جهانیسازی: ظهور و سقوط ایدهای که جهان را درنوردید
اقتصاددانانی که روزگاری حامیان پرشور جهانیسازی بودهاند اکنون برجستهترین منتقدانش شدهاند
مولف| نیکال ساوال –روزنامه گاردین|
مترجم| محمد معماریان|
گردهمایی سالانه مجمع جهانی اقتصاد در ماه ژانویه در داووس معمولا رخدادی آرام و بیحاشیه است: جایی برای شرکتکنندگان پولدار که با کوکتلهایشان بازیبازی کنند و درباره فرصتهای جهانی کسبوکار تبادل نظر کنند یا شاید هم درباره برفهای نشسته روی شیبهای مخصوص اسکی آن اطراف. ژانویه این ماه باز هم جماعتی ابرپولدار آمده بودند، اما همه گزارشها از حس اضطراب شرکتکنندگان حکایت میکرد، و حالت تدافعی و خودسرزنشکنندگیشان.
یک سلسله زلزلههای سیاسی لرزه به آینده جهانیسازی اقتصاد انداخته بود، چیزی که مردان و زنان داووس خود را عهدهدار آن میدانند. «جهانیسازی» شاید معانی مختلفی داشته باشد اما تردیدهای آنها به ویژه ناظر به پروژهیی بود که از قدیم دنبالش بودند: افزایش تجارت آزاد کالا میان کشورها. تابستان پارسال، بریتانیا رای به خروج از بزرگترین بلوک تجاری دنیا داده بود. در نوامبر، پیروزی غیرمنتظره دونالد ترامپ که قول به ترک چندین توافق بزرگ بازرگانی داده بود، گویا روابط بازرگانی ثروتمندترین کشورهای دنیا را به مخاطره افکند. ناگهان به نظر میآمد که در انتخابات آتی فرانسه و آلمان، احزاب ضدجهانیسازی بتوانند نتایجی بیسابقه به دست آورند. قوم بربر هنوز به دروازه تلهکابینهای پیست اسکی نرسیده بودند اما فاصله چندانی هم با آنجا نداشتند.
در میزگردی با عنوان «حکمرانی بر جهانیسازی»، دمبیسا مویو، اقتصاددانی که پیشتر به هواداری از تجارت آزاد شهره بود، رک و راست از مخاطبان خواست بپذیرند که جهانیسازی «ضررهای هنگفتی داشته است.» او افزود:«با زیرساختهای جاری، برایم روشن نیست که اصلا بتوانیم این ضررها را جبران کنیم.» کریستین لاگارد، رییس صندوق بینالمللی پول خواستار اتخاذ سیاستی شد که تاکنون برای مجمع جهانی اقتصاد بیگانه بوده است:«بازتوزیع بیشتر. » پس از سالها طفرهرفتن یا کمرنگشمردن اثرات بدخیم تجارت آزاد، وقت آن رسیده بود که با حقیقت روبهرو شوند: جهانیسازی منجر به از دست رفتن شغل و کاهش دستمزدها شده بود، و پیشنهادهای معمول در داووس(مثلا توصیه به جماعت آسیبدیده برای پذیرش واقعیت جدید) دیگر جواب نمیدادند. اگر تغییری رخ نمیداد، پیامدهای سیاسی شاید وخیمتر هم میشدند.
پاتک علیه جهانیسازی، هیزم به آتش آن تغییرات خارقالعاده سیاسی ریخته بود که در ۱۸ماه گذشته رخ داده بودند. در رقابتی تنگاتنگ برای کسب نامزدی حزب دموکرات، سناتور برنی سندرز بیوقفه پشتیبانی هیلاری کلینتون از تجارت آزاد را مورد حمله قرار میداد. در خلال کارزار، دونالد ترامپ صراحتا خواستار تغییر مفاد قراردادهای تجاری به نفع صنایع امریکایی شد. او در ماه جولای پارسال در کنوانسیون ملی جمهوریخواهان نعره زد:«کیش ما باید امریکاییگرایی باشد، نه جهانیسازی.» رای مثبت به برکسیت در آن مناطقی از انگلستان سنگینتر بود که با خروج صنایع ساختوتولید، ویران شده بودند. در داووس در ماه ژانویه، ترزا می (نخستوزیر بریتانیا و رهبر حزبی که پرچمدار سرمایه و ثروت موروثی است) همین مضمون را دنبال کرد که بعید به نظر میآمد. او هشدار داد که برای بسیاری افراد «صحبت از جهانیسازی بیشتر... به معنای برونسپاری شغلهایشان و کاهش دستمزدهایشان است.» در همین حال، راست افراطی اروپا علاوه بر جابهجایی آزادانه کالا علیه جابهجایی آزادانه افراد هم هشدار میداد. مارین لوپن پس از پیروزیاش در دور اول انتخابات ریاستجمهوری فرانسه، هشداری تیره و تار داد:«مسأله اصلی در این انتخابات، جهانیسازی فراگیری است که تمدنمان را تهدید میکند.»
تا همین چند دهه پیش، بسیاری افراد، حتی برخی منتقدین، جهانیسازی را نیرویی گریزناپذیر و توقفناپذیر میدانستند. جورج پکر، روزنامهنگار امریکایی نوشته است:«انکار جهانیسازی مثل انکار طلوع خورشید بود.» جهانیسازی میتوانست در قلمروی خدمات و سرمایه و ایدهها رخ دهد و به همین خاطر مشهور بود که تعریف دقیق آن دشوار است؛ ولی اغلب به معنای ارزانتر شدن بازرگانی فراسوی مرزها بود، چیزی که در آن برهه، بیچونوچرا، چیزی نیک محسوب میشد. در عمل، جهانیسازی اغلب به معنای انتقال صنایع از کشورهای ثروتمند (با نیرویکار گرانقیمت) به کشورهای فقیر (با نیرویکار ارزانقیمت) بود. مردم کشورهای ثروتمند مجبور بودند دستمزدهای پایینتر را در این رقابت بپذیرند، یا شغلشان را از دست میدادند. ولی به هر روی، کالاهایی که آنها قبلا میساختند اکنون وارد میشدند و حتی ارزانتر بودند. و بیکاران میتوانستند سراغ شغلهای جدیدی بروند که مهارت بالاتری نیاز داشت (به شرط آنکه آموزش لازم را میدیدند). جریان اصلی اقتصاددانان و سیاستمداران از اجماع درباره مزایای جهانیسازی دفاع میکردند و کمتر کسی دلواپس آن بود که شاید پیامدهای سیاسی به بار آید.
