آمدهام تا اعتراف کنم
مولف: جاناتان بیل|
مترجم: آرش رضاپور|
نیویورکتایمز| سال ۱۹۳۷ بود و لودویک ویتگنشتاین تازه به منزل فانیا پاسکال، معلم روسیاش، در کمبریج رسیده بود. او آمده بود تا به نقشش در واقعهای اعتراف کند که، بیش از یک دهه، وجدانش را عذاب میداد.
اغلبمان میدانیم که اعترافکردن شجاعت میخواهد، بهویژه زمانی که اعترافْ حاکی از رفتاری تأسفبار یا منشی ناخوشایند باشد. اعتراف مجبورمان میکند با چیزهایی روبرو شویم که از خودمان و دیگران پنهان است. مواجهه با خودفریبی همچنین نیازمند تغییر شخصی نیز هست.
براساس اغلب گزارشها، ویتگنشتاین، همانی که بسیاری بزرگترین فیلسوف قرن بیستم میدانندش، فردی بود عمیقاً صادق که بیدریغ از خودش انتقاد میکرد، کسی که بیشتر عمرش را صرف خوددگرگونی ساخت. بنابراین عجیب نیست که او اعترافکردن را راهی برای گریز از خودفریبی میدانست.
با وجود تمام احترامی که ویتگنشتاین در تاریخ اندیشه برانگیخته، شخصیتش در هالهای از رمز و راز است. بااینحال چند سرنخ زندگینامهای در اینجا راهگشاست. او، که درس آموزگاری دوره ابتدایی خوانده بود، در سال ۱۹۱۹ یک راست از ارتش اتریشمجارستان به اتریش رفت و از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۶ در آنجا تدریس کرد. او، که معتقد بود تمامی مسائل فلسفی را در کتاب درشرف انتشارش به نام رساله منطقیفلسفی (۱۹۲۱) حل کرده است، تمامی تمرکزش را بر بهبودِ خود معطوف ساخت. او با الهام از نگرش رمانتیکشده خودآموزی، که «تولستوی» از خلال کار و زندگی میان دهقانان بدان رسیده بود، شروع به تدریس در مناطق روستایی فقیر کرد.
ویتگنشتاین در موقعیتهای گوناگون در سال ۱۹۳۰ برای دوستان یا اعضای خانواده اعتراف کرد، اعترافاتی که گاهی مکتوب و گاهی چهرهبهچهره بودند. پیش از آنکه در آن روزِ سال ۱۹۳۷ به ملاقات «پاسکال» برود، با او تماس گرفت و گفت باید فورا ببیندش. ویتگنشتاین با اشاره به اعتراف ژانژاک روسو درباره دزدیدن روبان اعتراف کرد که در خلال اقامتش در اوترتال، آخرین روستایی که در آن تدریس کرده بود، دختربچهای را بهدلیل بدرفتاری تنبیه بدنی کرده است. هنگامی که مدیر مدرسه او را در حضور خودِ دانشآموز بازخواست کرده بود، ویتگنشتاین کارش را انکار کرده بود.
این چیزی است که پاسکال میگوید، اما ری مانک، نویسنده کتاب تحسینشده ویتگنشتاین: وظیفه نابغه، تردیدی جدی در روایت پاسکال دارد. او توجه خوانندهها را به گزارش واقعهای مرتبط، اما مجزا، از زبان «رولاند هات» یکی از دوستان ویتگنشتاین جلب میکند، گزارشی که او فکر میکند موثقتر است.
هات به خاطر میآورد که ویتگنشتاین با انکار اتهاماتش در محضر دادگاهِ متعاقب «واقعه هیدبائر» شهادت دروغ داد. در سال ۱۹۲۶، پسربچه نحیف یازدهساله ای به نام یوزف هیدبائر بعد از آنکه ویتگنشتاین او را کتک زد، غش کرد و از هوش رفت. ویتگنشتاین کلاس را تعطیل کرد، پسربچه را به دفتر مدیر مدرسه برد تا پزشک معاینهاش کند، و سپس گریخت. اینکه آیا او منتظر رسیدن دکتر ماند یا بلافاصله فرار کرد محل منازعه است. ویتگنشتاین تبرئه شد، همکارانش از او دفاع کردند و حتی خواسته شد تدریسش را ادامه دهد. اما این اتفاق نقطه پایان شغل معلمیاش بود. انگار احساس میکرد دیگر نمیتواند بازگردد. صرفنظر از اینکه ویتگنشتاین به کدامیک از این روایتها اعتراف کرده، بهنظر میرسد آنچه بیشتر بر وجدانش سنگینی میکرده خشونتش نبوده، بلکه بیصداقتیاش بوده است.
