پوپولیستهای جهان متحد شوید
وینسنت ناوارو|
ترجمه: احمد سیف|
نقد اقتصاد سیاسی | یکی از تأثیرگذارترین اسناد قرن نوزدهم- مانیفست حزب کمونیست - با این عبارت معروف آغاز میشود:
«شبحی در اروپا در گشتوگذار است: شبح کمونیسم. همه نیروهای اروپای کهنه، در تهاجمی مقدس برای تارومار کردن این شبح، متحد شدهاند: پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکالهای فرانسه وخبرچینهای پلیسهای آلمان.کو آن حزب اپوزیسیونی که از طرف حکومتیانِ مخالفاش، دشنام کمونیست بودن نخورده باشد» (مارکس و انگلس، 1848)
در آغاز قرن بیستویکم میتوان سند مشابهی با همین بند مقدماتی تهیه کرد ولی بهجای «کمونیسم» باید «پوپولیسم» بگذاریم و همینطور نام موسسات اقتصادی، سیاسی و مذهبی را که از رشد این جنبش که قدرتشان را به پرسش گرفته واهمه دارند و این جنبش را پوپولیستی میخوانند تغییر بدهیم. این سند جدید با این پاراگراف مقدماتی میتواند آغاز شود:
«درهر دو سوی اقیانوس اطلس شمالی شبحی سرمایهداری پیشرفته را محاصره کرده است: شبح پوپولیسم. اتحادی مقدس بین موسسات سیاسی و رسانهای در این کشورها بههمراه احزاب حاکمشان و همین طور نهادهای فراملیتیشان علیه این جنبش شکل گرفته است. کو آن حزب سیاسی که موسسات سیاسی و رسانهای موجود را به چالش گرفته باشند ولی دشنام پوپولیست بودن نخورده باشد؟»
همانطور که در قرن بیستم با واژه کمونیسم اتفاق افتاد عبارت «پوپولیسم» درقرن بیستویکم بهوسیله تشکیلات سیاسی و رسانهای برای تعریف هر جنبشی بهکار برده میشود که قدرتشان، مشروعیتشان و سیاستهای عمومی نولیبرالی را که برجمعیت خود تحمیل میکنند، به پرسش گرفته باشد. در بسیاری از کشورها در دو سوی اقیانوس اطلس شمالی، در اروپا و همینطور در امریکای شمالی، شاهد این پدیده هستیم. هدف من دراین مقاله این است که بررسی کنم آیا بین این جنبشها نکته مشترکی وجود دارد یا خیر و سپس علل اساسی رشدشان را بررسی میکنم. در ثانی هدف دیگر من بررسی استراتژی و محدودیتهای پوپولیسم در مقایسه با دیگر جنبشهای مخالف وضع موجود (سوسیالیسم) در قرن گذشته است.
چه عواملی بین این جنبشها
مشترک است؟
اگرچه اغلب احزابی که به عنوان پوپولیست تعریف میشوند متفاوتاند، ولی خصلتهای مشترکی دارند. یکی از این خصلتهای مشترک مخالفت جدیشان با جهانیکردن و ادغام اقتصادی و همگنسازی فرهنگی و سیاسی است که پیآمد این فرایند است. اعضای جنبشهای پوپولیسی این همگنسازی را تهدیدی برای هویت فرهنگی خود بهحساب میآورند. درنتیجه ایدئولوژی این جنبشها همیشه شکل ناسیونالیسم (ملیگرایی) به خود میگیرد.
