همین خشمها علیه بازار، بازار تازهای خواهد ساخت
مولف: دنیل راجرز|
مترجم: سارا زمانی|
یوروزین| استاد تاریخ اندیشه، دنیل تی راجرز، توضیح میدهد که از دهه ۱۹۷۰، مفاهیم اشتراکگرای موجود از خود و از جامعه، جای خود را به فردیت مستقل و حقبنیاد دادند. و آنچه امروز، درقالب بازگشت سیاستهای همبستگی، شاهدش هستیم، درواقع پسضربه ناشی از همین امر است. بااینحال اما، بهاعتقاد او، هرچه سیاست به سوی بازاریشدن پیش میرود، ازهمگسست بیشتری بر وضعیت آینده حاکم میگردد.
در قطعهای بهیادماندنی و تأملبرانگیز از نوشتههای ویرجینیا وولف، رماننویس شهیر، آمده: «در دسامبر ۱۹۱۰ یا همان حولوحوش شخصیت انسان تغییر کرد». بهنظر او، از آن پس رابطه میان اربابان و خدمتگزاران، زنان و شوهران، والدین و کودکان، دیگر هرگز مثل قبل نشد؛ یا لااقل در انگلستانی که او میشناخت چنین بود. این گفته البته اشتباه است. شخصیت انسانی بهیکباره تغییر نمیکند. جامعه و گفتمان اجتماعی، بسیار پیچیدهتر، و ماهیتاً بسیار متکثرتر، و ناهمگنتر از آن هستند که بهیکباره متحول شوند. بااینحال وولف یکچیز را بهدرستی تشخیص داده بود: وقوع تغییری ناگهانی در نحوه بروز تجربه مشترک ما در تخیل اجتماعیمان امکانپذیر است، تغییری با پیامدهایی کاملاً اساسی، و آغازی تقریباً نامحسوس.
امروزه در بررسی تحولات قرن بیستم، مورخان غالباً اوائل دهه هفتاد را به عنوان نقطه آغاز تغییر فاز در قرن بیستم معرفی میکنند. همان زمانی که رونق اقتصادی ناشی از جنگ رفتهرفته فروکش میکرد، نابرابری شدت میگرفت، و رشد اقتصادی در ابعاد وسیع دیگر نمیتوانست معیاری تعیینکننده باشد؛ همان زمانی که نهادهای مدیریت جهانی اقتصاد و سیاست، که با امیدهای بسیار در اواخر ۱۹۴۰ بنیان گردید بودند، تحت فشاری شدید و فزاینده قرار گرفتند، وقتیکه نظم جهانی دوران جنگ سرد جای خود را به جهانی میداد مملو از ستیزهجوییها و جنگهای بسیار منکسرتر از قبل. از اوایل ۱۹۷۰ بهبعد، کامپیوتر و اینترنت، با محوریسازی تجارت جهانی، همهچیز را دگرگون ساختند. اما در همین دوره، همزمان، شاهد آغاز تحولی اساسی در ایدههای معطوف به اقتصاد، جامعه، تاریخ، قدرت، و سوژه انسانی نیز بودیم؛ تحولی قدرتمند، و با دامنهای بسیار وسیع.
این تغییر در ایدهها موضوع کتاب من، عصر گسست، بود که در ۲۰۱۱ منتشر شد. معنا و دامنه واژه گسست از آن پس بهحدی تغییر یافته که اکنون تبیین آنچه از آن منظور بوده و آنچه منظور نبوده مفید بهنظر میرسد. قصد من از توصیف این دوره باعنوان عصر گسست، این نبوده که بگویم در ربع آخر قرن بیستم جامعه بهنسبت قبل پرنزاعتر گردیده است. وجود خردهفرهنگهای بهشدت متعارض، که هریک قویاً از عقاید خود درباره درست و نادرست در برابر دیگری دفاع میکنند، در تاریخ امریکا سابقهای طولانی دارد. ناپایداری بازار و تغییرات اقتصادیای که منجر به زیانها و سودهای کلان میشوند، و تبعات بسیار رنگارنگی برای گروههای اقتصادی متفاوت درپی دارند، در تاریخ سرمایهداری پدیدهای همیشگی بوده و هست. یا مثلاً وقتی در دهه ۱۹۶۰، مبارزاتِ منجر به ازهمپاشی و براندازی نهادها و قوانین تبعیض نژادی سبب رشد بیرویه ملیگرایی سفیدپوست میشد، وقتیکه شهرها درگیر شورشها و تظاهرات متعدد بودند و جنگی بسیار شوم سیاست امریکا را دوقطبی کرده بود، جامعه امریکایی بهاندازه هر دهه دیگری در طول قرن بیستم پرتفرقه بود.
