رشد اقتصادی الگوبردار نیست

۱۳۹۸/۱۰/۱۴ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۶۰۶۳۹

 آبیجیت بانِرجی و استر دوفلو |

مترجم: منصور بیطرف|

 به رغم تمام نگرانی‌هایی که امروزه در خصوص انفجار نابرابری در کشورهای ثروتمند وجود دارد، آخرین دهه‌های گذشته به‌طور قابل توجهی برای فقیران دنیا خوب بوده است. بین سال‌های 1980 و 2016، متوسط درآمد 50 درصد پایینی از گیرندگان تقریبا دو برابر شده است همچنان که این گروه 12 درصد رشد در تولید ناخالص داخلی جهان را در اختیار داشتند. تعداد آنهایی که با درآمد کمتر از 1.90 دلار در روز زندگی می‌کنند – آستانه بانک جهانی برای «فقر مطلق» – از سال 1990 بیش از نصف کاهش یافته است و از تقریبا دو میلیارد نفر به 700 میلیون نفر رسیده است. در تاریخ بشر هرگز این تعداد افراد از فقر به سرعت خارج نشده‌اند.

پیشرفت‌های وسیعی در کیفیت زندگی حتی برای آنهایی که فقیر باقی مانده‌اند صورت گرفته است. از سال 1990، نرخ مرگ و میر جهانی در حین زایمان به نصف کاهش یافته است. به همین ترتیب نرخ مرگ و میر نوزادان؛ که همین امر سبب نجات زندگی بیش از 100 میلیون کودک شده است. امروزه، جز در مکان‌هایی که اختلالات اجتماعی بزرگی را دارند از سر می‌گذرانند، تقریبا تمامی کودکان، پسران و دختران، به آموزش ابتدایی دسترسی دارند. حتی مرگ و میرهای ناشی از ایدز/ اچ‌ای وی، اپیدمی که زمانی به نظر ناامید‌کننده می‌رسید، بعد از ورود به هزاره سوم اوج گرفت و از آن زمان به بعد کاهش یافت.

بخش بزرگی از اعتبار این موفقیت به رشد اقتصادی برمی‌گردد. علاوه بر افزایش درآمد مردم، بسط پایدار تولید ناخالص داخلی به دولت‌ها این امکان را داده است تا هزینه‌های بیشتری را برای مدارس، بیمارستان‌ها، داروها صرف کنند و درآمدها به سمت فقر منتقل شود. بخش بزرگی از کاهش فقر در دو اقتصاد بزرگ دنیا، چین و هند، که رشد سریعی را داشتند رخ داده است. اما اکنون، همچنان‌که رشد در این دو کشور کاهش می‌یابد، دلایلی برای نگرانی وجود دارد. آیا چین و هند می‌توانند برای اجتناب از «درجا زدن» کاری انجام دهند ؟ و آیا این کشورها دستورالعمل مطمئن‌تری دارند که دیگر کشورها بتوانند از آنها تقلید کنند به‌طوری که آنها هم قادر باشند میلیون‌ها نفر از مردمشان را از فقر خارج کنند؟

اقتصاددانان از جمله خود ما، کل حرفه مان را به بررسی و مطالعه توسعه و فقر گذراندیم و حقیقت ناراحت‌کننده این است که این حوزه هنوز درک مناسبی را از اینکه چرا برخی از اقتصادها توسعه می‌یابند و برخی دیگر خیر، ندارد. در اینجا فرمول واضحی هم برای رشد وجود ندارد. اگر نگاه مشترکی وجود داشته باشد آن نگاه مشترک این است که سریع‌ترین رشد از سمت بازتخصیص منابعی که به‌طور ضعیف تخصیص یافته حاصل می‌شود- یعنی آنکه، سرمایه و کار را به سمت بهره ورترین استفاده از خودشان هدایت کنند. اما در نهایت، بازگشت حاصل از این تخصیص در نقطه‌ای که کشورها برای پیدا کردن استراتژی تازه برای مقابله با فقر نیاز پیدا می‌کنند، ناپدید می‌شود.

