یاد باد آن روزگاران یاد باد
چهاردهم خرداد ماه یادآور یکی از روزهای تلخ مردم ایران است. 29سال پیش مردم ایران و مسلمین جهان مهمترین تکیهگاه خود را از دست دادند و در فراقش خون گریستند. امام خمینی(ره) با تکیه بر اسلام و پشتیبانی مردم به جنگ رژیمی رفت که تا بن دندان مسلح و از حمایت دولتهای قدرتمند دنیا برخوردار بود. ویژگیهای امام چه بود که اینگونه و با اعتماد به نفس بینظیر توانست، رژیم پهلوی را سرنگون کند و جمهوری اسلامی را بنا نهد. خاطرات زیر میتواند بخشی از این سوال را پاسخ دهد:
روزی که جماران میزبان امام شد
حضرت امام در شامگاه 28 اردیبهشت 1359 به منزلی در محله جماران نقل مکان کردند و تا انتهای عمر پربرکتشان از آنجا رهبری و هدایت مردم را برعهده داشتند. مطلبی که در ادامه میخوانید بخشی از خاطرات آیتالله سیدمهدی امام جمارانی است که چگونگی انتخاب این منزل و تشریف فرمایی حضرت امام را شرح میدهد:
بعد از مدتی که امام به قم تشریف بردند، دچار حمله قلبی شده به ناچار همان شب به تهران منتقل شدند. چون امکانات کافی برای معالجه ایشان در قم نبود و احتیاج به مراقبت بیشتری داشتند، بنا به دستور پزشکان، امام را بلافاصله به بیمارستان قلب منتقل کردند که حدود دو ماه در بیمارستان بودند و آن دو ماه مرتب پزشکان از ایشان مراقبت میکردند. آنها به هیچوجه صلاح ندیدند که امام دوباره به قم برگردند و تاکید عجیبی داشتند که در اطراف بیمارستان قلب، منزلی داشته باشند. چندین منزل در اطراف بیمارستان قلب را تفحص کردیم، اما خانۀ مناسبی برای امام پیدا نشد. پزشکان تاکید زیادی داشتند که امام در شمال شهر که از هوای مناسبی برخوردار است، سکونت داشته باشند. چون شرایط قلب ایشان طوری بود که حتما باید در مکانی که از هوای مساعدی برخوردار بود، ساکن میشدند.
خلاصه منزل مناسب در اطراف بیمارستان قلب پیدا نشد و آنها ناچار شدند که تمام تجهیزات مراقبت را در جایی دورتر ترتیب دهند. در نتیجه در خیابان دربند برای امام جایی را گرفتند که چهار ماه در آنجا سکونت داشتند، منتها ایشان از ابتدا در آنجا ناراحت بودند. چون ساختمان بلندی بود که وقتی امام میآمدند با مردم ملاقات کنند، مردم را داخل یک کاخ میدیدند. البته نمای بیرونی خانه خیلی بزرگ به نظر میآمد، درحالی که درون آن چیزی نبود. به همین دلیل امام تاکید داشتند که حتما منزلی مناسب با وضع خودشان پیدا شود. ولی منزل مناسبی که بتواند آمد و رفت امام را هم تامین کند، پیدا نمیشد. بعد از چهار ماه امام تهدید کردند که: اگر برایم منزل مناسبی پیدا نکنید، به قم میروم. از یک طرف دکترها بر اقامت امام در تهران تاکید داشتند و از طرفی هم امام تهدید کردند که به قم میروند.
یک روز حاج احمد آقا آمده بود منزل ما که برویم جای مناسبی برای سکونت امام پیدا کنیم. جایی پیدا نشد. ظهر در منزل ما ناهار میخوردیم که به حاج احمد آقا گفتم: «اگر منزل ما به دردتان بخورد، این دو منزل کوچک اخوی و همشیرهمان را با حسینیه یکی میکنیم تا بتواند خواستههای ایشان را برآورده سازد.» ایشان برآوردی کردند و گفتند: «خوب است، منتها باید خانم بپسندند.» خانم همان روز عصر تشریف آوردند و آنجا را دیدند و با اینکه خیلی مطلوبشان نبود، به خاطر امام پذیرفتند.
