حرکت رهبران جهان بر مدار کلیشه
گروه جهان|
یکی از مهمترین چیزها درباره بوریس جانسون که همین هفته پیش نخستوزیر بریتانیا شد، این است که جانسون دقیقا مطابق با تصویر ذهنی طبقه بالای بریتانیا از یک سیاستمدار است. در واقع با نخستوزیر شدن جانسون، بریتانیا نیز به جرگه ملتهایی پیوست که توسط افرادی هدایت میشوند که رهبرانشان نمادی از کلیشههای ملی آن ملتها هستند؛ البته نه به بهترین شکل ممکن آن.
بلومبرگ نوشته، توبی یانگ کسی که روزگاری همدانشگاهی جانسون در آکسفورد بوده، او را چنین به یاد میآورد: «ما بیهوده به دنبال پیشرفت بودیم اما جانسون کار را تمام میکرد. او شخصیت کمیک متفاوتی داشت که کاملا قابل تشخیص بود.» جانسون به غیر از شوخطبعی اما، خصیصههای دیگری هم دارد که او را مورد توجه بریتانیایی قرار میدهد به عنوان فردی متکبر، تاحدی احمق و غیرقابل اعتماد. دونالد ترامپ رییسجمهوری امریکا، هم به شیوه مشابهی مطابق با کلیشههای امریکایی است، یک تاجر گستاخ که همچنان موفق است. روزی از میلتون گلسر طراح لگوی «من عاشق نیویورکم» پرسیده شد که آیا از نظر او دونالد ترامپ نماد نیویورک است. گلسر پاسخ داد: «او از آن شخصیتهای معینی است که در نیویورک رشد کرده است، فردی خودشیفته و مجذوب در خود، فوقالعاده پرخاشگر، مصمم برای بهره بردن از فرصتها و موقعیتها و عمیقا بیاعتنا و بیعلاقه به دیگران. هر کسی که در اطراف اوست باید نفعی برایش داشته باشد.»
ولادیمیر پوتین رییسجمهوری روسیه، هم کسی است که به نظر میرسد آگاهانه نقش کلیشهای سیاستمداری با مشت آهنین و یک مامور محاسبهگر کاگب را بازی میکند. او گاهی هم کلیشه مرد اسطورهای ماچو روسی را بازی میکند؛ کسی که ماهیگیری میکند، با بدنی ورزیده و برهنه اسبسواری میکند و با سگاش در برفها بازی میکند. این نقشهای کلیشهای جنبههای منفی هم دارند: مامور کاگب از روی عادت دروغ میگوید و صادق نیست. ماچوی روسی هم قاتلی است که فقط قدرت برتر را درک میکند. آنگلا مرکل صدراعظم آلمان، هم به نوبه خود مظهر اعتدال، احتیاط و دقت آلمانی است. (بخش منفی آن هم، جدیت بیش از اندازه، نداشتن کاریزما و بیعلاقگی او به رهبری است.) به نظر میرسد که شمار زیادی از بریتانیاییها، امریکاییها، روسها و آلمانیها (البته این فهرست به همین جا ختم نمیشود) طالب تمام وجهه (اعم از مثبت و منفی) نقشهای کلیشهای هستند. گویی علاقه دارند که کاریکاتوری از این شخصیت ملی فرضی را در پیش چشم داشته باشند. مکانیسمی که در پس پرده قرار دارد، احتمالا همان چیزی است که باعث میشود تا بطور غریزی در یک رستوران ایتالیایی همان پیتزایی را انتخاب کنیم که پیشنهاد پیشخدمت رستوران است، چون ایتالیایی صحبت میکند. چه کسی بهتر از فردی که جای خالی احساس ملی (ملیگرایی) را پر کرده، میتواند منافع ملی را تعریف کند؟
گرچه خلاف این ادعا میتواند درست باشد. در اینجا خوب است که از برخی از رهبران معاصر همان کشورهایی یاد کنیم که پیش تر ذکرش رفت، کسانی که بههیچ عنوان در حد و اندازه کلیشههای ملی نبودند. تونی بلر در بریتانیای امروز حامیان انگشتشماری دارد اما توانست پس از دو دهه درجا زدن، بریتانیا را به کشوری چشمگیر تبدیل کرده و این کشور را در شرایط بهتری وارد قرن بیستویکم کند. او همچنین بطور قابل توجهی بریتانیا را درگیر سیاستهای مهاجرتی کرد، در حالی که تا پیش از آن بهلحاظ ساختاری به عنوان یکی از خارجی ستیزترین کشورهای اروپا شناخته میشد.
