر ترک‌ها شبانه برای حمله به او آمدند لباس به تن داشته باشد، داروهایش را روی زمین می‌ریخت، با افرادی سخن می‌گفت که در اتاق حضور نداشتند و یک مرتبه هم ساعتی را به سمت فرستاده امپراتور ماکسیمیلیان دوم پرت کرد.

با این حال، نمونه متداول‌تر «مالیخولیا» بود که امروزه افسردگی خوانده می‌شود و در قرون وسطی به تجلی شیطان منسوب می‌شد. در صورت تضعیف شدن حکمرانی در نتیجه مالیخولیا یا فلج شدن و مشکل در صحبت در نتیجه سکته مغزی یا بیماری‌های مربوط به کهولت سن، عمدتا فرد مناسب‌تری برای حکمرانی انتخاب می‌شد بدون اینکه شاهزاده مربوطه بطور کامل از سلطنت خلع شده باشد. اما همیشه هم اینطور نبود. برای نمونه انقلاب‌های 1848 در اروپای مرکزی را به خاطر آورید.

این حقیقت که فردیناند اول، فرامانروای امپراتوری اتریش به ندرت قادر بود وظایف خود را به انجام برساند، از همان لحظه‌یی که به دنبال روند طبیعی جانشینی در خاندان هابسبورگ به تخت نشست، آشکار شد. داستان‌ها در مورد ناتوانی‌های ذهنی او به افسانه تبدیل گشتند. او در یادگیری خواندن و نوشتن ضعیف بود و در بیان مشکل داشت و به وضوح نمی‌توانست مسوولیت‌های خود را به عنوان امپراتور به انجام برساند.

در سال 1835 که او بر تخت نشست، طبق بیانیه‌یی اداره کشور به یک شورای نسبتا سلطنتی به رهبری شاهزاده کلمنت سپرده شد. اما حتی این اقدام هم نتوانست مانع از انقلاب سال 1848 شود. وقتی مردم در آن سال به سمت قصر امپراتور در وین راهپیمایی کردند، او کلمنت را احضار کرد و پرسید: «مردم اینجا چه می‌کنند؟» و وقتی شنید که آنها انقلاب کرده‌اند، با تعجب پرسید: «آنها اجازه چنین کاری را دارند؟» در نهایت هم با شدیدتر شدن اعتراض‌های مردمی اعضای خانواده او را راضی کردند تا به نفع برادر‌زاده 18 ساله‌اش از سلطنت کناره‌گیری کند. گفته می‌شود وقتی فرانز ژوزف در سال 1866 در جنگ با ارتش پارشاه پروس شکست خورد، فردیناند با استهزا گفته است: «نمی‌دانم چرا آنها فرانز ژوزف را منصوب کردند. من هم می‌توانستم به همان خوبی در جنگ شکست بخورم.»

امپراتوری هابسبورگ در اواسط قرن 19 میلادی در شرایط وخیمی به سر می‌برد و به راه‌حلی فوری نیاز داشت و به همین دلیل بود که فردیناند با کناره‌گیری از قدرت موافقت کرد. در مورد بی‌کفایتی سلطنتی، موارد اندکی از کناره‌گیری از قدرت گزارش شده است به این دلیل که بطور عمده به حق الهی شاه‌ها ایمان داشتند. اگر «خدا» پادشاهی را به تخت می‌نشاند، آنگاه تنها خدا بود که‌ می‌توانست او را از سلطنت برکنار کند و انسان‌ها اجازه چنین کاری نداشتند و این مساله همان چیزی بود که به پادشاهی‌ها مشروعیت می‌بخشید.

از این رو، در موارد عادی‌تر و زمانی که ساختار سیاسی مورد تهدید قرار نمی‌گرفت، عموما از برکناری پادشاه خودداری می‌شد.  در مقابل، شیوه متداول‌تر این بود که در زمان ناتوانی و بی‌کفایتی پادشاه، یک نایب‌السلطنه برای اداره امور انتخاب شود که از نمونه این موارد می‌توان به قیصر ویلهلم اول، امپراتور آلمان، اشاره کرد؛ جان وی در سال 1878 مورد سوء قصد قرار گرفت و در چند هفته‌یی که استراحت می‌کرد، نایب السلطنه اداره امور را به دست گرفت. نایب‌السلطنه‌ها از همه قدرت‌های پادشاه برخوردار بودند و تنها لقب حکمران بود که به آنها داده نمی‌شد.

