ضداروپامداری اروپامدار
الن میکسینزوود|
ترجمه| صادق فلاحپور و علیرضا خزایی|
درست مثل هر سوسیالیست درستوحسابیای، من هم اعتقاد راسخ دارم که مبارزه علیه نژادپرستی، امپریالیسم و «نخوت فرهنگی» اروپایی نقشی بسیار اساسی در پروژه ما دارد. همچنین این اعتقاد را هم دارم که فضای آکادمیکی که به مبارزه با «اروپامداری» اختصاص یافته، با بهچالش کشیدن این ایده ـ که در شکلهای بسیار متفاوتی بروز میکند ـ که «غرب» به این یا آن دلیل، برتر از تمام تمدنهای دیگر بوده و محتوم است که چنین نیز باقی بماند، اغلب به نتایج بسیار مهمی دست پیدا کرده است. اما چیزهای مشخصی در مورد این مبارزه با اروپامداری وجود دارد که من هرگز درکشان نکردهام.
اولا یککاسه کردن طیف بسیار متنوعی از نویسندگان ذیل مقوله «اروپامداری» مسائل جدیای بهمیان میآورد؛ گویی همگی این نویسندگان بهشکلی مشابه بر اروپا تمرکز کردهاند و انگار همگی در خوار شمردن غیراروپاییها سهیماند. این دستهبندی هم شامل نژادپرستها میشود که بر برتری طبیعی اروپاییها بر آسیاییها، آفریقاییها و بومیان آفریقا تاکید میکنند؛ همشوونیستهای فرهنگی که به هر دلیلی بر این باورند که «غرب» به سطح عالیتری از توسعه فرهنگی و «عقلانیت» دست یافته و بههمین دلیل، از جنبههای دیگر نیز بُرد کرده است؛ هم جبرباوران محیطی که اعتقاد دارند اروپا از بعضی مزایای بومشناختی متمایز بهرهمند است؛ هم تاریخدانان غیرنژادپرستی که در تاریخ اروپایی، توجه کافی به نقش امپریالیسم غربی نشان نمیدهند و هم مارکسیستهایی که نه نژادپرستند و نه شؤونیست فرهنگی و نه جبرباور محیطی و نه متمایل به دستکم گرفتن شرارتهای امپریالیسم، بلکه بر این باورند که شرایط تاریخی ویژه و معینی در اروپا ـ که هیچ ربطی هم به برتری اروپا ندارد ـ پیامدهای تاریخی ویژه و معینی را ایجاد کرده است، ازجمله ظهور سرمایهداری.
با وجود این مسائل در مفهوم «اروپامداری»، هیچکس نمیتواند منکر وجود چیزی به اسم «نخوت فرهنگی» اروپایی بشود و نیز باید بپذیریم که دلایل زیادی برای زیر سوال بردن تصوری از تاریخ وجود دارد که اروپا را بهضرر دیگر جوامع یا با نادیده گرفتن آنها در کانون عالم قرار میدهد. انگاره «اروپامداری»، بهدلیل تمام کاستیهایش، باید دستکم ما را به مقابله با چنین رویههای فرهنگیای وادارد. دقیقا به همین دلیل است که تاریخهای ضداروپامدار ـ بهخصوص تاریخهای سرمایهداری ـ من را گیج و متحیر کرده است. آنچه من را بیش از همه متحیر میکند، این است که پایه و اساس آنها، بدون هیچ استثنایی (البته تا جایی که من میدانم)، بر اروپامدارترین فرضها ـ واضح است که فرضهای بورژوایی ـ استوار است.
وارونه کردن اروپامداری
نخست نگاهی بیندازیم به تلقی «اروپامدار» متعارف از چگونگی و مکانیابی آغاز سرمایهداری. تلقیهای اروپایی غیرمارکسیستی متداول از توسعه سرمایهدارانه، دستکم از قرن هجدهم بر دو فرض بسیار ساده استوار بوده است. اول اینکه این گروه با برداشتی که از سرمایهداری داشتند، آن را بهسادگی با «جامعه تجاری» (همانطور که آدام اسمیت و دیگران آن را چنین نامیدهاند) یکی میگرفتند؛ گمان آنها بر این بود که چنین جامعهیی تاحدزیادی نتیجه رشد شهرها و تجارت بوده است. فرض دوم اینکه این فرآیند تجارتیشدن جامعه، زمانی به بلوغ رسید که حجم تعیینکنندهیی از ثروت گردآوری شد.