ویتگنشتاین هنگام تعمق در اعترافاتش در سال ۱۹۳۷ نوشت: «سال گذشته... خودم را جمعوجور کردم و اعترافی کردم. این کار مرا به آبهای زلالتری رساند... اما اکنون... فاصلهای با آنچه پیش از آن بودم ندارم. خارج از اندازه بیشهامتم. اگر نتوانم این موضوع را حل کنم، میباید باز خودم را سرتاپا در آن آبها غوطهور سازم.»
در یکی از کتابهای خاطرات شخصی از ویتگنشتاین، که دربرگیرنده خاطرات پاسکال و دیگر افراد نزدیک به اوست، یکی از نمایندگان میراث فکری ویتگنشتاین به نام «راش ریز» عبارت «خارج از اندازه بیشهامت» را چنین تفسیر میکند:« این عبارت راجع است به سختیهایی که ویتگنشتاین در تشخیص خودفریبی خویش کشیده است. خودفریبیای که ناشی از «تزلزل اراده» بوده و «تنها بهیاری شهامت قابلاصلاح است». شهامت موردنیاز برای اعتراف کمک میکند تا اعترافات ویتگنشتاین را، با استفاده از استعاره مانک، همچون جراحی خویش برای غلبه بر ترس ببینیم. ویتگنشتاین بیصداقتی با دیگران را همتای بیصداقتی با خویش میدانست.»
ریز همچنین در همان خاطرات بهیاد میآورد که ویتگنشتاین، بهشیوهای که در انتقاد از خودهای سختگیرانهاش مرسوم بود، نگران بود نکند یکجور «هیولا» باشد. این انتقاد پژواکی از بحث افلاطون را درباره اصالت فیلسوف در رساله «فایدروس» در خود دارد. سقراط میگوید در پیروی از فرمانی که بر دیوار پرستشگاه دلفی مبنی بر شناختن خویش نوشته شده به خطا رفته است. او اذعان میکند: «بیهوده است، زمانی که نسبتبه طبیعت خویشتن در جهالت هستم، به مسائل دیگر موجودات بپردازم». بدین ترتیب سقراط تأکید میکند به بررسی «نه اینچیزها، بلکه خویشتن میپردازم تا بدانم هیولا هستم یا نه» مواجهه ویتگنشتاین با بیصداقتی خویش، درست همانند جستوجوی دلفی برای خودشناسی، جستوجویی بود برای اصالت.
فلسفه در نزد ویتگنشتاین مانند سقراط، همآنقدر که تلاشی فکری بود، تمرینی برای صداقت با خویشتن نیز بود. ویتگنشتاین در یادداشتی، از میان یادداشتهایی که پس از مرگش با عنوان فرهنگ و ارزش منتشر شد، میگوید دشواری فلسفه «بیش از آنکه به اندیشه مربوط باشد، به اراده مربوط است». درباره اعتراف نیز چنین چیزی صادق است. ویتگنشتاین فاقد بینش برای تشخیص و تعریف نقایص خود نبود، بلکه، همچنان که ریز میگوید، برایش دشوار بود بپذیرد «همچون شخصی غیراصیل رفتار کرده است... چراکه اراده نداشته». ویتگنشتاین برای گریز از خودفریبی نیاز داشت «کاری انجام دهد که نیازمند شجاعت است»، یعنی اعتراف.
پذیرش خطا و طلب مغفرت مهمترین دغدغههای ویتگنشتاین نبودند؛ دغدغههای او گریز از خودفریبی و تغییر خویش بودند. اعتراف چنین نقشی را بازی میکند، زیرا مستلزم شهامت و ریاضت است، یعنی مهار خود. انتظارات ویتگنشتاین از خودش بالا بود: پاسکال هنگام اعتراف از او پرسید: «معنی اینها چیست؟ یعنی میخواهی به کمال برسی؟» و او مغرورانه جواب داد: «البته که میخواهم به کمال برسم».
