روزگار خاکگرفته گنجهای زنده
الهه باقری|
روز گذشته، آخرین روز از هفته جهانی سالمند بود. آنطور که گفته شده، سازمان ملل در سال ۱۹۸۲ شورای جهانی سالمندی را تشکیل و در همان سال طرحی را برای تعیین یک روز جهانی برای سالمندان ارایه داد تا اینکه در سال ۱۹۹۰ این شورا اول تا هشتم اکتبر را تعیین کرد. هفتهای که باید مقام سالمندان ارج نهاده میشد و به راهکارهایی برای گذران روزهایی بهتر برای آنها میانجامید. گنجهایی که حاصل زیست پر مشقتشان، جهان و جهانیانی شده است که امروز، در مقابل ما قرار دارد.
بانوی عمارت ارغوان
از کنار چرخ خیاطی بلند میشود، پرده را کشیده و از پشت پنجره بچهها را صدا میزند. به حیاط میرود و منتظر میماند تا بچهها به خانه بیایند. به ترتیب، پای حوض، دست و روی بچهها را که غرق در خاک است، میشوید و لباسهای تمیز بر تن آنها کرده و به داخل خانه میفرستد. حیاط بزرگی است. زمان میخواهد و حوصله که یکی یکی، تمام گلدانها را آب بدهد و برگهای ریخته در گوشه و کنار را تمیز کند. هنوز دیوارهای این خانه، با صدای تلویزیون بیگانه است. تنها، در ساعتهایی موج رادیوست که گاهی صدای موسیقی و گاهی اوضاع شهر را مهمان این عمارت آرام میکند. غروب نشده صدای کوبه در میآید و با جیغ بچهها، سکوت آن عمارت شکسته میشود ... بابا ... بابا ... بابا اومد... پدر از در وارد میشود با یک بغل پر از میوه و چند نان سنگک . مادر به ایوان میرود و بساط چای را به پا میکند. بچهها به ترتیب کنار پدر مینشینند. یکی چقلی پسر همسایه را میکند که اجازه نداده با تفنگش بازی کند، دختر کوچک نیز، نمره 20 املا را به پدر نشان میدهد. یکی هم خسته از بازی، سر بر پای پدر میگذارد و چرت میزند... هنوز زمان برای فرزندان در این عمارت معنی پیدا نکرده است اما با هرباری که مادر موهای دختر کوچک را میبافد و پدر بند کفشهای پسر را میبندد، یک تار موی سفید، بر سر آنها مینشیند؛ با هر ترسی از افتادن بچهها در حوض خانه، مادر چروکی به زیر چشمانش اضافه میشود و کمر پدر، از آن استواری، دورتر میشود. دیگر بچهها به تنهایی حمام میروند و پدر بند کفش آنها را نمیبندد. پسر کوچکی که زمانی تنها دغدغهاش، جمع کردن تیلههایی بیشتر از برادرش بود، پزشک شده و وقت عروسی دختر رسیده است. صدای هلهله و ساز و دهل عروسی، حتی آجرهای این عمارت را که به سکوت عادت ندارند، به رقص وامیدارد. بچهها، یکی پس از دیگری از خانه میروند و سوی چشمان مادر هم کم میشود. انگار دیگر لازم نیست با دو چشم، مراقب چند بچه و حوض خانه و غذای روی اجاق باشد. تنها نهالهای حیاط که این روزها درختان تنومندی شدهاند همدم تنهاییهای مادر هستند. حرف پدر را هم، شاید فقط آجرهای این خانه میشنوند که انگار، گرد پیری و گذر زمان، بر چهره آنها نیز نشسته است.
