جهان قبیلهای
گروه جهان| بهاره محبی|
انسان مانند سایر موجودات نخستین حیوانی قبیلهیی است. ما نیاز داریم که عضو گروه باشیم برای همین است که علاقهمند به باشگاهها و تیمها هستیم. زمانی که افراد با یک گروه ارتباط دارند هویت آنان کاملا به آن گروه گره میخورد. آنها تلاش میکنند که منافع اعضای آن گروه را تامین کنند حتی اگر شخصا سودی برایشان نداشته باشد. آنها خارجیها و افراد خارج از گروه را تنبیه میکنند و برای گروهشان خود را فدا میکنند، و حتی کشته شده یا میمیرند.
به نظر میرسد که این حس مشترکی است؛ با این حال به ندرت پیش آمده که مباحث مربوط به قبیلهگرایی به سطوح بالای سیاست و روابط بینالملل راه یابد، بهویژه در ایالات متحده. برای درک بهتر سیاستهای جهانی، تحلیلگران و سیاستگذاران ایالات متحده معمولا بر نقش ایدئولوژی، اقتصاد تاکید کرده و علاقه بسیاری دارند که بر اهمیت ملت ـ دولتها به عنوان مسالهیی کلیدی در توضیح تحولات جامعه جهانی تاکید کنند. بر همین اساس است که آنها نقش تعیینکننده هویت گروهی در رفتار انسانها را ناچیز میبینند. آنها همچنین این حقیقت را نادیده میگیرند که در بسیاری جاها این هویتها که برای افراد بسیار مهم است و حاضرند برای آن جانشان را فدا کنند نه لزوما هویت ملی، که قومی، منطقهیی، مذهبی، فرقهیی یا قبیلهیی است. تکرار شدن شکست در درک این حقیقت در 50 سال گذشته باعث شده که ایالاتمتحده در سیاست خارجی ناکامیهای سنگینی را متحمل شود که آشکارترین آنها در افغانستان و عراق و البته پیشتر در ویتنام بود.
چشم بستن بر قدرت قبیلهگرایی نه تنها بر چگونگی نگاه امریکاییها به باقی جهان تاثیر گذاشته بلکه درک آنها از جامعه خودشان را نیز مخدوش کرده است. برای مردم کشورهای پیشرفته بهویژه نخبگان حامی دیدگاههای جهانشمولی راحت است که تصور کنند در جهان پسا قبیلهگرایی زندگی میکنند. به نظر میرسد که از نظر آنان اصطلاح «قبیله» بیانگر بدویت و عقبماندگی است؛ چیزی که قرنهاست از جامعه پیشرفته و پیچیده امروز غرب رخت بربسته است. از نظر آنان غرب امروز جایی است که مردمانش تمایلات بدوی خود را در ازای فردگرایی سرمایهداری و شهروندی دموکراتیک کنار گذاشتهاند. اما واقعیت این است که قبیلهگرایی هنوز همه جا همچنان پرقدرت باقی است و اتفاقا در سالهای اخیر عامل از میان رفتن نظم لیبرال دموکراسیها در جهان توسعهیافته و حتی نظم بینالمللی لیبرال پساجنگ جهانی دوم بوده است. برای درک جهان امروز و تحولاتی که در پیش است، باید به قدرت قبیلهگرایی اذعان داشت چرا که با انکار، قدرت آن بیشتر میشود.