ویتگنشتاین فلسفه را نیز به همین شیوه تزکیه نفس میدید. او در سال ۱۹۳۱ نوشت: «فلسفهورزی، بیش از هر چیز، کار روی خویشتن است». ریز مینویسد ویتگنشتاین در بسیاری از نامهها و یادداشتهای شخصیاش ابراز کرده که میخواهد «باتوجه به ضعفهایش از شرّ خودفریبی خلاص شود و بدین ترتیب زندگی جدیدی درپیش گیرد». هدفْ تبدیلشدن به انسانی جدید بود. ویتگنشتاین همچنین در سال ۱۹۳۱ مینویسد: «اعتراف باید بخشی از زندگی جدیدتان باشد».
بهترین راه برای فهمیدن اعترافات ویتگنشتاینْ درنظرگرفتن آنها همچون وسیلهای معنوی است برای خودسازی. دو اندیشمندی که او عمیقاً ستایش میکرد احتمالاً بر دیدگاهش اثرگذار بودهاند، یعنی سنت آگوستین و تولستوی که هر دو در خودزندگینامههایشان تصوری مشابه از اعتراف ارایه کردهاند. هدف غایی اعترافات سنت آگوستین و تولستوی، درست بهمانند ویتگنشتاین، تزکیه نفس بود، یعنی خودسازی از طریق پالایش و ریاضتی که از اعتراف منتج میشود.
خواستِ ویتگنشتاین به خودسازی به سالهای پیش از آموزگاری او بازمیگردد. ریز به یاد میآورد که ویتگنشتاین در پی تسهیل تغییر شخصیت از طریق مشارکت در فعالیتهایی بود که «شیوه نگاه او به زندگی و به خویش را تغییر میدادند»، ازجمله نمایش عمومی شجاعت که ممکن است موجب برانگیختن خودسازی شود، مثلاً «قرارگرفتن در موقعیتهایی که زندگیاش پیوسته به خطر میافتاد». ویتگنشتاین، برای رسیدن به این هدف، در سال ۱۹۱۶ برای یکی از خطرناکترین سِمتها در ارتش داوطلب شد. آخرین پست دیدبانی در سرزمین هیچکس. این کار دربرگیرنده دو معیاری بود که او همچون ابزارهایی برای گریز از خودفریبی میدید: شهامت و ریاضتی که چنین تجربهای میتوانست برانگیزد.
به این دلایل بود که ویتگنشتاین از این معرفت، که هر شب را با احتمال مرگ به صبح میرساند، سرِ شوق آمد. او در سال ۱۹۱۶ چنین نوشت: « دیروز بهسمتم تیراندازی شد. وحشتزده بودم، از مرگ ترسیده بودم. اکنون شوقی وصفنشدنی به زندگی دارم». چراکه «تنها مرگْ معنای واقعی زندگی را بدان میبخشد»؛ او در روزنوشتهای جنگش هم به این موضوع اشاره کرده است. اگرچه او براساس معیارهای رفیع خودش فردی ترسو بود، اما اگر معیارهایی متعارفتر را در نظر بگیریم، چیزی کم از یک قهرمان نداشت. گواه این نکته نشانهای افتخاری است که برای شجاعت دریافت کرد.
شخصیت ویتگنشتاین نیز، درست بهمانند فلسفهاش، دشوار فهم است. «الیزابت انسکوم»، که بهنظر بسیاری برجستهترین فیلسوف عصر خود، و یکی دیگر از نمایندگان فکری و احتمالاً بهترین شاگرد او بود، درباره «هر ادعایی از جانب هر کس مبنیبر فهمیدن ویتگنشتاین عمیقاً تردید» میکند. اما قدر مسلم یک چیز را درمورد ویتگنشتاین میتوانیم بفهمیم و آن اینکه او در پی تغییر خویش بود، و اعتراف را همچون وسیلهای برای رسیدن به این هدف میدانست.
ویتگنشتاین در سال ۱۹۳۸ مینویسد: «هیچ چیز دشوارتر از فریبندادن خود نیست». بینش او از خودِ اصیل احتمالاً برای همیشه خارج از دسترس میماند، درست مانند الگوهای اصالت، که او از خلال نوشتههای «نیچه» و «کیرکگور» با آنها آشنا بود.
اصالت در تاریخ فلسفه اغلب همچون آرمانی پنداشته شده است که باید بهسوی آن سفر کنیم، اما این موضوع مانعِ تبدیلشدن آن به وسیلهای کارا برای خودسازی نمیشود. اعتراف میتواند کمک کند بر موانعی چیره شویم که بر سر راه تبدیلشدن مان به خودهایی اصیل ایستادهاند.
اگر اعتراف چنین نقشی را برای ویتگنشتاین بازی کرد، شاید برای ما هم بتواند.
منبع: ترجمان