این ناسیونالیسم که شامل علاقه به بازیابی هویت ملی، کنترل و منابع خود است در وجه عمده (اگرچه نه همهجا) بر این باور است که علت سقوط سطح زندگی و رفاه طبقات اصلی جامعه، فرایند جهانیکردن است. این امر به نظر منطقی میآید و همین طور واکنشی قابل پیشبینی است که از نظر این طبقات، جهانیکردن مسوول سقوط سطح زندگی و از دست رفتن هویتشان باشد. در نتیجه جنبشهای پوپولیستی (که عمدتاً از سوی طبقات خلق حمایت میشوند) جهانیکردن و احزاب و نهادهای مدافع آن را رد میکنند. هزاران نمونه برای نشان دادن این وجه وجود دارد. یکی از نمونهها چیزی است که در 2016 در بالتیمور، مریلند، امریکا اتفاق افتاد. در منطقه دانداک که عمده ساکنانش کارگران سفیدپوست هستند (کارگرانی که در صنایع فولاد این شهر کار میکردند) بهطور عمده به نامزد ریاستجمهوری که مخالف جهانیکردن است – دونالدترامپ – رأی دادند. ترامپ علیه انتقال کارخانه فولاد – که یکی از بزرگترین مراکز اشتغال در شهر بود – به کشورهایی که مزد و شرایط کاری در آنها ناهنجارتر است سخن گفته بود و رأیدهندگان هم در واقع علیه هیلاری کلینتون که یکی از مدافعان جهانیکردن است رأی دادند. درواقع در همه مناطقی که طبقه کارگر اکثریت رأیدهندگان را تشکیل میدهند همین اتفاق افتاده است. شبیه به همین وضعیت در بسیاری از کشورهای اتحادیه اروپا هم در حال وقوع است. این واکنش قابلدرک تجربیات طبقات خلق در این جوامع است: شواهد عملی زیادی وجود دارد که نشان میدهد انتقال صنایع به کشورهای با مزد پایین بطور جدی برسطح زندگی طبقه کارگر در کشورهای پیشرفته سرمایهداری – عمدتاً در امریکای شمالی و اروپا – اثر منفی گذاشته است. همچنین شواهد زیادی وجود دارد که نشان میدهد اگرچه مهاجرت نیروی کار برای کشورهای سرمایهداری پیشرفته اثرات مثبت دارد ولی بدون هزینه نیست و برای بخشهای آسیبپذیر جمعیت در این کشورها سطح مزدها را کاهش میدهد که درواقع توضیح میدهد که چرا آنها با مهاجرت مخالفاند. رسانههای گروهی و دستگاه سیاسی که در واقع مسبب این جهانیکردن هستند این ملیگرایی را سرزش میکند و به عنوان «واپسرفتن»، «منطقهای»، «حمایتگرایی» «ضدمدرن»، «عهد عتیقی»، «غیرعقلایی»، «غیرقابلدفاع»، «شووینیستی» و غیره نامیده میشود. درواقع دستگاه حاکم درصدد است روایتی ایجاد کند که در آن ناسیونالیسم نقطه مقابل انترناسیونالیسم مدرن و پیشرو جلوهگر شود.
رد جهانیکردن و ادغام اقتصادی از سوی احزاب پوپولیست در کنار دومین خصلت این جنبشها قرار میگیرد: ردّ احزابی که مدافع جهانیکردن و ادغام اقتصادی هستند و همچنین ردّ سیاستهای نولیبرالی (یعنی رفرم بازار کار که موجب بیکاری و ناپایداری و تزلزل میشود، کاستن از هزینههای عمومی، کاهش حمایتها و حقوق اجتماعی، و تمرکز قدرت در دست حکومت مرکزی که از دید این جماعت درواقع ابزاری در دست لابیگران مالی و اقتصادی است) . برنامههای سیاسی پوپولیسم به صورت دفاع از آنها که «بخش مغلوب»اند، یعنی مردم در مقابل «آنهایی [است] که در صدر نشستهاند» – یعنی نخبگان سیاسی که کارشان تبلیغ جهانیکردن است. این مجموعه