میتوانیم این دو فرض را «مدل تجارتیشدن توسعه سرمایهداری» و «نظریه کلاسیک انباشت بدوی» بنامیم. آنچه در این دو تلقی از توسعه سرمایهداری غایب است، هر نوع تصوری از سرمایهداری درمقام یک شکل اجتماعی تاریخ ویژه است: نظامی با شرایطی تاریخا بیسابقه ـ با مناسبات تولیدی یا مناسبات مالکیت اجتماعی بسیار ویژه و معین ـ که «قوانین حرکت» بیمانند و بسیار خاصی را میآفریند. در این برداشتها، هیچ تاییدی بر این نکته دیده نمیشود که سرمایهداری نظامی از روابط اجتماعی است که در آن بیشینهسازی سود و نیاز مداوم به انقلاب در نیروهای تولید، شرط اجتنابناپذیر و پایهیی بقای آن است که در هیچ شکل اجتماعی دیگری سابقه نداشته است. درمقابل سرمایهداری همچون پدیدهیی تصور شده است که برآیند کموبیش طبیعی کنشهای دیرینه و درواقع عام انسانی ـ یعنی همان فعالیتهای مربوط به مبادله ـ است که از زمان بسیار دور، نهتنها در شهرها، بلکه در جوامع کشاورزی نیز وجود داشته است. در برخی روایتهای مربوط به این مدل تجارتیشدن، چنین کنشهایی حتی به عنوان تجلی میل طبیعی انسان به «معامله کردن، تهاتر و مبادله» (عبارت مشهور آدام اسمیت) قلمداد شدهاند.
به عبارت دیگر، در این روایتها، سرمایهداری عملا هیچ آغازگاهی ندارد و توسعه آن در واقع هیچگونهگذاری را از یک شیوه تولید به یک شیوه تولید کاملا متفاوت شامل نمیشود. این گروه گرایش دارند که سرمایهداری را امری بدیهی و حضور پنهان آن را از ابتدای تاریخ مفروض بگیرند و تمایل دارند برای «تبیین» توسعه آن، در بهترین حالت، به شرح چگونگی برداشته شدن موانع از سر راه پیشروی طبیعی سرمایهداری در برخی مکانها، در تمایز با دیگر مکانها، بپردازند.
البته در این روایتها، این غرب بوده که در کنار زدن چنین موانعی موفقتر از دیگران عمل کرده است. قیدوبندهای اصلی همان اشکال سیاسی و قانونی «انگلوار»، همچون فئودالیسم یا گونههای خاصی از سلطنت، بوده که غرب با موفقیت خود را از قید آنها رها کرده است. بهعلاوه، موانع خارجی مشخصی هم در کار بودهاند، همچون بستهشدن راههای تجاری به دلیل شکلهای مختلف تهاجم «بربرها»؛ از اینرو، سرمایهداری درعمل زمانی از بند رها شد که راههای تجاری دوباره گشوده شدند.
ازجمله موانع دیگری که اغلب در تفسیرهای رایج ذکر شدهاند میتوان از مواردی همچون خرافات «غیرعقلانی» و اشکال خاصی از عقاید و رویههای مذهبی یا فرهنگی نام برد. بنابراین، نتیجه رایج دیگری که این دیدگاه به دنبال دارد آن است که توسعه اقتصادی در غرب درپیوند با پیشرفت «خرد» بوده است که منظور از آن طیف گستردهیی است که از فلسفه روشنگری گرفته تا پیشرفتهای علمی و فناورانه و سازماندهی «عقلانی» (یا همان سرمایهدارانهیی) تولید را در برمیگیرد. از این تفسیرها چنان بر میآید که گویی تاجران یا «بورژواها» عاملان پیشرفت بودهاند، که این حاملان خرد و آزادی تنها لازم بود از انسداد فئودالی خلاص بشوند تا بتوانند تاریخ را در مسیر طبیعی و از پیش تعیین شده آن پیش ببرند.
پس تاریخهای ضداروپامدار با چنین تبیینهای کلاسیکی از خاستگاه سرمایهداری چه تفاوتی دارند؟ نقدهای ضداروپامدار به یکی از اشکال یا هر دوشکل زیر عمل میکنند.