همانگونه که در کتابم شرح دادهام، آنچه در ربع آخر قرن بیستم ازهم گسست و تکهتکه شد مجموعه تعاریف و روابط محوری در تخیل اجتماعی غالب در این دوران بود. رایج است که سالهای میانی قرن بیستم را عصر تودهها مینامند، اما توصیف دقیقتر آن است که بگوییم در سالهای میانی قرن بیستم تخیل جامعهشناختی هویتی ازآن خود یافت. دراین دوران، تفکر درباره رفتار انسانی برابر بود با تفکر درباره افراد بهمثابه آحادِ درون جامعه، که عمیقاً تحتتأثیر امکانات نهادی ارایه شده از سوی جامعهاند. فهم اقتصاد از اقتصاد کلان آغاز میشد، و فهم سیاست از شناخت ساختارهای دولت و ملت. برای فهم رفتار انسانی باید به نقشهای اجتماعی، هنجارهای اجتماعی برساختهشده، و قدرت تاریخ و فرهنگ پرداخته میشد. در همه این عرصهها، «امر اجتماعی»، جایگاهی گسترده و مهم را در تفکر اجتماعی اواسط سده بیستم بهخود اختصاص داده بود.
در اواخر قرن بیستم ما، شِمای تفکر اجتماعی اساساً تغییر یافته بود. فشارهایی که هر فرد بهتنهایی باید تحمل مینمود بههیچوجه کاهش نیافته، و درعوض، رویههای پیشین تصورِ خود و جامعه، تا حد زیادی از هم گسیخته بود. باور قوی به مفهوم جامعه محوریت خود را در زبان و در تخیل از دست داده بود. ساختارها و نهادها کمتر بهچشم میآمدند. سخنگفتن از قدرت بیشازپیش انتزاعی شده و آنچه بهجای اینها در مرکز تفکر اجتماعی قرارگرفته بود، نوعی عاملیت فردی بود که مستقل عمل میکرد، انتخابگر بود و حقوق خود را مطالبه میکرد.
بهمرور، تعداد بیشتری از این عاملانِ فارغ از فشارهای اجتماعی در عرصههای بیشتری از گفتمان اقتصادی و سیاسی دیده میشدند. مورخان دیگر کمتر از فشارهای جامعه، و بیشتر از بازیابی «عاملیت» نقشآفرینان انسانی سخن میگفتند. اقتصاددانان بهجای مدلهای اقتصاد کلان، به استتناجهای اقتصاد خردی مبنی بر انتخابهای مرجح و رضایتمندی کنشگران منفرد روی آوردند. کارشناسان سیاست خارجی گمان کردند که تاریخ را میشود فشرده ساخت، و تغییر رژیم ساختاری نه بهشکلی تدریجی، بلکه در چشمبرهمزدنی و با حملهای ناگهانی قابل حصول است. در داخل امریکا، سخن از حقوق سراسر مباحث سیاسی را دربرگرفت. محافظهکاران، که زمانی از جدیترین مدافعان جامعه، تاریخ و سنت بودند، بیشتر و بیشتر اختیارگرا میشدند. در پیشروترین سویه طیف اندیشه چپ، دغدغههایی که روزی همه بر سر آنها همنوا بودند -و بیشاز همه، جنسیت و نژاد- فروشکستند و به هزار گزینه کوچکتر تبدیل شدند. انتخاب درهمهجا حضور یافت، گوییکه طبیعیترین کنش انسانی باشد.
