مرگهای بیشمار لیبرالیسم
گروه جهان| طلا تسلیمی|
نویسنده: دنیل اچ کول|
دولتهای دموکراتیک نوین بر اصول لیبرال پایهریزی شده که بهمنظور ایجاد پایه و اساس جامعهیی منصف و عادل در نظر گرفته شدهاند. لیبرالیسم بهصورت واکنشی علیه قدرت مطلق و در حمایت از استقلال فردی در محافظت آزادی وجدان و اجرای قوانین ظهور یافت. همانطور که جودیت شکلار نظریهپرداز سیاسی در سال 1998 در کتاب «افکار سیاسی و اندیشمندان سیاسی» نوشته: «قدیمیترین اصل لیبرالیسم این است که در سرزنش نخستین دفاعکنندگان از مدارا که ریشه در وحشت داشت، اعلام کرد خشونت، شیطان مطلق و اهانت به خدا و بشریت است.» اگرچه جوامع لیبرال همیشه به این اصول پایبند نبودهاند که البته در برخی جنبهها مایه خرسندی است، اما نمیتوان این مساله را نادیده گرفت که جوامع سیاسی بنا نهاده شده بر مبنای اصول لیبرال تقریبا در بیشتر زمینهها از رژیمهای استبدادیتر، کمونیستی یا فرقهیی، عملکرد بهتری داشتهاند.
باتوجه به مسائل یاد شده، این سوال پیش میآید که چرا امروز اغلب میخوانیم لیبرالیسم دچار بحران شده، سقوط کرده یا نابود شده است. محققان و دانشمندان پیرو بسیاری از ایدئولوژیها عمدتا درگیر امضای گواهی فوت و انتشار آگهی درگذشت لیبرالیسم هستند، اما در بیشتر موارد تعریف مشخصی از اینکه چه منظوری دارند، ارائه نمیکنند. برخی مدعی هستند که لیبرالیسم در عمل به وعدههایش شکست خورده است. برخی دیگر این مساله را مطرح میکنند که لیبرالیسم به دلیل موفقیتش در ایجاد جامعهیی آزاد بر مبنای پایههایی خطرناکی همچون استقلال فردی، خنثی بودن در برابر زندگی خوب و بازار آزاد، موضوعیت خود را از دست داده است. اگرچه محققان و دانشمندان در موضوع و نوع بیان انتقادها تفاوتهایی دارند، اما به نظر میرسد بر سر اینکه لیبرالیسم دیگر توانایی حل مشکلات عمیق اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی ما را ندارد و «دوام آوردنی» نیست، متفقالقول هستند.
اما در اتفاقی نه چندان تصادفی، همه این انتقادها در کشورهای لیبرال مشاهده، نوشته و منتشر میشوند و همین مساله خود یکی از شاخصههای اصلی نشاندهنده موفقیت لیبرالیسم از طریق مشارکت در گفتوگو و بیان اختلافنظرها تحت محافظت قانونی است که اقدامی با ذات لیبرالی محسوب میشود. در حقیقت، اصل و ذاتی لیبرالیسم در این زمینه تنها شرایطی است که در آنها رقابت بر سر قدرت و نفاق نه تنها پذیرفتنی است، بلکه پرورش داده میشود. هیچ کسی در یک حکومت دیکتاتوری نمیتواند ادعا کند لیبرالیسم مرده است. اما بدبینی منتقدان لیبرالیسم با توجه به شرایط سیاسی دلسردکننده کنونی که نگرانیهای ظهور مجدد پوپولیسم ملیگرایانه در آن موج میزند، چندان غیرمنطقی به نظر نمیرسد؛ پوپولیسمی که در اتفاقی همچون برگزیت و سیاستها و اظهارات رهبرانی همچون دونالد ترامپ در امریکا، ولادیمیر پوتین در روسیه و ویکتور اوربان در مجارستان مشهود است.
در عین حال، پیشبینی پایان قریبالوقوع لیبرالیسم را به سختی میتوان یک داستان تازه قلمداد کرد. محققان و دولتمردان دستکم در یک قرن و نیم گذشته مرتبا از مرگ لیبرالیسم یا بحران عمیقی که گریبان آن را گرفته، سخن گفتهاند. بازنگری مرگهای بیشمار لیبرالیسم میتواند درسهایی درباره آنچه امروز در جهان رخ میدهد، بیاموزد.
