مردم، قدرت و منافع (102)
نوشته: جوزف استیگلیتز|
ترجمه: منصور بیطرف|
فصل هفتم
چرا دولت؟
پدران بنیانگذار ما متوجه شده بودند که یک رسانه منتقد و مستقل، بخش اساسی هر دموکراسی سالم است. با این حال یک چهره اساسی دیگر برای یک دموکراسی موفق، شفافیت است .
بسیاری از دیدگاههای انتقادی که من در این کتاب پیش رو گذاشتم ترکیبی از شکاکیت همراه با باور کلاهبردارانه – و ناعادلانه – به بازارها نسبت به دولت را دربرداشت. پیش از این، من به این نکته بنیادگرایی بازار (که گاهی اوقات به نئولیبرالیسم تعبیر میشود) ارجاع دادم، یعنی آنکه ایدههایی مبنی بر اینکه بازارها بدون قید و بند به تنهایی کارآمد و باثبات هستند و اینکه اگر ما بگذاریم بازارها طبق میل خودشان کارکنند و اقتصاد را رشد دهند، هر کسی نفع خودش را خواهد برد (که اقتصاد سرریز نامیده میشود). در فصلهای پیشین دیدیم که این ایدهها را کمارزش تلقی میکردند - انگار بحران 2008، سطوح بالای بیکاری و نابرابری عظیم ما به اندازه کافی (بیکفایتی ایده بازار به تنهایی را) ثابت نکرده بودند. اگر دخالتهای بزرگ دولت نباشد تمامی این مشکلات بدتر از این خواهند شد.
همانطور که خاطرنشان کردیم، بازارها در مبناییترین پایه، مجبورند طبق قاعده و مقررات ساختارمند بشوند – حداقل آنکه مانع از آن بشوند که یک بخش یا یک گروه از دیگران امتیاز بگیرند یا آنکه هزینه را بر دیگران تحمیل بکنند (مثلا از طریق آلودگی). آن قواعد و مقررات باید بهطور علنی تنظیم بشوند.
و اینکه بسیاری از چیزها است که بازارها به تنهایی نمیتوانند خودشان انجام دهند- از حفظ محیط زیست گرفته تا سرمایهگذاری از طریق آموزش، تحقیق یا زیرساختارها، یا آنچه دیدیم، فراهم کردن بیمه در برابر بسیاری از ریسکهای اجتماعی مهمی که با آن مواجه میشوند.
بحثهای ادامهدار درباره نقش دولت
سیاست واقعی امریکا در قرن بیست و یکم، از آن دسته سیاستهایی است که اگر آنهایی که به دنبال حفظ استانداردهای زندگی و ارزشهایی که من در این کتاب آنها را دستهبندی کردهام هستند، باید مابقی کشور را ترغیب کنند که سیاستهای جایگزینی وجود دارند که با منافع و ارزشهای آنها منطبقتر است تا وضع فعلی کشور، یعنی: بومیگرایی و حمایتگرایی ترامپ یا «بنیادگرایی بازار»ی که ریگان حدود چهاردهه پیش آن را پیریزی کرد. متاسفانه اغلب اوقات، موضوعات اجتماعی مانند سقط جنین و حقوق همجنسگرایان، توانایی ما را برای مورد خطاب قرار دادن پایههای اقتصاد – از قبیل اینکه ما چگونه میتوانیم با برابری به رشد برسیم - از راه به در برده است.
امروزه، با این حال، مهمترین مانع برای مقبولیت ایدهای که من در این کتاب پیش رو گذاشتهام، فقدان اعتماد به دولت است. حتی اگر کنش جمعی مطلوب باشد، آنهایی که در جناح راست قرار دارند تشویق شدهاند که یک بیاعتمادی گستردهای به دولت داشته باشند.
فقط در صورتی میتوان (به دولت) اعتماد داشت که این عقیده وجود داشته باشد که سیستم سیاسی عادلانه است و رهبران ما هم فقط برای خودشان کار نمیکنند. هیچچیز به اندازه نفاق و شکاف میان آنچه رهبران قول میدهند و آنچه عمل میکنند، تخریبگر اعتماد نیست. پیش از ترامپ، الیت ما و رهبران سیاسی (در هر دو حزب) با سیاستهایی که به نظر میآمد فقط برای کمک به خودشان است شرایطی را برای بیاعتمادی خلق کرده بودند. برندگان واقعی سیاستهایی که آنها در طول دهه 1980 و 1990 پیش بردند، الیت بودند: این ادعا که تمامی بهره مند خواهند شد یک خزعبلات تند برای خدمت به خودشان بود. به همین ترتیب، رکود بزرگ سال 2008 که این سیاستها را آنها پیش آوردند، همان الیت خودشان را نجات دادند: بانکداران پاداش و کار خودشان را نگه داشتند در حالی که میلیونها نفر خانهشان را از دست دادند و دهها میلیون نفر هم شغلشان را. در اینجا یک چیزی غلط بود و آن صرفا یک کنش طبیعی نبود، مثل یک بار سیل در هزار سال. و با این حال، با آنکه تقریبا هر روزه یک رفتار غلط از سوی بانکها و بانکداران ما افشا میشد، اما تقریبا هیچکس پاسخگو نبود. اگر آن غیرقانونی نبود باید غیرقانونی میشد. دولت تعدادی پرونده برای «ظاهرسازی» انتخاب کرده بود، یک بانک کوچک چینی در اینجا و یک بانکدار متوسط در آنجا. اما رهبران بانکها، آنهایی که برای «موفقیتهای» بانکها پاداش بیش از حد برداشته بودند، میلیاردها دلار منفعت، در حاشیه امن باقی ماندند. آنها برای منافع بانکهایشان، نه برای گناهانشان، مدعی اعتبار بودند.
ما سیستمی را در واقع خلق کردهایم که به نظر میآید نابرابریها در عدالت به همان اندازه درآمد، ثروت و قدرت، گسترده بود. هیچ تعجبی ندارد که چرا بسیاری از امریکاییها عصبانی شدند.