جنگ نهایتها
بررسی کتاب «ترس و آزادی: چگونه جنگ جهانی دوم ما را دگرگون کرد»
نوشته: کیت لوو مولف: جان گری
مترجم: سهیل جاننثاری
سه شنبه هفته جاری سالگرد پایان جنگ جهانی دوم است. در این روز و بهدنبال پرتاب دو بمب اتمی امریکا بر هیروشیما و ناکازاکی - دو شهر بزرگ ژاپن - آن کشور تسلیم بیقید و شرط را امضا کرد و بدینترتیب جنگ جهانی دوم پایان یافت. اما این جنگ چه اثراتی را بر جامعه بشری گذاشت. اثرات روانی آن چقدر عمیق بود، به ویژه وقتی مردم پی بردند که بمب اتمی هم وجو دارد که میتواند در یک چشم به هم زدن یک شهر را با ساکنانش به نابودی بکشاند؟ در این باره «کیت لوو»، کتابی نوشته است که عنوان آن «ترس و آزادی: چگونه جنگ جهانی دوم ما را دگرگون کرد» است و جانگری از نشریه نیو استیتسمن آ ن را به نقد و بررسی گذاشته است. نوشته جانگری با ترجمه سهیل جان نثاری را در زیر میخوانیم:
جنگ جهانی دوم صرفا رویدادی معمولی نبود. این جنگ همهچیز را تغییر داد. کیت لوو میگوید جنگ جهانی دوم، حتی بیش از جنگ بزرگ ۱۹۱۴-۱۹۱۸ تجربه بشری را از اساس دگرگون کرد. این جنگ، به شکلهای مختلف، تعداد بیشتری از نوع بشر را در مقایسه با تمام دیگر تعارضات خشونتبار تاریخ تحت تاثیر قرار داد. بیش از صد میلیون مرد و زن بسیج شدند و با این وصف، تعداد غیرنظامیان کشتهشده دهها میلیون نفر بیشتر از تعداد سربازان بود. تعداد کشتهها چهار برابر جنگ جهانی اول بود. اما اثر جنگ بسیار پردامنهتر از تعداد کشتگان بود. به ازای هر کسی که کشته شد، زندگی دهها نفر به طرزی برگشتناپذیر دگرگون شد. چه به عنوان پناهنده و تبعیدی در آوارگی بزرگ مردم پس از جنگ، چه بهمثابه کارگر کارخانهها، برده، یا هدفهای بازیگران اصلی جنگ، بیشمار انسان گرفتار تخریبهای وسیع این تحول بیسابقه شدند.
با اینکه جنگ وحشتناک بود، تمام اثرات جنگ منفی نبود. در بیشتر جهان، دوران پس از جنگ با ایده آزادی و حس امید به حرکت درآمد. نسل رهبرانی که برآمدند آنقدر عمر کرده بودند که رکود بزرگ را به یاد آورند و مصمم باشند که چیزی شبیه آن اتفاق نیفتد. طرحهای بازسازی اجتماعی از طریق برنامهریزی دولتی در سطحی کلان اجرا شدند و دولتهای رفاه و اقتصادهای مدیریتشدهیی به وجود آوردند که استاندارد زندگی در آنها برای بیشتر جمعیت بهبود یافت. مقیاس جهانی این تعارض نهادهای جدید بینالمللی مثل سازمان ملل را پدید آورد که در آنها کشورهای جهان میتوانستند در موضعی آزاد و برابر همکاری کنند. در آفریقا و آسیا، پایان جنگ جاهطلبی و جنبوجوش بیشتری به جنبشهای ضداستعماری بخشید. دانشمندان در رویاهایشان، از تکنولوژیهایی که جنگ پدید آورده بود استفاده میکردند تا زندگی انسان را در همه جا بهبود ببخشند.