   به دنبال رشد

هرچند که کلید کاهش فقر، رشد اقتصادی است اما «رشد سریع‌تر» یا حتی «ادامه برای رشد سریع» بیشتر بیان آرزوها است تا سیاست توصیه شده عملیاتی. اقتصاددانان طی دهه‌های 1980 و 1990 زمان زیادی را صرف همبستگی‌های رشد سراسری کشوری کردند، نوعی از تحلیل که هدف آن پیش‌بینی نرخ‌های رشد که بر مبنای تعدادی از متغیرها قرار داشته باشد. محققان به داده‌ها – مانند آموزش، سرمایه‌گذاری، فساد، نابرابری، فرهنگ، فاصله تا دریا و غیره - می‌چسبیدند تا بتوانند فاکتورهایی را که به رشد کمک می‌کند یا آسیب می‌زند را کشف کنند. امید این بود که بتوانند چندین اهرم پیدا کنند که بتوانند با آن رشد را بالاتر ببرند.

برای این جست‌وجو دو مشکل وجود داشت. اول، همانطور که ویلیام ایسترلی، اقتصاددان، نشان داده است، نرخ‌های رشد برای یک کشور بدون آنکه تغییرات آشکاری در هر چیز دیگری داشته باشد می‌تواند به‌طور عجیبی دهه به دهه تغییر کند. برزیل در دهه‌های 1960 و 1970 در رشد پیش رو جهان بود؛ در حول و حوش 1980 رشد اقتصادی آن کشور برای دو دهه متوقف شد (پیش از آنکه دوباره رشد کند و دوباره متوقف شود). رابرت لوکاس، یکی از بنیانگذاران اقتصاد کلان مدرن، در سال 1988 مقاله‌ای را منتشر کرد که در آن متعجب بود که چرا هندوستان که یک کشور عقب مانده بود چطوری مانند مصر و اندونزی در رشد اقتصادی سرعت گرفت. اقتصاد هندوستان تازه یک دوره 30 ساله رشد را آغاز کرده بود و مصر و اندونزی پشت سر آن قرار گرفته بودند. بنگلادش که مدت کوتاهی بعد از تاسیس آن در سال 1971 مورد تمسخر خیلی‌ها بود، برای اکثر سال‌های 1990 تا 2015 دارای رشد 5 درصدی یا بیشتر بود و در سال‌های 2016 تا 2018 رشد آن از 7 درصد هم فراتر رفت که جزو 20 کشوری که رشد سریع را در جهان داشتند قرار گرفت. در تمامی این موارد، رشد بدون هیچ گونه دلیل واضحی صورت گرفته بود.

دوم، در یک سطح بنیادین‌تر، این تلاش‌ها برای کشف این مورد که چه عواملی رشد را باعث شده، کمتر اهمیت یافته است. تقریبا هر متغیری برای یک کشور مفروض، محصول چیز دیگری است. آموزش را در نظر بگیرید، عامل مثبتی است که با رشد در ارتباط است. بخشی از آموزش، تابعی از موثر بودن یک دولت در راه‌اندازی و تامین مالی مدارس است. اما دولتی که در انجام این کار خوب عمل می‌کند احتمالا در موارد دیگر هم مثلا جاده‌سازی، خوب عمل می‌کند. اگر رشد در کشورهایی با سیستم‌های آموزشی بهتر بالاتر است، در این صورت آیا نباید مدارسی که نیروی کار را آموزش می‌دهند اعتبار بگیرند یا جاده‌هایی که تجارت را آسان‌تر می‌سازند اعتباری برای آنها قایل شد؟ یا چیز دیگری مسوول آن است ؟ ادامه بحث کمی آب را گل آلود می‌کند، مردم در زمانی که اقتصاد خوب عمل می‌کند، حس می‌کنند که متعهد هستند که بچه‌هایشان را آموزش بدهند – پس شاید رشد اقتصادی، آموزش را سبب می‌شود نه چیز دیگر. سعی در اینکه عوامل منحصر به فرد را هادی رشد بدانیم، یک خطای احمقانه است. بنابر این بر همین دلیل، توصیه‌های سیاستی را می‌توان نتیجه گرفت.

پس در این صورت چه چیز برای سیاست‌گذاران باقی می‌ماند؟ در اینجا چندین چیز است که اجتناب کردن از آنها ارزشمند است: تورم بالا؛ نرخ تثبیت ارز که به‌شدت بیش ار حد ارزش‌گذاری شده باشد؛ تنوع کمونیسم به شکل‌های شوروی گونه، مائویستی یا کره شمالی؛ دست بر گلوی بخش خصوصی گذاشتن مثل شیوه‌ای که هند در دهه 1970 داشت که در هر چیز از کارخانه کشتی‌سازی گرفته تا کارخانه کفش‌سازی، دولت بر آنها مالکیت داشت. با توجه به اینکه هرکسی دیگر بدنبال چنین گزینه‌های غلیظی نیست، این توصیه‌ها دیگر امروز مفید نیست.