در آن زمان، اقتصاددانان میتوانستند گرایشهای ضدجهانیسازی را به گروههایی حاشیهیی از معترضان متوهم نسبت دهند، یا به آوارگان ناخرسندی که هنوز مشغول زحمتکشی بیفایده در صنایعی بودند که غروبشان فرا رسیده بود. اکنون که حجم بالایی از رأیدهندگان در کشورهای مختلف یکی پس از دیگری به سیاستهای ضد تجارت آزاد رای دادهاند یا به نامزدهایی که وعده محدودسازی آن را میدهند، آن دلگرمی سابق از میان رفته است. میلیونها نفر به رد آن منطق تنبیهگری رای دادهاند که جهانیسازی را توقفناپذیر میدانست، هرچند معلوم نیست رأیشان چه نتیجهیی به بار بیاورد. این پاتک، موج خوداندیشی را در میان اقتصاددانان مهیبتر کرده است، همان موجی که با بحران مالی آغاز شده بود. چطور شد که اقتصاددانان در پیشبینی عکسالعملها ناکام ماندند؟
در دوران اوج اجماع درباره جهانیسازی، کمتر اقتصاددانی بود که علنا مزایای آن را زیر سوال ببرد. ولی در ۱۹۹۷ دنی رادریک، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، کتاب کمحجمی نوشت که بلوایی به پا کرد. در زمانی که به نظر میآمد ایالات متحده در آستانه ورود به دورهیی تاریخی از رشد اقتصادی است، کتاب رادریک با عنوان آیا جهانیسازی پا از گلیم خود درازتر کرده است؟ هشداری عجیب بود.
رادریک میگفت سلسلهیی از رویدادهای دراماتیک اخیر، مثال نقضی بر این تصورند که تجارت آزاد روزافزون به صورت صلحآمیز پذیرفته خواهد شد. در سال ۱۹۹۵ فرانسه برنامه ریاضت اقتصادی را اتخاذ کرده بود تا آماده ورود به حوزه پولی یورو شود، اما اتحادیههای بازرگانی با وسیعترین موج اعتصابات از ۱۹۶۸ به بعد واکنش نشان دادند. در سال ۱۹۹۶ تنها 5 سال پس از فروپاشی شوروی که درهای بازار قبلا حمایت شده روسیه به زور گشوده شدند و در نتیجه استاندارد زندگی ناگهان کاهش یافت، یک کمونیست ۴۰درصد از آرای انتخابات ریاستجمهوری روسیه را نصیب خود کرد. همان سال، یعنی دو سال پس از تصویب«توافقنامه تجارت آزاد امریکای شمالی» (نفتا) که یکی از جاهطلبانهترین توافقات چندملیتی بود، یک ملیگرا با برنامه «اول امریکا» که وعده حمایت اقتصادی از صنایع امریکایی را میداد، توانست نتایج خوبی در رقابتهای درونحزبی جمهوریخواهان برای ریاستجمهوری به دست آورد، چیزی که شگفتآور بود.
همه این رویدادهای ناخوشایند، علامت کدام آسیب و بیماری بودند؟ به نظر رادریک، آن آسیب همان فرآیندی بود «که به جهانیسازی مشهور شده است.» از دهه ۱۹۸۰میلادی و به ویژه پس از فروپاشی شوروی، کاهش موانع تجارت بینالمللی به شعار همه کشورهای دنیا تبدیل شده بود. باید تعرفهها کاهش مییافتند و مقررات کنار گذاشته میشدند. باید اتحادیههای بازرگانی سرکوب میشدند، چون دستمزدها را بالا نگه داشته و اخراج افراد را دشوار کرده بودند. حکومتها با همدیگر مسابقه میدادند تا کشورهایشان را برای کسبوکارها مهماننوازتر («رقابتپذیرتر») کنند. این کار به معنای ارزانتر کردن نیروی کار و کاستن مقررات بود، آن هم اغلب در کشورهایی که بخت خود را در سوسیالیسم آزموده بودند یا سالهای متوالی با تعرفهها درصدد حمایت از صنایع «درونزا» بودند.
اقتصاددانان عموما این حرکات را تشویق میکردند. بالاخره حرفه آنها از قدیم اصل مزیت رقابتی را پذیرفته بود: به بیان ساده، این ایده که کشورها با همدیگر تجارت خواهند کرد تا هرکدام آنچه کم دارد را به دست آورد، که در نتیجه به سود هر دو است. پس روی کاغذ، جهانیسازی تجارت کالاها و خدمات به نفع کشورهای ثروتمند بود چون از اقلام کمهزینهیی بهرهمند میشدند که نیرویکار ارزانتر در کشورهای فقیرتر تولید کرده بود و این تقاضا به نوبه خود کمک میکرد تا اقتصاد آن کشورهای فقیرتر نیز رشد کند.
ولی به نظر ناهمساز رادریک، هزینه اجتماعی جهانیسازی بالا بود، هرچند اقتصاددانان همگی آن را دستکم میگرفتند. او اشاره میکرد که از دهه ۱۹۷۰ کارگران کممهارتتر اروپایی و امریکایی متحمل افت شدیدی در ارزش واقعی دستمزدهایشان شدهاند، چنانکه این مقدار ۲۰درصد کاهش یافته است. همچنین بیکاری بیشتر، و بیثباتی بیشتر در ساعاتی که انتظار کار از آنها میرفت، کارگران را به زحمت انداخته بود.