در مطلبی منتشر شده در فوریه 1900 در مجله «بلکوود ادینبرگ»، با اشاره به شرایط حزب لیبرال بریتانیا و در عین حال لیبرالیسم به عنوان یک نظریه سیاسی، ادعا شد که لیبرالیسم مرده است. نویسنده ناشناس این مطلب که از حزب محافظهکار بریتانیا بود، از لیبرالیسم تحت عنوان «فلسفه حرامزاده» و «زیادی» یاد کرد و در کل اینچنین نتیجه گرفت: «خوب است بدانید که لیبرالیسم مرده است.» در همان سال در سراسر آتلانتیک، ادوین گادکین موسس و سردبیر هفتهنامه «نیشن» در مطلب ناامیدکنندهیی از «کسوف لیبرالیسم» در امریکا و سایه ملیگرایی طمعکارانه جدید بر آن نوشت. او در این مطلب آورد: «بیانیه استقلال دیگر در هیچ کسی شور و هیجان ایجاد نمیکند. این ابزاری خجالتآور است که باید توضیح داده شود.» گادکین بر این باور بود که قانون اساسی لیبرال ایالات متحده با روال جدید ضد لیبرال خود پا را از حد فراتر نهاده است.
در 1906 ولادیمیر جابوتیسنکی صهیونیست جناح راستی در مطلبی تحت عنوان «انسان، گرگ انساننما» ادعا کرد لیبرالیسم مرده است به این دلیل که تنها یک رویای واهی است. او لیبرالیسم را به دلیل «ماهیت همهشمولی» آن، «مفهومی گسترده و مبهم» توصیف کرد که «چیزی بیش از رویا درباره نظم و عدالت بدون خشونت، رویای جهانی شکل گرفته از حس همدردی جهانی، بردباری و باور به خوبی ذاتی و درستکاری انسان» نیست. از دیدگاه جابوتیسنکی آنچه این رویا را نابود میکرد، پذیرش حقیقت ماهیت خشونتطلب و متعصب انسانی بود.
هیچیک از مخالفان اروپایی لیبرالیسم یا محافظهکاران انگلیسیزبان آن هرگز درصدد تحلیل بیغرضانه لیبرالیسم یا نهادهای لیبرال برنیامدند. در مقابل، آنها محورهای سیاسی را در هم آمیختند از آنها علیه لیبرالیسم و نهادهای وابسته به آن استفاده کنند چراکه آنها را مانعی بر سر برنامههای سیاسی خود میدانستند. در همان بازه زمانی، بسیاری از لیبرالها درباره آینده لیبرالیسم نگرانیهایی داشتند. زمانی که فردریش فون هایک درصدد نوشتن «راه بردگی» برآمد (1944) و کارل پوپر هم «جامعه آزاد و دشمنانش» را به رشته تحریر درآورد (1945)، حال و هوای مدافعان لیبرالیسم تیره و تار بود و چشمانداز دوام بلندمدت آن مبهم به نظر میرسید.
حتی پس از شکست نازیسم در زمان جنگ جهانی دوم که پیروزی لیبرالیسم در غرب و کمونیسم در اروپای مرکزی و شرقی بود، آگهیهای درگذشت لیبرلیسم همچنان طبق روال گذشته منتشر میشدند.گری ویلز تاریخنگار لیبرال در 1969 در کتاب خود تحت عنوان «نیکسون آگونیست» با وجود اشاره به اینکه «دستاورد تاریخی» لیبرالیسم دستاوردی بزرگ بوده، اما باز هم مرگ آن را اعلام کرد. از نظر ویل، ریچارد نیکسون آن را کشت. در روندی که چندان غیرقابل پیشبینی نبود، مفسرانی همچون ویل که گرایشهای دموکراتیک داشتند، سیاستمداران جمهوریخواه را به کشتن لیبرالیسم محکوم، و در عین حال چهرههای محافظهکار نیز همین اتهام را علیه دموکراتها مطرح میکردند. آر امت تیرل سردبیر «امریکن اسپکتر» در سال 2011 وقتی که «مرگ لیبرالیسم» را اعلام کرد، ظهور ترامپیسم را پیشبینی نکرده، بلکه دولت باراک اوباما را محکوم دانسته بود.