نخست، آنها «برتری» اروپا را انکار میکنند و همزمان بر اهمیت، یا بهبیان بهتر استیلای، اقتصادها و شبکههای تجاری غیراروپایی در بخش اعظم تاریخ بشر، تاکید میکنند و نیز سطوحی از توسعه فناورانه را برجسته میکنند که برخی بازیگران اصلی غیراروپایی به آن دست یافته بودند (برای مثال استدلال آندره گوندرفرانک درباره استیلای آسیا بر اقتصاد جهانی که به باور او تا 1750-1800 ادامه داشت[1]). دوم اینکه بر اهمیت نقش امپریالیسم اروپا در توسعه سرمایهداری تاکید میکنند.
این تز دوم اغلب مربوط است به نقش امپریالیسم بریتانیا در توسعه سرمایهداری صنعتی، بهویژه به دلیل منافع حاصل از مزارع نیشکر و تجارت برده؛ گرچه سال 1492 نیز درخیزش قدیمیتر سرمایهداری نقطه عطفی است چنانکه جی.ام. بلات نیز همین نظر را دارد و توسعه اقتصادی اروپا را به ثروت انباشته از غارت امریکا نسبت میدهد. [2]
این دو تز را میتوان همزمان در این استدلال ترکیب کرد که قدرتهای تجاری مسلط غیراروپایی، اگر توسط امپریالیسم غربی درهم نمیشکستند، میتوانستند و ممکن بود به سرمایهداری دست یابند (یا شاید هم به سرمایهداری نیز دست پیداکرده بودند اما جلوی توسعه بعدی آنها گرفته شد) .
امروزه بهوضوح هیچ تاریخدان جدیای نمیتواند منکر اهمیت تجارت و فناوری در آسیا و دیگر بخشهای غیراروپایی جهانی بشود یا به همین دلیل، سطح نسبتا ناچیز توسعهیی را که اروپاییها پیش از ظهور سرمایهداری به آن دستیافته بودند انکار کند. هیچ تاریخدانی، به ویژه از نوع چپ آن نمیتواند اهمیت امپریالیسم در تاریخ اروپایی و خسارتهای مهیبی که بهبار آورده را انکار کند. درهرصورت، مساله اینجاست که تمامی این امور چه ربطی به سرمایهداری دارند و همینجاست که استدلالهای ضداروپامدار گرایش دارند دقیقا در همان دامهای اروپامحور (و بورژوایی) فروبغلتند که میخواستند از آن اجتناب کنند. مساله قابل توجهی که درباره انتقادات ضدّ اروپامدار وجود دارد، این است که مبدا آنها همان پیشفرضهای تبیین اروپامحور رایج است؛ همان مدل تجارتیشدن و همان برداشت از انباشت بدوی. تاجران و بازرگانان، بیچون و چرا در همهجا، به عنوان سرمایهداران بالقوه ـ و حتی شاید بالفعل ـ در نظر گرفته میشوند و گویی هرچه فعالتر، گستردهتر و ثروتمندتر باشند، در مسیر توسعه سرمایهدارانه جلوترند. با این رویکرد، بسیاری از بخشهای آسیا، آفریقا و قاره امریکا، پیش ازآنکه امپریالیسم اروپایی ـ به این یا آن شیوه ـ سد راه آنها شود، در مسیر سرمایهداری قرار داشتند.
بهنظر میرسد هیچیک از این منتقدان منکر این نباشد که در مقطعی از تاریخ، اروپا مسیر خود را از دیگر بخشهای جهان جدا کرد، اما این جدایی ملازم «انقلاب بورژوایی» یا ظهور سرمایهداری صنعتی، آن هم درست زمانیکه ثروت کافی ازطریق تجارت و سلبمالکیت امپراتورمآبانه انباشته شد، بوده است. از آنجا که تجارت در باقی بخشهای جهان گسترش یافته بود، امپریالیسم عاملی درواقع اساسی در متمایز کردن اروپا از باقی جهان بود، چرا که حجم تعیینکنندهیی از ثروت را در اختیار اروپا قرار داد که در نهایت آن را از دیگر قدرتهای تجاری متمایز کرد. ازاینرو برای مثال جی.ام. بلات از «نمونه ابتدایی سرمایهداری» در آسیا، آفریقا و اروپا سخن میگوید و استدلال میکند، شکافی که اروپا را از باقی جهان متمایز کرد تنها بعد ازاین رخ داد که ثروت به دست آمده ازطریق غارت قاره امریکا، وقوع دو نوع انقلاب را در اروپا امکانپذیر کرد؛ ابتدا انقلاب «بورژوایی» و سپس انقلاب «صنعتی». بلات مینویسد: « استفاده من از اصطلاح «نمونه ابتدایی سرمایهداری» نه برای طرح کردن یک اصطلاح فنی بلکه برای دوری جستن از مساله تعریف یک اصطلاح دیگر، یعنی «سرمایهداری» است».
