ترامپ، ترامپیستها و نحله جدیدی از پوپولیسم
مولف: ولفگانگ استریک|
مترجم: مجتبی هاتف|
اینفرنس ریویو| از شکافهای نهادهای در حال فروپاشی شخصیتهایی عجیبوغریب پدید میآیند. لباسهای گرانقیمت، نطقهای پرطمطراق و نمایش قدرت جنسی از مشخصههای بارز بیشتر این شخصیتهاست. اولین شخص ترامپمآب در دوران پس از جنگ یک دانمارکی مخالف مالیات بهنام موگِنز گلیستراپ و بنیانگذار حزب پیشرفت ملیگرا بود که با عملیکردن اصول خود، بهخاطر فرار از مالیات به زندان افتاد. خِیرت ویلدرس در هلند و بوریس جانسون در انگلستان دو تا از همتایان ترامپ با مدلهای موی مشابهاند. پیم فورتاین [سیاستمدار تندرو هلندی] و یورگ هایدر [سیاستمدار جنجالی اهل اتریش] هر دو شیکپوش بودند. و در لباسهای پرزرقوبرق خود مردند. بِپه گریلو [کمدین ایتالیایی]، نایجل فراژ [سیاستمدار بریتانیایی] و ژان ماری لو پن [بنیانگذار و رهبر پیشین جبهه ملی فرانسه] هرکدام یک سوم از شخصیت کامل ترامپ را دارند.
ترامپمآبان با تمرد از عرف برای خود کاریزمایی پوپولیستی در میان ترامپیستها ایجاد میکنند؛ آنها از دید کسانی فوقالعاده به نظر میرسند که دستگاه کنترل اجتماعی جامعه تحسینشان را برنمیانگیزد بلکه مرعوبشان میکند. حالا معلوم میشود که گویی دموکراسیهای مبتنی بر سرمایهداری سالها منتظر ترامپمآبان خود بودهاند، زنان و مردانی که مشتاقاند نطقهای عمومی را از قید التزام به سخنان باورنکردنی آزاد کنند. وعده دونالد ترامپ برای بازگرداندن دوباره عظمت به امریکا خود نوعی اعتراف به این است که امریکا قدرتی رو به زوال است و بطور شرمآوری نتوانسته از زمان جنگ ویتنام تاکنون پیروز میدان باشد یا حتی به جنگهایی که خود آغازگرش بوده است پایان دهد. وقتی ترامپمآبان درباره ناتو پرسوجو میکنند، درواقع میخواهند بدانند که چرا با گذشت یکربع قرن پس از فروپاشی شوروی، ناتو باید همچنان وجود داشته باشد. دعوت به حمایتگرایی اقتصادی پرسشی را مطرح میکند که مدتها در میان فراملیگرایان تابو بوده و آن این است که آیا قراردادهای جدید تجارت آزاد واقعاً بهنفع همگان است یا نه و بهخصوص اینکه چرا دولت امریکا باید اجازه میداد کشورش صنعتزدایی شود. ایالات متحده از سیاست مهاجرتی دقیقی برخوردار است، اما هنوز هم یازده میلیون مهاجر غیرقانونی در خاک این کشور حضور دارند . ترامپمآبان میگویند این چیز عجیبی است و ترامپیستها حرفشان را تأیید میکنند.
بناپارتیسم
کارل مارکس در کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت ماجرای کودتای ۱۸۵۱ لوئی بناپارت برادرزاده ناپلئون اول را در فرانسه روایت میکند که پس از کودتا ابتدا به عنوان رییسجمهور و یکسال بعد درمقام امپراتور قدرت را به دست گرفت. او تا سال ۱۸۷۱ با نام ناپلئون سوم حکومت کرد، سالی که در آن ارتش پروس بهفرماندهی هلموت فون مولتکه به دولت و خودخواهی او پایان داد. مارکس بناپارتیسم را شکلی مردمپسند از حکومت با حکمرانی شخصی توصیف میکند. او معتقد است که بناپارتیسم در جوامع اروپایی بهبنبسترسیده ظهور کرد، جوامعی که طبقه سرمایهدارشان بهحدی ازهمگسسته و طبقه کارگرشان بهحدی بیسامان بود که نمیتوانستند به حکومت راهنمایی یا آگاهی دهند. نتیجه این شد که کشور تا حدی استقلال نسبی یافت که، هرچند سرپوشیده، حکایت از وجود نوعی بنبست بین طبقات اجتماعی میکرد.