تونی بلر سیاستمداری بود که از نظر بسیاری از چهرههای طبقات بالای اجتماعی با کلیشههای ملی رایج در بریتانیا همخوانی نداشت؛ بیشتر شبیه یک امریکایی وارداتی بود، کسی که حزب کارگر با نادیده گرفتن ارزشهای خود، او را به قدرت رساند.
باراک اوباما رییسجمهوری سابق امریکا، ایالات متحده را از بحران جهانی مالی خارج کرد. او همچنین تصویر ناخوشایند بینالمللی از امریکا که از ماجراجوییهای نظامی جورج بوش و پسرفتها از آزادیهای مدنی ناشی شده بود را محو کرد. هشت سال ریاستجمهوری بدون رسوایی او در کاخسفید و شیوهای که با مردم برخورد میکرد، برای سالهای متمادی در اذهان بسیاری در ایالات متحده باقی خواهد ماند. اوباما اما با هیچ یک از کلیشههای رایج ملی در امریکا همخوانی نداشت؛ او سیاهپوست بود، زیادی با جزییات سر و کله میزد، خارج از کلیسا در هاوایی متولد و بزرگ شده بود، او در طول زندگی حرفهای خود زیادی قابل پیشبینی بود.
میخاییل گورباچف مردی که ناممکن را ممکن کرد: آزادسازی روسیه از قید کمونیسم پس از 70 سال. او شاهد سقوط امپراتوری شوروی بود. با وجود تلاشهای پوتین برای احیای گذشته، تحولاتی که گورباچف ایجاد کرد هنوز هم به قوت خود باقی است. گورباچف هم برای روسیه یک ضدکلیشه بود. او آشکارا هیچ علاقهای به حفظ خشونتبار قدرت نداشت، سهلگیری و همسویی غیرمعمول او با همسر روشنفکرش، گورباچف را در چشم بسیاری از نخبگان روسی و افکار عمومی فردی بیعرضه نشان میداد. بسیاری تا همین امروز هم درک نکردهاند که او چطور توانست 6 سال در آن پست دوام بیاورد.
و در آلمان، شاید برخی ادعا کنند که زمامداری بلندمدت مرکل به اندازه کافی تحول ایجاد کرده است، اما پیشرفت او قطعا به دوران هلموت کهل نمیرسد، کسی که آلمان را 45 سال پس از جنگ جهانی دوباره متحد کرد. کهل همچنین مغز متفکر اتحادیه مدرن اروپایی بود. اما هلموت کهل با کلیشههای ملی آلمانی همخوانی زیادی نداشت، به خصوص از نگاه نخبگان آلمان.
البته که رهبری به بهترین شکل ممکن قوانین و الگوهای از پیش تعیین شدهای ندارد. با این حال یک چیز مشخص است رفتار کردن بر اساس کلیشههای ملی در این دوره که روزانه با چالشهای غیرمعمول روبرو میشویم، اگر نگوییم نشدنی، کار بسیار دشواری است. تنها یک رهبر غیرمعمول میتواند بریتانیا را از افسردگی برگزیت، ایالات متحده را از تله خود استثناپنداری، روسیه را از شرایط سختی که دارد، و آلمان را ازکمالگرایی از پیش تعیین شدهاش بیرون بکشد.