اما در لایه زیرین این امید، حسی از ناآرامی و ترسی جدید رخنه کرده بود. لوو مینویسد: «بلافاصله پس از پایان جنگ، مردم دوباره متحدان سابقشان را با چشم بیاعتمادی نگاه میکردند» (در واقع، بیاعتمادی بین شوروی و متحدان غربی در بیشتر طول جنگ نیز وجود داشت). خیلیها از آرماگدون هستهیی میترسیدند. در پی این ترسها جنگ سرد آمد، همراه با جنگهای نیابتی داغ بین قدرتهای بزرگ که به اندازه همان جنگ ۱۹۳۹-۱۹۴۵ وحشیانه بودند. وقتی جنگ کره در جولای ۱۹۵۳ به پایان رسید، بعد از سهسال درگیری که مملو از جنایتهای هر دو طرف بود، ۱/۲۵میلیون نفر جان باختند که بیشتر آنها غیرنظامی بودند. آتشبس کره مرزی بین شمال و جنوب را به رسمیت شناخت که فاصله زیادی با نقطه آغاز جنگ نداشت، و هر دو بخش شبه جزیره تحت حکومتهایی دیکتاتوری بودند. آن طور که لوو میگوید، این جنگ هیچ دستاوردی نداشت.
اینها در سطح سیاست ملی و ژئوپلیتیک جهانی، نتیجه ترکیب امید به آزادی و ترس از آیندهیی بود که جنگ جهانی دوم ایجاد کرد. اما کتاب لوو پژوهش علمی خشک دیگری درباره این رویدادها نیست. کتاب، با استفاده از زندگی و گفتههای کسانی که در دوران این تعارض زیستند، کاوشی بر اثر جنگ روی زندگی درونی فرد فرد انسانهاست. جورجینا ساند که در میانه دهه نهم زندگیاش با لوو مصاحبه کرد، پراگ را ترک گفت و تحت برنامه «کیندرترانسپورت»۱بریتانیاییها از چنگ نازیها فرار کرد و در لندن ساکن شد، اما هرگز از احساس بیگانهبودن رها نشده است.گری دیویس، خلبان امریکایی بمبافکن بی-۱۷ که به مبلغی پرحرارت برای فدرالیسم جهانی تبدیل شد و در ۱۹۴۸ نیویورکر با توصیف «در موازنه با جهان» او را ستود، هنوز، در زمان مرگش در سال ۲۰۱۳، برای پایان ملت-دولت تلاش میکرد.
آنها در کنار یوجین رابینوویچ قرار میگیرند؛ دانشمندی متولد روسیه که در ۱۹۴۳ عضو پروژه بمب اتمی شد و امیدوار بود که اثر قدرت تخریبی مهیب سلاح جدید «ترساندن آدمها برای رفتن به سمت عقلانیت» باشد. چیتاپروساد باتاچاریا، هنرمند هندی که قحطی ۱۹۴۳-۴۴ بنگال را در تصویر گدایانی استخوانی ثبت کرده بود و گفته بود «اگر کسی در وضعیتی است که چیزی از زندگی بفهمد، در تقابل با بستر مرگ خواهد فهمید». اس. کی. تریمورتی، معلم و روزنامهنگاری که علیه استعمار هلند و ژاپن در اندونزی جنگید و بعد دستگیر و متهم به کمونیست بودن شد با اینکه در واقع عضو حزب میانهروی کارگر بود؛ و واروهیو ایتوته، مردی کیکویو از کنیا که در ژانویه ۱۹۴۲، کمی پیش از تولد ۲۰ سالگیاش در «تفنگدارهای آفریقایی شاه۲ نامنویسی کرد اما بعدا به «ژنرال چاینا» تبدیل شد: یکی از رهبران قیام چریکی مائو مائو۳.
ترس و آزادی نمونههای بسیار زیادی از چنین ریزداستانهایی از جنگ و اثر انسانیاش را در خود دارد. کتاب لوو اثری متقاعدکننده از پژوهش تاریخی است اما، بیش از آن، تصویری صمیمی است از چگونگی ادامهدادن آدمها پس از آنکه جهانشان برای همیشه تغییر کرد.