بسیاری از اقتصاددانان بخش عمده این ناامنی شغلی را به تحولات فناورانه نسبت میدادند، یعنی ماشینهای جدید و پیشرفتهیی که جای کارگران کممهارت را گرفته بودند. ولی رادریک میگفت که فرایند جهانیسازی باید بار بیشتری از تقصیر را به دوش بگیرد. بهویژه رقابت میان کارگران در کشورهای درحالتوسعه و توسعهیافته بود که دستمزد و امنیت شغلی کارگران در کشورهای توسعهیافته را متزلزل کرده بود. آنها مکررا گرفتار وضعیتی میشدند که کسبوکارشان رهایشان میکرد تا برود و نیرویکار ارزانتری در دیگر نقاط دنیا پیدا کند. کارگران کشورهای توسعهیافته مجبور بودند محدود شدن حقوقشان را بپذیرند وگرنه میشد آنچه نباید میشد. نظرسنجیها حاکی از میزان بالای اضطراب و ناامنی روانی آنها بود، و اثرات سیاسی این مساله ملموستر میشد. رادریک پیشبینی میکرد که هزینه «ادغام اقتصادی» بیشتر، «ازهمپاشیدگی اجتماعی» بیشتر خواهد بود. این نتیجه گریزناپذیر، پاتک سیاسی سهمگینی میشد.
چنانکه رادریک بعدا گفته است، سایر اقتصاددانان معمولا استدلالهای او را رد میکردند، یا از آن میترسیدند. پل کروگمن، که بعدا در سال ۲۰۰۸ به خاطر کارهای سابقش در زمینه نظریه بازرگانی و جغرافیای اقتصادی برنده جایزه نوبل شد در خلوت به رادریک هشدار داد که پژوهشهایش «تیغ به دست زنگی میدهد».
این بهمنزله تصدیق تلویحی آن بود که اقتصاددانان و روزنامهنگاران و سیاستمداران هوادار جهانیسازی تحت فشار فزایندهیی از سوی جنبش جدیدی در سمت چپ طیف سیاسی قرار گرفته بودند که دغدغههایی مشابه با دلواپسیهای رادریک داشتند. در جریان دهه ۱۹۹۰ یک ائتلاف سهمگین بینالمللی آغاز شده بود که ایده «خوببودن جهانیسازی» را به چالش میکشید. رسانهها به آن «ضد جهانیسازی» میگفتند و اعضایش آن را «جهانیسازی بدیل» یا «عدالت جهانی» مینامیدند. این جنبش به دنبال جلب توجهها به اثرات ویرانگری بود که سیاستهای تجارت آزاد بر جا گذاشته بودند، بهویژه در کشورهای درحالتوسعه که انتظار میرفت بیشترین اثرات مثبت جهانیسازی نصیبشان شود. در این برهه بود که برخی چهرهها زمینههای جذابیت این موضوع را فراهم کردند ازجمله توماس فریدمن، ستوننویس نیویورک تایمز که اوقاتی که پیش این جماعت گذرانده بود را مستندسازی کرد. فریدمن نام دلآزار «جهانانقلابیها» را روی آنها گذاشته بود: جماعتی که امروز گفتوگویی دلنشین با مدیرعامل مونسانتو دارند و فردا نگاه عاقل اندر سفیه خود را نثار تولیدکنندگان لباس زیر در سریلانکا میکنند. فعالان جنبش عدالت جهانی قصد داشتند، تصویری بسیار تیرهتر را نشان دهند تا افشا کنند که در پرونده جهانیسازی آنچه بیشتر به چشم میآید، کشاورزانی هستند که از زمینهایشان رانده شدهاند یا بیگاریخانههایی که همهجا مثل قارچ روییدهاند. بهعلاوه آنها نقد خود را نثار بالاترین نهادهای دنیا هم میکردند: گروه هفت، بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول. این جنبش در سال ۱۹۹۹ به نقطه اوج خود رسید که ائتلاف منحصربفردی از اتحادیهها و هواداران محیط زیست موفق شدند نشست سازمان تجارت جهانی در سیاتل را متوقف کنند.
واکنش اقتصاددانان که هول کرده بودند، سیلی از ستونهای مجلات و کتابها بود که گاه با لحنی فاخر و گاه با کنایه از ضرورت بازتر شدن اقتصاد بازار جهانی دفاع میکردند. در ژانویه ۲۰۰۰ کروگمن در نخستین یادداشت خود در مقام ستوننویس نیویورک تایمز، «خرابکاری» سازمان اقتصاد جهانی را نکوهش کرد و آن را «طنز غمانگیز» نامید چون «آرمانی که بالاخره چپ امریکایی را پس از مدتها خاموشی بیدار کرده است، چیزی نیست جز محرومکردن کارگران جهان سوم از فرصتها.»
کروگمن استهزا میکرد اما دیگران موقر بودند و نزاع معاصر علیه چپهایی که ندای «ضد جهانی» سرمیدادند را در ادامه نزاع برای کسب آزادی تصویر میکردند. مارتین ولف، ستوننویس فایننشالتایمز و اقتصاددان سابق بانک جهانی، در کتاب خود با عنوان چرا جهانیسازی کاراست نوشت:«در این نبرد بزرگ علیه متعصبان مذهبی، تاریکاندیشان، هواداران افراطی محیط زیست، فاشیستها، مارکسیستها و البته ضد جهانیسازیهای معاصر باید گفت که لیبرالها و سوسیالدموکراتها و محافظهکاران میانهرو همگی در یک سوی جبههاند.» این زبان، حال و هوای یک نبرد تاریخی را به دفاع از جهانیسازی میداد. شعارهای امثال فریدمن مرسومتر بود که در کتاب جهان مسطح است به تمسخر «بچهدانشجوهای لوس امریکایی» پرداخت که «با لباسهای برند خود، به بیگاریخانهها توجه نشان میدهند تا شاید کفاره گناهشان را پرداخته باشند.»
استدلالها علیه جنبش عدالت جهانی بر پایه این ایده بود که مزایای غایی اقتصاد بازتر و ادغام شدهتر به معایبش میچربد. جاگدیش باگواتی، اقتصاددان دانشگاه کلمبیا در کتاب در دفاع از جهانیسازی نوشت:«تجارت آزادتر با رشد بیشتر پیوند دارد... رشد بیشتر با کاهش فقر پیوند دارد... لذا رشد باعث کاهش فقر میشود.» حرفشان این بود که هر قدر هم برخی اثرات محلی جهانیسازی آزارنده باشند، جهانیسازی نوید خیر و مصلحت عمومی را میدهد.