هر سیاست بناپارتیستی از خصیصههای شخصی بناپارت خودش گرفته شده است. این نسخه برای حکمرانی موثر مناسب نیست. چون جامعه سرمایهداری در نظام بناپارتیسم قدرت کنترل یا برخورداری از نیروهای بازار را ندارد، سرمایهگرایان میتوانند اجازه دهند بناپارتشان پهلوانبازی سیاسی درآورد؛ پشت صحنه نیز بازارها کار خود را میکنند. مارکس با تأمل در کار هر دو ناپلئون، میگوید اولی یک تراژدی ولی دومی نمایشی کمدی بود. هیچکس نمیخواهد در صحنه سیاسی بینالمللی زیاد کمدی ببیند. ازکارافتادگی تدریجی سرمایهداری با مدیریت دولتی در دهه ۱۹۷۰ فروپاشی فاجعهبار خلف نئولیبرال خود را در سال ۲۰۰۸ به دنبال داشت، رویداد یا مجموعه رویدادهایی که اعتبار نئولیبرالیسم را در مقام دکترین اقتصادی از بین برد و حاکمان سرمایهداری جهانی را سردرگم گذاشت. امروزه در این بحث که آیا جایگاه درست و مناسب حکومت باید در سطح ملی باشد یا سطح بینالمللی اختلافات عمیقی هست. همچنین شاهد رخدادهای دیگری بودهایم ازقبیل زوال جهانی سیاست چپ میانه، چندپارهشدن نظامهای حزبی ملی که معمولاً تشکیل دولت را، اگر نگوییم ناممکن، دشوار میکند و افزایش همزمان نابرابری و بدهی در اقتصادهای سرمایهداری توسعهیافته. ترامپ با حمایت طبقهای روبهزوال و نابسامان پیروز انتخابات ریاستجمهوری امریکا شد، طبقه کارگران صنعتی امریکای میانه که در نوع خود همتای دهقانان مزارع کوچک فرانسه در اواسط قرن هجدهماند که مارکس توصیف میکند. هیلاری کلینتون نشان داد که از ایجاد ائتلاف بین وال استریت و مِین استریت یا بین بورژوازی بزرگ و خرد یا بین کارگران سیلیکونولی و کارگران صنعتی یا بین نیروهای مالی و برنی ساندرز ناتوان است. در طرف مقابلِ نظام سیاسی در حال انحطاط، حزب جمهوریخواه نشان داد که از پرکردن شکاف بین جمهوریخواهی قدیمی و جنبش تیپارتی یا بین تجددخواهان اجتماعی و بنیادگرایان مذهبی یا بین لذتطلبان شهری و پیوریتنهای روستایی یا بین مداخلهگرایان بینالمللی و حمایتگرایان ملی ناتوان است. ترکها تبدیل شدند به شکاف و مجموعه فزایندهای از شکافها راه را برای بیگانهای مثل ترامپ باز کرد تا نامزدی حزب جمهوریخواه را به چنگ آورد. اگر هسته قدرتمدار دموکراتها دستکم بهاندازه هسته قدرتمدار جمهوریخواهان از خود دفاع میکرد، ممکن بود ترامپ از ساندرز شکست بخورد.