مشهورترین مورد انتصاب نایب‌السلطنه به پادشاه جورج سوم در اوایل قرن 19 مربوط می‌شود؛ زمانی که او شروع به حرف‌زدن‌های بی‌ربط و صحبت با خودش کرد. در یک لحظه نادر سلامت روانی، موافقت کرد که دیگر قادر به پادشاهی نیست و در سال 1811 با تصویب شورا، بزرگ‌ترین پسر خود را به عنوان شاهزاده نایب‌السلطنه منصوب کرد. شاهزاده نایب‌السلطنه که بعدها تحت عنوان شاهزاده جورج چهارم شناخته شد، نیز یک نمونه مناسب برای فرمانروایی نبود: وی به تریاک اعتیاد داشت، الکلی بود و پرخوری می‌کرد. افراط در خوردن و نوشیدن از شهرت او کاست و برادرش ویلیام چهارم که در سال 1830 در سن 64 سالگی جانشین او شد، مسن‌ترین فردی بود که تا آن زمان بر تخت نشست. وی عادت داشت به تنهایی به خیابان برود و با شهروندان از شاه بودن خود سخن بگوید. چالز گرویل درباری و خاطره‌نویس ادعا کرد که ویلیام چهارم «چندین سخنرانی داشته که فراتر از حد تصور مضحک و بی‌مفهوم بودند و از این شاخه به آن شاخه می‌پرید و یک جمله را بارها تکرار می‌کرد. گرویل بر این باور بود که پادشاه دیوانه است و مردم عادی هم او را «بیلی احمق» صدا می‌کردند.

اما خاندان سلطنتی بریتانیا در اوایل قرن نوزدهم با وجود بی‌لیاقتی‌ها و ناتوانی‌های حکمرانان دوام آوردند به این دلیل که در آن برهه تاریخی، پادشاهان و ملکه‌ها از قدرت اندکی برخوردار بودند. به مرور زمان، سیاستمداران به نقطه‌یی رسیدند که دیگر در سلب قدرت از حکمرانی که ناتوان می‌دانستند، تعلل نمی‌کردند. زمان اندکی گذشت و تفکر استفاده از نایب‌السلطنه به کلی در بریتانیا و دیگر کشورهای اروپایی محبوبیت خود را از دست داد. وقتی پادشاه بریتانیایی یعنی ادوارد هشتم در سال 1936 با اعلام قصد خود برای ازدواج با والیس سیمپسون که یک مطلقه امریکایی بود از قوانین نانوشته سلطنت تخطی کرد، سیاستمداران بدون هیچ مشکلی به سادگی او را از سلطنت برکنار کردند. آخرین بارقه‌های افسونگری یک نایب‌السلطنه در اروپا به دوران پادشاه اتو از بایرن، برادر لودویگ دوم، مربوط می‌شود. پس از مرگ ناگهانی لودویگ اتو جانشین او شد، اما به سرعت به افسردگی غیر قابل درمانی دچار شد که احتمالا از ابتلای وی به سفلیس ناشی شده بود (اتو در اواخر عمرش فلج بود) . لوتپولد عموی اتو به عنوان شاهزاده نایب‌السلطنه انتخاب شد و در سال‌های 1886 تا 1912 به جای او حکمرانی کرد و پس از او هم عموزاده اتو به نام لودویگ مسوولیت رسیدگی به کشور را بر عهده گرفت و خیلی سریع پارلمان را راضی کرد تا اتو را از سلطنت برکنار کنند. او سپس خودش را به عنوان پادشاه معرفی کرد.