درواقع سومین ویژگی این جنبشها را توضیح میدهد: چرا بخش غالب طبقه کارگری که فرض میشد ناپدید شده است در پایههای این جنبشها حضور دارد. در امریکا، همچون بریتانیا یا سوئد (کشورهایی که من به خاطر زندگی چندین سالهام در آنها خوب میشناسمشان) و نیز در فرانسه و آلمان و بسیاری کشورهای دیگر، بخش عمدهای از طبقه کارگر که در گذشته به چپها رأی میدادند اکنون به احزاب پوپولیستی رأی میدهند. بلافاصله اضافه کنم که اینها تنها کسانی نیستند که به این احزاب رأی میدهند (گاهی حتی اکثریت رأیدهندگان هم نیستند) ولی در این جنبشهای علیه وضع موجود و پوپولیستی نقش کلیدی ایفا میکنند. در امریکا طبقه کارگر سفیدپوست (که درواقع بخش عمده طبقه کارگر امریکا را تشکیل میدهد) در انتخاب دونالد ترامپ به ریاستجمهوری نقش اساسی بازی کرده است. درواقع بخشهایی از طبقه کارگر سفیدپوست که در گذشته به نامزد سیاهپوست اوباما رأی داده بودند در انتخابات آخر به ترامپ رأی دادند. شبیه به همین وضعیت در انگلستان پیش آمد. طبقه کارگر در بریتانیا در جنبش برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا) که درواقع جنبشی اعتراضی علیه پروژه سیاسی اتحادیه اروپا و از دست دادن کنترل ملی درنتیجه این عضویت است نقش عمدهای ایفا کرد. در سوئد در سپتامبر 2018 بخش عمدهای از طبقه کارگر به حزبی رأی دادند که درواقع پوپولیستِ راستگرا است (دموکراتهای سوئد) . درفرانسه، بخش عمدهای از رأیدهندگان پاریس و حومه به لوپن رأی دادند و در آلمان نزول چشمگیر در محبوبیت انتخاباتی سوسیالدموکراتها – همانند دیگر کشورهای اتحادیه اروپا – با رشد محبوبیت احزاب پوپولیستی که از حمایت بخش عمدهای از طبقه کارگر برخوردارند همراه شده است.
چرا این جنبشها در حال رشدند؟
علت اصلی اجرای سیاستهای نولیبرالی است که از سوی سیاسیون حاکم و رسانههای گروهی تبلیغ میشود. اینکه این جنبشهای پوپولیستی را شووینیست یا مهاجرستیز تعریف کنیم و علت اصلی رشدشان را نژادپرستی آشکار یا ضد خارجی بودنشان بدانیم نمیتواند توضیح بدهد که در پس این نگاهها چه عواملی وجود دارد چون این نگاهها و این پیشداوریها (که در شماری از این جنبشها وجود دارد) درواقع نشانه و نه علت ظهور و گسترش این جنبشهاست. دلیل واقعی رشد آنها بدترشدن وضعیت زندگی طبقات احتماعی بطور عام و طبقه کارگر بطور خاص در این کشورهاست، درواقع علت اصلی وضعیت اسفباری است که از دهه 1980 در اروپا و امریکای شمالی آغاز شد. عیانترین تبلور این بدترشدن وضعیت زندگی را در رکود بزرگ 2007 میتوان یافت که عمدتاً نتیجه استفاده گسترده از برنامههای اقتصادی نولیبرالی بود. این برنامههای نولیبرالی عمدتاً و با برنامههایی برای تضعیف طبقه کارگر تدوین شدهاند که واقعاً موفق هم بودهاند.