لوو با به کار بستن ایدههایی از زیگموند فروید و اریک فروم، از واکنشهای عمیقتری پردهبرداری میکند که از جنگ و پیامدهایش ناشی شدهاند. اریک فروم جامعهشناس و روانکاوی آلمانی بود که کتابش ترس از آزادی (۱۹۴۱) یکی از نخستین تلاشها برای جستوجوی ریشههای توتالیتاریسم در روانشناسی انسانی بود. واکنش همه افراد در مواجهه با میزان خرابیهایی که شاهد بودند، وحشت تمامعیار نبود. برای عدهای، این جنگ عظمتی مخوف داشت. بازماندهیی آلمانی از بمباران متفقین در هامبورگ اعتراف کرد که به امید آنکه شهرش را کاملا مخروبه ببیند، خوشش میآمده که سر و کله بمبافکنها پیدا شود، با اینکه با دیدن صحنه وحشتزده شده است.
این شادی از نابودی -که فروید آن را بهمنزله شکلی از بروز تاناتوس، غریزه مرگ، توضیح میداد- در بعضی از کسانی که نقشی در ایجاد این تخریبها داشتند آشکار بود. لوو گزارش میدهد که وقتی رابرت اوپنهایمر فیزیکدان تست بمب اتمی را در لوس آلاموس دید و کلمات خدای ویشنو را از باگاوادگیتا به زبان آورد («من بدل به مرگ شدهام، نابودکننده جهانها»)، این کار را با وقار متینی انجام نداد که در سالهای پس از آن تکرار میکرد، بلکه «آن کلمات را از سر تبختر به زبان میراند، مثلگری کوپر در آن فیلم وسترن هالیوودی، «نیمروز»». گزارشهای دیگر نقل میکنند که همکاران اوپنهایمر با فریادهایی پیروزمندانه از سر هیجان به دیدن انفجار بمب اتمی واکنش نشان دادند.
لوو جذابیت نابودی را با اسطورههای آخرالزمانی توضیح میدهد که میتوانند با چارچوبدادن به زندگی آدمها در قالب مبارزهیی بزرگ بین خیر و شر به آن معنا ببخشد. آن طور که او میگوید اینها صرفا اسطورههایی از نابودی جهان نیستند. این اسطورهها با اشاره به آیندهیی که در آن جهان کهنه رفته است، راهی به سوی اسطورهیی امیدوارانه از آیندهیی بهتر میگشایند: لوو میگوید: «چیزی آسودهکننده در این فکر وجود داشت که در دوران جنگ، آن زندگی قدیمی پایانی خشونتبار خواهد داشت». اما وقتی تخریب به پایان رسید، خیلیها مایوس شدند وقتی فهمیدند زندگی به همان شکل پیش از جنگ ادامه پیدا میکند.