غریزه اولیه
غریزه انسانی شکلگیری هویت در یک گروه ایدهیی فراگیر است که شواهد تجربی پرتکراری تایید کرده که چطور خود را در سالهای ابتدایی زندگی نشان میدهد. در یکی از تازهترین مطالعات، یک گروه از محققان روانشناسی بهطور تصادفی گروهی از کودکان بین چهار تا شش سال را در دو گروه قرمز و آبی جای داده و از آنان خواستند تیشرتهای رنگ مربوطه را به تن کنند. سپس به آنها تصاویر ویرایش شده رایانهیی را از کودکان دیگر نشان دادند که نیمی از آنان پیراهنهای قرمز و نیمی دیگر پیراهنهای آبی به تن داشتند. رفتار کودکان هنگام دیدن این تصاویر زیرنظر گرفته شده و مشخص شد با آنکه کودکان هیچ چیزی درباره کودکان در تصویر نمیدانستند، اما نسبت به آنهایی که لباسهایی به رنگ گروه خود به تن داشتند، ابراز علاقه بیشتری میکردند و ناخودآگاه آنان را ترجیح میدادند. به علاوه زمانی که داستانهایی درباره کودکان در تصاویر به بچهها گفته شد، حافظه دختران و پسران بهطور سیسماتیک رفتارهای مثبت اعضای گروه
(به عنوان مثال آبیها)، و رفتار منفی افراد خارج از گروه (قرمزها) را بیشتر به یاد سپرده بودند. محققان نتیجه گرفتند که بدون هیچ دستکاری خارجی، درک و برداشت کودکان از افراد جامعه بهطور گسترده تحت تاثیر عضویت آنان در یک گروه اجتماعی قرار میگیرد.
مطالعات عصبشناسی تایید میکند که هویت گروهی افراد حتی میتواند احساس رضایت جسمانی نیز ایجاد کند. به نظر میرسد دیدن موفقیت اعضای گروه، حتی در شرایطی که هیچ نفعی برای ما ندارد، بخش مربوط به پاداشهای ذهن ما را فعال کرده و ایجاد رضایت میکند. در موقعیتهای مشخص، بخشی از مغز ما که مربوط به پاداش و احساس رضایت است با دیدن شکست یا رنج فردی خارج از گروه (مثلا تیم رقیب) میتواند فعال شود. مینا سیکارا روانشناس آزمایشگاه عصبشناسی هاروارد، این مساله بهویژه زمانی درست است که یک گروه از گروه دیگری وحشت داشته باشد؛ مثلا زمانی که یک تاریخی طولانی از رقابت و نفرت میان دو گروه وجود داشته باشد.
این بخش تاریک غریزه قبیلهگرایی انسان است. ایان روبرتسون عصبشناس معتقد است که پیوند گروهی باعث افزایش ترشح اکسیتوسین میشود که رفتارهای خشن و غیرانسانی نسبت به افراد خارج از گروه از تشدید کرده و به لحاظ فیزیولوژیکی حس همدلی را نسبت به خارجیها از میان میبرد. رفتارهایی که در سالهای نخستین زندگی دیده میشود. دو مطالعه اخیر درباره نگرشهای درونگروهی و برونگروهی کودکان عرب و یهودی را در اسراییل در نظر بگیرید. در ابتدا، از کودکان یهودی خواسته میشود یک مرد معمولی یهودی و یک مرد معمولی عرب را نقاشی کنند. محققان متوجه شدند که کودکان پیشدبستانی یهودی، عربها را افرادی عمدتا منفی و خشن به تصویر کشیدند. در مطالعات دوم، از دانشآموزان عرب دبیرستانی در سرزمینهای اشغالی خواسته شده تا واکنش خود را نسبت به مرگ اتفاقی (که ارتباطی با خشونت یا جنگ ندارد) یک کودک عرب یا یهود مثلا بهدلیل حادثه دوچرخهسواری بیان کنند. بیش از 60درصد از این دانشآموزان گفتند که از مرگ کودک عرب غمگین میشوند؛ در حالی که تنها 5درصد گفتند که مرگ کودک یهودی نیز غمانگیز خواهد بود.