آمارهای موجود بهوضوح این وضعیت ناهنجار را نشان میدهند. درآمد نیروی کار (درآمد ناشی از کار، برای نمونه مزد) دراغلب این کشورها در امریکای شمالی و اروپا روند نزولی داشته درحالی که سهم سرمایه برعکس روند افزایشی به خود گرفته است. اجرای این سیاستها از اواخر دهه 1970 و اوایل دهه 1980 آغاز شده است. بطور مشخص در دهه 1970 سهم مزد – به عنوان آنچه به کارگر پرداخت میشود – درامریکا حدود 70 درصد تولید ناخالص داخلی بود و در 15 کشوری که بعداً عضو اتحادیه اروپا شدند بطور متوسط 72.9 درصد تولید ناخالص داخلی بود. در آلمان این نسبت 70.4درصد در فرانسه 74.3درصد در ایتالیا 72.2درصد در بریتانیا 74.3درصد و در اسپانیا هم 72.4درصد تولید ناخالص داخلی بود. ولی پس از اجرای این سیاستها این نسبتها بهشدت کاهش یافت. در 2012 سهم کار از تولید ناخالص داخلی درامریکا 63.6درصد در 15 کشور عضو اتحادیه اروپا هم 66.5درصد در آلمان 65.2، درفرانسه 68.2درصد در ایتالیا 64.4درصد در بریتانیا 72.7درصد و در اسپانیا هم 58.4درصد تولید ناخالص داخلی بود. کاهش سهم کار از درآمد ملی درطول 1981 تا 2012 در امریکا 5.5درصد و در 15 کشور عضو اتحادیه اروپا 6.9درصد درآلمان 5.4درصد درفرانسه 8.5درصد در ایتالیا 7.1درصد در بریتانیا 1.9درصد و در اسپانیا هم 14.6درصد تولید ناخالص داخلی بود. در پس این آمارها البته شاهد گسترش نابرابری اجتماعی چشمگیر و روزافزون هستیم. یکی از عواملی که به گسترش این نابرابری دامن زد، رشد نابرابری در توزیع درآمدهای ناشی از کار است که بهخصوص درامریکا بسیار جدی است، یعنی در امریکا درآمد مدیران و اعضای برجسته بنگاههای مالی رشد حیرتآوری داشته است در حالی که سطح واقعی مزد کارگران میانی و پایینی درواقع کاهش یافته است. این رشد نابرابری حتی در رسانههای گروهی هم به صورت یک معضل جدی درآمده است. به دلیل رشد آگاهی مردم از آن و همچنین به سبب افزایش چشمگیر ثروت و درآمد اقلیت ثروتمند که از کیسه لطمه به رفاه و سطح زندگی اکثریت طبقات خلق (که درهمه جا اکثریت مطلق جمعیت را تشکیل میدهند) به دست آمده است. این وضعیت به سبب بیثباتیای که موجب آن شده، موجد نگرانی بسیار و زنگ خطری در مراکز قدرت سیاسی بوده است.
زوال شرایط زندگی علت رشد جنبشهای پوپولیستی
تصادفی نیست که از زمان رکود بزرگ به این سو شاهد رشد جنبشهای پوپولیستی با پشتیبانی طبقه کارگر هستیم. توضیح این رشد و گسترش تنها به عنوان نتیجه رشد مهاجرستیزی یا احساسات شووینیستی درواقع زوال وضع زندگی طبقات خلق را نادیده میگیرد (البته انکار نمیکنم که در شماری از این جنبشها این احساسات وجود دارند) . درواقع رشد احساسات مهاجرستیزی همیشه با رشد گسترده مهاجران همراه نیست. در آلمان و سوئد شاهد افزایش مهاجرت هستیم ولی درامریکا یا بریتانیا و فرانسه چنین چیزی اتفاق نیفتاده است. با این وصف، رشد این جنبشها در همه این کشورها تقریباً مشابه یکدیگر است. زوال وضع زندگی طبقات خلق عمدهترین دلیل رشد این جنبشهاست. بررسی تفصیلی برمبنای دادههای هر کشور نشان میدهد که میزان حقوق، شرایط کاری، شغل، و رفاه در همه این کشورها نزول کرده است. شاهد بدون ابهام این خرابتر شدن وضع رشد بیماریهایی است که به آن «بیماری ناشی از استیصال» میگویند (معتادان به مواد مخدر و الکل و بیماریهای مرتبط با استرس) که در همه این کشورها حاضر است و با رشد جنبشهای پوپولیستی هم ارتباط دارد.