این حقیقت که حامیان جهانیسازی در این برهه حس میکردند ناچار باید بخش زیادی از وقت خود را به دفاع از آن بگذرانند، نشانه آن است که جنبش عدالت جهانی تا اوایل دهه ۲۰۰۰میلادی چقدر مشهور شده بود. ولی این جنبش به مرور زمان قافیه را باخت چون اجماع سیاستگذاران حکم خود را به نفع جهانیسازی صادر کرد. حامیان جهانسازی مصمم بودند که نگذارند اختلالی در هیچیک از گردهماییهای بعدیشان رخ بدهد. آنها از نشست در شهرهای بزرگ دست کشیدند و تدابیر امنیتی در همهجا سختگیرانهتر شد. وقت حمله به عراق که رسید، توجه جهان از تجارت آزاد به سمت جورج بوش و «جنگ علیه ترور» معطوف شده بود که در نتیجه غباری به دامن اجماع درباره جهانیسازی نمینشست.
ورای همه اینها، تصور فراگیر این بود که جهانیسازی طبق انتظار عمل میکند. رشد شگفتآور ارقام تولید ناخالص داخلی و تصاویر خارقالعاده از افقهای تابان شهرهای چین، اثرات ناخوشایندی مثل کار در بیگاریخانهها و کشاورزان گرسنهیی را پنهان میکرد که فعالان به آنها اشاره داشتند. جز چند استثنای منفرد(از قبیل رادریک و ژوزف استیگلیتز رییس سابق بانک جهانی و استاد دانشگاه کلمبیا)، پیگیری تجارت آزادتر به موضع اجماعی اقتصاددانان، تحلیلگران و اکثریت غالب جریان اصلی سیاستمداران تبدیل شد تا آنجا که مزایای تجارت آزاد گویا حکم میکردند که کورکورانه از آن تبعیت شود. در مصاحبهیی تلویزیونی در سال ۲۰۰۶ از توماس فریدمن پرسیدند که آیا تجارت آزادی هست که او حامیاش نباشد؟ او جواب داد که خیر و اعتراف کرد:«من ستونی هم در پشتیبانی از کفتا (طرح تجارت آزاد کاراییب) نوشتم. حتی نمیدانستم این طرح چیست. فقط دو کلمهاش را میشناختم: تجارت آزاد.»
در پی بحران مالی، نمایش شکافها در اجماع پیرامون جهانیسازی آغاز شدند، تا بدانجا که امروز دیگر هیچ اجماعی در کار نیست. اقتصاددانانی که روزگاری حامیان پرشور جهانیسازی بودهاند اکنون برجستهترین منتقدانش شدهاند. هواداران سابق تصدیق میکنند که جهانیسازی حداقل تا حدی، علت نابرابری، بیکاری و فشار روی دستمزدها بوده است. آن ظرایف و نقدهایی که اقتصاددانان در گذشته فقط در سمینارهای خصوصی مطرح میکردند، بالاخره به صحنه عمومی راه یافتهاند.
چند ماه قبل از بحران مالی، کروگمن اعتراف میکرد که «وجدانش ناراحت» است. در دهه ۱۹۹۰ او با قوت استدلال میکرد که اثر تجارت جهانی با کشورهای فقیر بر دستمزد کارگران در کشورهای ثروتمند، بسیار اندک است. کار که به ۲۰۰۸ کشید، دچار تردید شده بود: دادهها گویا نشان میدادند که این اثر به مراتب بیشتر از چیزی بوده که گمان میکرده است.
در سالهای بعد، سقوط بازارهای مالی با بحران منطقه یورو و افت جهانی قیمت نفت و سایر کالاها دست به دست هم دادند تا افت عظیمی در تجارت جهانی پدید آورند. صندوق بینالمللی پول در «چشمانداز اقتصادی جهان برای اکتبر ۲۰۱۶» گزارش داد که از سال ۲۰۱۲ تجارت سالانه ۳درصد رشد داشته است، یعنی کمتر از نصف متوسط نرخ رشد آن در سه دهه پیشین. همان ماه، مارتین ولف در یک ستون استدلال کرد که کندشدن اقتصاد جهان، «تمام شدن» بازارهای جدید برای بهرهبرداری، و رشد سیاستهای حمایتگرایانه در سراسر دنیا، موجب شدهاند جهانیسازی «پویاییاش را از دست بدهد.» در مصاحبهیی در اوایل همان سال، ولف به من گفته بود که هر چند کماکان معتقد است جهانیسازی عامل تعیینکنندهیی در افزایش نابرابری نبوده است، ولی هنگام نوشتن چرا جهانیسازی کاراست نتوانسته بود کاملا پیشبینی کند که وخیمشدن نابرابری چه «دلالتهای رادیکالی... میتواند برای ایالات متحده و لذا برای دنیا داشته باشد.» گویا یکی از این دلالتها، بیاعتمادی روزافزون به تشکیلاتی است که مقصر نابرابری پنداشته میشود. او گفت:«در بسیاری از کشورهایمان، یک مشکل سیاسی بزرگ داریم. نخبگان، نخبگان سیاستگذار در حوزه کسبوکار و امور مالی، روزبهروز نامحبوبتر میشوند. باید سیاستگذاریهایی کنیم که مردم را دوباره متقاعد کند که جامعههایشان به صورت محترمانه و متمدنانهیی اداره میشوند.»
بیاعتمادی به تشکیلات، پیامدهای سیاسی بسیار ملموسی داشته است: فاراژ، ترامپ و لوپن در راست؛ و همچنین احزاب جدید در چپ از قبیل پودموس در اسپانیا، و ترکیبهای پوپولیست عجیبی مثل جنبش 5 ستاره در ایتالیا. عرصه متزلزل سیاست، مثل ۱۹۹۷ اما با شدتی بیشتر، بازتاب اضطراب مردم درباره فرآیندی است «که به جهانیسازی مشهور شده است.» اگر قبلا میشد منتقدان جهانیسازی را به خاطر نداشتن تحصیلات اقتصادی رد کرد یا از پلیس خواست دیواری بسازد که آنها پشت دیوار به چشم نیایند، اکنون اوجگیری ناگهانیشان در عرصه سیاست کشورهای ثروتمند غرب را نمیشد به سادگی کمرنگ جلوه داد یا در نظر نگرفت.