تعریف هویت براساس ایدئولوژی
نخبگان امریکایی به ندرت این مساله را تایید میکنند که هویت گروهی میتواند در امور بینالملل تاثیرگذار باشد. سیاستگذاران امریکایی بیشتر ترجیح میدهند که جهان را به مثابه مجموعهیی از ملت ـ دولتهایی منطقهیی ببینند که درگیر کشمکشهای سیاسی یا ایدئولوژیک هستند: سرمایهداری ضدکمونیسم، دموکراسی علیه اقتدارگرایی. نگاه کردن به جهان پیرامون از این پنجره بسته باعث میشود که سیاستمداران امریکایی اغلب قدرت هویتهای گروهی که از دیرباز تاکنون وجود داشته را نادیده بگیرند و اشتباهاتی که ایالاتمتحده در سیاست خارجی خود مرتکب شده را بارها و بارها تکرار کنند.
در جنگ ویتنام بهطور قطع تحقیرآمیزترین شکست نظامی امریکا در تاریخ ایالاتمتحده است. به نظر میرسید برای بسیاری از ناظران سیاسی در آن زمان تصور کردنی نبود که یک ابرقدرت بتواند در جنگ با کشوری که لیندون جانسون رییسجمهور وقت امریکا، آن را ناچیز، کوچک و بیاهمیت یا جایی «نیمکشور» خوانده بود، شکست بخورد. حالا اما بر همگان آشکار شده، سیاستگذاران ایالات متحده که ویتنام را از زاویه تنگ جنگ سرد میدیدند عمیقا انگیزه بسیار قوی مردم ویتنام شمالی و جنوبی برای حفظ استقلال کشورشان، آن هم خلاف آموزههای ایدئولوژیک مارکسیسم، دستکم گرفته بودند. اما حتی امروز هم بیشتر امریکاییها نمیتوانند بُعد قومیتی ملیگرایی ویتنامی را به درستی درک کنند.
از نگاه سیاستگذاران امریکایی از جمله جفری ریکردز تحلیلگر نظامی، رژیم کمونیستی ویتنام شمالی یک دنبالهروی چین در جنوب شرق آسیا بود، نگاهی کاملا اشتباه. درست است که هانوی حمایت نظامی و اقتصادی چین را پذیرفته بود اما بیشتر نقش یک متحد را داشت تا دنبالهرو. بیشتر ویتنامیها بیش از صدها سال از چین میترسیدند و نفرت داشتند. هر کودک ویتنامی داستانهای زیادی از مقاومت دلاورانه اجدادش در برابر سوءاستفادههای چین؛ و جنگها و قتلعامهای خونینی که ویتنام برای استقلال از چین از سر گذرانده بود، یاد میگرفت. رابرت مکنامارا وزیر دفاع امریکا در جریان جنگ ویتنام که در سال 1997 با نگوین کو ثاچ وزیر خارجه سابق ویتنام دیدار کرده بود بعدها این گفته ثاچ را به یاد میآورد: «هیچوقت تاریخ را نخواندهاید. اگر خوانده بودید میفهمیدید که ما دنبالهروی چین نبودیم... نمیفهمید که ما هزار سال با چین مبارزه کردیم؟ ما برای استقلالمان جنگیدیم. ما تا آخر ویتنامی مقاومت میکردیم... بینهایت بمباران و بینهایت فشار ایالاتمتحده هم نمیتوانست ما را متوقف کند.» در واقع چند سال پس از خروج نیروهای ایالات متحده از ویتنام، این کشور با چین وارد جنگ شد.