حسینیه در جداگانه ای داشت و آن در را فقط به خاطر امام باز کردند. سه، چهار روز در حسینیه بنایی داشتیم، چون ساختمان هنوز تکمیل نبود. قرار شد کارها زودتر پیش برود. این تعمیرات جزئی چهار روز طول کشید. وقتی امام متوجه شدند که این تعمیرات لازم بود، راضی شدند و چهار روز مهلت دادند. بعد از چهار روز تشریف آوردند و گفتند: «منزل مناسب ما اینجاست» و هفت یا هشت سال در آنجا سکونت داشتند.
یادم است که آن حسینیه مملو از مصالح بود و برای ورود کسی آماده نبود، اما ظرف این چهار روز، تمامی اهل محل به عشق دیدار امام کمک کردند تا حسینیه تکمیل شود و آنجا را برای ملاقاتهای امام مهیا کنند. یادم هست که شب بیست و هشت اردیبهشت بود و مردم چراغانی عظیمی به راه انداخته بودند و همه شادمان بودند و هر کس سر در منزل خودش را چراغانی کرده بود. مردم محل اطلاع داشتند که امام تشریف میآورند ولی از ساعت و زمان ورود ایشان اطلاعی نداشتند. ظرف این چهار روز، چراغانیها، تعمیر حسینیه و حتی آسفالت کوچهها و تمام کارهایی که باید بیش از یک ماه طول میکشید، انجام شد و امام فرمودند: «اول شب میرویم.» این مطلب را فقط من و چند نفر از اطرافیان ایشان میدانستیم.
ساعت هفت شب بود که دیدیم امام با یک اتومبیل بلیزر وارد جماران شدند. با وجود اینکه هیچ کس از ساعت ورود ایشان اطلاع نداشت، وقتی وارد کوچه باریک منتهی به حسینیه شدیم، دیدم که تا چشم کار میکرد جمعیت با هیجان عجیبی فریاد میزدند صل علی محمد، رهبر ما خوش آمد. و امام در میان این فریادها وارد جماران شدند. وقتی امام داخل خانه شدند و به اطراف و اتاقی که در آن مینشستند نگاهی کردند، فرمودند: من حالا راحت شدم. چون این چهار ماه همه اش در عذاب بودم.
منبع: برداشتهایی از سیره امام خمینی، به کوشش غلامعلی رجایی، ج 2، ص 42-44
خاطرات دکتر جوادی نسب عضو تیم پزشکی امام (ره)
«مجید جوادی نسب» عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی بقیهالله، متخصص مراقبتهای ویژه و عضو تیم پزشکی امام خمینی (ره) که روزها و شبهای فراوانی را در جماران سپری کرده است؛ او راوی حقایقی از سبک زندگی مردی به نام «آقا روحالله خمینی» است.
آنچه در پی میآید بخشی از رازهایی شنیدنی از سالها بودن و زیستن دکتر جوادینسب در جماران و رفتارهای خصوصی آقا روحالله از زبان عضو تیم پزشکی امام (ره) است:
سال 65 که امام دو ماه در بیمارستان بستری شدند. مجبور شدیم دستگاه فرستندهیی برای کنترل ریتم قلب امام در داخل جیب لباس ایشان قرار بدهیم. در تمام اوقات از طریق سیستم فرستنده نوار قلبشان کنترل میشد. بعد از دوماه اول بیماری ایشان، ساختمانی بود که امام در طبقه پایین سکونت داشتند و ما در طبقه بالا مراقبتهای دقیقتر و مناسب را انجام میدادیم.
در تمام محیط خانه هم زنگ اخباری کار گذاشته بودند که امام یا اطرافیان درصورت مشاهده هر گونه ناراحتی آن را فشار بدهند و با اعلام زنگ، تیم پزشکی سریع خودش حضور مییافت. در این میان یک بار بود که یک ماه به صورت شبانه روزی مراقب امام بودیم و از جماران بیرون نیامدیم.