ظرف یک سال گذشته، صفحه نقدونظر در روزنامههای معتبر پر شدهاند از نظرات دیرهنگام و سوگوارانه کسانی که واعظان اعظم جهانیسازی بودند: مردانی که دو دهه پیش به نظر میرسید جنبش ضدجهانیسازی را شکست داده بودند. شاید شگفتآورترین نمونه از این دگرگونی، لری سامرز باشد. او چندین و چند عنوان نخبگانی دارد: اقتصاددان ارشد سابق بانک جهانی، وزیر سابق خزانهداری، رییس بازنشسته هاروارد، مشاور اقتصادی سابق رییسجمهور باراک اوباما. سامرز در دهههای ۱۹۹۰و ۲۰۰۰ به عنوان یکی از حامیان توفانی جهانیسازی مشهور بود: گویا در آن برهه نظرش این بود که منطق بازار چنان سنگدل است که هرچه دیکته کند بر هرگونه دلواپسی اجتماعی فائق میآید. او در یک یادداشت بدنام در بانک جهانی در سال ۱۹۹۱ گفته بود: ارزانترین راه برای دفع پسماندهای سمی در کشورهای ثروتمند، انباشت آن در کشورهای فقیر است، چون این کار از لحاظ مالی ارزانتر از مدیریت این پسماندها است. او همان سال در یک سخنرانی در نشست بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول در بانکوک گفت: «اغلب فراموش میشود که قوانین اقتصاد مثل قوانین مهندسیاند. فقط یک دسته قوانین وجود دارند و همین دسته همهجا در کارند. در مدت کوتاهی که در بانک جهانی بودهام، یکی از چیزهایی که یاد گرفتهام این است که هروقت کسی بگوید «ولی اقتصاد اینجا متفاوت عمل میکند» بعدش میخواهد حرف ابلهانهیی بزند.»
در دو سال گذشته، یک لری سامرز متفاوت در صفحه نقدو نظر روزنامهها ظاهر شده است که از جهاتی اصلا شبیه اویی که میشناختیم نیست. این سامرز متواضع، با لحنی محتاطانهتر، استدلال میکند که شتاب خلق فرصتهای اقتصادی در کشورهای درحالتوسعه کم شده است، و خروج از بحران برای اقتصادهایی که ثروتمند هستند نیز دشوار است. سامرز میگوید اگر بالاخره نوعی گرهگشایی رخ ندهد، این رشد کند آمده است که بماند.
در نوشتههای اخیر سامرز، این نتیجهگیری غمانگیز اغلب کنار هدف سیاسی غافلگیرکنندهیی مطرح شده است: هواداری از سبکی «ملیگرایی مسوولانه.» او اکنون میگوید سیاستمداران باید بپذیرند که «مسوولیت اصلی حکومت، بیشینه کردن رفاه شهروندانش است نه پیگیری مفهومی انتزاعی از خیر و مصلحت جهانی.»
یک نکته عجیب درباره اجماع هوادار جهانیسازی در دهههای ۱۹۹۰و ۲۰۰۰ و فروپاشی آن در سالهای اخیر، شباهت فوقالعاده این چرخه به دورهیی قدیمیتر است. پیگیری تجارت آزاد همواره منجر به جابهجایی و نابرابری، و همپای آن آشوب سیاسی و پوپولیسم و سنگرسازی دوباره، بوده است. هربار که پیامدهای اجتماعی تجارت آزاد نادیده گرفته شدهاند، پاتک سیاسی رخ داده است. اما ادغام و یکپارچهسازی اقتصادی میتواند شکلهای مختلفی به خود بگیرد که تجارت آزاد یکی از آنهاست. با این حال، گویا حکم تاریخ آن است که در میان همه این شکلها و شمایل، تجارت آزاد بیش از همه منجر به بیثباتی میشود.
تقریبا همه اقتصاددانان و پژوهشگران جهانیسازی مایلند به این حقیقت اشاره کنند که اقتصاد در اوایل قرن بیستم بالنسبه «جهانی شده» بود. کشورهای اروپایی با استعمار آسیا و مناطق جنوب صحرای آفریقا، مستعمرههای خود را به تامینکنندگان مواد خام برای تولیدکنندگان اروپایی و همچنین بازار کالاهای اروپایی تبدیل کردند. در همین حال، اقتصادهای استعمارگران برای یکدیگر به مناطق تجارت آزاد تبدیل میشد. جفری فریدن، استاد حکومتداری دانشگاه هاروارد در کتاب خود سرمایهداری جهانی: زوال و اوج آن در قرن بیستم مینویسد: «شبیهترین چیز به بازار آزاد جهانگستر برای کالا و سرمایه و نیرویکار که دنیا به خود دیده است، سالهای آغازین قرن بیستم بود... یک صد سال طول کشید تا دنیا به آن سطح از جهانیسازی بازگردد.»
بنمایه این ترتیبات سهل و آسان برای کشورهای امپریالیست، علاوه بر نیروی نظامی، استاندارد طلا بود. در این نظام، هر پول ملی ارزشی معین بر حسب طلا داشت: پوند استرلینگ بریتانیا برابر با ۱۱۳گندم خالص، دلار امریکا برابر با 23.22 گندم و... با این حساب، نرخ مبادله هم ثابت بود: یک پوند بریتانیا همیشه برابر با 4.87دلار بود. در نتیجه ثبات نرخ مبادله ارز، هزینه کسبوکار فرامرزی همیشه قابل پیشبینی بود. مثل منطقه پولی یورو درحال حاضر تا زمانی که خزانه طلا کمابیش ثابت میماند میتوانستید روی ثابت ماندن ارزش ارز حساب کنید.