این طفره رفتن از تعریف سرمایهداری، بهشکل آشتیجویانهیی صریح و صادقانه است ولی درعینحال افشاکننده نیز هست. از آنجا که بلات سرمایهداری را به عنوان یک شکل اجتماعی ویژه درک نمیکند، نه میتواند تصور روشنی از شیوههای تولید پیشاسرمایهداری و غیرسرمایهداری ـ با اصول و قواعد عملیاتی متفاوت ـ داشته باشد و نه از گذار یک شیوه به شیوه دیگر. رویههای تجاری بهآرامی به «نمونه ابتدایی سرمایهداری» میانجامند تا بعدتر به قامت سرمایهداری «مدرن» در بیایند.
بلات استدلال میکند که «نمونه ابتدایی سرمایهداری» درنهایت، بهدلیل ثروت انباشتهشده از مستعمرهها، در سرمایهداری «مدرن» به کمال رسید. در این مورد، اروپا یک برتری «مکانی» متمایز داشت، به این دلیل که قاره امریکا نسبتا در دسترس امپراتوریهای اروپایی قرار داشت. بلات معتقد است که این مزیت جغرافیایی تعیینکننده بود که به اروپا امکان دسترسی انحصاری به ثروتی را بخشید که برای جهش آغازین بورژوازی آنها و انقلابهای صنعتی الزامی بود.
از نظر بلات، «انقلابهای بورژوایی» که در ابتدا بهواقع اروپا را از باقی جهان متمایز کرده بود، در نهایت قدرت سیاسی را به طبقاتی بخشید که بهخصوص از طریق ثروت استعماری ثروتمند شده بودند و به آنها اجازه داد تا سوار بر مجموعه توسعه سرمایهداری پیش بروند، آنهم بدون مزاحمت نیروهای غیرسرمایهداری. زمانیکه این طبقه به قدرت رسید، توانایی آن را داشت که دستگاه دولت را برای تسهیل انباشت و ایجاد زیربنا برای توسعه صنعتی بسیج کند. از آن زمان به بعد، انقلاب صنعتی، هرچند یکشبه رخ نداد، اجتنابناپذیر شد. در این برداشت، طنین روایت قدیمی بورژوایی و اروپامدار بهراستی عجیب است: توسعه اروپا نهتنها اساسا بهمعنای قدرت گرفتن بورژوازی است، بلکه تمدنهای پیشرفته و ثروتمند غیراروپایی نیز همچون مواردی هستند که از توسعه بازماندند و هرگز موفق به از میان برداشتن قیدوبندهای خود از رهگذر انقلاب بورژوایی نشدند، هرچند خودشان کاملا بیتقصیر بودند. بهعلاوه در اینجا نیز، درست مانند برداشت اقتصاد سیاسی کلاسیک و مفهوم «انباشت بدوی» آن، جهش پیشرونده به سوی سرمایهداری «مدرن» به این خاطر رخ داد که بورژوازی، به هر شیوهیی که بود موفق شد بهاندازه کافی ثروت انباشت کند. بلات تلاش میکند که خود را از مفهوم «انباشت بدوی» جدا کند اما بهنظر میرسد نکته اصلی را اساسا درک نکرده است. او استدلال میکند که انباشت برآمده از مستعمرات امریکایی از جنس انباشت «بدوی» نبوده، بلکه این انباشت، از همان آغاز «انباشت سرمایه برای کسب سود» بوده است. اما چنین گزارهیی صرفا تاییدی است بر نزدیکی او به برداشت کلاسیک که در آن «انباشت بدوی» درواقع با انباشت «سرمایه» یکی گرفته میشود.
در این برداشت، دقیقا همچون برداشت بلات، «سرمایه» از هر شکل دیگری از ثروت و سود بازشناختنی نیست و سرمایهداری نیز اساسا چیزی غیر از این نیست. از این منظر، «انباشت بدوی» صرفا به این معنا «بدوی» است که بیانگر انباشت حجمی از ثروت است که باید ازپیش موجود باشد تا «جامعه تجاری» بتواند به بلوغ خود دست یابد. بدین معنا، این برداشت به برداشت خود بلات از «انباشت سرمایه» در دوره اولیه بسیار شبیه است؛ بنا به نظر بلات، بعد از 1492 و غارت امریکا، این «انباشت سرمایه» به حجم تعیینکنندهیی رسید و سرمایهداری «بالیده» (یا مطابق با اصطلاحات اقتصاد سیاسی کلاسیک «جامعه تجاری») را ممکن ساخت. استدلال بلات، همچون اقتصاد سیاسی کلاسیک، به کمک پیشفرض گرفتن وجود سرمایهداری در شیوههای پیشین تولید، از پرداختن به مساله گذار به سرمایهداری شانه خالی میکند.