بلند گفتند: «سلام علیکم و رحمهالله»
به جماران که رسیدم، امام را بستری کرده بودند. سریع روپوش پوشیدم. با احتیاط خودم را آماده کردم. حس عجیبی داشتم. آن قدر شگفت زده بودم که صدایم در گلویم نمیپیچید. آرام سلام دادم. امام دراز کشیده بودند روی تخت. سلام کردم رفتم سمت دستگاه. من یواش سلام کردم و ایشان بلند گفتند: «سلام علیکم و رحمهالله» جواب سلام را با صدای بلند میدادند. آنچنان جواب دادند که من شرمنده شدم و خجالت زده دستگاه داخل اتاق را وارسی کردم و سریع بیرون آمدم. دیدن امام درآن لحظه و شیرینی سلام ایشان را نمیشود توصیف کرد.
عکاسی از وسائل برای چینش درست اتاق
این یک ویژگی ایشان بود که به تمام جوانب و اطراف خود دقت میکرد. زمانی که در اتاق نبودند ما اتاق را نظافت وآماده میکردیم. ایشان آن قدر به اطراف خود دقت نظر داشتند که اگر شما یک وسیلهیی را جابهجا میکردی متوجه میشدند. یک بار بعد از نظافت اتاق، وسائل جابهجا شدند. وقتی ایشان به اتاق برگشتند، گفتند چرا وسائل روی میز جابهجا شده. تا آن موقع نمیدانستم روی میز ایشان هر چیزی جای مشخصی داشت. ادکلنشان، کتابها و دیگر وسائل همه جای مشخصی داشتند. این شد که ما همیشه بعد از ترک امام از اتاق سیسییو تصمیم گرفتیم تا از فضای اتاق و جای وسائل عکاسی کنیم. چنانکه بعد از هر بار نظافت، مطابق عکس هایمان، وسائل را بچینیم.
صبحها از دو ساعت قبل از نماز بیدار میشدند
قدم زدن، مطالعه کردن، گوش دادن به اخبار، دعا خواندن، ملاقاتها، خواب قیلوله و... همه اینها وقت مشخصی داشت.
شانه زدن، ادکلن زدن و مرتب کردن محاسن سر ساعت انجام میشد. وقتشان هیچوقت تغییر نمیکرد. جمعهها اول میرفتند حمام. ساعت هشت و پنج دقیقه دستگاه فرستنده جدا میشد تا نه و پنج دقیقه. این کار همیشه راس ساعت انجام میگرفت. ملاقاتها هم راس ساعت انجام میشد. صبحها از دو ساعت قبل از نماز بیدار میشدند و مشغول عبادت بودند. اینها یک سیستم برنامهریزی دقیق برای همه ما ایجاد کرده بود.
یک بار قرآن را زیر مفاتیح گذاشتم...
یک بار درباره قرآن و مفاتیح اشتباه کردم. قرآن را زیر مفاتیح گذاشتم. ایشان با لحن مهربانی گفتند: «هیچوقت قرآن را زیر مفاتیح نگذارید و روی قرآن هیچ چیزی را قرار ندهید.» ایشان برای قرآن خیلی احترام قائل بودند.
تکیه کلامشان این بود «سلامت باشید». این را با حالت خاصی میگفتند که متوجه میشدی مورد تشکر قرار گرفتهیی. هر کاری برای ایشان انجام میدادیم میگفتند: «سلامت باشید». یک روز صبح داشتم میرفتم بیرون و ایشان در حیاط قدم میزد. من آمدم سلام کنم و از حیاط بیرون بیایم که ناگهان ایشان جلو من ایستادند. گفتند این درختی که همهاش سبز است، اسمش چیست؟ من اول سوال ایشان را متوجه نشدم. فکر کردم میگویند درخت همیشه سبز. این بود که عرض کردم: «آقاجون درخت کاج است.» ایشان عصایش را بلند کرد و آن دورتر را نشانم داد و گفتند «اون درخت را میگم.» درختی که سر تا پا سبز بود. من اسمش را نمیدانستم. این بود که گفتم: «آقا این درختی است که شهرداری کنار خیابانها میکارد.» امام لبخندی زدند و گفتند: «سلامت باشید و رفتند.» روز بعد من آمدم از یک نفر پرسیدم و فهمیدم اسمش اقاقیا است. بعد با فاصله کمتر از 48 ساعت آمدم که در حیاط سر زمان مقرر امام داشتند قدم میزدند. سلام کردم و رفتم بالا. به بچهها گفتم دیروز امام از من سوالی کرده که جوابش را بلد نبودم و رفتهام و پرسیدهام. اما خجالت میکشم الان بروم به ایشان بگویم. بچهها مرا تشویق کردند که حتما برو و به ایشان جوابش را بده. باز برگشتم به حیاط و سلام کردم. وقتی سلام کردم ایشان ایستادند. گفتم: «آقا جان من رفتم اسم آن درخت را پرسیدم. اسمش اقاقیا است.» ایشان با کمال مهربانی و نگاه آرامش بخشی، ضمن تشکر از من در یک جمله پاسخ دادند و فرمودند: «گفتند اقاقیا ست. سلامت باشید.» یعنی از فرد دیگری پرسیده بودند و جوابش را یافته بودند اما چنان صمیمانه و مهربان جوابم را دادند که فهمیدم امام در پیدا کردن پاسخ سوالاتشان چقدر
دقیق هستند.
