طعم 2ساله میزهای چوبی

۱۳۹۶/۰۲/۲۷ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۶۶۱۰۹

سپیده اشرفی|

تیزی موهای کوتاه شده‌اش حالا چشم‌های گردش را بیشتر از قبل نشان می‌دهد. دوتا چشم درشت سیاه نشسته میان گردی صورت. مودب سلام می‌کند و به سمت مربی سال قبلش می‌رود. مربی، گندمزار تازه درو شده موهای پسرک را زیر دست می‌گیرد: «خیلی مرد شدی. تازه از مدرسه برگشتی؟» لبخند گشادی روی صورتش می‌نشیند: «بله خانم کلی هم دوست پیدا کردم.» به سختی شیطنت کودکانه‌اش را مهار کرده و با موهایی که در آفتاب برق می‌زند، به مربی‌اش تکیه می‌دهد. اما انگار طاقت نمی‌آورد. فریاد می‌کشد و به جمع دوستان سال قبلش می‌پیوندد. می‌خندد و صدایش پر می‌کشد به آسمان آبی خانه کودک.

یک صف ناموزون از قدهای مختلف. همه سنی را می‌شود اینجا پیدا کرد. 9، 12، 15... لابد محمد خوش‌شانس‌تر از آنها بوده که حالا در یک مدرسه دولتی جای گرفته است. موهای کوتاهش انگار یک نظم همگانی را فریاد می‌زند. خودش می‌گوید در همین مدت اندک دوست پیدا کرده است. می‌نشیند و از مدرسه تازه برای همکلاسی‌هایش تعریف می‌کند. آن یکی که مردتر است، 15سال را تمام کرده است. می‌گوید که به دلیل بالا رفتن سنش نتوانست در مدرسه دولتی حضور داشته باشد.

میان صحبت‌های محمد حرف‌ها را قطع می‌کند به یک‌باره یاد صاحبکارش می‌افتد: «9 هم گذشته باید بروم.» صبح او شاید خیلی زودتر از یک کارمند آغاز شود. از حوالی 7 که می‌شود، صدایشان در حیاط خانه کودک می‌پیچد.

می‌آیند تا در دو ساعتی که در اختیار دارند، درس بخوانند و خودشان را برای سال‌های بعد و مدارس دولتی آماده کنند. مربی‌ها می‌گویند که درس، بهانه است. عشق آنها این روزها ورزش است. یک زمین بازی 3 در 4 کوچک که پناه دایم مردانِ کوچک شده است. از همین حیاط و از همین آمد و شدها هم بود که عده‌یی‌شان به مدارس دولتی رفتند. محمد حالا به زمین بازی نگاه می‌کند و برق نگاهش قد می‌کشد تا تیر دروازه.


خانه‌هایی برای امید به آینده

اینجا شبیه به همان چیزی است که شاید نسل‌های قبل به آن «آمادگی» می‌گفتند و منظورشان لابد همین مهدهای کودک امروز است. کودکان افغان که به گفته خانه کودکی‌ها، بخش زیادی‌شان کودکان کار هم هستند، به این خانه‌ها می‌آیند تا درس بخوانند، ورزش کنند و مهارت‌های زندگی را بیاموزند.

می‌آیند تا آرزوهایشان قد بکشد و لبخندی به پهنای صورت روی لبان‌شان بنشیند. از دو سال قبل که مقام معظم رهبری دستور تحصیل رایگان و پذیرش کودکان افغان در مدارس دولتی را داد، انگار که اهمیت این خانه‌های کودک بیشتر هم به چشم آمد. چه بسیار بودند کودکانی که چاره‌یی جز کار و بودن در بازار نداشتند. کودکی که 12سال داشت اما به میزان دو کلاس ابتدایی هم سواد نداشت.

وارد خانه‌های کودک می‌شد و خود را برای رسیدن به سواد متناسب با سنش، آماده می‌کرد. اصلا انگار از دو سال قبل که دستور تحصیل رایگان‌شان داده شد، تازه خلأ‌ها به چشم آمد. همین هم شد که توان داوطلبان این خانه‌ها شدت گرفت. انگار که در پشت سنگر مشغول باشند؛ آموزش و طعم تحصیل را به کودکان افغان می‌دادند تا تردی میزهای چوبی مدرسه‌ سال‌های بعد بیشتر در خاطرشان جان بگیرد. محمد هم سه سال قبل را در همین مدرسه بود. خودش به آن خانه کودک می‌گوید.