مرگ چپ میانه
در ربع قرن گذشته، چپ میانه تعهدی تاریخی برای فراملیگرایی از خود نشان داده است، جنبشی که هم مدرنسازی اقتصادی و اجتماعی را ترویج میکند و هم آن را الزامی میداند. اکنون این جنبش از نفس افتاده است. ترامپ و ترامپیسم را باید با در نظر گرفتن این پیشزمینه درک کرد. در دهه ۱۹۹۰ چپ میانه به بازیابی رشد و تقویت مالیه عمومی برپایه بازارهای آزاد بینالمللی امید بسته بود. سپس تلاشی جهانی برای بازسازی صنعتی و اجتماعی به راه افتاد. با فشار رقابتهای بینالمللی، نظامهای اقتصادی ملی مجبور شدند کارآمدتر شوند. بازندههای اقتصادی با دستمزدهای هرچهکمتر و کاهش مزایای بیمه اجتماعی تنبیه شدند. پاداش برندههای اقتصادی نیز سود بیشتر و مالیات کمتر بود. بهاینترتیب سیاستهای موجود در بین رأیدهندگان چپ میانه خریدار چندانی نداشت، بنابراین به نیروی طبیعی و مقاومتناپذیر جهانیشدن نسبت داده شد. از این رو، چپ میانه امیدوار بود بتواند از مسوولیت درد و رنج واردشده بر عناصر خود فرار کند. این داروی تلخ کارساز نبود؛ همینطور مصونیت سیاسی چپ میانه که بدیهی گرفته میشد نیز فایدهای نکرد. در همه کشورهای دنیای توسعهیافته سرمایهداری، شمار بازندگان متضرر رو به فزونی گذاشت تا اینکه کارآفرینان سیاسی فرصت را غنیمت دیدند و وارد صحنه عمومی شدند. ظهور ترامپیستها با افول چپ میانه در امریکا، ایتالیا، فرانسه، بریتانیا، اتریش، هلند و حتی آلمان ممکن شد. در آلمان بازندگان جمهوری دموکراتیک آلمان سابق (آلمان شرقی) از نخستین حامیان حزب راستگرای نوین، یعنی حزب آلترناتیو برای آلمان، بودند. کسانی که از بینالمللیشدن شتابزده جوامع خود آزردهخاطر بودند احساس میکردند دولت ملیشان آنها را رها کرده است. نخبگانی که زمام امور عمومی را به دست گرفته بودند به تسلیمکردن حاکمیت ملی کشورشان به سازمانهای بینالمللی متهم شدند. این اتهامات تا حد زیادی درست بود. نئولیبرالیسم جهانی با کمرمقکردن دولت ملی دموکراسی ملی را تضعیف کرده است. تنها ابزارِ بیان نارضایتی برای شهروندانی که بیش از همه از این رویدادها متأثر شده بودند رأیشان بود. ترامپیسم خیز برداشت و مثل جاهای دیگر در امریکا نیز با رنجش مردم از تحسین عمومی بینالمللیشدن قوت گرفت. نخبگان اقتصادی و فرهنگی وارد فضایی بینالمللی شدند که برای منافعشان بسیار مساعد بود و در داخل و خارج از کشورها راحت بودند. اگر دموکراسی بهمعنی فراهم کردن امکان تعیین تعهدات اجتماعی نسبت به اقشار بدبخت بازار باشد، نخبگان جهانی وارد دنیایی شده یا دنیایی را خلق کرده بودند که در آن بدبختی فراوان و تعهدات اندکی وجود داشت. کسانی که برای بهرهبرداری از نارضایتی فزاینده نقشه میکشیدند ملیگرایی را فرمولی بدیهی هم برای بازسازی اجتماعی و هم موفقیت سیاسی میدیدند. برندگان و بازندگان جهانیگرایی خود را در آیینه تضاد بین جهانشهرگرایی و ملیگرایی میدیدند. با کشیدن کار چپ قدیم به فراملیگرایی بدون دولت، راست جدید گزینه دولت ملی را برای پرکردن خلأ سیاسی پدیدآمده مطرح کرد. انزجار لیبرالها از نطقهای ترامپ کمک کرد به توجیه توقف حمایت چپ از عناصر خود و توضیح عدم کمک به آنها در بیان نارضایتیهایشان بهزبانی عمومی و متمدانه. نارضایتی به سرعت افزایش یافت. ریاستجمهوری ترامپ هم محصول نسخه امریکایی نئولیبرالیسم است و هم پایانی بر آن. رژیم نئولیبرال که در دوران جورج دبلیو. بوش شروع به فروریختن کرده بود توانست در دوره باراک اوباما سیمای سرزنده خود را باز یابد. این رژیم با رفتن اوباما زیر بار تناقضات و درحقیقت پوچیهایش محکوم به فروپاشی بود. کلینتون خود را مدافع امریکاییهایی معرفی میکرد که «سخت کار میکنند و مطیع قانوناند»، اما این تلاش جسورانه او در سایه ثروتاندوزیاش از راه گرفتن دستمزد بابت سخنرانی برای شرکت گلدمن ساکس محکوم به شکست بود. همینطور اصرار کلینتون بر اینکه انتخاب او به عنوان اولین رییسجمهور زن وظیفه تاریخی رأیدهندگان امریکایی است را بیثمر مینمود. توالتهای تراجنسیتی خشم همه را برانگیخت جز کسانی که در پی دسترسی به آنها بودند و در این میان تلاش دولت اوباما برای نمایاندن دسترسی به مستراح به عنوان حقی مدنی اهمیت نداشت. درواقع هیچکس در دل خود اهمیتی نمیداد.