واشنگتن یک بُعد دیگر هویت قبیلهیی را در این جنگ نادیده گرفته بود. ویتنام یک اقلیت حاکم بر بازار داشت، گروهی ملقب به «هُوآ» که اغلب چینی بودند. این گروه گرچه یک درصد از جمعیت ویتنام را تشکیل میدادند بیش از 80درصد از صنایع و تجارت کشور را در اختیار داشتند. به عبارت دیگر، بیشتر سرمایهداران در ویتنام آن زمان، ویتنامی نبودند؛ آنها از اعضای گروه نومحافظهکار هوآ بودند و نبض سرمایهداری را در ویتنام در دست داشتند. از آنجایی که سیاستگذاران امریکایی کاملا بُعد قومیتی جنگ ویتنام را نادیده گرفته بودند متوجه نمیشدند که هر گام آنها در حمایت از سرمایهداری در ویتنام، باعث میشود که احساسات ضدامریکایی در مردم این کشور بیشتر شود. سیاستهای جنگی واشنگتن ثروت و قدرت اقلیت چینی طبقه هُوآ را بیشتر کرد، کسانی که اغلب به عنوان دلال بیشتر منابع مورد نیاز ارتش امریکا را فراهم میکردند و گردانندگان بازار سیاه در ویتنام بودند. واقعیت این بود که امریکا با روی کار آوردن رژیمهای دستنشانده در سایگون از آنان میخواست تا با ویتنام جنوبی مبارزه کنند، کشته شوند یا براداران شمالی خود را برای حفظ ثروت چینیها بکشند. باید اعتراف کرد که امریکا برای تضعیف اهداف خود در جنگ ویتنام، هیچ فرمولی بهتر از این نمیتوانست ارائه کند!
قدرت پشتون
اشتباهاتی که واشنگتن در جنگ ویتنام مرتکب شد بخشی از الگوی سیاست خارجی ایالاتمتحده است. پس از حملات 11 سپتامبر، امریکا برای ریشهکنی القاعده و غلبه بر طالبان به افغانستان نیرو فرستاد. واشنگتن ماموریت خود را از زاویه «مبارزه با تروریسم» میدید و بر مقابله با بنیادگرایی اسلامی تاکید داشت. اما اینبار هم اهمیت هویت قومی را نادیده گرفت.
افغانستان سرزمینی است با شبکه پیچیدهیی از گروههای قومی و قبیلهیی که سابقه طولانی از رقابت و خصومت با یکدیگر را دارند. بیش از 200 سال است که پشتون بزرگترین گروه قومی افغانستان بر این کشور تسلط دارد. با این حال سقوط سلطنت پشتونها در سال 1973، تجاوز نظامی شوروی در سال 1979 و سالها جنگ داخلی پس از آن به سالها یکهتازی پشتونها پایان داد. در سال 1992 ائتلافی از تاجیکها و ازبکها قدرت را در افغانستان به دست گرفتند.
چند سال بعد، طالبان ظهور کردند. طالبان نه تنها یک جنبش اسلامگرا، که جنبش قومی است. پیشتونها پایهگذار طالبان بودند، هدایت آن را به دست گرفتند و اعضای آن را به حداکثر رساندند. تهدیدی که نفوذ پشتونها در افغانستان را نشانه رفته بود عامل قدرت گرفتن طالبان شد و به آن قدرت داد تا سرپا بایستد.
سیاستگذاران و استراتژیستهای امریکایی به این واقعیتهای قومی تقریبا هیچ توجهی نداشتند. پس زمانی که ایالات متحده در اکتبر 2001 به افغانستان حمله کرده و دولت طالبان را تنها در 75 روز ساقط کرد، به نیروهای ائتلاف شمالی پیوست که توسط جنگسالاران ازبک و تاجیک رهبری میشد، کسانی که اغلب ضدپشتون بودند. امریکاییها بعدها دولتی را روی کار آوردند که به اعتقاد بسیاری از پشتونها، آنها را به حاشیه راند. گرچه حامد کرزی مهره امریکا برای اداره افغانستان پشتون بود اما این تاجیکها بودند که بیشترین وزارتخانههای کلیدی دولت را در دست داشتند. در ارتش جدید افغانستان هم که مورد حمایت ایالاتمتحده بود، بیش از 70درصد از فرماندهان ارتش تاجیک بودند در حالی که تاجیکها تنها 27 درصد از جمعیت افغانستان را تشکیل میدهند. در شرایطی که تاجیکها هر روز ثروتمندتر میشدند حملات پی در پی نیروی هوایی امریکا به مواضع پیشتونها، یک ضربالمثل تلخ را میان آنان همهگیر کرده بود: «تاجیکها دلار امریکایی میگیرند و ما گلولههای امریکایی.» گرچه بسیاری از پشتونها دل خوشی از طالبان هم نداشتند، اما تعداد بسیار کمی از آنها حاضر بودند تا به کمک دولت کمک کنند چرا که از نظر آنان دولت عمیقا بهدنبال تامین منافع گروه رقیب بود تا آنها.