انگار که خانه‌های امید بچه‌های افغان باشد. حالا کوله سنگینش را روی شانه صاف می‌کند و از کنار زمین بازی می‌رود به سمت خانه. می‌رود در کوچه‌ پس‌کوچه‌های ناصر خسرو. خودش چند وقت پیش، از خاطره برخورد با یک معتاد گفته بود. کوچه‌های تنگ و بوی تند موادی که انگار همین حالا یک معتاد را به خلسه برده است. تا همین یک سال قبل اگر همین کوچه‌ها را زیرپا می‌گذاشتی، سرنگ‌های مصرف شده و چهره استخوانی معتادان منظره دایمی بود که کودکان را به سمت خانه کودک می‌رساند. انگار که تونل وحشتی باشد برای کودکانی که نه سهمی از آموزش برابر در ایران دارند و نه به نیکی از آنها یاد می‌شود. کمی زمان برد تا کوچه‌ها از چنین منظره‌هایی پاک شود. حالا چهره سیاه این منطقه قدری سپید شده است. قدم‌های بچه‌ها نیازی به تندتر شدن ندارد. کمتر از قبل هراس ورود به کوچه پس‌کوچه‌های ناصر خسرو را دارند.


مدرسه‌‌ای که ده‌ها میهمان افغان دارد

مثل یک لابیرنت تو در تو شده است. خیابان‌های ناصرخسرو به همان کوچکی گذشته است. می‌گویند که بخش زیادی از این منطقه جزئی از بافت فرسوده است و برای همین برخی خانه‌هایش خراب شده‌اند. مثل یک بافت تاریخی. از چند پیچ که گذر کنی، به خیابان سنگفرش پامنار می‌رسی. مدرسه‌یی در یک فرورفتگی که صدای پسرانش را به آسمان می‌رساند. دبستان پسرانه ولایت فقیه یکی از همان مدارس دولتی است که کودکان افغان را پذیرفته است.

اینجا افغان و ایرانی با هم و در یک میز، تحصیل می‌کنند. مدیر مدرسه اینطور می‌گوید که حتی بچه‌های افغان که در محدوده این مدرسه نبودند هم پذیرش شده‌اند. کریمی معتقد است که محدوده جنوب شهر تهران به نسبت دیگر مناطق، شهروندان افغان بیشتری را در خود جای داده است. میان صدای بلند بازی پسربچه‌ها می‌گوید: «در مجموع 154 کودک در این مدرسه تحصیل می‌کنند که 37 دانش‌آموز افغان هستند.»

او وضعیت بچه‌های افغان را مناسب ارزیابی می‌کند اما اشاره‌یی هم به مشکلات بچه‌های کار می‌کند: « در این مدرسه دو کودک کار داریم که 9 و 10 ساله هستند. قبل از اینکه به مدرسه بیایند، در بازار چای می‌فروختند اما بعد از اینکه به مدرسه آمدند، ساعت کارشان را تغییر دادند. حالا عصرها و بعد از مدرسه دوباره به بازار می‌روند و با یک فلاسک، چای می‌فروشند. در کل موفق شدند طعم تحصیل را تجربه کنند.»

کریمی هم مانند دیگر مربیان، خلأ مهم را در فراموش کردن کودکان کار می‌داند. خودش معتقد است که اگر بتوانند، کودکان کار را هم برای تحصیل در این مدرسه، می‌پذیرند: «قبول کنید که کارهای اینچنینی برای مدارسی مثل ما سود ندارد و تنها به خاطر وظیفه انسانی‌مان این تکلیف را احساس می‌کنیم. از خدا می‌خواستیم که بچه‌های کار هم در این مدارس حضور داشتند اما مساله، قانون است و نمی‌شود کاری کرد.»

کریمی البته به این نکته هم اشاره می‌کند که دو کودک کار با آزمون تعیین سطح توانستند از امکان تحصیل استفاده کنند و شاید دیگر کودکان کار هم در سال‌های آینده از این امکان بهره ببرند؛ مساله‌یی که منوط به آموزش مداوم به کودکان کار است. کریمی در عین حال به مساله رایگان شدن تحصیل کودکان افغان هم اشاره می‌کند: «تحصیل کودکان کار امر تازه‌یی نیست اما رایگان شدن آن موهبتی برای این کودکان است. پیش از دستور رهبری، چیزی حدود 200 هزار تومان باید به حساب دولت واریز می‌شد و بعد از آن هزینه‌هایی وجود داشت اما حالا حتی یک ریال هم از کودکان افغان هزینه دریافت نمی‌شود.»