آجرهایی که با پدر، پیر میشوند
این عمارت کهنه شده و دیگر دل و دماغی برای بازماندگانش نمانده که بخواهند دستی به روی آن بکشند. مادر نمیتواند با تغییر هر فصل، پردههای خانه را عوض کند یا فرشها را در حیاط پهن کرده و بشوید. از وقتی که ظروف تفلون و چدنی هم جایگزین دیگچههای مسی او شده است، دیگر غذاهایش به خوشمزگی همیشگی نمیشود. تنها بهانه خندیدنش همزمانی است که تلفن یا زنگ در به صدا در میآید و جیغ و خنده نوهها را میشنود. زمانه عوض شده و پدری که سالها کارگران بسیاری را حقوق میداد، اکنون منتظر مستمریاش است تا بتواند هزینه داروهای خود و همسرش را تامین کند؛ در شهری که هیچ خط و ربطی به عمارت آنها، در محله قدیمی ندارد؛ عمارتی که انگار در حافظه هر آجرش رادیویی نفتی روشن است. هنوز حفاظهای شیریرنگ پنجرهها تلاش میکنند قاب مناسبی برای خاطرات آن روزها باشند. روزهایی که پدر در زیر نور فانوس، قصه امیرارسلان را در گوش بچهها میخواند و مادر، سوزن به لباسهای عید بچهها میزد. با اینهمه، دل به دل بچهها داده و به فروش عمارت تن میدهند ... راهی آپارتمانی میشوند تازهساز و غریب. در این جابهجایی مادر دیگر نمیتواند تمام خنزر پنزری را که روزی جهیزیهاش در آن عمارت بود با خود بیاورد. پدر هم با خیابانها غریبه است و نمیتواند با حاج عباس و سید مرتضی گپ بزند... .
شهری بدون سطح شیبدار
با درماندگی نگاهی به ترهباری در آن سوی خیابان میکند. چند دقیقهای مکث میکند. چند قدم به جلو بر میدارد، دوباره میایستد و عقب و جلو را برانداز میکند و ناامید به راهش ادامه میدهد. پسری ندارد که عصای دستش باشد. نه که ندارد، اما نمیخواهد برای او مزاحمتی ایجاد کند. نمیخواهد حرف همسرش را هم نشنیده بگیرد و دست خالی به خانه برگردد. اما انگار سالمندان در این شهر محکوم هستند که همیشه از یک طرف خیابان حرکت کنند. این حکم را پلهای عابر پیاده شهر برای سالمندان صادر کرده است؛ پلهایی که تعداد پلههایش، جوانها را هم از نفس میاندازد. تنگی نفس، درد قلب، آرتروز و درد زانو هم همدم همیشگی او و همسرش شده است. اینها روایت نسلی است که سالها از روزگار اوجشان گذشته و هنوز در این شهر تردد میکنند. خوشبختترینشان، در آپارتمانهایی که وصلهای ناجور در ادبیات آنها هستند، زندگی میکنند و هر ماه، شاید یکبار، بچهها نصفهونیمه به دیدنشان بروند. شوربختترینشان هم روانه سالمندان میشوند. نمیتوانند به بچهها هم خرده بگیرند. دور هر کدام را هزار قسط و قرض و بدهی گرفته است. زندگی مدرن تازه رسیده به کشور ما هم، ناخودآگاه، انگار همه را مسخ کرده و گردی از فراموشی بر سر و رویشان پاشیده است؛ فراموشیای که پدر و مادر را از خانهشان دور کرده است. آنها همه را جز فرزندان و جوانیشان فراموش کردهاند و فرزندان نیز پدر و مادرشان و جوانیشان را. آنها زیر بار روزمرگی نمیتوانند جوانی کنند و پدر و مادر نیز، زیر بار عددی که سنشان شده است. بچهها میگویند بیشتر از این نمیشود آنها را با اینهمه مریضی تنها گذاشت. خانه سالمندان برایشان بهتر است. آنجا پر از هم سنوسالانشان است و به خوبی از آنها مراقبت میکنند. شاید بهتر مراقبت شوند اما سرعت پیریشان، چند برابر خواهد شد ...
پایان است اما ناگزیر
درست یا غلط، آن عمارت جای خود را به سرای سالمندان داده است. صدای بازی کودکان در حیاط، به سکوتی در این خانه جدید تبدیل شده و جای هم محلیهای قدیم را، غریبههایی همسن و سال گرفتهاند که تنها مرز مشترکشان، پیری و تنهایی است. دیگر در این خانه، فرقی ندارد که دستپخت ثریا خوب است یا نه؛ ماهرخ چقدر تمیز خیاطی میکند یا خانه کبری، همیشه مرتب است. حتی دیگر فرقی ندارد که علی چند کارمند داشته و مرتضی در کارگاه کفش دوزی خود، چند نفر را نان میداد. اهمیتی ندارد که منصور به چند زبان دنیا مسلط است و شاهرخ، سرهنگ بازنشستهای است که هر روز، چندصد سرباز، صبح را با سلام نظامی به او آغاز میکردند. اینجا، همه با طلوع آفتاب بیدار میشوند. قندشان کنترل میشود. طبق رژیم غذایی که پزشکشان برای آنها تعریف کرده صبحانه میخورند و ساعتی در حیاط کنار هم مینشینند. بعضیها هم که کم حوصلهترند، ترجیح میدهند بیشتر بخوابند یا خود را با برنامههای تلویزیون سرگرم کنند؛ حتی شاید برنامه کودک!