وقتی کمبود طلا رخ میداد (مثل دهه ۱۸۷۰) این نظام دیگر جواب نمیداد. برای حفظ جایگاه این استاندارد در شرایط فشار و تنش، بانکداران مرکزی در اروپا و ایالات متحده دسترسی به اعتبار را سخت کرده و قیمتها را کاهش میدادند. با این کار اعتبارگذاران در وضع مناسبی میماندند اما کشاورزان و فقرای روستانشین خردوخاکشیر میشدند چون کاهش قیمتها دستها و سفرههایشان را خالی میکرد. در آن زمان هم مثل امروز، اقتصاددانان و جریان اصلی سیاستمداران چشم بر وجه تیره و تار تصویر اقتصادی میبستند.
این وضعیت، در ایالات متحده، نخستین شورشهایی را رقم زد که خود را «پوپولیست» مینامیدند که به نامزدی ویلیام جنینگز برایان به عنوان نامزد حزب دموکرات در انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۸۹۶ منجر شد. در کنوانسیونی که نامزدی او اعلام شد، برایان سخنرانی معروفی در نکوهش حامیان طلا ایراد کرد: «شما این تاج تیغدار را بر پیشانی کارگران نخواهید نشاند، شما بشریت را به صلیبی از جنس طلا نخواهید کشاند.» آن زمان هم مثل امروز، نخبگان مالی و حامیان مطبوعاتیشان هول کردند. تایمز آو لندن گزارش داد: «پوسته سیاست بالا رفته و موجودات غریبی بیرون آمدهاند.»
برایان چنان کاسبکاران را آشفته کرد که به پشتیبانی نامزد جمهوریخواه ویلیام مککینلی برخاستند که پیروزیاش تا حدی مدیون خرج 5 برابری کارزار انتخاباتیاش در مقایسه با برایان بود. در همین حال، با کشف ذخایر جدید در مستعمرات جنوب آفریقا، جایگاه طلا تقویت شد. ولی استاندارد طلا نمیتوانست جان سالم از جنگ جهانی اول و رکود بزرگ به در ببرد. تاریخ که به دهه ۱۹۳۰ میلادی رسید، اتحادیهسازی در صنایع بیشتری رسوخ کرده بود و جنبش سوسیالیستی عالمگیر روزبهروز وسیعتر میشد. حفظ طلا به معنای بیکاری انبوه و ناآرامی اجتماعی بود. بریتانیا در ۱۹۳۱ از استاندارد طلا خارج شد و فرانکلین روزولت در ۱۹۳۳ ایالات متحده را از آن خارج کرد. فرانسه و چند کشور دیگر هم در ۱۹۳۶ به آنها پیوستند.
اولویت دادن امور مالی و تجارت بر رفاه مردم، موقتا خاتمه یافته بود ولی اینجا خاتمه نظام اقتصادی جهانی نبود.
آن نظام تجارتی که جای نظام پیشین را گرفت نیز جهانی(با مقادیر بالای تجارت) بود اما به گونهیی برقرار شد که اغلب به کشورهای در حال توسعه اجازه میداد از صنایعشان حمایت کنند. چون حمایتگرایی از دید حامیان تجارت آزاد همیشه بد است، موفقیت این نظام حاکم پس از جنگ جهانی اول عمدتا کمتر از حد واقعیاش تصویر شده است.
در جریان دهههای ۱۹۳۰و ۱۹۴۰ لیبرالها(کسانی مانند جان مینارد کینز) که عمدتا انحراف از تجارت آزاد را «خرفتی و بیحرمتی» میدانستند، تغییر آیین دادند. خود کینز در ۱۹۳۳ نوشت:«سرمایهداری منحط بینالمللی اما فردگرا، که پس از جنگ خود را در چنگال آن یافتهایم به منزله موفقیت نیست... این سرمایهداری نه هوشمند است، نه زیبا، نه منصفانه، نه بافضیلت؛ و محصولی [را که وعده داده] به بار نمیآورد. خلاصه آنکه آن را دوست نداریم و داریم از آن متنفر میشویم.» او مدعی همدلی با کسانی شد که «درهمتنیدگی اقتصادی میان ملتها را نه بیشینه، که کمینه میکنند» و استدلال کرد کالاها «باید هرجا امکان عقلانی و سهل آن وجود دارد، وطنی باشند.»
چهرههای متنبهی مانند کینز به خلق نظامهایی بینالمللی(به ویژه توافقنامه برتونوودز و توافقنامه کلی تعرفه و تجارت موسوم به گات) کمک کردند که موج جدید جهانیسازی قرار بود بنا به قواعد آنها شکل بگیرد. کلید دوام این نظام، به نظر رادریک، انعطافپذیریاش بود، یعنی همانی که جهانیسازی فعلی فاقد آن است چون این الگوی سرمایهداری نسخهیی واحد برای همه میپیچد. برتونوودز با تثبیت نسبی دلار بر حسب طلا، و سایر ارزها بر حسب دلار، به نرخهای مبادله ثبات بخشید. در گات، قواعد حاکم بر تجارت آزاد(که با مشارکت کشورهای شرکتکننده چند «دور مذاکره» چندملیتی وضع شده بودند) به چندین حوزه از اقتصاد جهان از جمله کشاورزی دست نمیزد یا نمیپرداخت. رادریک مینویسد:«هدف گات هرگز بیشینهسازی تجارت آزاد نبود، بلکه دستیابی به حداکثر مقدار تجارت سازگار با ملتهای مختلفی بود که کار خودشان را میکردند. از این منظر این نهاد موفقیت چشمگیری داشت.»
گات تا حدی به خاطر عدم تعصب تام و تمام نسبت به تجارت آزاد به اکثر کشورها اجازه میداد، اهداف اقتصادیشان را در بستر یک حوزه بالنسبه بینالمللی، تعیین کنند. وقتی کشورها از مفاد توافقنامه در حوزههای خاصی از منافع ملیشان تخطی میکردند، میدیدند که به تعبیر رادریک، گات «سوراخهایی دارد آنقدر گنده که فیل هم از آن رد میشود.» مثلا اگر یک کشور میخواست از صنعت فولادش حمایت کند، میتوانست مدعی «صدمه» بنا به قوانین گات شود و تعرفهها را بالا ببرد تا مانع از واردات فولاد شود یعنی کاری «که از منظر تجارت آزاد کریه بود.» این موارد برای کشورهایی مفید بود که به دنبال بازسازی پس از جنگ بودند و باید صنایعشان را به کمک تعرفه(مالیات تحمیلشده بر واردات خاص) میساختند. در این میانه، تجارت جهانی در بازه ۱۹۴۸تا ۱۹۹۰ با نرخ متوسط سالانه 7درصد رشد کرد، یعنی سریعتر از سالهای پساکمونیسم که گمان میکنیم اوج جهانیسازی بودهاند. رادریک نوشته است:«اگر به یک عصر طلایی برای جهانیسازی قائل باشیم همین دوره بوده است.»