مدرسه‌ای که 60 درصدشان کودکان افغان هستند

دو کوچه بالاتر از مدرسه پسرانه، دختران دبستانی مدرسه «سعدی» دو سال است که میزبان هم‌کلاسی‌های افغان‌شان شده‌اند. مدیر مدرسه به صراحت می‌گوید که 60درصد بچه‌های این مدرسه افغان هستند. خودش می‌گوید که افغان‌ها درس‌خوان‌تر و مشتاق‌تر هم هستند. میان توضیحات مدیر مدرسه، همهمه بازی بچه‌ها می‌آید. مدیر می‌گوید که دو سال است که آنها هم‌بازی‌ هم شده‌اند. می‌گوید حتی در مواقعی خودش هم اشتباه می‌کند و نمی‌تواند بچه‌های افغان را از ایرانی تشخیص دهد. کودکانی که حالا هم‌خورده‌اند و آهنگ‌شان با هم یکی شده است. در ارزیابی خود از طرح می‌گوید: «آموزش و پرورش تمام تلاش خود را کرد تا این دستور رهبری کامل اجرایی شود اما بخش اداره اتباع و بهزیستی قدری در این رابطه تعلل کردند. مساله برگه سلامت و کفالت چیزی بود که بسیاری از خانواده‌ها را در این میان سرگردان کرد.» گله‌اش از سخت بودن برخی مراحل برای ثبت هویت کودکان افغان است: «خانواده را این‌قدر این‌طرف و آن طرف می‌کنند، هماهنگ نیستند، معطل می‌کنند. خیلی راحت می‌شود ثبت‌نام این کودکان را نهایی کرد اما نمی‌دانم چرا برخی بخش‌ها درست همکاری نمی‌کنند. الماسی مدیر این مدرسه که خودش می‌گوید بیشتر از یک دهه سابقه تدریس به کودکان این منطقه را داشته، از برخی کودکانی می‌گوید که بد سرپرست هستند. الماسی در عین حال این را هم می‌گوید که بچه‌های افغان که در این مدرسه پذیرش شده‌اند، با والدین هستند یا

دست‌کم یکی از والدین‌شان زنده هستند.»

او به صراحت به یکی از شایعه‌های این طرح هم پاسخ می‌دهد: « اینکه می‌گویند اگر کودک همراه مادرش برای ثبت‌نام برود، موفق نمی‌شود چون مادر را به عنوان والد برای ثبت‌نام نمی‌پذیرند، کذب است. خاطرم هست که پدری مدارک بچه را همراه خود برده بود و پیدایش هم نبود. به راحتی برگه کفالت از طرف مادرش گرفتیم و ثبت‌نام شد.»

هر قدر هم که فضا مساعد باشد، بازهم دختران برای خانواده‌های افغان نقش سنتی خود را دارند. بسیاری‌شان به دلیل منع خانواده از تحصیل بازمانده‌اند و آنهایی هم که در حیاط بازی می‌کنند و عطر مدرسه را به مشام می‌کشند نمی‌دانند که تا چه زمانی می‌توانند پشت میزهای چوبی باشند و آرزوهایشان را دنبال کنند.

مدیر دبستان دخترانه سعدی از مشکلاتی می‌گوید که برای خودش ایجاد کرده‌اند. از تهدیدهایی که با آن روبرو شده تا وضعیت برخی دختران را پیگیری نکند. همه این تهدیدها هم از طرف خانواده‌ها بوده است: «در کوچه راه می‌رفتم که مادر یکی از بچه‌ها من را کنار دیوار گیر انداخت. خیلی عصبانی بود. گفت اگر من نخواهم دخترم به مدرسه رود، چه؟ اصلا نمی‌خواهم دخترم به مدرسه برود. راضی‌ام که در خانه بماند.» می‌گوید که اول ترسیده بود اما بازهم پیگیری کرد. پیگیری‌هایی که گاهی همیشه روی زمین می‌ماند و دختران چشم‌بادامی را پشت پرده‌های سفید خانه‌ها و چشم‌به‌راه باقی می‌گذارد. الماسی در میان صحبت‌هایش از نگرانی‌هایی می‌گوید که ریشه همه‌شان آموزش است: «احساس می‌کنم که بعضی از دختران نیاز به آموزش مسائل جنسی دارند. آموزش دغدغه اصلی ماست اما گاهی واقعا خودمان هم درمی‌مانیم که چه کنیم.» او معتقد است که در مراقبت از دانش‌آموزانش تفاوتی میان ایرانی یا افغان بودن آنها نمی‌گذارد.