اینجا، هیچ فرقی با هم ندارند. نه تحصیلاتشان مهم است و نه شغل و درآمدشان ... تنها در خاطرات خودشان است که روزگار سپری شدهشان را با غرور به یاد میآورند. گاهی هم شاید افسوس که اگر چنین میشد، اینجا نبودند و اگر چنان میشد، هنوز در خانه و کنار فرزندانشان مانده بودند. هرچه که هست، دیگر خانم یا آقای خانه خودشان نیستند. هر چه که هست، بیماری و ناتوانی، آنها را نیازمند مراقبت کرده و زندگی مدرن، فرزندانشان را درست یا غلط، درگیر ! اگر غریبه باشی و کنار شاهرخ بنشینی، تمایل چندانی به صحبت کردن نخواهد داشت. سالها، هزاران سرباز زیر دست او تربیت میشدند. دوست ندارد کسی به او ترحم کند. میخواهد با هر شیوهای که میشود، خود را از دیگران جدا کند. روزگاری صاحب خانه و زندگی بود و اکنون، آنهمه اتاق و سرا و دارایی و خدمه، تنهاییاش را درمان نمیکند. انتظار رسیدن نامه گاهگاه فرزندانش از ینگه دنیا هم او را خسته کرده است. به همه میگوید با پای خودش به خانه سالمندان آمده؛ شاید میخواهد ثابت کند که هنوز او تصمیمگیرنده است. تنها زمانی برق غرور را در چشمانش میبینی که از او سوالی پرسیده باشی یا اینکه در مورد موضوعی مشورت بگیری؛ لحظهای که قاطعانه میتواند با نگاهش به تو یادآوری کند که جوانی و او سرشار از تجربه و آگاهی. او حتی، نمیخواهد باور کند که مردان دیگر در این خانه، همسن او هستند. گاهی از آنها با عبارت پیرمرد یاد میکند. با غروری که گویی از آنها سرحالتر و جوانتر است؛ که شاید از آنها نیز سالخوردهتر باشد. وقتی که از آنها میخواهند که برای معاینه هفتگی، به ترتیب نزد پزشک بروند، با قدرت و فاصله از بقیه قدم برمیدارد. انگار نمیخواهد همرنگ دیگران شود. نمیخواهد سالمندی شود در خانه سالمندان. مرتضی نیز، درست رفتاری مانند او دارد. پینه دستانش، مانند عکسی یادگاری از کارگاه کفشدوزیاش به جا مانده است. کمی مهربانتر از سرهنگ بازنشسته به نظر میآید، اما او هم دوست دارد با سکوتش، فاصلهای میان خودش و تو برقرار کند. غمی در چشمانش است اما گله، هرگز! میگوید پسرش مدیر یک شرکت بزرگ است و 24 ساعت برای زندگی او کم است. با افتخار از زندگی فرزندانش تعریف میکند و میخواهد از اینکه او را به خانه سالمندان آوردهاند، دفاع کند. «هر هفته به من سر میزنن، طفلیا خیلی سرشون شلوغه. دخترم پرستاره و بچه کوچیک داره، پسرم هم که وقت سر خاروندن نداره. همش سر کاره، اما به اینجا سپردن که خیلی هوامو داشته باشن. هر ماه هم کلی خرید میکنن و برام میارن ... » کمی که باهوش باشی، به راحتی تشخیص میدهی که غم بزرگی پشت سکوت میان حرفهایش خوابیده ... علی معمولا تنها در گوشهای، مشغول حل جدول است. با اغراق در نگاه کردن به ساعت زنجیردار آویز از کتش، میخواهد نشان دهد که هنوز برای تکتک لحظههایش برنامهریزی دارد. باید با او رسمی صحبت کنی. هنوز از کلماتی استفاده میکند که شبیهشان را تنها در کتابهای قدیمی پیدا میکنی. وقتی که از ادبیات حرف میزند، وقتی که با صدای بلند عطار میخواند، تمام کلام و نگاهش سرشار از ذوق میشود؛ ذوقی کودکانه، یا شاید یک لحظه، در زمان سفر میکند و روزهای اوجش