طبقه، منزلت، حزب
نزدیک یکقرن پیش، ماکس وبر بین طبقه و منزلت تمایز قائل شد. طبقهها را بازار تشکیل میدهد و گروههای منزلتی را سبک زندگی و نیاز خاص مردم به احترام و منزلت اجتماعی. گروههای منزلتی اجتماعاتی خانگیاند؛ اما طبقهها فقط از راه سازماندهی است که طبقه میشوند. دستگاه انتخاباتی ترامپیست حامیان خود را بهصورت گروه منزلتی بسیج میکند. این دستگاه بیشتر به حس افتخار مشترک آنها متوسل میشود تا منافع مادیشان. ترامپیسم از این لحاظ از نئولیبرالیسمِ دموکراتهای نو و حزب کارگر نو پیروی میکند که واژه طبقه را از قاموس سیاسی خود حذف کردهاند. آنها، در عوض، مبارزه برای برابری اجتماعی را بهمنزله مبارزه بر سر هویت بازتعریف کردند، یعنی بر سر بهرسمیتشناختن نمادین و منزلت جمعی تعدادی بیشمار از گروههای منزلتی کوچکتر و کوچکتر. نئولیبرالیسم نتوانسته بود پیشبینی کند که کشف اقلیتهای نو به دست کارشناسان و سیاستمداران ممکن است باعث شود طبقه کارگر مرخصشده احساس کنند بهخاطر منافع خاصی رها شدهاند. با تبدیل ایالات متحده به جامعه سیاسی متشکل از گروههای منزلتی، طبقه کارگر حس هویت و اتحاد خود با کل کشور را از دست دادند، شاید فقط به این دلیل که همین طبقه، که به هویت و منفعتی واحد در بین دیگران تقلیل یافته است، اکنون مسوول کینهتوزیهای اجتماعی گوناگون شناخته میشود، از نژادپرستی و تبعیض جنسیتی گرفته تا خشونتهای مسلحانه و افت تحصیلی و صنعتی. این وضعیت سکوی پرتابی شد برای پروپاگاندای ترامپی. چپ میانه خوشحال بود از اینکه به امریکاییهای محروم از هویتی دستیافتنی اطلاع میدهد که به زودی به «اقلیتی در سرزمین خود» تبدیل خواهند شد. ترامپیسم بازگشت جلال و بزرگیشان را به آنها نوید میداد. قرار بود کشور دوباره بهصورت گروه منزلتی متحدی بازسازی شود، گروهی که هم در مقابل مهاجران و هم در برابر نخبگان شهری از یکپارچگی خود دفاع میکند. ترامپیسم نیز دقیقاً مانند سیاست هویتی چپ میانه فقط به جاه و جلال جمعی مربوط میشود. اما برخلاف چپ میانه مخاطبش اکثریت خاموش طبقهای نابسامان است. طبقهای که آزردهخاطر از تنزل خود به پایگاه اقلیت اخلاقی است، منزلتی که بهخاطر گناهان گذشته علیه روحیه نوین گشودگی و تنوع نسبت به دیگر اقلیتها از عزت و احترام کمتری برخوردار است. اکنون دینامیک انتخاباتی پیروزی ترامپ در امریکا بهخوبی شناخته شده است. در این انتخابات بحث بیشتر بر سر شکست کلینتون بود تا پیروزی ترامپ. برخلاف دیگر ترامپیستها، ترامپ برای برنده شدن مجبور نبود مشارکت رایدهندگان را بالا ببرد.