به من احترام نگذارید، کتابهایم را بخوانید
مترجم: محمد باسط
جیاستور دیلی- اسلاوی ژیژک فیلسوف، منتقد فرهنگی و روانکاو لکانی اهل اسلوونی است. او سخنران و نویسندهای پرکار است و بیش از همه به بیان نکتههای نغز و تأملبرانگیز درباره سیاست و فرهنگ معاصر شهره است، نکتههایی که ظاهراً تمامی ندارند.
ژیژک آنقدر محبت داشت که از خانهاش در لیوبلیانا [پایتخت اسلوونی]، به چندتایی از پرسشهای من درباره شیوه درستِ فهم ایدههایش پاسخ دهد. با توجه به اینکه سبک او این طور است که به موضوعات مختلفی میپردازد، در کنار حرفهایش فهمیدم که چرا عاشق جوکهای ناجور است، چرا وظیفه فلسفه فاسدکردن جوانان است، و چرا مردی که زمانی «خطرناکترین فیلسوف غرب» نام داشت حالا هدفی بسیار متعادلتر در پیش گرفته است.
بهترین متنی که میتوان برای فهمیدن آثار شما مطالعه کرد چیست؟
با اینکه چند کتابی برای فهم این زمینه فلسفی وجود دارد، شاید اولین کتابِ دوست و همکارم النکا زوپانچیچ درباره لکان و کانت، با عنوان اخلاقیات امر واقعی، در صدر آنها قرار بگیرد. اما به این هم بستگی دارد که منظور شما چه نوع نوشتهای باشد، چون روشن است که من در حدود یک دهه گذشته دو نوع چیز نوشتهام: از یک طرف، کتابهای فلسفیتر هستند، معمولاً درباره هگل، اندیشه پساهگلی، هایدگر، رهیافت استعلایی به فلسفه، علوم مغزی، و غیره. از طرف دیگر، آثاری که بیشتر درگیر سیاست هستند. در وهله اول، تصور میکنم که کتابهای فلسفیام بسیار بهتر هستند. نوشتههای سیاسیترم مانند شجاعت نومیدی، علیه تهدید دوسویه و غیره، اینها چیزهایی هستند که خودم به آنها اعتماد کامل ندارم. فکر میکنم اینها را فقط برای گفتن چیزهایی مینویسم که به نظرم دیگران باید آنها را میگفتند. راستش، چرا دیگرانی که حرفهایتر هستند این کار را نمیکنند؟
درباره کتابهای فلسفی، فکر میکنم اینها دنباله کمتر از هیچ و پسروی مطلق باشند. به نظرم اینها بیان نهایی موضع فلسفی من تا به اینجاست. حالا دارم تلاش میکنم که از آن گذر کنم، چون همیشه وسواس این فکر را داشتم که آن بینش اساسی از دستم گریخت، که آن را فراچنگ نیاوردم. هراس بزرگ من تمام شدن آن کتاب حجیم کمتر از هیچ بود. این کتاب بیشتر از ۱۰۰۰ صفحه است، اما ناگهان بعد از تمام شدنش این ترس بر من غالب شد که آن فکر اساسی را فراچنگ نیاوردم، بنابراین تلاش کردم درپسروی مطلق این کار را انجام دهم. اما این کتاب دشوارتر است.
به نظرتان در آثار شما کدام مفهوم بیشتر از همه دچار سوء برداشت شده است؟ فکر میکنید چیزی هست که ما خوانندگان نمیخواهیم آن را بفهمیم؟
به نظرم نه مفهوم بلکه حوزههایی هستند که درست فهم نشدهاند. فکر میکنم کتابهای فلسفیام حتی آن قدر خوانده هم نمیشوند، و اغلب فهم درستی از آنها صورت نمیگیرد. هدف من به انجام رساندنِ مداخلهای بسیار دقیق است. در یک لحظه فلسفی بسیار هیجانانگیز قرار داریم که در آن رهیافت واسازانه، که به شکلهای مختلف در دو قرن پیش رایج بوده، به تدریج در حال ناپدیدشدن است. بعد از آن ما -نامش را چه بگذارم- پوزیتیویسم جدید، علوم مغزی، حتی فیزیک کوانتومی را داریم: شیوههایی علمی برای پاسخدادن به پرسشهای فلسفی. استیون هاوکینگ در یکی از آخرین کتابهایش میگوید امروز فلسفه مرده است، علم دارد حتی به پرسشهای فلسفی نیز وارد میشود، و به معنایی حرفش درست بود. امروز، اگر شما بپرسید، «جهان ما متناهی است یا نامتناهی؟ نفس ما جاودان است یا نه؟ صاحب اختیار هستیم یا نه؟» مردم برای یافتن پاسخ این پرسشها به زیستشناسی تکاملی، علوم مغزی، و مکانیک کوانتومی رو میکنند، نه به فلسفه.