در شرایط اینچنینی نقش خانواده سلطنتی هم دست‌کم به همان اندازه چهره‌های سرشناس سیاسی اهمیت داشت؛ چرا که هر دوی آنها تمایل شدیدی به این مساله داشت که اطمینان حاصل کنند کار حکمرانی به شیوه متداول و به خوبی پیش می‌رود، فقط بدون حضور حکمران فعلی! در دوران نوین محبوب‌ترین شیوه برای برکنار کردن پادشاهی که نشان داده بود برای حکمرانی مناسب نیست، دستور سیاستمداران ارشد به او در مورد کناره‌گیری از سلطنت بود. پس از اینکه سلطان عبدالعزیز عثمانی توسط وزرایش و به دلیل بی‌کفایتی برکنار شد، برادر زاده‌اش مراد پنجم که به عنوان جانشین وی انتخاب شده بود، خود را به درون استخری در باغ قصر انداخت و سپس از گارد سلطنتی خواست که او را از این اقدام به قتل نجات دهند و گزارش شده است که تا چند روز شب و روز از ترس به خود می‌لرزیده و بالا می‌آورده است. دلیل خوبی برای این ترس او وجود داشت: چند روز پس از این ماجرا با بی‌اعتنایی گزارش دادند که عبدالعزیز با بریدن هر دو مچ خود بطور همزمان و با قیچی، خودکشی کرد. در عرض چند ماه گروهی از اعضای خانواده و وزرای دولتی در میانه ادعاها در مورد ابتلای مراد به پارانویا و شیزوفرنی، او را از سلطنت برکنار و برای باقی عمر زندانی کردند. تعجبی هم نداشت؛ قتل دو سلطان عثمانی در یک سال شک و تردید عده زیادی را بر می‌انگیخت. البته مرد جوان احتمالا خوشحال بود که از فشار و نگرانی‌های بارگاه سلطنتی رهایی یافته است.

اما چه اتفاقی می‌افتد اگر حکمران که چهره‌های سرشناس سیاسی معتقدند دیوانه است، با آنها همکاری نکند؟ در اینصورت، برکنار کردن او با زور به یک گزینه تبدیل می‌گردد، اگرچه گاهی چنین اقدامی تنها از طریق مداخله یک قدرت خارجی ممکن می‌شود.

این همان اتفاقی است که در سال 1979 برای امپراتور بوکاسا در جایی رخ داد که امروزه جمهوری آفریقای مرکزی خوانده می‌شود. بوکاسا از طریق یک کودتای نظامی قدرت را در دست گرفت و تقریبا خیلی سریع مجمع ملی را منحل و فعالیت همه احزاب سیاسی به غیر از حزب خود را ممنوع کرد. تا آن زمان، اقدامات او را می‌شد مشابه دیگر دیکتاتورها انگاشت. اما خیلی زود نشانه‌هایی از مگالومانیا (خویش بزرگ پنداری) ظاهر شد. وی در سال 1976 به عنوان امپراتور تاج‌گذاری و مراسمی برگزار کرد که به صرف یک سوم از بودجه سالانه کشور فقیر او انجامید. نمایش شبه ناپلئونی عجیب او و لقب‌های مضحکی که به خودش اعطا می‌کرد، سبب شد که همه جهان او را به استهزا بگیرند؛ اما حکمرانی او یک طرف تاریک‌تر هم داشت. وی دستگیر و شکنجه شد و در نهایت توسط شمار زیادی از مخالفانش به قتل رسید. وی در دوران حکومتش شماری از بچه‌های مدرسه‌یی را که به سمت خودروی وی سنگ پرتاب کرده بودند، کشت؛ بچه‌ها در حقیقت به این مساله اعتراض کرده بودند که خانواده‌هایشان مجبور شدند برای مدرسه آنها لباس فرم‌های گرانی تهیه کنند که توسط شرکت متعلق به یکی از زن‌هایش تولید شده و تصویر بوکاسا روی آنها بود.

ادعاهای دیگری هم در مورد اینکه او اجساد برخی از قربانی‌های خود را خورده، مطرح شده و اینکه آنها را پخته و برای والری ژیسکار دستن، رییس‌جمهوری فرانسه سرو کرده است. پس از آن، وی در سال 1986 از سلطنت برکنار و توسط هیات نظامی اعزام شده توسط فرانسه برای برگرداندن نظم به این کشور مستعمراتی پیشین، زندانی و در جمهوری آفریقای مرکزی محاکمه شد. او را در اتهاماتی همچون قتل مجرم شناختند و به حبس ابد محکوم کردند؛ اما در سال 1993 عفو خورد و آزاد شد. با این حال، وضعیت روانی او به حدی وخیم شده بود که در عرض چند سال ادعا کرد سیزدهمین فرستاده مسیح (عضو حواریون) است.