کلینتون با متعلقدانستن طرفداران ترامپ به «سبد رقتانگیزها» پیروزی خود را در گرو مجموعهای از گروههای منزلتی میدید که براساس رنگ، جنسیت، اصالت ملی، هویت جنسی و مواردی از این دست تعریف میشوند. او پیش تر شکست در ایالتهای پنسیلوانیا، اوهایو، میشیگان و ویسکانسین را پذیرفته بود. کلینتون همچنین به پشتیبانی مالی وال استریت و سیلیکونولی دلگرم بود و به جذبه پرزرقوبرق حامیانش در صنعت سرگرمی همچون مریل استریپ و بیانسه امید بسته بود. ثروت کلینتون و راههای مشکوک کسب آن مایه دردسر او در مقام قهرمانی امریکاییهای طبقه متوسط شده بود که سختکوش و تابع قانون بودند. ترامپ بیشترین بخش آرای خود را از طرف قربانیان صنعتزدایی در مرکز کشور به دست آورد. نتیجه این شد که مرزبندی تقریباً کاملی بین اکثریتهای حامی ترامپ در مرکز و اکثریتهای حامی کلینتون در مناطق ساحلی در منظره سیاسی به وجود آمد. کلینتون بهجای طبقه بر منزلت تمرکز و طبقه را به ترامپ واگذار کرد که او نیز با نبوغ سیاسی غریزیاش از این طبقه یک گروه منزلتی فراموششده و بیعزت و احترام دیگر ساخت. او با این کار توانست رأیدهندگانی را جذب کند که اوضاع اقتصادی کمابیش راحتی داشتند اما دیگر احترامی درخور از طرف نیروهای مدرن فرهنگی نمیدیدند. بددهنیهای ترامپ در انظار عمومی و سیمای غیرعادی او طرفدارانش را منصرف نکرد، شاید به این دلیل که سخنان ترامپ درمقایسه با نطقهای عمومی مرسوم و متعارف به حرف دل آنها نزدیکتر بود. همچنین این واقعیت که ترامپ از سیاست سررشتهای ندارد رأیدهندگانش را از تصمیمشان منصرف نکرد. حمایت از او تجلی ایمان ازدسترفتهشان به ظرفیت حلمسئله سیاستهای متعارف بود. جذبه ترامپ به احترام و عدم مقبولیت کلینتون به طبقه مربوط میشد. نتیجه آرای زنان سفیدپوستِ طبقه کارگر برای ترامپ ۶۲: ۳۴ بود و کلینتون درمقایسه با اوباما در بین سیاهان و امریکای لاتینیها و آسیاییها بازنده بود.
شهرها و سرزمینهای غیرشهری
در میان ترکهای ساختاری جوامع معاصر که محیط مساعدی برای نشو و نمو ترامپیسم شدهاند شکافی روبهرشد بین شهرها و سرزمینهای دورافتاده غیرصنعتی و کمابیش روستایی به چشم میخورد. شهرها قطب رشد جوامع پساصنعتیاند. آنها مکانهایی بینالمللی، جهانشهری و بهلحاظ سیاسی مهاجرپذیرند، شاید به این دلیل که موفقیتشان در عرصه رقابت جهانی به تواناییشان در جذب استعدادهای مختلف از سراسر دنیا وابسته است. شهرها همچنین به کارگران خدماتی نیمهماهر با دستمزد پایین نیاز دارند، برای انجام کارهایی مثل نظافت دفاتر، نگهبانی، غذادرستکردن در رستورانها، تحویل بستهها و پرستاری از بچههایی که پدر و مادرشان هردو شاغلاند. طبقه متوسط سفیدپوست دیگر توان پرداخت هزینههای روزافزونِ مسکن شهری را ندارند؛ آنان یکباره میبینند که به زندگی در جامعهای با مهاجران فزاینده مشغول شدهاند یا با ترک کلانشهرها به شهرستانهای کوچک روی میآورند.