چرا تحصیل افغان‌ها مهم است؟

اما چرا تحصیل این کودکان مهم است؟ حتی اگر منشور حقوق کودک را کنار بگذاریم، بازهم کودکان افغان و اتباع در ایران نیاز به آموزش دارند که از نیاز فراتر رفته است، این یک حق برای کودکان است. آموزش، حق اولیه کودکان است. چه ایرانی باشند و چه افغان، باید در یک وضعیت برابر کنار دیگر کودکان بنشینند و تنها دغدغه‌‌شان تخته سیاه باشد. به جای هل دادن چرخ گاری در بازار، آموختن و رقابت میان هم‌کلاسی‌ها آرزوی‌شان نه که حق‌شان است. باید بتوانند با خیال راحت و بدون ترس از دستگیر شدن و بازگردانده شدن به افغانستان، قلم به دست بگیرند و مشق کنند. برابری را مشق کنند. از این هم که بگذری، آموزش اتباع برای فرزندان ایران هم لازم است. آموزش برای مهاجرانی که شاید چندان به منطقه‌یی که زندگی می‌کنند آشنا نباشند، نه یک ژست تبلیغاتی که حق مسلم است. شاید اینطور بتوان از نیروی کار و توانِ آنها برای توسعه بیشتر بهره برد. نیروهایی که به قطع، تنها از گذر آموزش می‌توان آنها را وارد چرخه تولید کرد.

«جان‌زهرا» حالا کمی جلوتر می‌آید. مقنعه گشاد و سفیدش را روی صورت لاغرش جابه‌جا می‌کند و می‌خندد. ریزریز می‌خندد و پشت معلمش پنهان می‌شود. انگار که بازی می‌کند.

آخر از سنگر امنش بیرون می‌آید و می‌پرد به آغوش مربی تازه‌اش. دستانش را باز می‌کند و مربی تازه می‌شود مثل یک تنه درخت که در آغوش جان‌زهرا جای می‌گیرد. مربی دست‌هایش را مثل برگ تکان می‌دهد و مهرش را روی سر جان‌زهرا می‌ریزد. چند دقیقه که می‌گذرد، دوستان جان‌زهرا هم کنارش هستند و یک حلقه شکل می‌گیرد دور تنه معلم تازه. ریشه‌هایش دوستی را برایشان استوار می‌کند. چشم‌هایشان را می‌بندند و محکم مربی را در آغوش می‌گیرند.

اینجا دقت هم کارساز نیست. تشخیص ایرانی و افغان از هم سخت است. همه‌شان صورت‌هایی دارند با یک لبخند گنده. چشمانی که برق می‌زنند برای رقابت. مقنعه‌یی سفید به سر دارند و دوان دوان حیاط را گز می‌کنند تا خاطره همه آن زمین‌های بازی 3 در 4 تداعی شود. خاطره همه آن انتظارهایی که ماند پشت درهای خانه.

همه دل‌دل کردن‌هایی که در نهایت کنار رفت و جان‌زهراهایی که پشت میزهای چوبی نشستند. اینجا مشق جان‌زهراها و محمدها، تمرین برابری است. هرچند که پشت چشمان‌شان خاطره کودکانی است که کار برایشان اولویت است و به جای میزهای چوبی، پشت گاری‌های فلزی، حاضری می‌زنند. کودکانی که دل‌شان بین دوستان‌شان است و دست‌هایشان دخل یک زندگی را تامین می‌کند. از دور برای دوست‌هایشان دست تکان می‌دهند و می‌نشینند در انتظار سال تحصیلی جدید. تا شاید این‌بار قرعه به نام آنها بیفتد و مدرسه را زودتر از کار، مشق کنند.

مشاهده صفحات روزنامه