کمپین ترامپ و اظهارات او بعد از انتخابات، همراه با ماهیت ملیگرایانه برگزیت، انتخاب دولتهای غیرلیبرال در مجارستان و لهستان که قصد دارند رقابت انتخاباتی را نابود سازند و شکست نسبی بهار عربی همگی بر شدت مناظرات در این زمینه افزودند. برخی روزنامهنگاران و محققان اعلام کردند که جهان ما دچار بینظمی شده و زمان آن رسیده که از نو اندیشیدن را آغاز کنیم. برخی حتی تا جایی پیش رفتند که گفتند باتوجه به اینکه لیبرالیسم مرده یا در حال مرگ است، بایستی دکترین جدیدی جایگزین آن شود.
ژانویه امسال «امریکن کانزروتیو» مطلبی را تحت عنوان «اعلام مرگ لیبرالیسم کلاسیک» منتشر کرد که خلاصه کتاب «چرا لیبرالیسم شکست خورد» نوشته پاتریک دنین (2018) بود؛ کتابی با رویکرد بهشدت انتقادی به شکستهای لیبرالیسم. یک ماه بعد، در مطلبی در «آتلانتیک» این سوال مطرح شد: «چه چیزی لیبرالیسم را میکشد؟» در همین حال، دانشمندان علوم سیاسی سعی داشتند توضیح دهند که «دموکراسیها چگونه میمیرند» و علل «بیثباتی دموکراتیک» چیست. روزنامهنگارانی همچون ادوارد لوک در مواجهه با روند آرام رشد اقتصادی به تحلیل «عقبنشینی لیبرالیسم غربی» پرداختند و شرایط کنونی آن را وخیم توصیف کردند. آدام گپنیک ماه مارس گذشته در مطلبی در «نیویورکر» درباره این مساله ابراز تعجب کرد که شاید لیبرالها در طرف اشتباه در تاریخ هستند، چراکه «غیر لیبرال بودن» یک حقیقت همیشگی زندگی خواهد بود.
اینکه دریابیم از همه این اعلانات چه میشود برداشت کرد، دشوار است. همه آنها یک استعاره را به ذهن میآورند: «نظریه مخاطره» که توسط آلبرت هیرشمان مطرح شده است. هیرشمان در «فصاحت و بلاغت واکنشی (1991) » این ادعا را مورد تحلیل قرار داده که اصلاحات انجام شده توسط دولتها همواره نهادهای لیبرال و آزادی فردی را به خطر انداختهاند. او درباره این قضیه دو مشاهده قطعی داشت: 1) پیشبینیها همواره درست به نظر میرسند، به استثنای مواردی که حقیقت ندارند؛ و 2) از آنجایی که دفعات چنین بیاناتی به میزان قابلتوجهی از اتفاقی بودن بیشتر است، در پیشبرد نمونههای گوناگون نظریه مخاطره باید نوعی جذابیت فکری ذاتی و سودمندی وجود داشته باشد.
یکی از نمونههای تاریخی هیرشمن در ارتباط با این پیشبینی بود که قانون اصلاحات سال 1832 در ارتباط با تغییر نظام انتخاباتی انگلیس و قانون اصلاحات سال 1867 مرتبط با زجر مضاعف بسیاری از مردان طبقه کارگر، به «مرگ آزادی» در انگلیس میانجامد. چنین اتفاقی نیافتاد. در حقیقت اندیشه نیاز ممانعت از رای دادن مردان طبقه کارگر برای محافظت از لیبرالیسم، امروز دارای پارادوکس و حتی متناقض به نظر میرسد.
جذابیت فکری در نظریه مخاطره در حقیقت بایستی بسیار زیاد بوده باشد، چرا که اغلب اعلام شده لیبرالیسم مرده است. در این زمینه یک تحلیل «گوگل بوکس انگرام / نمودار دفعات تکرار یک عبارت در مجموعه کتابهای گوگل» انجام و نسبت تعداد کتابهای حاوی عباراتی خاص به کل کتابهای موجود در مجموعه گوگل که بیش از 30 میلیون کتاب است، بررسی شد. طبق این تحلیلها، نخستین مرتبه اعلان مرگ لیبرالیسم در اواخر دهه 1870 بود؛ اگرچه هیرشمان معتد است که نخستین ادعاها درباره مرگ لیبرالیسم به دهه 1930 برمیگردد. بعد از آن دفعاتی هم از مرگ لیبرالیسم در قرن بیستم سخن گفته شده؛ اما لیبرالیسم در عمل از دهه 1920 به بعد تغریبا بهطور متناوب همواره در حال مرگ بوده است.