17 سال پس از تجاوز ایالاتمتحده به افغانستان، طالبان هنوز هم کنترل بخشهای زیادی از کشور را در دست داشته و طولانیترین جنگ تاریخ امریکا همچنان ادامه دارد. امروزه بسیاری از کارشناسان و نخبگان سیاسی امریکا از پیچیدگیهای قومیتی در افغانستان اطلاع دارند اما متاسفانه این شناخت از مرکزیت هویت قومی در تحولات افغانستان بسیار دیر به دست آمد و هنوز هم بهطور معناداری در سیاست امریکا نادیده گرفته میشود.
تکرار اشتباه در عراق
دستکم گرفتن قدرت سیاسی هویت قومی کمک میکند تا شکست ایالاتمتحده در جنگ عراق هم درک کنیم. حامیان و آنهایی که تجاوز ایالاتمتحده به عراق در سال 2003 را مهندسی کردند، شناختی از صفبندیهای قومی و فرقهیی در عراق میان شیعیان، اهل سنت و کردها نداشتند و از درک اهمیت کلیدی وفاداری قومی در جامعه قبیلهیی عراق عاجز بودند. آنها همچنین درباره یک مساله بسیار مهمتر و خاص به خطا رفتند: وجود یک اقلیت حاکم بر بازار.
سنیها قرنها بود که بر عراق تسلط داشتند، در ابتدا تحت سلطنت امپراتوری عثمانی، بعد بریتانیاییها که بهطور غیرمستقیم از سنیها برای اداره کشور کمک میگرفتند و سپس تحت کنترل صدام که خود سنی بود. صدام سنیها را ترجیح میداد بهویژه کسانی که از قبیله خودش بودند و بیرحمانه شیعیان و کردها را آزار و اذیت میکرد. در شب حمله ایالاتمتحده به عراق، تقریبا 15درصد از عراقیهایی که عرب سنی بودند به لحاظ اقتصادی، سیاسی و نظامی بر تمام کشور تسلط داشتند. در مقابل شیعیان که اکثریت ساکنان عراق را تشکیل میدهند جزو طبقات فقیر شهری و روستایی بودند.
در آن زمان، شمار کمی از منتقدان هشدار دادند که در چنین شرایطی نتیجه دموکراتیزه کردن سریع عراق میتواند بیثبات شدید باشد. برخی نیز هشدار دادند که برگزاری انتخابات نه تنها عراقی متحد را ایجاد نخواهد کرد بلکه یک حکومت تحت کنترل مخالفان سنی را در پی خواهد داشت که تلاش خواهند کرد تا تمام ظلمهای محتملشده در گذشته را تلافی کنند، روندی که نتیجهاش قدرتگیری جنبشهای بنیادگرای ضدامریکایی در عراق خواهد بود. این سناریو دقیقا اتفاق افتاد و انتخابات در عراق به جای برقراری دموکراسی در این کشور باعث تشدید کشمکشهای فرقهیی شد، فرآیندی که درنهایت به ظهور داعش انجامید، یک گروه بنیادگرای سنی که علاوه بر دشمنی خونین با شیعیان، نیروهای خارجی را نیز به عنوان کافر هدف قرار میدهد.
