موج سوم چین؟
بهاره مهاجری
معاون سردبیر
14سال پیش کتابی در حوزه اقتصاد منتشر شد که نویسنده آن اقتصاددان مشهور امریکایی به نام «لستر تارو» بود. عنوان اصلی این کتاب «خوشبختی از آن شجاعان است» بود، اما در ایران مترجم آن مسعود کرباسیان وزیر فعلی امور اقتصادی و دارایی، (به علت عرقی که به جهانی شدن داشت) عنوان آن را به «برندگان و بازندگان جهانی شدن» تغییر داد. تارو در این کتاب در مورد اینکه چه باید بکنیم تا یک جهان مرفه پایدار و تازه داشته باشیم، کار کرده است. در این موضوع، کشور «چین» که نزدیک به دو دهه از ورود آن به اقتصاد جهانی گذشته و با قدرت تمام و رشد دو رقمی حیرت همگان را برانگیخته بود، مورد بررسی قرار میگیرد. تارو در این کتاب در مورد چین نوشته بود که «چین با آنچه برای توسعه ضروری تلقی میشود، مطابقت دارد و به همین دلیل موفق میشود. توسعه اقتصادی موفق پدیده اسرارآمیزی نیست. آنچه باید انجام شود، روشن است.»
14سال بعد از انتشار این کتاب، (هفته گذشته) بزرگترین کنگره حزب کمونیست چین برگزار شد. در این کنگره شیجیپینگ به عنوان دبیرکل و رییسجمهوری چین در یک سخنرانی مفصل و طولانی که 3ساعتونیم طول کشید، وعده یک عصر نوین (برای کشوری که بالغبر 1.2میلیارد نفر جمعیت دارد) داد. سخنرانی و وعده شیجیپینگ این پرسش را در اذهان تحلیلگران ایجاد کرد که «آیا شیجیپینگ قدرتمندترین مرد دنیا است، یا قدرتمندترین مرد دنیا میشود؟» این مسالهیی بود که دو هفته قبل اکونومیست به صورت مفصل به آن پرداخت. به اعتقاد کارشناسان و مفسران سیاسی، چین بعد از انقلاب کمونیستی سه رهبر بزرگ دارد: مائو، دنشیائوپینگ و شیجیپینگ. اگر از نقش مائو (که رهبر معنوی و انقلاب چین است) بگذریم، دنشیائوپینگ را باید رهبر چین نوین قلمداد کرد؛ رهبری که توانست مسیر تازه چین را ترسیم و ریلگذاری کند و این کشور را در جایگاهی قرار دهد که تا قبل از دهه 1980 میلادی کسی تصور آن را نمیکرد. با این حال، گفته میشود شیجیپینگ تحول دیگری را بعد از دنشیائوپینگ رقم زده است. این رهبر 64 ساله (که طعم بیگاری در مزارع کمون را بعد از انقلاب فرهنگی چشیده است) از نگاه چینیها «مردی است که میداند چه میخواهد» او توانست ارزش تولید ناخالص داخلی آن کشور را از 8.5 هزار میلیارد دلار در 5 سال پیش به بیش از 12هزار میلیارد دلار برساند و بدینترتیب تقریبا یکسوم تولید ناخالص داخلی جهان را در اختیار بگیرد. اما باز این سوال مطرح است که آیا چین قادر است ابرقدرت اقتصادی باقی بماند؟
بر سر این موضوع تفاوت دیدگاه زیادی وجود دارد که از تفاوت دیدگاه بر سر محرک اصلی رشد و توسعه اقتصادی ناشی میشود. اگر سخنان لستر تارو را که در یکی از آثارش مینویسد: «فناوری و ایدئولوژی بنیادهای سرمایهداری قرن بیستویکم را تکان دادهاند. فناوری، مهارت میآورد و دانش تنها منبع پایدار مزیت استراتژیک است»، در نظر بگیریم میتوانیم نسبت به پایداری و دوام ابرقدرتی اقتصادی چین اظهار تردید کنیم، زیرا نخستین پرسش این است که آیا در چین، دانش نهادینه شده است؟
بررسی روند اقتصادی جهان، به ویژه پس از انقلاب صنعتی انگلستان، نشان میدهد فناوری و نیروهای موثر آن، حرف اول و آخر یک اقتصاد را میزند. آنچه بعد از جنگ جهانی دوم آلمان را نگه داشت و آن را قدرت اقتصادی اروپا کرد، همین فناوری و نیروهای موثر آن (اعم از نیروهای انسانی و دانش) بود. آنچه ژاپن را پس از ویرانیهای جنگ جهانی دوم سرپا نگه داشت، فناوریهایی بود که هر چند در بخش نظامی آن کشور فعال بودند، اما سر از بازارهای مصرفی درآوردند. آلوین تافلر در کتاب موج سوم وقتی از سرگذشت دوربین عکاسی «کانن» حرف میزند، پی میبریم که این شرکت سازنده دوربینهای نظامی بود اما بعد از جنگ، شکل آن را عوض کرد و به دوربینهای عکاسی تغییر داد. به عبارتی، دانش و فناوری، نخستین الگوهای یک اقتصاد پایدار به شمار میروند. نهادینه شدن این دو عنصر است که میتواند یک اقتصاد را به ابرقدرت تبدیل کند. آیا چین دارای چنین الگوهایی است؟
تاکنون با توجه به آنچه از چین دیدهایم، میتوان پیشبینی کرد لااقل تا آینده دور چین جز در جذب سرمایهگذاری، نمیتواند در مواردی مانند شیوه توسعه اقتصادی الگو باشد. چین در حال حاضر فقط کپیبرداری میکند، نه تولید اندیشه. مسالهیی که خود را در برند تولید چین نیز نشان داده است. توسعه اقتصادی، الگوهای دیگری را به عنوان مکمل میطلبد که مهمترین آن «آزادی اندیشه» و «تبادل اندیشه» است. چه آنکه سقف شیشهیی توسعه اقتصادی را همین «تبادل اندیشه» میشکند.
شاید بهترین تصویر از چین را بتوان از مارکس به عاریه گرفت. او در سال 1858 در گزارشی که برای نیویورک تریبون در مورد تاریخ تجارت تریاک نوشته بود، مینویسد: «این امپراتوری بزرگی که یکسوم نژاد بشری را در بردارد، که رویش شدیدی هم دارند، درصدد آنند که خود را با توهمات سماوی گول بزنند...» آیا این تصور که چین ابرقدرت اقتصادی جهان میشود، هم جزئی از این توهمات است؟ آیا یک ربع قرن پیش همین تصور در مورد ژاپن بهکار نمیرفت؟