همانطور که نمودار بالا نشان میدهد، دفعات مرگ کمونیسم با توجه به درصد کتابهای موجود در مجموعه گوگل که عبارت «مرگ کمونیسم» را شامل میشوند، بیشتر از لیبرالیسم بوده است. اما مساله این جاست که نویسندگان مرگ آن را پیش از نابودی حقیقیاش اعلام نکردند. در مقابل، دستکم برای 150 سال از مرگ لیبرالیسم سخن گفته شده در حالی که حقیقتا نمرده است. درباره فاشیسم هم تقریبا از همان زمان مطرح شدن آن در دهه 1920، مکررا مرگ آن را اعلام میکردند، اما دفعات آن بسیار کمتر از موارد پرداختن به مرگ لیبرالیسم بوده است. دستکم فاشیسم برای مدت زمان کوتاهی در اروپای غربی و امریکای شمالی حقیقتا در حال نزع بود.
بخش کتابهای گوگل برای عبارتهای «مرگ محافظهکاری» یا «مرگ استبداد» نموداری ارائه نکرد که نشان میدهد این عبارات به دفعات کافی در کتابهای ثبت شده با سالهای انتشار 1860 تا 2008 تکرار نشدهاند که حتی سهمی یک درصدی از همه کتابهای موجود را در این بازه زمانی 148 ساله به خود اختصاص دهند. به ندرت بوده کسی که مرگ استبداد را فریاد کند و این مساله مهر تاییدی است بر همان تفکر گوپنیک که میگفت غیرلیبرال بودن احتمالا یک حقیقت جداییناپذیر از زندگی است. مرگ محافظهکاری هم خیلی به ندرت اعلام شده است. اکنون این سوال مطرح میشود که چرا زمانی که به نظر میرسد استبداد به عنوان یک نظریه سیاسی هیچگاه مرگی را تجربه نکرده و محافظهکاری هم دفعات نادری مرده، این همه بهکرات و بهطور مداوم از مرگ لیبرالیسم سخن گفته شده است؟
در این زمینه میتوان چند نظریه آزمایشی را مطرح کرد. اول اینکه معنای «لیبرالیسم» همواره مبهم بوده است. مونتسکویی حدود 300 سال پیش در این باره گفت: «هیچ واژهیی تاکنون به اندازه آزادی (لیبرتی) این همه معانی متفاوت نداشته و به شیوههای گوناگون به ذهن خطور نکرده است.» همین مساله را میتوان به واژه نزدیک به آن یعنی لیبرالیسم بسط داد. همانطور که جرمی والدرون فلسفهدان حقوقی در 1987 نوشته، «لیبرالیسم» یک تئوری واحد را توصیف نمیکند، بلکه به مثابه چتری برای خانوادهیی بزرگ از تئوریهای شکل گرفته در کشورهای گوناگون و توسط نویسندگان مختلف است که معانی متفاوتی برای آن در نظر گرفتهاند و هیچگاه قصد ایجاد یک نظام کامل برای دولتداری را نداشتهاند. آنطور که جِی جی مرکوئی دیپلمات و فلسفهدان برزیلی در کتاب فوقالعاده خود تحت عنوان «لیبرالیسم: قدیمی و جدید (1991) » نوشته، نزدیک به 30 گونه مختلف لیبرالیسم وجود دارد. مرکوئی با ارائه تعریفی نشان داده که چطور متفکران لیبرال گوناگون تفکر متفاوتی درباره لیبرالیسم داشتهاند. با چنین تنوعی در معانی، ممکن است که یک نمونه از لیبرالیسم «بمیرد» یا ناپدید شود و این مرگ بر بدنه کلی تئوریهای لیبرال دلالت نداشته باشد. برای نمونه، ممکن است رفاه یک کشور از بین برود، اما قوانین مربوط به آن در قانون اساسی همچون نظامهای اقتصادی بازار آزاد، تجارت آزاد بینالمللی و آزادی فردی در انتخاب، وابستگی و بیان از بین نرود.