نتیجه افزایش شمار نیروهای امریکایی در سال 2007 نشان میدهد که اگر واشنگتن به هویتهای گروهی در عراق اهمیت بیشتری میداد، حمله اولیه و اشغال عراق میتوانستند بسیار متفاوت باشد. اعزام کردن 20 هزار نیروی بیشتر به عراق مهم بود اما این افزایش نیرو به این دلیل به برقراری ثبات در عراق کمک کرد که با تغییر 180 درجهیی رویکرد امریکا نسبت به مردم این کشور همراه بود. برای نخستینبار در طول جنگ عراق، ارتش ایالاتمتحده تلاش کرد تا پیچیدگیهای فرقهیی و قومی موجود در عراق را در نظر بگیرد. جان آلن ژنرال امریکایی، در این باره میگوید: «جامعه قبیلهیی صفحات زمینساختی را ایجاد میکند که همهچیز را در خود جای میدهند.» ارتش امریکا با ایجاد اتحاد میان شیعیان و شیخهای سنی از طریق وساطت میانهروها به موفقیتهای چشمگیری رسید از جمله کاهش شدید درگیریهای فرقهیی و تلفات ناشی از آن چه در میان عراقیها و چه نیروهای امریکایی.
قبیله ترامپ
ویتنام، افغانستان و عراق شاید جهانهایی دور از ایالات متحده به نظر برسند اما امریکاییها از نیروی سیاستهای قبیلهیی که این کشورها را ویران کرد چندان هم در امان نیستند. امریکاییها تمایل دارند که فکر کنند دموکراسی یک نیروی متحدکننده است. اما همانطور که تجربه عراق نشان داد و امروز ما در ایالاتمتحده برای نخستینبار تجربه میکنیم، دموکراسی در شرایط خاص میتواند عامل منازعات گروهی باشد. در سالهای اخیر، ایالاتمتحده نمایشهای سیاسی بهمراتب مخربتری را نسبت به کشورهای در حال توسعه و غیرغربی از خود نشان داده است: ظهور جنبشهای نژادپرستانه، تضعیف اعتماد به نهادها و نتایج انتخابات، تمایل به سیاستمداران که نفرتپراکنی را ترویج میکنند، مخالفتهای عمومی با نهادهای تشکیلاتی و اقلیتهای خارجی، و بالاتر از همه تبدیل شدن دموکراسی به موتور حاصل جمع صفر در قبیلهگرایی سیاسی.
بخشی از این تحولات بهدلیل تحولات گسترده جمعیتی است. برای نخستینبار در تاریخ ایالاتمتحده، سفیدپوستها در آستانه از دست دادن اکثریت خود در این کشور قرار گرفتند. اقلیتها در ایالاتمتحده به جهات مختلف مدتهای طولانی احساس آسیبپذیری و تهدید شدن داشتهاند، حسی که امروزه سفیدپوستان این کشور تجربهاش میکنند. مطالعاتی در سال 2011 نشان داده که بیش از نیمی از سفیدپوستان امریکا بر این باورند که امروز سفیدپوستان بیش از سیاهپوستان قربانی تبعیض نژادی هستند. وقتی یک گروه احساس ترس و نگرانی میکند تمایلات قبیلهگرایی تشدید میشود. نزدیکی اعضای گروه به یکدیگر بیشتر شده، حالت دفاعی گرفته و تمرکز روی «ما علیه آنها» است. کوچک شدن اکثریت سفیدپوستان در امریکا امروز باعث تشدید فضای دو قطبی در جامعه شده و تنشها میان گروههای مختلف اعم از سفیدها، سیاهها، لاتینتبارها، آسیاییها؛ مسیحیها، یهودیها و مسلمانان؛ لیبرالها و محافظهکاران؛ مردان و زنان را بیشتر کرده و همه احساس میکنند که مورد آزار و اذیت و تبعیض قرار گرفتهاند.