ولی گات بسیاری از کشورهای درحالتوسعه را پوشش نمیداد. این کشورها سرانجام نظام خاص خود را خلق کردند: کنفرانس تجارت و توسعه ملل متحد. ذیل این عنوان، بسیاری از کشورها (بهویژه در امریکای لاتین، خاورمیانه، آفریقا و آسیا) سیاست حمایت از صنایع وطنی را پیش گرفتند و در این راه، کالاهای تولیدشده داخل را جایگزین واردات کردند. نتیجه این سیاست در برخی نقاط ضعیف بود: مثلا در هند و آرژانتین که موانع تجارت بسیار سنگین بود، هزینه راهاندازی کارخانهها بیش از ارزش کالاهای تولیدیشان میشد. اما همین سیاست در نقاط دیگر از قبیل شرق آسیا، بخش عمده امریکای لاتین و مناطقی از جنوب صحرای آفریقا موفقیت قابل توجهی داشت چنانکه صنایع وطنی جوانه زدند. بسیاری از اقتصاددانان و تحلیلگران بعدی، دستاوردهای این الگو را نفی میکردند اما این الگو از لحاظ نظری با سرفصل حرفهای اخیر لری سامرز درباره جهانیسازی جور بود:«مسوولیت اصلی حکومت، بیشینه کردن رفاه شهروندانش است، نه پیگیری مفهومی انتزاعی از خیر و مصلحت جهانی.»
نقطه عطف حیاتی، و فاصلهگیری از این نظام که تجارت را با حمایتهای ملی متوازن میکرد در دهه ۱۹۸۰ رخ داد. رشد متزلزل و تورم بالا در غرب همراه با رقابت روزافزون از سوی ژاپن، راه را برای یک دگرگونی سیاسی باز کرد. انتخاب مارگارت تاچر و رونالد ریگان در این برهه نقش قاطعی بازی کرد چون رادیکالهای هوادار بازار آزاد را سکاندار دو اقتصاد از 5 اقتصاد بزرگ دنیا و طلایهدار عصر جدیدی از «ابرجهانیسازی» کرد. در جو سیاسی جدید، اقتصادهایی که در نظام سرمایهداری جهانی بخش دولتی بزرگ و حکومتهایی قدرتمند داشتند نه کمککار عملکرد این نظام که مانع آن قلمداد میشدند.
این ایدئولوژیها نهتنها در ایالات متحده و انگلستان ریشه دواندند، بلکه بر نهادهای بینالمللی هم سیطره یافتند. گات به «سازمان تجارت جهانی» تغییر نام داد، و قوانین جدیدی که این نهاد مذاکره و وضع کرد تا عمق بیشتری از سیاستهای ملی رسوخ میکردند. قوانین تجارت بینالمللی این نهاد، در برخی موارد، مقررات ملی را منکوب میکردند. دادگاه استیناف سازمان تجارت جهانی بیوقفه در سیاستهای مالیاتی، زیستمحیطی و رگولاتوری کشورهای عضو مداخله میکرد، و ایالات متحده هم مستثنی نبود: دادگاه حکم داد که استانداردهای آلایندگی سوختها در ایالات متحده موجب تبعیض علیه بنزین وارداتی است، و دستور ممنوعیتی را لغو کرد که این کشور برای واردات میگوهایی صادر کرده بود که بدون دستگاه جداکننده لاکپشت آبی شکار شدهاند. اگر مقررات ملی سلامت و ایمنی سختگیرانهتر از الزامات سازمان تجارت جهانی بودند فقط در صورتی نافذ میماندند که «توجیه علمی» داشته باشند. خالصترین نسخه ابرجهانیسازی در دهه ۱۹۸۰ در امریکای لاتین اجرا شد. در این الگو، موسوم به «اجماع واشنیگتن»، معمولا از صندوق بینالمللی پول وامهایی گرفته میشد که مشروط به کاهش موانع تجارت و خصوصیسازی بسیاری از صنایع ملی این کشورها بود. با گذشت چندین سال از دهه ۱۹۹۰ اقتصاددانان«مزایای بیچون و چرای باز بودن» را جار میزدند. جفری سکز و اندرو وارنر در مقالهیی پرنفوذ در ۱۹۹۵ نوشتند:«هیچ نمونهیی در پشتیبانی از این نگرانی مکرر نیافتهایم که شاید کشوری اقتصادش را باز کند ولی رشد نکند.»
اما «اجماع واشینگتن» برای کسبوکار بد بود: وضع اکثر کشورها بدتر از قبل شد. شتاب رشد کم شد و شهروندان سراسر امریکای لاتین علیه تلاش برای خصوصیسازی آب و گاز شورش کردند. در آرژانتین که تمام و کمال از «اجماع واشینگتن تبعیت کرد، بحران وخیمی در ۲۰۰۲ رخ داد که با فروپاشی ناگهانی اقتصادی و اعتراضهای گسترده خیابانی منجر به کنارهگیری حکومتی شد که اصلاحات خصوصیسازی را دنبال میکرد. شورش آرژانتین، منادی یک خیزش چپ-پوپولیستی در سراسر این قاره بود: از ۱۹۹۹تا ۲۰۰۷ رهبران و احزاب چپگرا در برزیل، ونزوئلا، بولیوی و اکوادور به قدرت رسیدند، که کارزار انتخاباتی همه آنها علیه اجماع واشینگتن در زمینه جهانیسازی بود. این شورشها یک پیشنمایش از پاتک امروزی بودند.