با این حساب، بین این دو سوی افراطی طیف، آیا جای مناسبی برای فلسفه وجود دارد؟ جایی که نه صرفاً این تأمل واساختگرایانه و تاریخباورانه باشد که میپرسد، «بافت اجتماعی یا بافت گفتمانی یک اثر چیست»، و نه نوعی واقعگرایی خام. جایی که میگوید اجازه بدهید به واقعیت نگاه کنیم، و الیآخر. معمولاً این نکته اساسی موجود در آثار من فهمیده نمیشود. لذا، از نظر من، کاملاً خندهدار است که اغلب به خاطر یک نوشته واحد از هر دو جناح مورد حمله قرار میگیرم و موضع طرف مقابل را به من نسبت میدهند. از دید برخی از نظریهپردازان گفتمان که پیروِ هابرماس هستند، من یک پوزیتیویست روانکاوِ سادهلوح هستم. از نظر دانشمندان مغز هم، هنوز یک متافیزیکدان اروپایی سادهلوح یا چنین چیزهایی به شمار میروم. اما حالا به بخش جالب ماجرا میرسیم. دیدهام که در نوشتههای سیاسیام نیز همین اتفاق میافتد. شاید به یاد بیاورید یا به گوشتان خورده باشد که چند ماه پیش با جردن پترسون بحث و جدل مسخرهای داشتم. میدانید چه چیزی آنجا برای من خندهدار بود؟ از طرفی، نزاکتِ سیاسیدارهای تراجنسیتی #منهمهمینطور متهمم میکردند که –چه میدانم- بینزاکت سیاسی، ضد همجنسگرا، و حتی طرفدار ترامپ، راست افراطی و از این جور چیزها هستم. بسیاری از آنها –بهویژه بعد از نقد من بر برخی از وجوه #منهمهمینطور و جنبش تراجنسیتی- به من به چشم دشمن نگاه میکنند. اما اکثریت طرفداران جردن پترسون که به دو متن کوتاه من واکنش نشان دادهاند میگویند من مثالِ نابِ واساختگرایی، مارکسیسم فرهنگی، و از این قبیل چیزها هستم. چیز واقعاً جالبی که در واکنشها به آثارم وجود دارد این است که برای یک متنِ واحد اغلب از هر دو جناح مورد حمله قرار میگیرم. کتاب سیاسی قدیمی من، به بیابان واقعیت خوش آمدید، به نظرم خیلی بامزه است ... دوستان عرب من مرا متهم کردند که بیش از حد با صهیونیسم همدلی دارم و برخی از دروغهای صهیونیستی را در آن اشاعه میدهم و الیآخر. یک دوست مصری به من گفت در الاشرم، مهمترین روزنامه مصر، تقریباً دو دهه پیش، به من به عنوان یکی از کثیفترین تبلیغاتچیهای صهیونیسم حمله شده است. از طرف دیگر، اورشلیم پست، مهمترین روزنامه دستراستی در اسراییل، به من با این عنوان که خطرناکترین روایت از یهودستیزی جدید را ارایه میکنم حمله کرده است. از این جهت، این چیزی است که به نظرم در واکنشها به آثار من جالب است. به گمانم این نشانهای ناراحتکننده است از اینکه مردم واقعاً آنها را نمیخوانند و خط استدلالی مرا دنبال نمیکنند، فقط دنبال تکههای کوتاه و نقلقولهایی میگردند که بتوانند آنطور که میخواهند آنها را بخوانند. اما از این بابت آدم بدبینی نیستم. اینجا از ژان پل سارتر پیروی میکنم، که میگفت اگر، به خاطر یک متن واحد، از هر دو جناح به شما حمله شد، به احتمال زیاد، این یکی از اندک شواهد قابل اعتمادی است که نشان میدهد شما برحق هستید.