جدایی جغرافیایی پیامدهای فرهنگی و سیاسی عمیقی به بار میآورد. نخبگان شهری میتوانند بهراحتی به فکر جابهجایی از شهری جهانی به شهر جهانی دیگر بیفتند؛ اما انتقال از نیویورک به ایمز در ایالت آیووا بحث دیگری است. نخبگان شهری مرزهای غیررسمی بین جوامع شهری و روستایی را برجستهتر از مرزهای ملی میبینند. با جهانیشدنِ بازارهای کار شهری، کارجویان اهل مناطق دورافتاده و غیرشهری کشور مجبور میشوند با استعدادهایی از سراسر دنیا رقابت کنند. جهانیشدن دولتها و کارفرمایان را به این فکر وامیدارد تا در حوزه آموزش زیاد سرمایهگذاری نکنند. چرا به خودشان زحمت بدهند؟ آنها همیشه میتوانند نیروی کار ماهرِ دیگر کشورها را بهراحتی به چنگ آورند. امریکا اینگونه توانسته است یکی از بدترین نظامهای آموزش مدرسهای دنیا را با بهترین دانشگاهها و مراکز پژوهشی دنیا درآمیزد. نوعی حصار فرهنگی تقریباً عبورناپذیر بین مناطق شهری و روستایی وجود دارد که مفهومی دیرآشنا برای ساکنان شهری و روستایی است. شهرنشینان نگرشی چندفرهنگی و جهانشهری به وجود آوردهاند. با همگرایی ارزشهای شهرنشینان روی منافعشان، چیزی که پیشتر لیبرالیسم اجتماعی نامیده میشد به سمت لیبرالیسم مبتنی بر بازار آزاد سوق پیدا میکند. البته از منظر شهرستانها، جهانشهرگرایی نخبگان در خدمت منافع مادی طبقه جدیدی از برندگان جهانی است. تحقیر متقابل با انزوای خودساخته تشدید مییابد و هردو طرف در اردوگاه خود و برای اردوگاه خود سخن میگویند، یکی از طریق رسانههای مستقر در شهرها و دیگری از راه کانالهای اینترنتی خصوصی و خودساخته.
سیاست رنج
مدرنسازی نئولیبرال نوعی برنامه بازآموزی فرهنگی با خود میآورد. جنگ لیبرال علیه سنت که نخبگان جهانشهری در پیش گرفتهاند و اصلاحات اقتصادی نئولیبرال با هم مرتبطند. اولی نقش پوشش را برای دومی بازی میکند. اما هردو از بازتعریف همبستگی اجتماعی و مساواتخواهی اقتصادی سخن میگویند. همیشه خطر اندیشیدن یا بازگشت به نگرشی که برای پیشرفت سرمایهداری زیانبار است جوامع مبتنی بر حس مشترک تعهد را تهدید میکند. نئولیبرالیسم موفقیت فردی را بر همبستگی جمعی ترجیح میدهد. طبق تحلیل برجسته تی.اچ. مارشال درباره وضعیت رفاهی اروپا، این امر منجر میشود به برگشت از حقوق اجتماعی حمایت جمعی مبتنی بر شهروندی در یک جامعه سیاسی (ملی) به حقوق مدنی مشارکتِ برابر در بازارها (ی فوقملی) . ملتها اجتماعاتی تخیلیاند. ساخت ملت مستلزم خلق نهادهایی رسمی است که حلقههای همبستگی گروهی و غیررسمی پیشین را به همه افراد با ملیت مشترک تعمیم میدهند. جهانیشدن به دسترسی برابر همه به بازارهای جهانی کمک میکند. نظام اخلاقی دیگری در کار است. برای از بین بردن همبستگی سنتی و جایگزینکردن آن با اصول اخلاقی دسترسی برابر و فرصت برابر