امام در جمع خانواده سیاسی صحبت نمیکردند
در ساعتی که خانواده برای دیدار میآمدند، این قدر جمعشان گرم بود که آدم احساس نمیکرد حالا این بزرگ مرد، رهبر یک مملکت است. گپ و گفتهایشان با اعضای خانواده معروف بود. با همه خانواده سروکله میزدند. سیاسی صحبت نمیکردند. با خانواده مزاح میکردند. بگو و بخندی در اتاق بالا بود که حتی احساس نمیکردی امام بستری و بیمار هستند. با بعضی، از جوانی شان حرف میزدند. برای برخی از حالشان میگفتند. با بچهها بگو و بخند میکردند.
یادم هست پس از تولد علی، او را آوردند که امام در گوش ایشان اذان بخوانند. گفتند مراقب باشید که سرش به جایی نخورد. گاهی علی بعدها که بزرگتر شده بود میآمد در بیمارستان با امام بازی میکرد. گوشی پزشکی را میگرفت و دکتر امام میشد و با ایشان شوخی میکرد. می دانید حضرت امام برای نامگذاری دختر، فقط نام فاطمه و زهرا را میپذیرفتند. در خانواده خودشان همه چند تا فاطمه بود. یک بار در یکی از ملاقاتها که اعضای خانواده جمع بودند دختر خانمها از ایشان پرسیدند آقا ما چند تا فاطمه داریم و هر یک را صدا میکنیم همه جواب میدهند. حالا چه کنیم؟ امام به شوخی جواب داد: «خب یکی را فاطی صدا کنید و یکی را فوتی» که همه خندیدند.
وقتی امام ناراحت شدند و اعتراض کردند
میگفتند استفاده بیمورد برق، مورد ضمان است. حرام میدانستند. هیچوقت ندیدیم که چند چراغ خانه را با هم روشن کنند. به هر جا وارد میشدند برق آنجا را روشن میکردند و هر وقت خارج میشدند، خاموش میکردند. مثلا حتی در راهرو هم وقتی میخواستند حرکت کنند یک چراغ، یک چراغ روشن میکردند و حرکت میکردند. وقتی داخل اتاق نشسته بودند، اگر میخواستند بروند دستشویی چراغ اتاق را خاموش میکردند. این قدر با وسواس و دقت نظرمساله را رعایت میکردند. میخواستند بروند برای ملاقات عمومی. قبل از رفتن تاکید میکردند چراغها را خاموش کنید. یک بار بعد از ملاقات که رسیدند، دیدند چراغهای متعددی روشن است. ناراحت شدند، اعتراض کردند و گفتند وقتی کسی در اتاق نیست، این همه چراغ، چرا روشن است؟
آموزش تنظیم امواج رادیو
یک بار ایشان داشتند استراحت میکردند که مرا صدا کردند و رادیو را خواستند. یک رادیو بود که هفت تا موج داشت. گفتند این را روشن کن. من کار با این رادیو را بلد نبودم و خواستم بیرون بروم و از همکاران بپرسم. ایشان با لحنی مهربانانه گفتند: «کجا؟» نه به حالت دستوری. بلکه خیلی صمیمی گفتند: کجا میری؟ رادیو در دستم بود که اول اشاره به ولوم دستگاه کردند که روی کجا تنظیمش کنم. بعد اشاره به موج رادیو کردند و گفتند: «بیارین بیارین بیارین تا اینجا.» با همین لحن. بعد این دکمه سبز رنگ را فشار بدهید. وقتی دکمه را زدم گفتند لطفا بگذارید روی میز. جالب این بود که با وجود فاصله شان، موج را دقیقا به من گفتند. چنان دقیق موج را نشان دادند که وقتی رادیو روشن شد صدا صاف و بیخش بود. این دقت امام برایم خیلی شگفتانگیز بود.