این باور که به جهانی نو وارد شدهاند به مردمی که با زندگیهای غیرقابل بازسازیشان از جنگ خارج میشدند، حسی از معنا میداد. لوو میگوید: بیشتر کتابش «درباره چیزی است که مردم همه کشورها به دنبالش بودند تا خلأیی را پر کنند که «آزادی» بعد از پایان جنگ به آنها ارزانی داشته بود». اما شرهایی که آنها امیدوار بودند در گذشته جا بماند محو نشد. با استفاده قدرتهای بزرگ از نهادهایی مثل سازمان ملل برای ادامه رقابتها و تعارضهایشان این شرها دوباره به میدان آمدند. بعدا، در دوران پس از جنگ سرد و پس از فروپاشی اتحاد شوروی، آن ترس از آزادی که فروم در توتالیتاریانیسم بین دو جنگ جهانی یافته بود، با ظهور دوباره جنبشهای راست افراطی به اروپا برگشت. آزادی و ترس کتابی جاهطلبانه است که بازهیی گسترده از رویدادها را پوشش میدهد و به دنبال نتیجهگیریهایی کلان است. در نخستین بخش از شش بخش، نویسنده اسطورههای قهرمانی تولیدشده در جنگ را کندوکاو میکند. سربازان متفقین همیشه شجاع، منضبط یا دلاور نبودند. یک افسر توپخانه بریتانیایی بعد از آنکه دید سربازان همراهش خانه یک کشاورز فرانسوی را ویران کردند، وحشتزده شد و گفت: «ظاهرا سیصد آلمانی در این نزدیکی زندگی کرده بودند و به حیوانات، دارایی، و کالاهای صاحبش احترام گذاشته بودند. وقتی این کشاورز برگردد، چگونه به این هتک حرمت واکنش نشان خواهد داد، غیر از آنکه آزادیبخشهایش را نفرین کند؟» نیروهای متفقین - بسیاری از آنها «مردان جوان مجرب در جنگ و ناکام از لحاظ جنسی، و بیشترشان کسانی که تازه از نوجوانی عبور کرده بودند»- گهگاه با زنان بسیار وحشیانه رفتار میکردند. ارتش امریکا به تجاوز به بیش از ۱۷ هزار زن در اروپا و شمال آفریقا از ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ متهم شده است و بریتانیاییها هم اوضاع چندان بهتری نداشتند. این شاید کسری از صدها هزار زنی باشد که سربازان شوروی در آلمان و اروپای شرقی به آنها تجاوز کردند، بههرحال، الگوی رفتاری مشابه است.
در بخشهای دوم و سوم، لوو آرمانشهرهایی را که بعد از جنگ مطرح بودند، و اتفاقی که برای آنها افتاد را بررسی میکند. دورنمایی از یک دولت جهانی خیلیها را مجذوب خود کرد، از جملهگری دیویس که باور داشت جنگْ ناشی از ملیگرایی لجامگسیخته بوده است. اما سازمان ملل بر اساس حق تعیین سرنوشت ملی بنا شد و ملتدولتها درست به اندازه دوران قبل از جنگ در پیگرد اقلیتها آزاد بودند. بخشهای چهارم و پنجم به قطبیشدگی روابط بینالمل بین امریکا و شوروی و انواع ملیگرایی ایجاد شده در آفریقا، آسیا، اسراییل و اروپا میپردازد. در بخش آخر کتاب، لوو جهان راندهشدهها و جهانیشدههایی را بررسی میکند که جنگ جهانی دوم پیشاپیش خبر آمدنشان را داده بود و به ایجادشان کمک کرده بود.
لوو نتیجهگیریهای پردامنهیی میکند. او جنگ و پیامدهایش را تاییدکننده غیرعقلانیبودن انسان میبیند: آنها که تاریخ را به شکل نیرویی پیشرو میبینند که ما را به آرامی اما به قطع، به سوی جهانی بهتر و منطقیتر هدایت میکند، ظرفیت انسان برای عقلانینبودن را دست کم میگیرند. احساسات جمعی ما همآنقدر تاریخ را هدایت میکند که مانورهای عقلانی به سوی «پیشرفت». بعضی از قدرتمندترین نیروهای هدایتکننده جهان ما یا در طی جنگ جهانی دوم متولد شدند یا از واکنش ما به پیامدهای آن جنگ به وجود آمدند. تنها با فهم علت ایجاد این احساسات جمعی است که میتوانیم امید داشته باشیم تا از کنار زده شدن خودمان به دست این نیروها اجتناب کنیم.