تفاوتهای بین پوپولیسم و سوسیالیسم
در بررسی طبیعت جنبشهای مردمی در قرن بیستم مشاهده میکنیم که هدف بسیاری از جنبشهای براساس نیروی کار و احزاب سیاسی آنها (دستکم در تئوری) ایجاد سوسیالیسم به عنوان بدیل سرمایهداری بوده و مخالفتشان با سرمایهداری با طرحهایی برای برپاکردن سوسیالیسم همراه بود. بهعکس اغلب جنبشهای پوپولیستی کنونی تنها یک بُعد ضددولت موجود دارند ولی فاقد یک بعُد موثر و مفید برای ایجاد یک نظام بدیل هستند. سوسیالیسم، ولی حداقل در تئوری، یک کلیت ایدئولوژیک داشت و بطور کلی یک هدف عمومی هم مد نظر بود. بهعلاوه، دورنمای سوسیالیستی بر همه ابعاد فعالیتهای سیاسی اثر داشت ازجمله برمسائلی چون هویت ملی. برای مثال، مضمون چپگرایانه مقوله ملت از مضمون راستگرایانه ملت (که عمدتاً متأثر از دستگاه مسلط اقتصادی و مالی است) متفاوت است. ملت در یک مفهومپردازی سوسیالیستی اجتماعی است که از مردم عادی تشکیل میشود که رفاهشان هدف اصلی عملیات عمومی است. برای نمونه، تخصیص منابع براساس نیازها و مطالبه منابع بر اساس توانایی پرداخت شهروندان تعیین میشود. گسترش حقوق کار، حقوق اجتماعی و سیاسی بخش اساسی و ضروری برای صاحب اختیارکردن طبقه کارگر در راستای رسیدن به سوسیالیسم است. دقیقاً از همین روست که در کشورهایی که این حقوق بطور گستردهتری سراسری شد و همه جمعیت را دربرگرفت، تداوم سرمایهداری به پرسش گرفته شد. این وضعیت را بهوضوح در سوئد مشاهده کردیم که اگر رفرمهای میدنر در دهه 1970 اجرا میشد میتوانستیم به یکی از اهداف اساسی پروژه سوسیالیستی یعنی مالکیت اشتراکی بر ابزار تولید برسیم. افزایش متراکم این حقوق سراسری باعث به پرسش گرفتن نظام سرمایهداری و مطرح شدن سوسیالیسم میشود. سیاستهای نولیبرالی، برای مثال خصوصیکردن گسترده دولت رفاه و بهکارگیری رفرمهایی که باعث تضعیف امنیت و حمایت اجتماعی شد، (که در 30 سال گذشته دولتهای دستراستی اجرا و اگرچه درمواردی دولتهای سوسیالدموکرات هم همین کار را کردند) به صورت تضعیف این سراسریشدن حقوق، همبستگی و امنیتی پدیدار شد که در میان نیروی کارگر وجود داشت. این وضعیت موجب عدمامنیت کارگران شد که در عین حال به صورت بنیان ظهور جنبشهای راست افراطی درآمد که ازجمله مخالف کارگران مهاجرند (البته این مساله با رشد فوقالعاده مهاجرت که در کشورهایی همچون سوئد به میزان بیسابقهای رشد کرد تشدید شد) . عدمامنیت شغلی، و دیگر پیآمدهای مشابه که نتیجه اجرای سیاستهای نولیبرالی بود شرایط ضروری برای رشد جنبشهای ضدمهاجران را فراهم کرد.
روایت دستراستی ناسیونالیسم
بااینحال، ناسیونالیسم (یعنی دفاع از هویت ملی) از سوی راستگراها سمتگیری متفاوتی دارد. خصلتهای اساسیاش اسطورهای، تمامیتخواه، حذفگرایانه، نژادپرستانه (یا قومگرایانه)، دارای دورنمای طبقاتی است ولی منافع ملی را با منافع طبقات حاکم یکی میداند. درواقع نازیسم، خود را به عنوان ناسیونالسوسیالیسم تعریف میکرد و ازجمله سیاستهایش، در کنار دیگر سیاستها، رسیدن به اشتغال کامل بود که باعث حذف بیکاری شد. ولی در پیش گرفتن این طرحها، درواقع بخشی از استراتژی نازیسم برای توقف و انهدام کمونیسم و سوسیالیسم بود. درواقع در جوامعی که این جنبشها در آنها پا گرفته بودند، حمایت عمومی از نازیسم (و نیز از فاشیسم) از سوی قدرتمندان مالی واقتصادی صورت میگرفت. نازیسم و فاشیسم باعث نجات سرمایهداری و سرمایهداران از خطر سوسیالیسم و کمونیسم شد. این هدف اساسی آنها بود. مورد اسپانیا یک نمونه بسیار آشکار این مقوله است. فالانژها (حزب فاشیستی) به همراه کلیسا از سرکوبگرترین نهادهایی بودند که در طول رژیم فرانکو علیه کمونیسم و سوسیالیسم فعال بودند. با موقعیت مشابهی اکنون روبرو هستیم که لابیگران عمده اقتصادی و مالی از جنبشهای پوپولیستی کنونی در بعضی از کشورها حمایت میکنند (به عنوان مثال در امریکا و دراسپانیا).