رادریک، همان اقتصاددان معاصری که شاید بتوان مدعی شد رویدادهای اخیر بیش از همه حکم به درستی دیدگاههایش دادهاند، خودش در حمایتگرایی در ترکیه ذینفع بود. شرکت خودکارسازی پدرش پشت تعرفهها سنگر گرفته بود، و آنقدر موفق شد که رادریک در دهه ۱۹۷۰ توانست برای تحصیلات کارشناسی به هاروارد برود. این فهم شخصی او از ماهیت ناهمگن موفقیتهای اقتصادی، شاید یکی از دلایلی باشد که آثار او خلاف موج اجماع وسیع جریان اصلی اقتصاددانانی است که پیرامون جهانیسازی مینویسند.
رادریک اخیرا به من گفت:«هیچگاه حس نمیکردم ایدههایم خارج از جریان اصلی است.» برعکس، جریان اصلی بود که تنوع نظرات و روشهای موجود در علم اقتصاد را نمیدید. به گفته او، «حرفه اقتصاددانها، حرفه غریبی است چون هرچه از کلاس درس دورتر و به قلمرو دولتی-عمومی نزدیکتر میشوید، نکات دقیق و ظریف بیشتری از چشم شما پوشیده میمانند، بهویژه در مسائل مربوط به تجارت.» او از این حقیقت شکوه میکرد که الگوهای تجارت در کلاسهای درس پیرامون بازندهها و برندهها و در نتیجه ضرورت سیاستگذاریهای بازتوزیعی بحث میکردند، اما در عمل «کبر و غرور» بسیاری از اقتصاددانان را به نادیده گرفتن این پیامدها و دلالتها واداشته بود. او میگفت:«بسیاری از اقتصاددانان به جای آنکه بهاصطلاح مشی حقیقتگویی در پیشگاه صاحبان قدرت داشته باشند، سردسته تشویقکنندگان جهانیسازی شدند.»
ولی به هر روی «جهانیسازی بیشتر» چه شکل و شمایلی خواهد داشت؟ آن اقتصاددانان و مولفانی که تجدیدنظر در تعهد خود به یکپارچهسازی بیشتر را آغاز کردهاند، پاسخی متفاوت از آغاز دهه ۲۰۰۰ در نظر دارند: نهتنها گفتمان ماجرا عوض شده که خود جهانیسازی هم تغییر کرده است و به نظامی تبدیل شده است که از آنچه اقتصاددانان پیشبینی میکردند، آشوبزدهتر و نابرابرتر است. مزایای جهانیسازی عمدتا در دست چند کشور آسیایی متمرکز شده است و حتی در این کشورها هم شاید مدت زیادی از دوران خوب باقی نمانده باشد.
بنا به آمارهای کتاب نابرابری جهانی، کتابی که برانکو میلانویچ اقتصاددان در ۲۰۱۶ منتشر کرد به صورت نسبی بیشترین مزایای جهانیسازی نصیب «طبقه متوسط نوپدیدی» شده است که رو به اوج دارند و غالبا در چین مستقرند. ولی معایبی نیز دارد: بیشترین بهرهها به طور مطلق به جیب آنهایی رفته است که معمولا «یک درصد» نامیده میشوند و نیمی از آنها ساکن امریکایند. ریچارد بالدوین، اقتصاددان، در کتاب اخیرش همگرایی عظیم نشان داده است که تقریبا همه بهرههای جهانیسازی در 6 کشور متمرکز شدهاند.
اگر فاجعهیی سیاسی در کار نبود، فاجعهیی که در آن پوپولیسم راستگرا پیشروی کرده و جهانیسازی را به سادهترین مسأله ما تبدیل نمیکرد (چیزی که ولف اعتراف کرده بود «اصلا مطمئن نیست» بتوانیم منکر احتمالش شویم) شتاب جهانیسازی همواره کاهش مییافت؛ و در حقیقت این روند آغاز شده است. به گفته ولف، یک دلیل ماجرا این است که «بخش بسیار بسیار بزرگی از ثمرههای جهانیسازی (اما مطمئنا نه همه آنها) چیده شدهاند.» ولف با استناد به «همگرایی عظیم» خاطرنشان کرد که زنجیرههای تامین گسترده شدهاند و تحولات آتی (از قبیل اتوماسیون و کاربرد روباتها) لابد وعده رشد نیرویکار صنعتی را بیاعتبار میکنند. امروزه اولویتهای سیاسی کمتر به تجارت و بیشتر به «چالش بازآموزی کارگران» مربوطند چون فناوری، شغلهای قدیمی را منسوخ کرده و دنیای کار را دگرگون میسازد.
به نظر رادریک و ولف، در واکنش سیاسی به جهانیسازی ممکن است اتفاقاتی بیافتند که عدماطمینان در عمق آنها جاری است. ولف به من گفت:«واقعا برایم سخت است که بگویم آیا آنچه هماکنون از سر میگذرانیم یک وقفه موقت است، یا دگرگونی بنیادین و اساسی دنیا، یعنی دگرگونیای مثل آن تحولی که جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه را به بار آورد.» او گفت با اقتصاددانانی مثل سامرز موافق است که عبور از اصرارهای پیشین بر جهانیسازی اکنون به اولویتی سیاسی تبدیل شده است؛ و پیگیری آزادسازی بیشتر اقتصاد دنیا مثل نشان دادن «یک پارچه قرمز به گاو نر» است، یعنی از جهت بلایی که میتواند به سر ثبات سیاسی مخاطرهآمیز دنیای غرب بیاورد.
رادریک احساس میکرد که تحلیلگران اقتصادی هم وخامت اوضاع را نفهمیدهاند: اینکه مجاری رشد جهانی روزبهروز کمتر میشوند و بخش عمده خسارت ناشی از جهانیسازی(چه اقتصادی و چه سیاسی) ترمیمناپذیر است. او گفت:«این حس وجود دارد که در یک نقطه عطف قرار داریم. حالا خیلی زیادتر به این فکر افتادهایم که چه میتوان کرد؟ دوباره دارد روی جبران تاکید میشود که خودتان خوب میدانید به نظرم خیلی دیرهنگام است.»