بدون توجه به منزلت فرد (مانند نژاد، عقیده و اصالت ملی) بازآموزی فرهنگی لازم است. بهمحض برابرشدن فرصتِ دسترسی به بازارْ عدالت برقرار میشود. جایگزینی همبستگی طبقاتی با حقوق منزلتی سازگاری با شرایط متغیر بازار را میطلبد. اخلاق بازاریکردن مستلزم مشروعیتزدایی بیقیدوشرط از تمایزهاست. بهاینترتیب، همدلی و خیرخواهی وظیفه اخلاقی فرد در قبال همگان میشود نه فقط همسایهاش. حقوق اجتماعی جای خود را به حقوق مدنی میدهند، فرایندی که، طبق مشاهده روشن هانا آرنت در سال ۱۹۴۸، هرگونه سیستم حمایت اجتماعی اثربخش را بهناچار کمرنگ و تقریباً نامشهود میکند. این برای سیاست داخلی کشوری که دستخوش بازتعریف نئولیبرال شده است پیامدهای اثرگذاری خواهد داشت. طبقههایی که برای اصلاح بازارها تلاش میکنند درمقابلِ گروههای منزلتیای که میکوشند به همان بازارها دسترسی پیدا کنند عقب مینشینند. بحث بر سر شرایط مبادله و همکاری بین منافع متضاد طبقهها یا محدودههای بهرهکشی یک طبقه از طبقهای دیگر نیست، بلکه موضوع بحث گروههای منزلتی با دسترسی مسلم و جاافتاده به بازار است که گروههای منزلتی فاقد دسترسی را از گردونه رقابت حذف میکند. اخلاق سیاسی حکم به گشودن عرصه رقابت با حذف موانع ورود به آن میدهد، نه محدودکردن رقابت از راه اعمال محدودیتهای نهادینهشده بر کالاشدگی. وظیفه اخلاقی گروههایی که از پیش به بازار دسترسی پیدا کردهاند این است که، بهنام برابری، خودشان را با راهدادن به تازهواردها به چالش بکشند و خطر عقبماندن از رقبا و درنتیجه اختلال در زندگیشان را به جان بخرند. حال این تازهواردها هرکه میخواهند باشند: همشهریهایشان، مهاجران یا شهروندان دیگر کشورها. این تغییر وضعیت از طبقه به منزلت، بازماندههای طبقه کارگر سنتی را بهشدت رنجانده است. ترامپیسم نتیجه انفجار سیاسی دیرهنگام چنین رنجشی است. در امریکا، بریتانیا، فرانسه، سوئد و آلمان، طبقه کارگر قدیمی که در مناطق روبهتنزل جمع شده و از شهرهای جهانی جدا ماندهاند، مدتی است احساس میکنند با سیاست نوینِ استحقاق براساس قربانیبودن از معرکه بیرون رانده شدهاند. انزوای اقتصادی و اخلاقی آنها بهواسطه رسانهها و پویشهای بازآموزی بدتر نیز شد. آرلی راسل هاشچیلد با توصیف شکافهای عمیق بین جوامع امریکایی سنتی و فرهنگ شهری غالب اعلام میکند وظیفه اخلاقی شهروندان است که احساسات جمعگرایانه غمخواری، همبستگی و برادری خود را از محدوده همسایگان و دوستان به همگان و درواقع به بشریت تعمیم دهند. آنهایی که قادر نیستند به درخواست غمخواری آشکار دیگران پاسخ دهند، از نظر اخلاقی معیوب یا بهبیان بهتر گنگ خوانده میشوند. مقاومت با حاشیهایشدگی فرهنگی مجازات میشود که خودش طی فرایندی ظریف و طنزگونه رفتهرفته به قالبی از قربانیشدن تبدیل میشود.