شکست بزرگ چپ: نقشی که در گسترش نولیبرالیسم ایفا کرد
درمقابل این واقعیت، پرسشی که باید به آن پاسخ داد این است که چه شد بخشهایی از طبقه کارگر درانتخابات به جریانهای راست افراطی رأی میدهند و نه به احزابی – اغلب احزاب چپگرا- که بطور سنتی در طبقه کارگر ریشه دارند؟ پاسخ به این سوال بسیار ساده است. چون بخش عمدهای از این احزاب چپ در قدرت درعین حال مسوول اجرای سیاستهای نولیبرالی بودند، از جمله رفرم بازار کار، سیاست ریاضت اقتصادی، کاستن از پرداختهای رفاهی، و سیاستهایی که موجب رشد جهانیکردن شد. این طبقاتِ خلق بهدرستی این احزاب را مسوول تغییراتی دانستهاند که بر زندگی آنها تأثیرات منفی زیادی گذاشته است (مشابه واکنشی که به دیگر احزابی که در حکومت بودند نشان داده شد) و درنتیجه احزاب چپگرا حمایت مردمی را بهشدت از دست دادند. پذیرش و اجرای نولیبرالیسم از سوی سوسیالیستها و سوسیالدموکراتها در امریکای شمالی و اروپا عمدهترین دلیل رشد جنبشهای پوپولیستی در این جوامع است.
افول حمایت کلی و انتخاباتی از احزاب سنتی چپ و جایگزینیشان با احزاب پوپولیستی توضیح میدهد که چرا جنبشهای سیاسی جدید که از درون جریانات چپ در حال ظهور است میکوشد این سرخوردگی منطقی و قابل پیشبینی مردم و خشم طبقه کارگر را که به کانالهای راست افراطی متمایل شدهاند به سوی خود هدایت کند. برنی سندرز درامریکا و جرمی کوربین دربریتانیا و جنبش چپ جدید در آلمان با عنوان برپاخیز Aufstehen و حزب «فرانسه تسلیمناپذیر» در فرانسه، و پودموس در اسپانیا نمونههایی از این جنبشها هستند. درواقع بعضی جنبههای این جنبشهای نوپای ضد دولتی که میکوشد از خشم مردم بهرهبرداری کند به نظر میرسد مرزهای سنتی چپ و راست را کنار گذاشته است. برای مثال دولت ترامپ پیشنهادهایی داده که بهروشنی از برنامه چپ ساندرز نسخهبرداری شده است، برای نمونه رد توافق مشارکت ترانسپاسیفیک یا مذاکره مجدد درباره نفتا.
حالا تعریف این جنبشهای جدید چپ به عنوان پوپولیست – یعنی کاری که شانتل موف میکند – اشتباه بزرگی است. گفتن ندارد که این دیدگاه پوپولیستی «مقابله مردم علیه نخبگان» تاحدودی البته پذیرفتنی است چون مردم در طبقات اجتماعی گوناگون، جنسیت و نژاد متفاوت و ملیتهای گوناگون منافع متفاوتی دارند. یافتن آن عامل مشترک در این مبارزه بزرگترین چالشی است که در مقابل این جنبشها قرار دارد، یعنی یافتن آن هدفی که بتوان همه انواع سرکوب را در چارچوب آن جا داد. تنها مخالف ساختار سیاسی موجود بودن کافی نیست. موضوع اصلی در واقع هدف مبارزه است که ماهیت جنبش را تعریف میکند. در غیر این صورت یک چیز سرهمبندی شده و بیخود است، مثل پوپولیسم راستگراها. این وحدت برای دگرسان کردن جدی جوامع سرمایهداری کنونی و کوشش برای رسیدن به یک جامعه جدید (که قرار نیست در سال فلان و ماه فلان یا روز فلان ایجاد شود ولی هرروزه با مناسبات قدرت در جوامع مختلف یا ساخته میشود یا نابود میگردد) ضروری است. همه این جنبشهای چپ جدید یا مستقیماً از چپ بیرون آمده یا در آن ریشه دارند (بطور مشخص در جنبشهای کارگری) و بههیچوجه شبیه احزاب یا جنبشهای پوپولیسی راستگرا نیستند و آنگونه به نظر نمیآیند. وقتی آنها را پوپولیست میخوانیم درواقع با اشکال مشخص راستگرا آنها را همسان برآورد کردهایم. مفهوم و درک فعالان از «مردم» بر اساس اجتماعی، اهداف، گفتمانها و فرهنگشان در میان چپگراها با آنچه در میان راستگراها است تفاوت دارد.