ایشان کاملا به صداهای رادیوها آشنا بود. هنوز رادیو را باز نکرده، میتوانستند از روی صدا تشخیص بدهند که کدام رادیو را گرفته. یک بار یکی از بچهها رادیو را از بیرون آورد و سریع وارد اتاق شد تا به آقا بدهد. همین که وارد شد و رادیو را روشن کرد، امام تا صدای رادیو را شنید گفتند رادیو عراق است ببرید بیرون. هرگز به رادیو عراق گوش نمیکردند چون مدام فحاشی میکرد. حرف درست و حسابی برای شنیدن نداشت. اما رادیو بیبیسی را همیشه سرساعت و مرتب گوش میدادند.
رادیوهای بیگانه را 6 صبح گوش میدادند. امام همیشه 5 تا 10 دقیقه اخبار ساعتهای مختلف را گوش میکرد. برخی مواقع میدیدم که زمان خواندن روزنامه یا شنیدن رادیو و دیدن تلویزیون، یادداشتهایی برمیداشتند.
مقید بودن برای رعایت محرم و نامحرم
اولا اینکه برای ورود به داخل اتاق، یک آویزی قرار داده بودند که وقتی در باز میشد صدا میداد و همه متوجه میشدند کسی وارد شده. یک قاعده و رمزی را هم گذاشته بودند که هر کس وارد میشد میگفت یاالله و امام پاسخ میداد بسمالله تا فرد حق ورود به اتاق را پیدا میکرد. وقتی ما داخل اتاق بودیم و خانمها وراد میشدند امام سریع به خانمها اعلام میکردند یاالله که یعنی نامحرم داخل هست تا آنها مراعات کنند. با وجودی که اعضای خانواده را هم ما دیده بودیم و هم به عنوان مریض گاهی مراجعه میکردند ولی امام این احتیاطها و دقت نظر را در برخورد محرم و نامحرم داشتند.
یک بار روی بازویشان یک پنبه الکل گذاشته بودم که جای تزریق یک سوند قلبی بود. بعد که پنبه را برداشتم، جای آن قرمز شده بود. البته خون نبود. فقط رنگش قرمز بود. به اندازه یک نصف عدس فرض کنید. میخواستند وضو بگیرند. سوال کردند: «این خونه؟» گفتم: «نه آقا جان، این خون نیست.» باز گفتند: «شهادت میدهی که این خون نیست؟» گفتم: بله آقا. برای من جالب بود که ایشان به عنوان یک مجتهد، از یک متخصص شهادت گرفتند.
امام مراقبت میکرد از اینکه خوردنی یا هر چیز اضافهیی وارد خانه نشود. آقای رضا فراهانی که خریدها را انجام میداد، یک بار سبزی خوردن خریده بود. امام در حیاط ایشان را دیده بود و پرسیده بود: «این همه سبزی برای کیست؟» حاجی فراهانی گفته بود برای خانه خریدهام. امام مقداری از سبزی را جدا کردند و گفتند: «ما به این همه سبزی نیاز نداریم.» همین مقدار کافی است بقیه را به آقایان دفتر بدهید. وقتی که ایشان در سی سی یو بودند و پدافند شروع به کار کرد، اعلام وضعیت قرمز شد. میدانید که جماران هم یکی از نقاط حساس بود. البته ایشان هیچوقت نپذیرفت که به پناهگاهی که در آن نزدیکی درست کرده بودند برود. آقا خیلی آرام گفتند که چراغ را خاموش کنید. یعنی یک رفتار عقلانی و منطقی و موضع امنیتی در برابر واقعه. بعد خود ما قلبمان شروع میکرد به تپیدن از بمب باران و موشک باران. من که قلب امام را با مانیتور کنترل میکردم، دیدم ذرهیی تغییر پیدا نکرده. خیلی این عجیب بود. طبیعتا در آن وضعیت باید دچار تغییر میشد. ضربان قلب ما میزد اما قلب امام انگار که آرامتر از قبل باشد مشغول کار خودش بود. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است.