اما در سالهای اخیر چیزی دستخوش تغییر شده است. سفیدهای امریکایی بهدلیل نابرابری اقتصادی و کاهش تحرکات جغرافیایی و اجتماعی بیشتر از هر نسلی در گذشته شاهد شکافهای عمیق میان طبقهبندیهای اجتماعی هستند. در نتیجه احتمالا ایالاتمتحده هم شاهد ظهور طبقه حاکم بر بازار ویژه خودش است؛ افرادی که اصطلاحا نخبگان ساحلی خوانده میشود. اعضای این گروه اما مطمئنا نخبه نیستند اما پولدار هستند. این افراد شباهتهای زیادی به اقلیتهای حاکم بر بازار، در جهان در حال توسعه دارند. ثروت در ایالات متحده در دست افراد بسیار کمی متمرکز شده که از قضا بیشترشان در مناطق ساحلی زندگی میکنند. این افراد بر بخشهای کلیدی اقتصاد از جمله وال استریت، رسانهها و سیلیکون ولی تسلط دارند. با این حال نخبگان ساخلی متعلق به هیچ قبیله یا قومیتی نیستند. آنها بهلحاظ فرهنگی متمایز هستند و اغلب از ارزشهای جهانشمولی چون سکولاریسم، چند فرهنگی، تساهل و تسامح با اقلیتها، سیاستهای حامی مهاجرپذیری و سیاستهای پیشرو حمایت میکنند. مانند اغلب اقلیتهای حاکم بر بازار سرمایه، نخبگان ساحلی ایالاتمتحده روابط بسیار نزدیکی با یکدیگر دارند، در محلهای مشابهی زندگی میکنند و در مدارس مشابهی تحصیل میکنند. علاوه بر این، از نظر اغلب مردم امریکا این افراد منفعتطلب بوده و حتی علیه منافع کشور کار میکنند.
اتفاقی که در انتخابات ریاستجمهوری 2016 ایالاتمتحده روی داد دقیقا چیزی است که پیشبینی کرده بودیم در کشوری توسعه یافته که از انتخابات به عنوان ابزاری برای حفظ منافع اقلیت حاکم بر بازار استفاده میکند، روی میدهد. خیزش جنبشهای پوپولیستی با شعارهای تبلیغاتی مبنی بر بازگشت به گذشته شکوهمند از همین جا نشات میگیرد. البته در مورد ترامپ شرایط کمی متفاوت است. پوپولیسم ترامپ، جنبشی علیه ثروتمندان نیست. برعکس ترامپ خودش یک میلیاردر است و پیروزی او در انتخابات این پرسش را برای بسیاری ایجاد کرد که او چگونه توانست با رویکردی ضدتشکیلاتی حمایت افکار عمومی را جلب کند آن هم در شرایطی که سیاستهایش قرار است در جهت منافع ثروتمندان باشد.
پاسخ به این پرسش را باید در قبیلهگرایی جستوجو کرد. برای برخی، اظهارات و عملکرد ترامپ چه در رقابتهای انتخاباتی و چه در دوران ریاستجمهوری نژادپرستانه به نظر میرسد. اما این تمام ماجرا نیست. بسیاری از ارزشهایی که ترامپ از آن صحبت میکند شبیه سفیدپوستان طبقه کارگر است. وقتی ترامپ به مفسران لیبرال، نخبگان ساحلی حمله میکند، در واقع از زبان آنان سخن میگوید. این افراد قائل به نظر جمعی نیستند چون آموزشهای سیاسی ندیدهاند. به اندازه کافی فمینیست نیستند و کتاب نخواندهاند چون حتی زمان کافی برای غذا خوردن هم نداشتهاند.
قبیلهگرایی سیاسی در حال شکستن کمر امریکاست و این کشور را به جایی تبدیل کرده که در آن مردم به گروهها و قبیلههای مختلفی تقسیم شدهاند و هر یک به دیگری نه به عنوان مخالف که کانون شر، بیاخلاقی و غیرامریکایی نگاه میکند. برای خارج شدن از این شرایط باید به اقتصاد و فرهنگ همزمان توجه شود.
تشدید قبیلهگرایی فقط مشکل امریکا نیست. امروز ظهور جنبشهای پوپولیستی در بیشتر کشورهای اروپایی که تحمل کمی در برابر غیرخودیها دارند و قویا از سیاستهای مهاجرستیزی حمایت میکنند هم تهدیدی جدی برای نظم لیبرال بینالمللی است.
منبع: فارنافرز