همانطور که در ادامه خواهیم دید، تنها با نقد مارکس از اقتصاد سیاسی و مفهوم «انباشت بدوی» آن بود که گسست کامل از مدل کلاسیک حاصل شد، یعنی با تعریف او از سرمایه، نه بهسادگی بهمثابه ثروت یا سود، بلکه به عنوان رابطهیی اجتماعی و تاکید او بر دگرگونی مناسبات اجتماعی مالکیت به عنوان «انباشت بدوی» واقعی. با اینحال، منتقدان تاریخ اروپامدار، کموبیش، به همان برداشت قدیمی از مساله بازگشتهاند.
آنها حتی در نقطهیی که به قطعیترین شیوه از تاریخهای کلاسیک اروپامدار جدا میشوند، یعنی در تاکیدشان بر امپریالیسم، فقط اصل قدیمی اروپامحور را وارونه میکنند. در شرح و تفسیرهای قدیمی، اروپا با از میان برداشتن موانع توسعه طبیعی «جامعه تجاری»، از سایر تمدنها پیش افتاد؛ اما در تفسیر وارونه ضداروپامدار، ناکامی جوامع غیراروپایی در تکمیل فرایند توسعه ـ باوجود این واقعیت که جوامع غیراروپایی تا حدی هم در مسیر توسعه پیش آمده بودند ـ معلول موانعی بوده که امپریالیسم غربی به وجود آورده است.
بنابراین در این برداشت نیز بهنظر میرسد هیچ خبری از سرمایهداری به عنوان یک شکل اجتماعی خاص و همراه با یک ساختار اجتماعی و مناسبات اجتماعی تولید متمایز نیست که عاملان اقتصادی را وامیدارد تا به شیوههای خاصی رفتار کنند و قوانین حرکت خاصی را بیافرینند و در اینجا باز هم خبری از گذار حقیقی نیست. این برداشت ضداروپامدار، تا حد زیادی به همان شکلی که استدلالهای اروپامدار قدیمی سرمایهداری را بدیهی میانگاشتند، از تبیین خاستگاه این شکل اجتماعی مشخص خودداری میکند یا به بیان دقیقتر، خاصبودگی این شکل اجتماعی را انکار میکند و از اینرو با فرض گرفتن وجود پیشبینی آن («نمونه ابتدایی سرمایهداری» و البته شکلهای قدیمیتر تجارت و فعالیت تجاری) از پرسش مربوط به خاستگاه آن طفره میرود.
هیچ تبیینی در این باره وجود ندارد که چهگونه یک شکل اجتماعی جدید به وجود آمد. در مقابل، تاریخ سرمایهداری تقلیل پیدا میکند به داستانی که در آن کنشهای اجتماعی دیرینه، بدون هیچ آغازگاه تاریخیای، رشد کرده و بالیدهاند، مگر آنکه موانع درونی و بیرونی مانع رشد و بلوغ آنها شده باشند.
البته در درونمایههای قدیمی، اختلافاتی هم وجود دارد و بیشتر از همه بر سر حمله به امپریالیسم. بهعلاوه، ظرافتهای دیگری نیز مطرح شدهاند، از جمله انگاره «انقلاب بورژوایی»؛ حتی همین انگاره هم، فارغ از اینکه تا چه حد با مفاهیم مارکسیستی بزک شده باشد، اساسا با تفسیرهای اروپامدار ـ بورژوایی تفاوتی ندارد، که در آن بورژوازی به عنوان عامل پیشرفت تلقی میشود و درهم شکستن غل و زنجیرهای فئودالی که سدّ راهش بودند به آن نسبت داده میشود. اما هر تغییری هم در این داستان به وجود بیاوریم، باز هم اساسا سرمایهداری بسیار فراتر از آن چیزهایی است که در نمونه ابتدایی سرمایهداری و بسیار قبلتر هم وجود داشت: یعنی چیزی فراتر از افزایش کمی متغیرهایی همچون پول، شهریشدن، تجارت و ثروت.