برخی نولیبرالها از جمله پیروان هایاک و لودویک فون مایسس بطور قطع از کاهش سطح رفاه عمومی به عنوان لطفی به لیبرالیسم استقبال میکنند. دیگر لیبرالهای ترقیخواه پیرو تفکرات لئونارد هابهوس، جان دووِی یا آمارتیا سن ممکن است به عقبنشینی از لیبرالیسم «نوین» بیاندیشند. اما در نهایت، لیبرالیسم بطور عمده زنده خواهد ماند.
مشکل موجود برای هر کسی که مرگ لیبرالیسم را اعلام میکند این است که لیبرالیسم چندین ستون و بعد دارد: حقوقی، سیاسی، اقتصادی و اخلاقی (یا مذهبی). تضعیف یا ناپدید شدن یک یا دو ستون لیبرال برای اعلام مرگ لیبرالیسم بهطور کلی، کافی نخواهد بود. برای نمونه ممکن است فردی درباره اصلول پایه لیبرال همچون تعهد به انتخاب و تعامل فردی ابراز شک و تردید کند، اما همچنان به آزادی بیان متعهد بماند. بر همین اساس، ممکن است یک نفر درباره بازارها یا تجارت کنترل نشده شک و تردید داشته باشد، اما به دیگر شاخصههای لیبرالیسم همچون عدم تبعیض طبق قوانین، امنیت حقوق مالکیت و آزادی در ارتباطات و تعاملات احترام بگذارد. اگرچه لیبرالیسم به معنای مرزهای آزاد نیست، اما در عین حال با اعمال محدودیت بر مهاجرت صرفا بر مبنای ظاهر مهاجران احتمالی، جایی که از آن آمدهاند، زبانی که به آن سخن میگویند و ارجحیتهای مذهبیشان، مخالف است. اختلافنظر لیبرالها بر سر چگونگی بازارها و تجارت آزاد بسیار شدید است، اما بهندرت کسی پیدا میشود که فکر کند هیچ کنترلی نباید وجود داشته باشد. آنها همچنین بر سر محافظت از حقوق مالکیت در برابر منافع رقابتی و بطور کلیتر بر سر اندازه، گستره و میزان نفوذ «دولت» در امور، اختلافنظر شدیدی دارند که این اختلافنظرها خود نشانهیی از تنوع داخلی و پیچیدگی لیبرالیسم است. با این حال، برخی عقاید اساسی هستند که تقریبا همه لیبرالها درباره آنها توافق نظر دارند. برای نمونه، آنها موافق این مساله هستند که ارتقای فردی و پیشرفت اجتماعی در گرو چیزی است که آدام اسمیت در سال 1759 از آن به عنوان «اخلاقیات» یاد کرده است. آنها همچنین اعتقاد دارند که قوانین اساسی و حقوقی و سیاستهایی که یک جامعه تعیین میکند، همواره آزمایشی هستند. این خصیصه نوین لیبرالیسم بهویژه از آن نظر اهمیت دارد که ایجاب میکند لیبرالها برخلاف طرفداران تفکرات مذهبی و دیگر تفکرها، گفتوگو داشته باشند و با اختلافنظرهای سیاسی و دیگر موارد جدی، بدون خود برتر بینی و با احترام به دیدگاههای مخالف، برخورد کنند.
همانطور که لیبرالیسم زمینهیی گسترده برای ادراکهای متفاوت از «زندگی خوب» را همراستا با تعهد به انتخاب فردی فراهم آورده، برخی این شاخه را نقطه ضعف لیبرالیسم میدانند. خوزه اورتگا گست فلسفهدان اسپانیایی با این دیدگاه کاملا مخالف است. او در سال 1930 و درست در زمانی که در غرب مرگ لیبرالیسم را فریاد میزدند در کتاب «انقلاب تودهها» نوشت که لیبرالیسم را میتوان به عنوان «برترین نوع سخاوت» دانست. او این مساله را مطرح کرد که در رژیمهای لیبرال، اکثریت که قدرت طرف آنهاست حق زندگی کردن با شرایط خودشان را به اقلیت ضعیفتر اعطا میکنند و بدینترتیب، به آنهایی که دیدگاه متفاوتی از جامعه خوب دارند، احترام میگذارند.