را به یاد میآورد. زنها اما جور دیگری رفتار میکنند. راحتتر با این خانه جدید کنار آمدهاند. حتی با پرستارها و پرسنل خانه سالمندان نیز، صمیمیتر برخورد میکنند؛ غرورشان را با چاشنی مهربانی زیاد نشانت میدهند. اگر غریبهای به دیدنشان برود، نگران لباسهای راحتیشان نیستند. هنوز هم مادرند، حتی زمانی که فرزندانشان فرسنگها از آنها فاصله دارند. انگار که قانون دنیا و گذر زمان را درک کرده و با آن کنار آمدهاند. کنار ماهرخ که بنشینی، لابهلای حرفهایش به درز و بُرش لباسهایت نگاه میکند و با وسواس از مدل لباست حرف میزند. به گفته خودش، تمام مهمانیهای فامیل، با لباسهایی که ماهرخ میدوخته، گذشته است. پر است از دلتنگی اما گله نمیکند. نه او، که تمام مادران دلتنگیشان را در این خانه، پشت مهربانی و لبخندشان پنهان میکنند. نه اینکه غرورشان نگذارد گلهای بکنند، انگار هیچ شکایتی ندارند و به همینکه خبر سلامت فرزندانشان را بدانند قناعت میکنند. سریعتر از مردان این خانه، با غریبهها صمیمی میشوند. شاید کمتر از یک ساعت برای اطمینان کردن و گفتن راز زندگیشان لازم داشته باشند. فقط کافی است از زیبایی و سلیقهشان تعریف کنی، تا با شور کودکانهای از خواسته شدنهایشان در جوانی بگوید. از تاب موهایش و گونههای گل انداخته ... از اینکه چروک چشمانش نبود او به زیبایی زبانزد بود. ثریا هم، در مهربانی کم از او ندارد. ناخنهایش را با وسواس سوهان میکشد و میگوید که دستانش خشک شده است. روسریاش را هر چقدر هم که رنگورو رفته باشد، با وسواس مرتب میکند و برایش مهم است که سفیدی موهایش دیده نشود. انگار که اگر موهایش سفید نبود و پوست دستانش چروک نشده بود، هنوز هم جوانی بود که میتوانست عمارتی را رتق و فتق کند. هنوز هم با تمام دلتنگیهایش، با تمام غصههایش، دوست دارد که سر بر روی پاهایش بگذاری و اجازه بدهی که او دستانت را به نشانه حمایت بگیرد. هنوز هم میخواهد سنگ صبور باشد؛ انگار که نمیتواند از نقشی که برایش از کودک تعریف شده، بیرون بیاید؛ او یک حامی است، همیشه حامی بوده است. شاید همین موضوع او را بیتوقع از حمایت دیگران کرده است. به سادگی میتوانی بفهمی که در این خانه، هر چقدر هم که شناسنامهشان از سن بالای آنها بگوید، هنوز هم زنان، زن هستند و مردان، مرد. فقط کافی است به زنان نشان بدهی که دستانشان امنیت میدهد و به مردان قدرت بدهی که هنوز محتاج راهنمایی و مشورتشان هستی. اینجا را پذیرفتهاند؛ چرا که با همه غرورشان از تنهایی میترسند. میدانند آخرین پناهشان است. دوگانگی عجیبی دارند. در اوج آنکه میخواهند زمان به عقب برگردد و دوباره جوانیشان را بیابند، در انتظار مرگ هستند. از سرعت گذر زمان شکایت میکنند و افسوس میخورند، اما با پایان زندگیشان هم کنار آمدهاند. اگر قوم و خویش و غریبه باشی، ممکن است از رفتن به دیدار آنها، معذب شوی؛ ترحم نمیخواهند، اشیای موزه هم نیستند که بازدیدشان کنی... آنها تنها نزدیکان و فرزندانشان را میخواهند. حتی تنها یک ساعت ملاقات فرزندانشان، تمام غرور آنها را در مقابل هم سنوسالانشان، برمیگرداند. تلخ است اما واقعی! پایان است اما ناگزیر ...