مشکلی در این وضعیت نمیبینید؟ منظورم این است که این دو طرف، طرفدارانِ صهیونیسم و مخالفان آن، تلاش میکنند تا اجزای گفتمان یا مختصات بحث را سفت و سخت کنند. اینکه در یک سطحی طرفدار هر کدام از طرفین باشید مشکلی ندارد، اما اتخاذ موضعی سوم کاری بسیار ویرانگر یا مجادلهانگیز به حساب میآید. آیا در این بحثها اسیر شدهایم؟
بله، این بحثها اشتباهاند، این تز من است. برای مثال، به نزاکت سیاسی تراجنسیتیها و #منهمهمینطور نگاه کنید. به این نتیجه خواهید رسید که تنها انتخابتان این است که یا دست به نقدی اخلاقاً محافظهکار و مبتنی بر عقل سلیم از «افراطهای» تراجنسیتیهای نزاکت سیاسی بزنید یا کاملاً از تراجنسیتگرایی حمایت کنید. موضع من در این بحث مسلماً نقد #منهمهمینطور یا موضع تراجنسیتی از منظر دستراستی یا محافظهکارانه نیست، بلکه نقدی در مسیر پیشرفت است. ایراد من به جنبش #منهمهمینطور این نیست که آنها به جنونی بیشازحد رسیدهاند، یا زیادی معلم اخلاق شدهاند، نه! ایرادم این است که تعصب و پاکایینی اخلاقی آنها واقعاً به اندازه کافی ریشهای نیست. به نظر من، اساس کار طرفداران نزاکت سیاسی بدون شک درست است. زنان سرکوب شدهاند، نژادپرستی وجود دارد، و الیآخر. اما راهی که برای ورود به این مساله انتخاب کردهاند جواب نمیدهد.
از یک فضای سوم برای سازش و مصالحه دفاع نمیکنم. میگویم راهی که برای ورود به این مسائل انتخاب شده، در مجموع، هر دو سویش اشتباه است. اجازه دهید مثالی برای شما بزنم که اغلب مسالهساز تلقی میشود. در حال حاضر بحثی جدی وجود دارد که کاملاً هم موجه است: بعد از #منهمهمینطور شما چطور قرار عاشقانه میگذارید و دلِ طرفتان را میبرید؟ قواعد جدید چیست؟
همانطور که احتمالاً هم بدانید، من در این باره مطلبی نوشتهام. نکته من این نیست که گاهی اوقات نه به معنای نه نیست. نه همیشه یعنی نه. فقط میگویم رابطه جنسی قلمرویی پیچیده با ابهامها و معانی ضمنی است. نمیتوانید آن را به یک مشت قاعده تبدیل کنید. و ایراد اصلی من به قرائتی که از پیشنهادهای آنها دارم همین است. قواعد جدید اغواگری در #منهمهمینطور دقیقاً گرفتارِ طلسمِ قانونپرستی هستند. آنها فکر میکنند راهحل این است که قوانین روشنتر شوند. اما مساله را نمیتوان در این سطح حل کرد. کل چیزی که میخواستم بگویم همین است.
من خشونت را دستکم نمیگیرم. وسواس من، و فکر کنم این یکی از میراثهای بزرگ نقد ایدئولوژی در قرن گذشته است، این است که چطور یک قاعده، شعار یا رویه که به نظر میرسد فضا را برای آزادی و رهایی بیشتر باز میکند، درعینحال میتواند مورد سوءاستفاده قرار بگیرد یا بطور بالقوه پیامدهای خطرناک داشته باشد. همانطور که در جایی دیگر گفتهام، من پاسخهای روشن برای کسی نمیآورم؛ علاقه دارم چیزها را بغرنج و پیچیده کنم. مردم اغلب میگویند وقتی شما گیج و سردرگم هستید فیلسوف باید ذهنتان را روشن کند. من میگویم نه! ما تصور میکنیم چیزها را در زندگی روزمره خیلی شفاف و روشن میبینیم؛ من آرزویم این است که چیزها را بغرنج کنم.
از جردن پترسون نام بردید، و او تحت تأثیر کارل یونگ است. توضیحی راجع به روانکاوی بطور کلی دارید؟ چون حداقل در ایالات متحده، ما شاید ابتدائاً تحت تأثیر روانشناسی اگوی آنا فروید باشیم؟ کارل یونگ هم یکجورهایی تأثیرگذار است، تا حدی به واسطه جنبش عصر جدید ...