یک روز کارهمه ما در اتاق سی سی یو تمام شده بود. همه داشتیم از اتاق بیرون میرفتیم. من آخرین نفری بودم که خواستم از اتاق بیرون بروم که ناگهان صدایشان را شنیدم. مرا با لحنی بسیار زیبا صدا کردند. کلامشان این بود: «نگاه کن» اینگونه صدا زدند. بعد نکاتی را فرمودند که به دفتر منتقل کنم. کلامشان خیلی صمیمی و دوستانه بود. من تمام جانم لرزید و تا مدتها این کلام در من حالت شعف ایجاد کرده بود. سریع برگشتم فقط نگاه کردم. یک سیمای نورانی که یک دست لباس سفید پوشیده بود و رویشان هم یک لحاف سفید بود. دیدنیترین تصویری که میشد دید و صدایی که میشد شنید. هنوز این صدا، در قلبم هست.
یک سخن خودمانی
ببینید! من هر چی میگویم از رفتارهایی گفتم که خودم دیدم. شنیده نیست. خوانده نیست. چون نیازی هم ندارم حرفی از دیگران بزنم. خیلی از این رفتارها برای دل ما تعریف دارد. واقعا من نمیدانم چه طور شد که برای کار مهم پرستاری امام انتخاب شدم. این یک عنایت بزرگ بود که نصیبم شد. تا زمانی که امام زنده بود و ما جماران بودیم اصلا زندگی نمیشناختیم. ذرهیی اطلاع نداشتم در خانه خودم چه میگذرد. زندگی ما امام شده بود. امام میدانید یعنی چی؟ از نظر شما شاید یک رهبر سیاسی باشد یا نمیدانم یک پیروز انقلاب ایران. برای ما نه. پیامبر بود که مبعوث شده بود. در دوران حیات حضرت امام، ذرهیی به فکر کار و آینده و مسائل خانوادگی روزمره نبودم. نمیدانستم اصلا در خانه خرید میکنند، نمیکنند، کوپن میگیرند، نمیگیرند. تا رحلت امام و حتی یک سال بعد از رحلت نمیدانستم بچه هایم کجا مدرسه میروند. کلاس چندماند. همهچیز مسوولیتش با حاج خانم بود. ما برای بودن در کنار امام سر و پا نمیشناختیم. خودمان را در وجود امام میدیدیم. شخصیت ما یک تعریف داشت آن هم فدایی امام.
منبع: فارس
خاطره عسگراولادی درباره نگاه امامخمینی (ره) به رجال مملکت
مرحوم حبیبالله عسگراولادی خاطرات دیگری از امامخمینی (ره) نقل کرده بود. به گزارش پایگاه اطلاعرسانی و خبری جماران، حبیبالله عسگراولادی نقل میکند: در روزهایی که دولت موقت تازه میخواست شکل بگیرد، تعدادی از حقوقدانان و دانشگاهیان جلسهیی خصوصی با امام در سالن نمایش مدرسه علوی داشتند. در میان صحبتهای آقای هادوی جملهیی حاکی از این بود که انقلاب ما در شرایطی پیروز شده که قحطالرجال است و شاید ما برای پستها و مسوولیتها افراد کافی نداشته باشیم. امام در پاسخ به آنها فرمودند: «بحمدالله اسلام عزیز رجال و نسای (زنان و مردان) فراوانی تربیت کرده است. آنچه ما نداریم معرفت الرجال است؛ انشاءالله انقلاب وسیلهیی میشود تا ما نسبت به رجال این مردم معرفت بیشتری پیدا کنیم و از وجود آنها استفاده بکنیم.