چراغی که تا ابد روشن میمونه
مسعود فرخی
پژوهشگر دانشگاه اسکس انگلیس/ دوست و همکار مریم میرزاخانی
همیشه فکر میکردم چقدر سخته واسه یه فوتبالیست سطح اول دنیا که زندگی حرفهیی و کاریش تموم بشه. که دیگه میلیونها میلیون بیننده و هوادار توی زمین نبیننش و زندگیش خالی از تحرک و پویایی و جنب و جوش و شهرت بشه. اگه خیلی پرانگیزه باشه و مهمتر از اون هنوز حال و حوصلهیی براش مونده باشه، بعد از 40سالگی میشه مربی و میتونه سبک و روش مربیگری خلاقانهیی ایجاد کنه. ولی کیه که ندونه اصل، اون بازیه تو زمینه. اصل بازیکن خلاق و مستعد و با هوشیه که وقتی کتونیاشو آویزون کرد، دیگه کسی مثل اون نباشه؛ به هر حال هر فوتبالیستی یه سبکی داره واسه خودش.
دنیای آکادمیک خیلی متفاوتتره و البته میتونه شبیه هم باشه. معمولا تا 30سالگیت درس میخونی. کلاس و کتاب و تکستبوک و پایاننامه. این دقیقا پایه و بنای حرفهایت میشه. واسه همینه همه سعیتو میکنی تو بهترین مدرسه، بهترین دانشگاه و بهترین دپارتمان درس بخونی و با بهترین استاد کار کنی. از سی و یک و دو، تا سی و شش و هفت سالگیت حاصل تلاشها و درسخوندنها و تحقیقاتت رو در معرض داوری علمای رشتهات میذاری و شروع میکنی به منتشر کردن. هر چقدر کارت جدیدتر و خلاقانهتر باشه تو ژورنالهای بالاتری پذیرفته میشه و استنادها بهش میره بالاتر. اگر همه چی خوب پیش بره و انگیزههات هنوز باقی مونده باشن حدود 40 سالگی جذب یه دپارتمان خوب میشی. تازه میتونی زمانتو بین تحقیق و تدریس و زندگی شخصیت تخصیص بدی. تازه میشی صاحب سبک، دانشجوی دکترا میگیری. به بچههای لیسانس درس میدی. اثرگذاریت به صورت نمایی میره بالا و شروع میکنی به اثرگذاری علمی. اگر خیلی جاهطلب باشی تموم آرزوی زندگیت میشه نوبل یا معادلش توی رشته خودت. همین میشه مسیر زندگیت. لذت تاثیرگذاری علمی روی زندگی بشری. توی آکادمیها عملا بازنشستگی مفهومی نداره. فقط مرگ یا ایست قلبی و مغزی میتونه متوقفت کنه. چون فقط با مغزت و قلبت کار داری. دقیقا مغز و قلب، هر چقدر عمر همراهی کنه میتونی رو تربیت نسل بعدی اثری بذاری و به رشته و حوزه اکادمیکت بیشتر خدمت کنی و اگر جزو نوابغ علوم پایه باشی، علم رو جلو ببری.
مریم تو 40سالگی رستگار شد. مثل آلن تورینگ و پاسکال! همه راهی رو که یه آدم آکادمیک آرزو میکنه طی کنه و بهش برسه رو رفت. علم رو جلو برد. نسلی رو پر از انگیزه کرد و به تموم ایرانیها نشون داد، آکادمیسین و پروفسور چه جوری باید باشه. مریم سلبریتی نشد. دورهمی و خندوانه و شبکه یک و دو و سه نیومد. مریم سلبریتی لسآنجلسی یا اونور آبی هم نشد. مریم بیبیسی و منوتو و صدای امریکا هم نرفت. مریم اینستایی و فیسبوکی و تلگرامی هم نشد. مریم تو روزنامهها حرف نمیزد. مریم از موقعیت علمیش حجاب و سیاست و محیط زیست رو تایید نکرد یا زیر سوال نبرد.
شاید خیلی از مردم مریم رو فقط به اسم و مدالش بشناسن. فقط توی تلگرام و اینستاگرام دیدن که مدال گرفت و بعد هم مرد. حالا همون خیلیا عکس پروفایلشون به عکسش تغییر میدن. حتی بعضیهاشون مسخره میکنن و جک میسازن و حتی به جامعه هم صنفی مریم هم متلک میندازن و مسخرهشون میکنن. واسه یه آکادمیکسین حرفهیی و جاهطلب، مرگ مریم حس و حال متفاوتی داره. یاد تموم تلاشها و استرسها و شببیداریها و فشارها میافتی. یاد جداییت از سبک زندگی معمول جامعه. یاد نخستین باری که یه اثبات سنگین رو تا آخر انجام میدی. یاد احترام و سلسله مراتب آکادمیک. یاد لذت تدریس و دلمشغولیهای زندگی عادی. یاد عاشق شدن و همزمان درگیر مقاله و کار علمی بودن. یاد دریچهیی از نگاهش میفتی که دنیا رو از دید معادله و تعادل و توزیعهای گوناگون میبینه و روابط آدما براش مثل گراف و شبکه میشه و طبیعت، میشه نمود عینی منطق ریاضی. دقیقا یک ذهن زیبا!
مریم رفت، ولی کتونیهاشو آویزون نکرد. چون توی آکادمیا بازنشستگی و خداحافظی نیست. مریم رفت، ولی چراغ رو روشن کرد و روشن گذاشت برای بچههای سمپادی و شریفیها. واسه کسایی که مسیر رستگاری براشون از شریف و هاروارد و پرینستون و استنفورد و تاپ-10 رشتهشون میگذره. واسه کسایی که دغدغه علم دارن. مریم رفت؛ مثل انیشتین و آلن تورینگ، مثل اویلر و پاسکال. مریم رفت ولی آنقدر امید و انگیزه و علم باقی گذاشت که اون، چراغ تا ابد روشن بمونه.