تأثیر یونگ را دستکم نگیرید. در اکثر کشورها، درباره فروید خیلی جدی بحث میشود، ولی بیشتر در نقد ادبی، شاید هم در روانشناسی، فلسفه، و حلقههای نظری. اما آثار یونگ عامهپسندتر هستند. کتابهایش پرفروشاند. برای مثال، بعد از سقوط کمونیسم در روسیه، اتحاد شوروی سابق، در حالی که کسی فروید را به یاد نداشت، شنیدم که آثار یونگ صدها هزار نسخه فروش کرده، حتی میلیونها نسخه، و از این قسم. و مسلماً، در این مورد، قبول، ما وقت نداریم که وارد جزییات شویم، ولی اذعان میکنم که در این مورد من یک استالینیست کهنهپسند هستم. یونگ بیراهه است. یونگ نوعی بازنویسی تاریکاندیشانه عصر جدیدی از فروید است. اما، میدانید که، در بحثم با جردن پترسون، وجه یونگی را کاملاً کنار نهاده بودم. آنجایی که خیلی عصبانی شدم (آن طور که میگویند) دلیلش این بود که پترسون ناگهان از نقد #منهمهمینطور و سیاستهای تراجنسیتی به طرزی کاملاً نامشروع به هراس وسواسگونه خودش از مارکسیسم فرهنگی پرید. خیلی ناگهانی یکی از موضوعات ایدئولوژیکی مورد علاقه محافظهکاران جدید در اروپا را پیش کشید، بدین شرح که بعد از سقوط استالین، بعد از شکست انقلاب در اروپای غربی در دهه ۱۹۲۰، یک مرکز کمونیستی مرموز به این نتیجه رسید که ما نمیتوانیم غرب را مستقیماً نابود کنیم، باید اول آن را از نظر اخلاقی به تباهی بکشیم، یعنی مبادی اخلاقی مسیحیاش را نشانه بگیریم، لذا از طریق مکتب فرانکفورت و غیره، اینها چپ فرهنگی را درست کردند. و اینها کل این پدیدهها -فمینیسم افراطی، تراجنسیتگرایی، و غیره- را پیامدهای نهایی مارکسیسمِ به اصطلاح فرهنگی میدانند و اینکه قول داده که غرب را نابود کند. به نظر من، این حرف مطلقاً مهمل است و حتی با نگاه واقعگرایانه هم دقیق نیست. خواندن دوباره متنهای هورکهایمر، آدورنو، و دیگر نامهای بزرگ مکتب فرانکفورت در وضعیت فعلی جالب است. مثلاً امروز باید آن متن اواخر دهه ۱۹۳۰ هورکهایمر با عنوان «اقتدار و خانواده» را بخوانیم که در آن اصلاً خانواده پدرسالار را محکوم نمیکند، بلکه تأکیدش این است که در جامعه سرمایهداری زمانه خودش، جامعه پدرسالار دچار ابهامات بسیاری است. بله، پدرسالار یک الگوی سرکوب است و غیره، ولی درعینحال بدون اقتدار پدرسالارانه، کودک نمیتواند جایگاه اخلاقی خودمختاری پیدا کند که به او امکان دهد نوعی خودمختاری اخلاقی را برای مخالفت انتقادی با جامعه به دست آورد. لذا، برای هورکهایمر و آدورنوی متأخر، مسائل روشناند. جامعهای بدون اقتدار پدرسالارانه جامعهای است از دستههای جوانان خلافکار، جوانانی که ارزشهای همقطاران خودشان را بسط میدهند، کسانی که نمیتوانند موضعی انتقادی نسبت به جامعه بگیرند، و غیره. بیدقتی نهفته در این بازنمایی، که هراس از مارکسیسم فرهنگی را ترسیم میکند، خندهدار است.