دراین حین، این تصور مداوماً رو به گسترش بود که مفهومی بهنام قدرتِ «بازار» انسجامبخش همه این امیال و انتخابهاست. این واژه انتزاعی و مفرد که عملاً بهمثابه اسمی با قابلیت کاربرد جهانشمول و قدرتی سحرآمیز تلقی میشد، درواقع برآیند انبوهی درهمریخته از بازارهای جهان واقعی بود. در حوزه سیاست عمومی، بهرهبرداری از قدرت انگیزههای بازار به هدفی فراتر از اختلافهای حزبی بدل شد؛ نهتنها بهاین دلیل که منافع شخصی صاحبان قدرت بهاین سو منعطف گشته بود، بلکه چون تحول اساسی رخداده در زبان و در استعارههای اجتماعی سبب میشد این عمل درنزد متخصصان حوزه سیاستگذاری روزبهروز کارآمدتر، عقلانیتر، و طبیعیتر جلوه کند.
امروزه بسیاری از نظریهپردازان از این پدیده باعنوان «نئولیبرالیسم» یاد میکنند، و این نامگذاری خالی از فایده هم نیست. اما از سویی، تجمیع تمامی این پدیدهها تحت یک عنوانِ ایدئولوژیک خطرات خاص خود را نیز دارد. چرا که سبب میشود انسجام و یکپارچگی بیشتری از آنچه در واقعیت تاریخی رخ داده است به شیوههای نوین تفکر نسبت داده شود. اینگونه، تمام بررسیها بهسمت یک نقطه شروع واحد سوق داده میشود: مثلاً به سوی آرای بنیانگذاران انجمن حکومتستیزِ مون پلهرن؛ یا به سوی طبقه حاکمی که نگران ازدسترفتن حاشیه سود خود است؛ یا نیازهای کارکردی خودِ سرمایهداری متأخر.
درحقیقت، تحولی که در تخیل اجتماعی غالب رخ داد سرچشمههای متعددی داشت. ازجمله مهمترین آنها میشود به اختلافنظرها و نزاعهای تخصصی مابین اقتصاددانان اشاره کرد. اینکه مدلهای جدیدی مبنی بر تئوری انتخاب ظهور کردند و چنین شور و حرارت بیسابقهای در عرصه تحلیلهای اقتصادی و اجتماعی به وجود آوردند، حاصل مجموع چنین مناقشاتی بود و نه فقط آرایی که فریدریش هایک و میلتون فریدمن ارایه کردند. منشأ دیگر این تحول را، مستقل از منشأ پیشین، در جنبشهای دانشجویی دهه شصت باید جست. این جنبشها گرچه ابتدای امر حول محور قدرت و آگاهی جمعی سخن میگفتند، اما نهایتاً به ایجاد موج جدیدی از اختیارگرایی در فرهنگ سیاسی منجر شدند.
برخی از تغییرات رخداده در تخیل اجتماعی نیز همزمان با قدرتگیری سرمایه مالی رقم خوردند. در قوانین امریکا، بازتعریف شرکت سهامی درمقام نماینده تماموکمالِ افرادی که از بازده ارزش سهامش سود میبرند، باعث شد یکی از عمیقترین نهادهای تثبیتشده اقتصاد در اواسط قرن بیستم، صرفاً به نوعی دارایی سرمایهگذارانه تبدیل شود. همچنین، همگامی رشد قدرت و سرعت پردازش دادهها و اطلاعات در کامپیوترهای مدرن، با رشد و توسعه بازار کالا در ابعاد جهانی، شمار گزینههای موجود برای انتخاب کالای مصرفی را بهحدی افزایش داد که از پیش از این هرگز در تصور بشر نمیگنجید.
نمیتوان گفت دراثر این تغییرات ایدئولوژی نوینی بر دوران حاکم شد که منطق درونی آن اکنون برای ما کاملاً قابل شناخت و تجزیه و تحلیل است. بلکه دراصل، برای بخش شایانتوجهی از جمعیت جهان، اتفاقی که رخ داد این بود که استعارههای غالب بر تخیل اجتماعیشان تغییر کرد. اساسیترین نحوه وقوع این تحول، ازخلال لحظات پرتنشی بود که مدلهای قدیمیتر شکست میخوردند و مردم برای یافتن پاسخ در الگویی جدید به هر دری میزدند. درمقابل، میزان وقوع چنین لحظاتی نیز خود دراثر نوعی نیروی پراکنشی افزایش مییافت. این نیرو ازآنجا نشأت میگرفت که مردم تلاش میکردند تا به درکی از جهانی دست یابند که هردم به جهانی دیگر بدل میشد، حالآنکه چنین تلاشی، با گذر از جهان معنایی پیشین مردم، ایدهها و مباحث مطرح در حوزههایی بسیار دورتر را نیز تحت تأثیر قرار میداد، و اینگونه مجموعه مدلهای دسترسیپذیر و استعارههای اجتماعی را متحول میساخت. سردرگمی، واگیری، و تحقق و توسعه صنعتی چیزهایی هستند که تاریخ اجتماعی اندیشهها را بهپیش میبرند. زبانِ «جامعه» نیز خود همینگونه، دراوایل قرن بیستم، ازدرون فضاهای اجتماعی بسیار، و از خلال تفاوتها و تمایزات عمیق سیاسی اجتماعی بیشمار پدیدار گشت. و اینگونه مسیر تحول زبانِ امر اجتماعی تا انتهای قرن رقم خورد.