محدودیت عظیم پوپولیسم: ضرورت ترکیب قدیمی و نو
استراتژی دفاع از فرودستان در برابر فرادستان (یا مردم در مقابل نخبگان) اگرچه ضروری است ولی چه از منظر انتخاباتی یا تاکتیکی، بهشدت ناکافی است. چون همانطور که در بالا اشاره کردهام نمیپذیرد که اعضای جمعیت یک جامعه منافع یکجور ندارند. تردیدی نیست که بخشهای مختلف جمعیت البته که عوامل مشترکی دارند و ضروری است تا این نکات مشترک به موثرترین شکل مورد استفاده قرار بگیرد. در عین حال، چپ باید تجربیات متفاوت زندگی مردم را به رسمیت بشناسند که در واقع پیآمد تفاوتهای موجود در بینشان است. کاستن از حقوق اجتماعی و حقوق کارگران یکی از این موارد است. این کاستنها بر بخش بزرگی از جمعیت اثرات جدی ولی متفاوت دارد. زنان، برای نمونه بیشتر از مردان از بحران لطمه میخورند. در نتیجه در استراتژی سیاسی این مهم است که وجود دستهبندیهای مختلف تحلیلی، برای نمونه، جنسیت، نژاد و طبقه اجتماعی را در نظر بگیریم. طبقه اجتماعی که اهمیت بسیار زیادی دارد در اغلب کشورها در هر دو سوی اقیانوس اطلس شمالی نادیده گرفته شدهاند چون مردم را به سه طبقه کلی تقسیم کردهاند، اغنیا، طبقه متوسط و فقرا – بدون اینکه در هیچکدام نامی از طبقه کارگر برده شود، احتمالاً با این پیشگزاره که یا کاملًا محو شده یا اینکه به صورت طبقه متوسط درآمده است. جنبشهای کارگری ضددولتی در واقع نشان دادهاند که این طبقه وجود دارد و درعین حال خیلی هم سرخورده است. اینجاست که بدون تکرار اشتباهات چپ سنتی (که کم هم نیست) ما باید این دستهبندیهای تحلیلی – یعنی طبقه اجتماعی را که یا فراموش شده یا کتمان میشود – بهرسمیت بشناسیم چون واقعیت نشان میدهد که وجود دارد و ارزشمند است. در واقع، این فضای عظیمی که «طبقات متوسط ترسیمشده» (یعنی افراد با آموزش عالی) در نهادهای انتخابی و همچنین احزاب سیاسی چپگرا اشغال کردهاند، رویآوری این احزاب به نولیبرالیسم را تسهیل کرده است. به این ترتیب، وحدت جدید و قدیم، از جمله ائتلاف با احزاب پیشین، در این احزاب جدید حتمی و ضروری است. قدیمی ضرورتاً بهمعنای منسوخ نیست. برای نمونه، علم، اصول اساسی متعددی دارد که خیلی هم قدیمی هستند ولی همچنان درست است. قانون جاذبه خیلی قدیمی است ولی با این وصف غیرمفید و زائد نیست. اگر هم شما این قانون را قبول ندارید، حرفی نیست، از پنجرهای در طبقه چهارم یک ساختمان به بیرون بپرید تا صحت این قانون برای شما ثابت شود. آنچه که بر سوسیالدموکراسی آمده است این است که با این باور که گفتمان درباره طبقات اجتماعی دیگر موثر نیست، از پنجرهای در طبقه چهارم یک ساختمان به بیرون پرید و به همین دلیل هم نابود شد. گذشته به ما درباره آنچه اتفاق افتاده است آگاهی میبخشد که درواقع از کجا آمدهایم. نادیده گرفتن این گذشته اشتباه است. دستهبندیهای فراموششده قدرت مثل طبقه اجتماعی، یا مربوط بودن سوسیالیسم، شبیه به انکار قانون جاذبه است. امیدوارم این مقاله در تصحیح این اشتباه مفید بوده باشد.