دیدگاه من در این مورد کاملاً برعکس است. چیزی که کسانی مثل جردن پترسون به آن مارکسیسم فرهنگی میگویند دقیقاً، چنان که با اندکی پرخاش نیز آن را بیان کردهام، یکی از آخرین دفاعیههای بورژوازی در برابر مارکسیسم است. رادیکال است، اما به طرزی اشتباه. نمیگویم برنی سندرز مارکسیست است. با استانداردهای نیمقرن قبل او فقط یک میانهروِ نسبی است، اما احتمالاً اولین امریکایی سوسیال دموکرات جدی در چند دهه گذشته است. اما توجه کردید که چطور بلافاصله کارش با افراد تراجنسیتی و #منهمهمینطور به منازعه کشید؟ یکبار او در بیانیهای مشهور گفت -من هم به همین دلیل او را دوست دارم- که برای یک زن کافی نیست که بگوید «من لاتینتبارم، به من رأی بدهید.» ما باید درعینحال بپرسیم «خب، خیلی عالی است، اما برنامه شما چیست؟» فقط به خاطر گفتن همین جمله او را متهم کردند که طرفدار برتری نژادی سفیدپوستان است. به همین دلیل است که من فکر میکنم این چپِ به اصطلاح فرهنگی یکی از مقصران اصلی شکست دموکراسی است، هزینهای که چپهای لیبرال برای وسواسشان به این امور فرهنگی پرداخت کردهاند. خدای من، یک سال و نیم پیش را به یاد میآورید، اگر نیویورک تایمز را باز میکردید، تصور میکردید مشکل اصلی این است که چه جور توالتی باید داشته باشیم. بعد ترامپ نصیبمان شد.
ممکن است راجع به سبک خودتان توضیحی بدهید؟ از جاهای مختلف شنیدهام که خیلی راحت نیستید که مثل یک روشنفکر مرجع با شما برخورد شود، یک نوع شخصیت پدرگونه. جوکهای ناجور را داریم، و اینکه گفتهاید عنوانهای رسمی مثل «استاد ژیژک» را دوست ندارید.
ولی من کارم را جدی میگیرم. نمیخواهم با من با احترام برخورد شود، چون فکر میکنم همیشه یک نوع پرخاش در احترام نهفته است. دستکم در جهان من -البته شاید من در جهان اشتباهی زندگی میکنم- این نوع احترام همیشه با نوعی ظرافت گویای این است که شما کار آن طرف را اصلاً جدی نمیگیرید. نمیخواهم به عنوان یک فرد به من احترام بگذارند. برای من مهم نیست که من را چطور صدا میکنید، اسلاوی یا روانی، یا هر چیز دیگری. من میخواهم روی آثارم تمرکز کنید. اینجا یک حالت دوگانهای وجود دارد. میدانید کجا میتوانید مچ من را بگیرید؟ از یک طرف، حرفم این است که میخواهم روی آثار من متمرکز شوید. اما در آثار من و احتمالاً حتی در سخنرانیها، آشکارا نوعی وسواس و اجبار دارم که کارم سرگرمکننده باشد و توجهات را جلب کند. پس بله، من یک مشکلی دارم. به همین دلیل است که نوشتن را بسیار بیشتر از سخنرانی و گفتوگو دوست دارم. چون در نوشتن، شما میتوانید روی آنچه نوشته راجع به آن است تمرکز کنید. و یک حرفی بزنم که تعجب کنید. بهترین درسی که در دهههای گذشته گرفتهام این است که کتابهای فلسفیام، که تصور میشود خوانده نمیشوند، و زیادی طولانیاند، و زیادی دشوارند، اغلب بهتر از کتابهای سیاسیام فروش میکنند. جالب نیست؟ درسی که باید بگیریم این است که مردم را دستکم نگیریم. مهم نیست که یک مشت آدم بدبین چه میگویند، اینکه مردم احمقاند، باید کتابهای کوتاه بنویسی، فقط گزارش کن یا پیشنهاد عملی بده؛ نه. هنوز هم یک عامه اهل فکر جدی دور و بر ما حضور دارد. این چیزی است که به من امید میدهد.