در کتاب عصر گسست مجموعهای از این تحولات را بهدقت مورد بررسی قرار دادهام. کتاب به این پرداخته که چگونه اقتصاددانان مدلهای اقتصاد کلان را بهنفع مدلهای اقتصاد خرد کنار نهادند، اینکه زبانِ سخنگفتن از قدرت چگونه ضمن فراگیرترشدن نسبت به قبل، بهمرور رقیقتر شده و از تاریخ و نهادها فاصله گرفته، اینکه چگونه زبانِ ابراز همبستگی که ابتدا بر جنبشهای فمینیستی و حقوق سیاهان حاکم بود، درقالب مجموعهای متنوع از هویتهای منتخب تکثر یافت، چگونه زمان فشرده شد، چگونه سخن از حق و حقها به همهجا سرایت یافت، و اینکه چگونه درنهایت فرد انتخابگر، صاحب حق، و فعال در بازار، بهمثابه استعاره غالب از امری بینهایت پیچیده که 'خود' مینامیمش، ظهور کرد.
با طرح این نظرها، قصدم این نبود که بگویم تغییرات رخداده در ایدهها علت تحولات ساختاریای بود که، در ربع آخر قرن بیستم، سیاست و اقتصاد جهانی را دگرگون ساخت. مشخصه بارز زمان حال ما فزونی سرعت و قدرت تحرک جهانی سرمایه، کالاها، و افرادی است که از بند ثبات مکانی یا روابط اجتماعی عمیق گسستهاند، و این چیزی نیست که آرایش جدید مجموعه استعارههای غالب را بهخودی خود سبب گشته باشد. تغییرات رخداده در ایدهها درواقع سبب شدند قوای تغییرات سیاسی-اجتماعی طوری طبیعی جلوه کنند که بهسختی بتوان آنها را بهمثابه چیزی فراتر از کارکردهای طبیعی اقتصاد، و تمایلات فردی، دید و تشخیص داد.
وقتی عصر گسست در ۲۰۱۱ انتشار یافت، شرحی که از تحولات رخداده ارایه میداد بهنظر خودم تقریباً کامل بود. زبان پیشین همدلی و همبستگی به میزان قابل توجهی از توان افتاده بود. ولی حالا آشکار است که من در اشتباه بودم. از همان سال به بعد شاهد تلاش عظیمی برای بازسازی امر اجتماعی بودهایم. ملیگرایی در همهجا درحال اوجگیری است. قدرت شعارها و ادعاهای مربوط به همبستگی قومی و نژادی دوچندان گردیده است. خط جدیدی میان خودیها و غیرخودیها کشیده شده، خطی که حامل بار احساسی سنگینی نیز هست و دو دسته را ازهم جدا میکند: «مردم» و «دیگرانی» که در میان آنها رخنه کرده یا در تلاشند از مرزهای آنها به داخل هجوم آورند. برخی ازین جریانهای سیاسی همبستگی جاهایی سربرآوردهاند که انتظارش میرفت: انواع مختلف همبستگیهای ملی بلافاصله پساز سقوط اتحاد جماهیر شوروی از نو برپا شدند، همان اتفاقی که در جهان اسلام رخ داد پس از آنکه دوگانگی حاصل از جنگ سرد ازمیان برداشته شد؛ تا پیشاز آن، نیروی دوقطبی جنگ سرد مانع از قدرتگیری دیکتاتوریهای ملیگرا میشد. اما اکنون، بهنحوی مشابه، قدرتگیری این نوع سیاست همبستگی پرتنش را در امریکا و اروپای غربی نیز شاهد هستیم. امر اجتماعی، با چهرهای بسیار خشمگینتر ازقبل، به صحنه بازگشته است.