اما همین سخاوت از نظر بسیاری میتواند یکی از نقطه قوتهای نشاندهنده موفقیت لیبرالیسم حقیقی باشد. کارل پوپر فلسفهدان اتریشی بریتانیایی که خود را یک لیبرال «خوشبین» میدانست، شماری از دستاوردهای لیبرال را به عنوان حقایقی غیرقابلانکار، نام برد. او در سال 1986 به این مساله اشاره کرد که در قیاس با جوامع لیبرال، هیچ زمان دیگری به بشریت به عنوان یک فرد ارزش داده نشده است. پوپر نه باور داشت که در بهترین جهان ممکن زندگی میکنیم و نه چشم خود را به روی مشکلات اجتماعی که در جوامع سوسیال وجود داشت، بسته بود؛ اما معتقد بود که جوامع لیبرال مدرن بهترین نظامهای سیاسی هستند که انسانهای جایزالخطا ساختهاند. او باور داشت که چنین جوامعی بهترین بستر برای ارتقای فردی و ارتقای اجتماعی هستند.
پوپر پیروزی لیبرالیسم را نزدیک به نیم قرن پیش از ناپدید شدن پرده آهنین در شرق و مرکز اروپا، جشن گرفت. میلیونها نفر از مردم در این مناطق آن زمان به لیبرالیسم به دیده نور امید برای کشورهایشان با وعده آزادی فردی و از آن بالاتر شکوفایی اقتصادی، مینگریستند. فروپاشی ناگهانی رژیمهای کمونیستی حقیقتا «پیروزی» لیبرالیسم بود. اگرچه موفقیت خود مفهومی مبهم و جامع است. اعضای جوامع لیبرال تنها میتوانند پیروزی نسبی را انتظار بکشند. اما جاهطلبیها و امیدهای لیبرالیسم همواره از دستاوردهای حقیقی آن پیشی گرفته است. از سوی دیگر، کوتهاندیشی است اگر به شکستهای لیبرالیسم به چشم چیزی بیش از شکستهای موقت و نسبی نگریسته شود.
در نهایت، باید گفت که لیبرالیسم نه وعده و نه راهحلهای آماده برای مشکلات ما ارائه نمیدهد. لیبرالیسم نه اشارهیی به سعادت جهانی است و نه هم معنی با مدینه فاضله. در نگاهی میانهروتر، لیبرالیسم به دنبال محدود کردن قدرت سیاسی و توانمندسازی افراد به تنهایی و در جوامع داوطلبانه است تا بتوانند آزادانه در زمینههای گوناگون زندگی تجربه بیاندوزند. زمانی که شکست میخوریم که ناگزیر این اتفاق میافتد، نهادهای لیبرال بایستی امکان یادگیری ما از شکست سیاستها را فراهم آورند و مسیر را برایمان روشن سازند. این امکان یادگیری از اشتباهات بهطور همزمان تضمین برخی پیشرفتها و منبع نارضایتی همیشگی است. نارضایتی بازتاب شکنندگی ذاتی لیبرالیسم است. اما منتقدان و طرفداران هر دو به یک اندازه به دستکم گرفتن مقاومت وفقپذیر لیبرالیسم و موفقیت آن، گرایش دارند.
لیبرالیسم هر اندازه هم که پیشرفت داشته باشد، همچنان از شک و تردیدهایی که درباره آن احساس میکنیم، جدا نخواهد بود. این شک و تردیدها باید توجه ما را جلب کنند و حتی سبب شوند از منتقدان لیبرالیسم به دلیل مشخص کردن نقصهای آن، تشکر کنیم. در عین حال، نیازی به توجه به آگهیهای فوت لیبرالیسم و صدای بلند اعلانکنندگان مرگ لیبرالیسم به صورت کلی، نیست. تا جایی که در زمینه حل مشکلات به لیبرالیسم مربوط میشود، لازم است تخمین بزنیم، تجربه کنیم و نظریهها درباره بهترین ابزار حفظ و ارتقای تطبیق خود با زمین را از نو بنویسیم. اعلام «مرگ لیبرالیسم» شاید در رسانهها به مثابه زنگ هشدار باشد یا به فروش کتابها کمک کند، اما هیچیک از مشکلات واقعی که جامعه لیبرال مدرن با آن مواجه است را حل نمیکند و از جمله آتها هم تهدیدها علیه ارزشهای لیبرال است که همگان وجود آنها را تایید میکنند و به آنها اهمیت میدهند.
منبع: پایگاه اینترنتی Aeon