همیشه انتظار داریم روشنفکران وقتی در بین مردم ظاهر میشوند یک جور جدیت داشته باشند، و مسلماً در شما از این چیزها خبری نیست، و شاید حتی این تصویر را خراب کنید. آیا این تأثیرگذاری شما را محدود نمیکند؟
بله، با شما موافقم. نکته جالبی است. تا حدی میتوانید بگویید آنچه بعضیها شهرت من به حساب میآورند در واقع استدلال ظریفی علیه خود من است. مردم میگویند، «بامزه است، برو به حرفهایش گوش بده، اما خیلی او را جدی نگیر.» و این گاهی ناراحتم میکند، چون مردم خیلی وقتها توجه ندارند که چه میخواهم بگویم. برای مثال، در این مورد واقعاً به حد جنون رسیدم، منظورم نقدِ جانگری درباره کمتر از هیچ در نیویورک ریویو آو بوکز است، شاید آن را دیده باشید. کمتر از هیچ یک کتاب پیچیده درباره هگل است. این را با برخی از دوستانم که فقط نقدگری را خوانده بودند امتحان کردم. از آنها پرسیدم چه برداشتی از کتاب دارید؟ پرسیدم ادعای من در آن کتاب چیست؟ هیچ ایدهای نداشتند. آن نقد فقط روی برخی جزییات دست گذاشته بود که از نظر سیاسی مسالهبرانگیز و رادیکال بودند. اما خدایا، من یک کتاب راجع به هگل نوشتهام. حرفم در آن چیست؟ اصلاً کسی به این توجه نکرده بود. اما از طرف دیگر، فکر میکنم نباید اینجا زیاد گلایه کنم، چون، میدانید که، این اتفاق برای فیلسوفان میافتد. برای هایدگر این اتفاق افتاد، برای مکتب فرانکفورت، برای لکان، و غیره.
فقط باید این واقعیت را پذیرفت و گذشت. فیلسوفان اصلاً برای این وجود دارند که در اغلب موارد بد فهمیده شوند.
آیا وجه تاریک آثار شما در فیلمهایتان بیشتر جاری نیست، راهنمای منحرفان به ...؟
هیچوقت راجع به این فکر نکرده بودم، اما میتوانم راز دیگری را برای شما بازگو کنم؟ سوفی فینس بسیار به من محبت دارد و ما این دو فیلم را با هم کار کردیم، اما آیا میدانید که من از ساختن آنها نفرت داشتم؟ برای من اجراکردن جلوی دوربین مثل کابوس است، بهویژه که مثل یک بازیگر با من برخورد شود. مثلاً یک بار داشتم فیالبداهه ۲۰ دقیقه حرف میزدم و بعد سوفی فینس به من گفت، «عالی بود اسلاوی، اما صدا مشکل داشت. ممکن است دوباره اجرایش کنی؟» سوفی دوست من است اما در آن لحظه آماده بودم که گردنش را بزنم! میدانی، آخر این صدای لعنتی چه اهمیتی دارد، خدایا. با موفقیت یک خط فکری را بسط داده بودم؛ داشتم بداهه میگفتم؛ بازی نمیکردم که از روی متن بخوانم، و حالا بیا برگرد عقب و دوباره اجرایش کن؟ کابوس بود.
اما همان لحن در فیلمها جریان دارد. انگار این فیلمها بدشگون باشند.
درست میگویید، و میدانید نکته مهم اینجا چیست؟ این شاید به قول امروزیها یکی از قمارهای وجودی آثار من باشد. برای اینکه یک چپ رادیکال باشی، لازم نیست مثل یک خوشبین احمق به نظر برسی، مثلاً بگویی اگر به خاطر سرمایهداری و سرکوب نبود، مردم شاد بودند، و ما یک جامعه جدید میساختیم، و از این حرفها. نه! در آخرین کتاب نظریام، «هرزگی امر تهی»، صراحتاً سراغ این میروم که چطور در سطوح مختلف اگر چیزی شبیه به کمونیسم وجود میداشت، احتمالاً مردم خیلی ناشادتر بودند. زندگی خیلی بیشتر تراژیک میشد. به نظرم نباید شادی و این مقولات روانی را با سیاست ترقیخواه اشتباه بگیریم. در مجله اینترنتی فیلوسوفیکال سالون مطلبی در نقد مطالعات شادی منتشر کردهام، و در آنجا تا آخر ماجرا رفتهام. گفتهام که شادی مقولهای اخلاقی نیست؛ مقولهای سازشگرانه است. برای اینکه شاد باشید باید متظاهر و احمق باشید. در این مورد دیدگاهم دایماً در حال منفیتر شدن است.
تصور میکنم -اگر بتوانم از این مقوله گزافهگویانه استفاده کنم- خلاقیت چیزی است که شما را شاد نخواهد کرد.