در ایالات متحده، این پدیدهها با شدت و همت ویژهای در حوزه انسانشناسی اجتماعی مورد بررسی قرار گرفته، و نتیجه این مطالعات قدرت خشمی را عیان ساخته که در پس این پدیدهها جای دارد.
طرفداران دونالد ترامپ از طیفهای گوناگونی برآمده بودند. اما اساسیترین نقطه اشتراک بخش مهمی از مجموع آرای او خشمی بود که به مهاجران جویای کار، پناهجویان بحرانزده، رقبای بازار جهانی، و سرمایهگزاران منفعتطلب داشتند؛ و ویژگی مشترک تمام گروههای مذکور این است که از مکان ثابت و اصلی خود جدا افتادهاند. آنچه در تخیل اجتماعی حال حاضر نقشی پررنگ و جایگاهی مهم را بهخود اختصاص داده، خشمی است که این جمعیت متحرک و انتخابگر را آماج خود ساخته است.
در امریکا و سایر کشورهای توسعهیافته، تجارت جهانی تهدیدی است برای مشاغل موجود، و همزمان موقعیت و ارزشمندی کسانی را تهدید میکند که در سفرهای که اقتصاد جهانی گسترده سهمی برای خود نمیبینند. این دسته، بههمین دلیل به تجارت آزاد میتازند، حتی زمانیکه خود نیز از آن منتفع میشوند. آنها به خارجیها، به مهاجران و اقلیتهای داخلی میتازند حتی وقتی چنین گروههایی حتی در نزدیکی حوزه زندگی آنها حضور ندارند. آنها همچنین به طبقه بالادستانِ جامعه، به احزاب قدرتمند، و به نهادهای حکومتی در واشنگتن دیسی و بروکسل نیز میتازند، چراکه آنها را بسیار دور از تجارب و دغدغههایشان، و بالطبع بیعلاقه به شنیدن صدایشان میبینند.
دسته مذکور چاره را در نوعی گفتمان همبستگی جستهاند. در امریکا، تجمعاتی که ترامپ با زیرکی هرچه تمام ترتیب داده است به آنها نیرو میبخشد و پس از هرگردهمایی خشم خود را با خود به خانه میبرند. آنها خود را امریکای واقعی (یا فرانسه، آلمان، و ایتالیای واقعی) مینامند، اما فحوای اعتراضشان نشان میدهد چندان مطمئن نیستند که آیا ادعاهایشان هنوز اعتباری دارد یا نه، و نمیدانند آیا در صحنه سیاسی موقعیت مستحکمی کسب کردهاند یا خیر. آنها درواقع پسضربههای همان عصر گسستاند.
بااینحال، مشخص نیست که فوران این خشم در آینده چه عواقبی درپی خواهد داشت. پسضربه و واکنش سیاسی کنونی را نمیتوان در قالبی یگانه و مشخص جای داد. مجارستانِ ویکتور اربان و امریکای ترامپ یکی نیستند. جریانهای پوپولیستی و شبهپوپولیستی عصر ما، حاصل اوضاع و شرایطی مرتبط باهماند، ولی باهم یکی نیستند. گاهی شرایط بهنحوی است که رژیمهای استبدادگر با بهرهجویی از این حس خشم و خیانت توفیق پیدا میکنند. چنانچه همین حالا هم در بسیاری از نقاط دنیا، با اتکا به نیروی همبستگی و بیاعتمادی ناشی از رشد بیگانهستیزی، و تعصبات شبهقومی سلطه یافتهاند. چنین رژیمهایی، ضدلیبرالیسم بودن، دشمنی شدید با تکثرگرایی فرهنگی، و آرزوی رسیدن به دولت، ملت، و قدرتی یکپارچه را مایه افتخار خود میدانند.