لوو میگوید با اسطورهزدایی از نگاهمان به تاریخ است که میتوانیم جلو تکرار تراژدیها و جنایاتش را بگیریم. «ما خودمان را در لحاف اسطوره پیچیدهایم؛ و فقط با کندن این پوسته است که میتوانیم به ریشههای خودصالحپنداری، ترس و خشمی برسیم که بخش بزرگی از تفکر ما را هدایت میکند». اگر کشورها به جای ترفیع دادن آسیبهایشان و تبدیل آنها به چیزی مقدس، آن آسیبها را به رسمیت بشناسند و تصور نکنند که رنجهایشان همه نتیجه اشتباههای دیگران بوده است، شاید بتوانیم از تکرار مجدد و کشنده گذشته اجتناب کنیم.
لوو درست میگوید که جنگ و سیاست را احساسات جمعی هدایت میکنند، اما این ایده که مانع اصلی در برابر پیشرفت یا تمدن، بروزهای ناعقلانیت جمعی است، چند واقعیت ناخوشایند را نادیده میگیرد.
کمونیسم شوروی و مائوییسم هر دو رویاهایی از عقل بودند که هدفشان جایگزینی جوامع درهمریخته گذشته با جانشینهایی برآمده از طراحی آگاهانه بود. هزینه انسانی این رژیمها -اگرچه شاید به اندازه جنگ جهانی دوم نبود، اما در سطحی مشابه بود- از اجبار کل جمعیت به پذیرش مدلی عقلانی از جامعه ناشی میشد که امکان نداشت به نتیجه برسد. حتی نازیسم، که بدترین جنایات را مرتکب شد، به تمامی یک فرقه بیخرد نبود. نسلکشیهایی که نازیسم انجام داد تا حدی بر اساس تئوریهایی بود که مدعی بودند علمی هستند. آنها محصول انسانشناسی نژادپرستانهیی بودند که از اواخر سده نوزدهم بخشی از تفکر اروپایی شد و در اوایل سده بیستم، در گفتوگوهای عمومی برای توجیه کارزاری به کار میرفت که بهمنظور نابودی مردم هررو در مستعمرات آلمان در غرب آفریقا به راه افتاد. طبعا این علم جعلی بود. اما «نژادپرستی علمی» بخشی از فرهنگی بود که خود را در حال رشد علم و عقلانیت میپنداشت و وقتی تئوری کنار گذاشته شد نه به خاطر جعلیبودنش که به خاطر آن بود که رژیمی که تجسم آن بود شکست خورد و نابود شد.
اگر بعضی جنایتهای هیولاوار سده بیستم کابوس عقل بودند، این هم صحیح است که مقاومت در برابر رژیمهای مرتکبشونده آنها از اسطوره و احساسات قدرت میگرفت. لوو که ظاهرا با دیدگاه سوالبرانگیز هانا آرنت همنظر است که میگفت آدولف آیشمن «نه هیولاوار و نه شیطانی» که صرفا مبتذل بود، بحث میکند که لازم است ما «درک هولوکاست بهمنزله مبارزه بین مردمی نیکو و بیگناه و شری عظیم و توقفناپذیر» را که «محکم در ناخودآگاه جمعی ما جا خوش کرده است» به چالش بکشیم. با اینحال بسیاری از مردان و زنان شریف در جنگ با نازیسم روانه مرگ شدند به خاطر نفرت برآمده از احساساتی که علیه این رژیم و ایدئولوژی داشتند. رژیم و ایدئولوژیای که نمیتوانستند آن را چیزی جز شرارت محض ببینند. اگر شر نازی به هر معنا، اسطورهیی باشد، باید بگوییم که این اسطوره، اسطورهیی بود که نازیسم را شکستپذیر کرد.
به نظر لوو که لیبرالی عقلگرا و آشفته از تداوم بیخردی در سیاست است، پیشرفت میتواند با ساختارشکنی اسطورهها امنتر شود. اما همه اسطورهها نباید با نقادی منطقی ویران شوند. بعضی از آنها روی بهتر بشریت را نشان میدهند و شاید وقتی با بازگشت شرهای کهن روبهرو شویم به داد ما برسند.