خلاقیت بسیار هراسناک و دردآور است. در مورد عشق نیز همین طور است: هیچ عشق شادمانهای وجود ندارد، نه به این معنا که عشق همیشه اشتباه از آب درمیآید، بلکه اگر فقط به یاد آورید که با چه شور و احساسی گرفتار عشق میشوید، خدایا، آرامش کل زندگی شما نابود میشود؛ همهچیز از تعادل خارج میشود، و این شدت است که اهمیت دارد. هیچ چیزِ شادی در آن نیست.
شما در هرزگی امر تهی نوشتهاید: «تنها هیستری دانش جدید ایجاد میکند، بر خلاف درسهای دانشگاه، که صرفاً دانش را بازتولید میکنند.» با نظر به آنچه شما در آثارتان تلاش میکنید بدان برسید، چطور باید این جمله را بفهمیم؟
این البته حرف جدیدی نیست که من گفته باشم. من صرفاً حرف لکان را در آنجا بازگو کردهام، و البته فروید را. آنجا، اگر درست به خاطر داشته باشید، هدف حمله به انحراف است. خصومت قدیمی من با می۶۸، جایی که ایده این است که منحرفان رادیکال هستند. آنها حتی از فروید نقلقول میکنند، کسی که نوشته است هیستریکها مبهم هستند، چون فقط ارباب را با یک دعوت مخفیانه از اربابی جدید و اصیلتر برمیانگیزند، در حالی که منحرفان تا آخر ماجرا پیش میروند. و در اینجا فکر کنم باید کاملاً مختصات را تغییر دهیم. نه! منحرفان سازندگان قدرت هستند. هر قدرتی نیاز به یک منحرفِ مخفی زیرزمینی و محرمانه دارد.
اما حالا ترامپ را داریم، و ترامپ در سمت انحراف قرار دارد، نه؟ انگار از در هم شکستن هنجارها لذت میبرد.
تا حدی بله. به نظر من چه کسی نشان بیماری ترامپ است؟ استیو بنن. اگر به پیشنهادهای اقتصادی او نگاه کنید، چیزی میگوید که معمولاً به چپها نسبت داده میشود و هیچ سوسیال دموکراسیای امروز جرئت انجام دادن آن را ندارد: مالیاتها را تا ۵۰ درصد برای ثروتمندان، تأسیسات دولتی بزرگ، و غیره بالا ببرید. و این تراژدی کلی زمانه ماست، اینکه چپهای میانهرو به چپ فرهنگی تبدیل شدهاند و راستهای پوپولیست حتی بر بسیاری از بنمایههای سوسیال دموکراسی قدیم نیز تسلط پیدا کردهاند. سوسیال دموکراسی دشر اروپا، حتی بیشتر از ایالات متحده، در حال از میان رفتن است. به این دلیل است که فکر میکنم کسانی مثل برنی سندرز مهم هستند.
همانطور که برخی مشاهدهگران اهل فکر نوشتهاند، سندرز توانست افراد زیادی را به سمت چپ بسیج کند که در نبود او به ترامپ رأی میدادند. اما از طرف دیگر، وقتی در مورد ترامپ به عنوان یک منحرف سوال میکنید، بله، با شما موافقم، به ویژه در این معنا -در این مورد من یک اخلاقگرای کلاسیک هستم. از نظر من شعار جدید چپها باید این میشد: «ما اکثریتِ اخلاقمدار هستیم.» منظورم این است: به سخنرانیهای ترامپ نگاه کنید و اینکه چطور سطح گفتمان عمومی تنزل پیدا کرده است. چیزهایی که او در فضای عمومی میگوید دو یا سه دهه قبل قابل تصور هم نبودند. و فقط هم در ایالات متحده این طور نیست. ما در اروپا هم وضع بهتری نداریم. واقعاً فکر میکنم در زمانهای زندگی میکنیم که باید به آن دوران پسرفت ایدئولوژیک گفت. تاریخ همیشه پیشرفت نمیکند. این کاری است که هیتلر با فاشیسم انجام داد. چیزهایی که پیش از این هم بخشی از فضای عمومی بودند اما به گفتوگوهای احمقانه در کافهتریاهای کوچک محدود میشدند که در آنها فقط از چیزهای زشت و قبیح حرف زده میشد، حالا بخشی از گفتمان عمومی شدهاند. مجدداً در اروپا نیز وضع همین است
منبع: ترجمان