البته ازین نکته نیز نباید گذشت که در ایالت متحده ترامپ احتمال ظهور رژیمی واقعاً خودکامه و مستبد بسیار ضعیف بهنظر میرسد. در امریکا، تکثرگرایی مبنی بر دموکراسی سابقهای بس طولانیتر از اروپای مرکزی دارد؛ همچنین نظام نظارت و توازن قوای مستحکمتری در این کشور حاکم است. ترامپ بیشتر نمادی از کاریزمای منفی است. او در همراهسازی حامیانش با طرحهای بیثبات و دیدگاههای متغیرش بهآن اندازه که در نطقهای آتشین خود بازتاب میدهد موفق نبوده، ولی همین شعارهای پرشور او آنها را جذب میکند. ناسازگاری و نامشخصی طرح ترامپ، با خودفرافکنی حامیانش در مواجهه با پدیده ترامپ پیوندی بسیار عمیقی با هم دارند، و همین باعث به وجود آمدن جامعه انتخابگران و حامیانی پرشور شده، اما در عین حال، پایه محکمی برای فراگیری سیاستهای استبدادی فراهم نساخته است.
همچنین نگرانی ما از اوجگیری تمایلات استبدادگرایانه نباید سبب نادیدهانگاشتن موج مقابل شود: در سمت مقابل، سیاستهای مشارکت مدنی با دیدگاههایی مترقیتر و دموکراتیکتر، و خشمی کمدامنهتر نسبت به قبل در حال تجدید قوا هستند. در امریکا جلوهای از این را در پدیده برنی سندرز شاهد بودیم، گرچه که جلوههای آن در جنبشهایی که ریشههای عمیقتری در جامعه مدنی دارند آشکارتر نیز هست: جنبشهایی مثل راهپیمایی زنان، هشتگ من_هم_همینطور، راهپیمایی برای زندگیمان، و جنبش اعتراضی 'جان سیاهپوستان مهم است'’’. تمامی اینها از بازسازی تخیل اجتماعی سخن میگویند، با زبانی بهغیر از زبان خشم و نفرت.
عموماً عرصه اصلاحات ترقیجویانه در زمینه امر اجتماعی ماهیتی محلی داشته است تا ملی. زمانیکه سیاستهای ترقیجویانه از اواخر قرن نوزدهم پا میگرفتند، عنصر مکان از اهمیتی حیاتی در آنها برخوردار بود. شکوفاترین بستر برای ایندست سیاستها، شهرهایی بودند که در آنها فشار جامعه، قدرت بهرهکشی سرمایه بینظارت، و فساد سیاسی، عمیقترین پیوند را با هم داشتهاند. سیاستهای اجتماعی بیش از آنکه از بالا به پایین تسرّی یابند، از بسترهای محلی به سطح سیاستهای کلان ملی راه یافتهاند. نمونه مشابه همین امر را در زمان خودمان در رویکرد تِکهابهای کالیفرنیا و اروپا شاهدیم. این مراکز با بازخلق تخیلِ خود بهمثابه لابراتوارهایی برای ساخت آینده، مستقل عمل کرده و توجهی به سیاستهای کنگره یا پارلمان ندارند. چنین حرکتهایی گرچه کامل نیستند، ولی در پاسخ به حس گسستی که اکنون وجود دارد، گزینهای کاملاً واقعی محسوب میشوند، درست بههمان اندازه که مدلهای ویرانشهرانهای چون مجارستان و لهستان واقعیاند.
بااینهمه، محتملترین آینده ممکن درنظر من نه تسلط صداهای همبستگی راستگرا، و نه پیروزی فعالیتهای مدنی چپگراست. در ایالات متحده و احتمالاً در سایر نقاط جهان، بیشترین تغییرات احتمالاً بهسمت جدایی و ازهمپاشیدگی بیشتر سیاسی معطوف خواهد بود. شکست و سقوط احزاب سیاسی شتاب بیشتری گرفته، و این به نوبه خود ممکن است سیاست دوحزبی حاکم بر امریکا را دچار گسستی بکند بیش از آنچه اکنون هست. رأی منفی در حال افزایش است. در صحنه سیاسی شاهد حضور افراد بیتجربه بیشتری خواهیم بود -کسانی مثل ترامپ و مکرون، که خود را بهمثابه شخصیتهایی کاملاً خودساخته جلوه میدهند- پاک و عاری از ردپای هرگونه نهاد موجود پیش از این. چنین افرادی برای لحظهای رأیدهندگان را مجذوب خود ساخته و سپس آنها را با واقعیات تلخ تنها میگذارند. ظهور احزاب سیاسی موقتی و ناگهانی بیشتری را شاهد خواهیم بود. همچنین احزاب مجازی بیشتری را با رویکردی مشابه با جنبش پنج ستاره خواهیم دید که از دل جهان اینترنتیزاده میشوند. بیش از پیش شاهد سیاستهای مبتنی بر رفراندوم خواهیم بود، که مرتب بین گزینههای کاملاً متضاد ارایه شده در رفراندومها تغییر خواهند یافت.