قدرت امپراتور بوکاسا نه تنها واقعی، بلکه قطعی بود و بطور کلی نسبتا آشکار بود که او از یک پادشاه قدرت بیشتری دارد و هرچه که برکنار کردن او از طریق ابزار قانونی دشوارتر می‌شد، احتمال اینکه او را مجبور به کناره‌گیری کنند افزایش می‌یافت؛ حال این جبر ممکن بود از طریق نیروهای داخلی یا نیروهای خارجی اعمال شود.

اگر به عقب‌تر و دوران پیش از قرن‌های نوزدهم و بیستم بازگردیم، نمونه‌های بسیاری از این شرایط را می‌یابیم. یکی از اندک پادشاهانی که دیوانگی به لقب او تبدیل گشت، خوانای کاستیل ملکه اسپانیا در قرن شانزدهم میلادی بود که در نهایت او را وادار کردند به جادوگری اعتراف کند. یکی دیگر از حکمرانان دیوانه، چارلز پادشاه دیوانه فرانسه بود که از سلطنت برکنار نشد، بلکه پس از اینکه شماری از همراهان خود را در سال 1392 و بدون هیچ هشداری کشت، همسرش و نزدیک‌ترین عضو خانواده‌اش او را از سلطنت کنار گذاشتند. البته این اقدام کاملا درست بود، چرا که در مدت زمان کوتاهی دیوانگی‌اش به اندازه‌یی پیشرفت کرد که حتی قادر به ادامه عادی زندگی نبود و چندین ماه در مقابل حمام و تعویض لباس‌هایش مقاومت می‌کرد.

تاریخ سرشار از شاید حتی صدها مورد کودتا، انقلاب، شورش، طغیان، کشتار، قتل و دیگر شیوه‌ها همانند زندانی و تبعید کردن یک حکمران برای گرفتن قدرت از اوست. اما در بیشتر موارد، چنین اتفاقاتی ماهیتی سیاسی داشته‌ و نتیجه دشمنی‌های شدید پادشاهی با پادشاهی دیگر، مشکلات خانوادگی و انقلاب‌های ایدئولوژیکی بوده‌اند.

نظام‌های قانون اساسی مزیت بزرگی در تغییر این دشمنی‌ها به قوانین قضایی دارند و تقریبا همیشه می‌توانند امکان بر کنار کردن، اعلام جرم علیه یک سیاستمدار یا پیگرد قضایی او را فراهم آورند. دانشمندان حقوقی امریکایی بر این باورند که برای نمونه، الحاقیه بیست و پنجم قانون اساسی این کشور که امکان برکنار کردن یک رییس‌جمهوری «ناتوان در نشان دادن قدرت و انجام وظایف ریاست‌جمهوری» را فراهم می‌آورد، در صورت بروز ناتوانی ذهنی و روانی نیز قابل اجراست.

اما در اینجا لازم است نکته‌یی مورد توجه قرار بگیرد. دونالد ترامپ به اثبات رسانیده است که تصمیم ندارد طبق قوانین عمل کند و احترامی هم برای قانون اساسی کشوری که او را انتخاب کرده، قائل نیست. اما این گواه دیوانگی نیست و ممکن است تنها نشانه‌یی از تعهد وی به پوپولیسم باشد که دقیقا چنین بی‌احترامی به قوانین و مقررات را شامل می‌شود.

تحقیر و اهانت به قوانین و مقررات سیاست در دیدگاه پوپولیست‌ها اغلب این افراد را در زمان رسیدن به قدرت به دردسر می‌اندازد. نمونه‌یی از این مساله را هم می‌توان در شرایط رونالد شیل، قاضی هامبورگ مشاهده کرد؛ وی که در آغاز کار از حزبی جناح راستی برخاسته بود، در انتخابات سراسری سال 2001 موفق شد 20 درصد آراء را به دست آورد و با مسیحی دموکرات‌های میانه‌رو- محافظه‌کار دولت ائتلافی تشکیل دهد. شیل اعلام کرد که میزان جرم و جنایت در کشور را به میزان 50 درصد کاهش می‌دهد، قانونی‌شدن کاشت تریاک را خواستار شد، عقیم‌شدن متجاوزان جنسی را مطرح کرد و به استفاده از گاز سمی برای فلج نمودن گروگان‌گیران ترغیب نمود که در دوران پس از جنگ در آلمان یک پیشنهاد تاکتیکی محسوب نمی‌شد. وی همچنین گفت که والدینی که نمی‌توانند «به درستی» از بچه‌های خود مراقبت کنند بایستی زندانی شوند. پس از اینکه عموم سیاستمداران آلمانی او را در پی بی‌کفایتی متهم و تقبیح کردند، وی از ریاست دولت برکنار شد، حمایت انتخاباتی از او فرو پاشید و او به امریکای جنوبی گریخت و در آنجا بود که یک روزنامه مصور آلمانی پنهانی تصویر او را در حال مصرف کوکایین ثبت نمود.