ترامپیسم به عنوان جنبشی فرهنگی نمایانگر واکنشی شدید علیه تنزل یک طبقه نابسامان و تحسینکننده میلی فروخورده به احیای اعتبار نمادین است. استیلای ترامپ با ازدسترفتن چشمگیرِ پایگاه کشور در عرصه بزرگتر بینالمللی همزمان شده است. طبقه کارگر امریکا از جنگهایی که ایالات متحده به راه انداخته قویاً حمایت کرده است و حالا میبیند که کشورش هیچوقت برنده این جنگها نبوده، بنابراین همیشه بازنده میدان بوده است. قلب امریکا (هارتلند) همیشه در قدرت جهانی سرمایهگذاری احساسی شده است. شکستهای پیاپی در جنگ زخمهای عمیقی در آگاهی جمعی این کشور بر جا گذاشته است، همان کاری که بیتوجهی به کهنهسربازان بازگشته از میدانهای نبرد کرد. از نظر مردمان قلب امریکا، ناتوانی پیدرپی کشوری با قویترین ارتش دنیا در چیرهشدن بر دشمنانش نتیجه رهبری سست و غیرمسوولانه است. شکستن غرور کشور منجر شد به درخواستهای مکرر مردم برای خروج کامل از ماجراجوییهای خارجی و استفاده نامحدود از نیروی نظامی. به نظر میرسد امثال ترامپ در کشورهایی که پیشینه استعماری دارند بهراحتی ظهور میکنند – کشورهایی مانند امریکا، فرانسه، بریتانیا، هلند و روسیه. خاطره جمعی قرارگرفتن در مرکز دنیا، یا دستکم مرکز دنیای خود، ظاهراً باعث میشود پذیرش تنزل به پایگاه کشوری مثل کشورهای دیگر دشوار باشد. شعر «آه که چقدر همهچیز دور افتاده است» میتواند بیانگر احساس مشترک همه مردم باشد.
در باب صلاحیت حاکمیتی ترامپیسم
آیا ترامپ میتواند حکومت کند؟ لو پن در فرانسه میتوانست؟ گریلو در ایتالیا چطور؟ در نظام حکمرانی شخصی، نقصهای شخصی اهمیت دارند: خودشیفتگی، دمدمیمزاجی و کوتاهبودن بازه زمانی توجه. معلوم نیست آیا ترامپ وقت، و درواقع، قصد مطالعه گزارشها یا حتی شنیدن مشاورهها را دارد یا نه. عملکرد ترامپ در نخستین هفتههای روی کار آمدنش دمدمی، آشفته و توأم با بیکفایتی بوده است. اوایل احتمال میرفت در طول اولین دوره ریاستجمهوریاش استعفا دهد، شاید در اثر تضعیف به دست جامعه اطلاعاتی امریکا که حین کارزار انتخاباتیاش به آنها توهین کرده بود. همچنین ممکن بود بهخاطر تعارض منافع وادار به استعفا شود یا طبق متمم بیستوپنجم قانون اساسی امریکا عدم کفایتش اعلام شود. از طرف دیگر، چینش افراد کابینه ترامپ حاکی از تلاش او بود برای برقراری آشتی بین خواص بانفوذ ارتش و امنیت ملی با خرید ثبات در قدرت از راهِ دادنِ امتیازاتی در حوزه سیاستگذاری، بهخصوص درمورد ناتو، روسیه و بطورکلی مسائل جهانی.
رییسجمهور میتواند بدون مجازات عمومی از نطقهای انتخاباتیاش منحرف شود. ممکن است ترامپ از پیشینیان خود درس گرفته باشد. اما اگر هم ترامپ نحوه حکومتداری را یاد گرفته باشد، دلیل نمیشود که باور کنیم در مدیریت بحرانهای سرمایهداری جهانی و نظام بینالمللی کشورها که قدرتش را مدیون آنهاست بهتر از اسلاف خود عمل خواهد کرد. افزایش نابرابریها و بدهیها و کاهش رشد اقتصادی بهراحتی درمانپذیر نیستند. درواقع ترامپیسم جلوه و نمود این بحران است نه راهحل آن. اگر ترامپیستها مقید به وعدههای انتخاباتی خود باشند، باید به اصلاحات نئولیبرال پایان دهند. این کار بنبست بین سرمایهداری و جامعه را از بین نخواهد بود. درصورت عدم برقراری تعادل طبقهای پایدار بین سرمایه و نیروی کار، سیاستگذاری دلبخواهی خواهد شد. شاید ترامپیسم انحراف خود از نئولیبرالیسم و تجارت آزاد را با افزایش اعتبار، بدهی و تورم برای سرمایه خوشایند خواهد کرد؛ سیاستی دیگر با هدف خرید زمان و نه چیزی دیگری. هیچکس نمیداند ترامپیستها درصورت شکست ملیگرایی اقتصادی در برآوردهکردن نتایج موعود، برای حفظ پشتوانه سیاسی خود دست به چه کاری خواهند زد. منبع:ترجمان