آنچه اکثر کشورهای در حال توسعه می‌خواهند بدانند این نیست که آیا آنها باید تمامی صنعت بخش خصوصی را یک‌شبه ملی کنند بلکه این است که آنها چگونه باید از مدل اقتصادی چین تقلید کنند. هر چند که چین یک اقتصاد بازار دارد اما تمایل آن کشور به سرمایه داری به‌شدت از مدل آنگلوساکسونی فرق دارد، مشخصه اقتصادی آن کشور با مالیات‌های پایین و مقررات بسیار کم و نقش بسیار پررنگ برای حاکمیت حتی از نوع اروپایی آن متفاوت است. در چین، دولت، چه در سطح ملی و چه در سطح محلی، یک نقش بسیار زیاد در تخصیص زمین، سرمایه و حتی کار ایفا می‌کند. دیگر اقتصادهای آسیای شرقی نیز از مدل سنتی سرمایه داری منحرف شده‌اند و ده‌ها سال است که رشد بالا را تجربه می‌کنند؛ ژاپن، کره جنوبی و تایوان وتمامی مکان‌هایی که دولت از همان ابتدا سیاست فعال صنعتی را در پی گرفته بود، در نظر بگیرید.

تمامی این کشورها پس از آنکه سیاست‌های غیرمرسوم را پی گرفتند موفق شدند. سوال این است که آیا آنها این کار را انجام دادند چون انتخابشان بود یا آنکه چاره دیگری نداشتند. آیا آسیای شرقی فقط همین بخت را داشته است یا آنکه آیا باید از موفقیت آن درس گرفت؟ کشورهایی که طی جنگ جهانی دوم با خاک یکسان شدند، بخشی از رشد سریع آنها ناشی از کارکرد صرف بازسازی آنها بود. علاوه براین، کشورها از کدام تجربیات چینی می‌خواهند تقلید کنند؟آیا آنها باید از چین دنگ شیائوپینگ شروع کنند، یک اقتصاد به‌شدت فقیر با آموزش و بهداشت‌های مراقبتی که قابل مقایسه نبود و یک توزیع درآمد کاملا مسطح ؟ یا با انقلاب فرهنگی که تلاش داشت مزیت‌های نخبگان را جارو کند و هر کسی را در یک میدان یکسان بازی قرار دهد؟ یا با در نظر گرفتن یک تاریخ چهار هزار ساله چینی؟ آنهایی که تجربه اقتصاد آسیای شرقی را در بوق و کرنا می‌کنند تا فضیلت یک روش یا روش دیگر را به اثبات برسانند، در رویا به سر می‌برند ؟ هیچ راهی برای محق بودن چنین روشی وجود ندارد.

خیلی راحت بگوییم که هیچ روش قابل قبولی وجود ندارد تا اثبات کند که چگونه کشورهای فقیر می‌توانند به‌طور دایم به رشد بالا دست یابند. حتی به نظر می‌آید که متخصصان این را هم قبول کرده‌اند. در سال 2006، بانک جهانی از مایکل اسپنس، اقتصاددان، خواست تا کمیسیونی را در خصوص رشد اقتصادی هدایت کند. این گروه در گزارش نهایی خود نشان دادند که هیچ اصول کلی برای رشد وجود ندارد و اینکه دو نمونه از توسعه اقتصادی شبیه یکدیگر نیستند. استرلی هم کارهای خود را به صورت واژه‌های کمتر سخاوتمندانه اینگونه شرح داد: «بعد از دو سال کار در کمیسیونی مرکب از 21 رهبر و متخصص جهان، گروه کاری با 11 عضو، 300 متخصص دانشگاهی، 12 کارگاه آموزشی، 13 مشاوره. بودجه 4 میلیون دلاری، جواب متخصصان به این سوال که چگونه می‌تواند به رشد بالا دست یافت به صراحت این بود: ما نمی‌دانیم اما به متخصصان اعتماد کنید تا آن را ترسیم کنند. »

منبع: فارین افیرز