شیل دیوانه نبود و تنها در پیشبرد و رعایت قوانین سیاسی آلمان ناتوان بود. همانند دیگر پوپولیست‌ها، وی توانست حمایت کسب کند به این دلیل که وعده داده بود مطابق قوانین حکمرانی نکند. اما قوانین به دلیلی وجود دارند؛ برای نمونه، برای جلوگیری از قوم و خویش پرستی (انتصاب اعضای خانواده به عنوان مقامات داخلی و مشاوران)، یا کسب اطمینان از تدابیر منطقی ثبات و مسوولیت‌پذیری در آماده‌سازی و اعلام یک سیاست‌گذاری، در نظر گرفته شده‌اند. اگر دولتی توسط شخصی اداره شود که چنین قوانینی را نادیده بگیرد، به سرعت هماهنگی و نفوذ خود را هم در داخل و هم در خارج از کشور از دست می‌دهد. در چنین شرایطی ناگزیر دیگر افراد در دولت از خود خواهند پرسید که برای محافظت از دولت چه کاری می‌شود انجام داد.

تنها راه رسمی و قانونی برای برکنار کردن دونالد ترامپ از ریاست‌جمهوری و بازگرداندن دولتی قدرتمند و باثبات از طریق اعلام جرم علیه او امکان پذیر است. اما همانند وجهه‌های گوناگون قانون اساسی تدوین شده در قرن 18 که امریکا هنوز مطابق همان پیش می‌رود، چنین روندی ممکن است طولانی مدت، پیچیده، و دشوار باشد. اعضای جمهوری‌خواه کنگره بطور قابل درکی در مقابل صرف ماه‌ها زمان برای برکناری یک رییس‌جمهوری جمهوری‌خواه بی‌میل هستند. و در نهایت، این احتمال هم وجود دارد که تلاش برای اعلام جرم موفقیت‌آمیز نباشد و به نتیجه نرسد.

اما گزینه‌های دیگر همچنان وجود دارند. اگر ترامپ از طریق نمونه امریکایی نوین یک شورای سلطنتی حکمرانی می‌کند، آنگاه شاید همانند نمونه‌های زیادی در تاریخ، همین شورا و خانواده او هستند که بایستی با یکدیگر توافق و او را از ریاست‌جمهوری برکنار کنند یا دست‌کم، اقدامات او را خنثی سازند. تناقض و بی‌ثباتی توئیت‌ها و سخنرانی‌های ترامپ (مگر اینکه آنها از پیش برایش نوشته شوند و مگر وی با جدیت به متن‌های از پیش آماده شده وفادار بماند)، این شک و تردید را به وجود می‌آورند که این روند از اندکی قبل آغاز شده است.

تنها در طی چند هفته کوتاه اول دوران ریاست‌جمهوری، بسیاری از خبرنگاران استیو بانن، استراتژیست ارشد ترامپ را «رییس‌جمهوری بانن» توصیف می‌کردند. اکنون که او خودش به حاشیه رانده شده است، بطور فزاینده به نظر می‌رسد که این خانواده ترامپ هستند که باید نمایش را در دست خود بگیرند و جرد کوشنر، داماد و مشاور ترامپ، و ایوانکا ترامپ در خط مقدم هستند. اگر اثبات شود که امریکایی‌ها قادر به برکنار کردن رییس‌جمهوری ضعیف این کشور نیستند، آنگاه شاید در اندک زمانی با وجود یک یا شاید هم چند نایب‌السلطنه به اندکی آرامش برسند.