به این دلیل که، اگر سیاست را اساساً یک نظام هماندیشی بدانیم، اگر تلقی و تصورمان از سیاست روش نهادیشده پیچیدهای باشد درتلاش برای اعمال سیاست از طریق امتیازدادن و امتیازگرفتن، اگر ایجاد همپیمانیها، انتخابات مردمی، و نظارت نهادی بر نتایج آرای مردمی را اساس سیاست بدانیم، آنگاه وجود فُرمی از مفاهیمی چون خیرعمومی و رفاه اجتماعی نیز ضروری خواهد بود. اما اگر سیاست اساساً درباره انتخاب باشد، درباره ابراز و ثبت یک اولویت یا ترجیح، آنگاه فرایندهای هماندیشی، طاقتفرسا و ناامیدکننده خواهند بود و خشم و رنجش میآفریند. براساس چنین نگرشی، وفاداریهای حزبی صرفاً جنبهای ابزاری خواهندداشت: افراد، طی دورههای مختلف انتخاباتی، به ائتلافهای سیاسی مختلف پیوسته و از آنها جدا میشوند. تجربه و تخصص پراکنده میگردد: هر طیف بهکمک متخصصین حامی خود میکوشد نسخه مدنظرش را واقعیت مطلق، و سیاستهای خود را تنها سیاستهای کارآمد جلوه دهد. تحت چنین شرایطی، باور به وجود حقیقت از بین نمیرود، بلکه با افزایش و پراکندگی مدعیان بیان حقیقت، حقیقت نیز متکثر میشود. و اینگونه، حقیقت نیز، همچون سیاست، بازاری میشود.
اگر چنین روندی بر اوضاع کنونی ما حاکم باشد، پس در آینده شاهد گسست سیاسی بیشتری چه در حوزه نهادی و چه در چشماندازهای سیاسی خواهیم بود. چنین روندی، متلاشیشدن احزاب سیاسی، ضعیفشدن قدرت سیاسی ائتلافهای بزرگ، تغییر جهتهای سریعتر و شدیدتر در گرایش های سیاسی، و عدم انسجام بیشتری در سیاست را در پی خواهد داشت. پروژههای تغییر رژیم با سرعت بیشتری بهانجام خواهند رسید. انجام برنامهریزیهای بلندمدت دشوارتر خواهدگردید. و تمامی اینها سبب خواهد شد سیاستی که در آن مساله گزینه و انتخاب بالاترین ارجحیت و اهمیت را داراست، بیشازپیش به یک بازار شبیه گردد: بازاری سیال، با سرعت پاسخگویی بالا، با ضرباهنگی برساخته از حبابهای اقتصادی و مُدهای زودگذر، مملو از تبلیغات و مملو از تبلیغات برای خود، جایی که هرکس یکچیز را ترجیح میدهد ولی نهایتاً این بازار است که نتیجه را«تعیین میکند». تلاشهای هماندیشانه، که زمانی اصل و اساس سیاست قلمداد میشدند، نادیده انگاشته خواهند شد. و استعاره غالب بر سراسر زبان اجتماعی -یعنی ’بازار‘- حد نهایت قدرت و ظرفیت خود را تحقق خواهد بخشید.
اینها البته همه حدسهایی هستند درباره احتمالات آینده: یعنی محبوبیت دیکتاتوری در بعضی نقاط، بازیابی حیات مدنی در برخی دیگر، و ازهمگسستگی سیاسی در بسیاری دیگر. اما درصورت فراگیری حالت احتمالی آخر، با آیرونی تاریخی عظیمی مواجه خواهیم شد. چراکه همان قیام آغشته به خشم و عصبانیت علیه گسترش ایدهها و استعارههای بازار، که شاخصه ربع آخر قرن بیستم بود، درواقع بیش و پیش از هر چیز جایگاه همان استعارهها را در قلب فرهنگ سیاسی زمان ما استحکام خواهد بخشید.
منبع:ترجمان