طلسم شوم تولید ناخالص داخلی

۱۳۹۶/۰۳/۱۰ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۶۷۱۲۷

دیرک فیلیپسن |

| استاد آلمانی‌تبار تاریخ اقتصادی در دانشکده سیاست‌گذاری عمومی دانشگاه دوک|

«دشواری نه در ایده‌های نو، بلکه در گریز از ایده‌های قدیمی‌ای نهفته است که شاخه‌هایشان تا هر کنج ذهن آنانی که چون بیشتر ما پرورش یافته‌اند، رسیده است.»

-جان مینارد کینز

مهم‌ترین مناظره‌های سیاسی امروز درون حبابی رخ می‌دهد که به فرضی مشترک محدود شده‌اند: رشد اقتصادی خوب است. بیش از خوب؛ اساسی است. سلامت اقتصادی، موفقیت حکومت‌ها، اهمیت آموزش، معنای زندگی، ایده ذاتی پیشرفت و هرچیزی که پیشش بکشید، صاحب‌نظران راست تا چپ، درون این حباب پیرامونش مشاجره می‌کنند.

در روزنامه‌های کثیرالانتشار، تلویزیون و رادیو، وبلاگ‌ها و توییت‌ها، ترجیع‌بند دست‌نخورده می‌ماند. رشد اقتصادی با الفاظی شرح داده شده است که یادآور موعظه‌های خطاب به مومنان است، «انگار بر لوح‌های سنگی و از جانب خدا بر ما نازل شده است.» - تعبیر مایکل گرین، از موسسه «ضرورت پیشرفت اجتماعی». مصرف‌کنندگان بی‌پروا، متعهدند به بسیار خرج کردن پول‌هاشان در راه رسیدن به رشدی استوار و این همه در اقتصادی سالم رخ می‌دهد.

البته رشد اقتصادها مثل درختان یا بچه‌های خردسال نیست. منظورمان از رشد اقتصادی چیست؟ این سوال مهمی است که تقریبا هرگز پرسیده نمی‌شود. مثل مابقی کسانی که درگیر این بحث بوده‌اند، پاسخ برای من هم غافلگیرکننده بود: شیوه محاسبه رشد در سراسر دنیا، میزان تولید و مصرف را توصیف می‌کند. رشد فعالیت مفید یا توسعه انسانی را اندازه نمی‌گیرد. پایداری را هم اندازه نمی‌گیرد. به‌واقع جای سلامت سیاره هم در این سنجه کاملا خالی است. هیچ مولفه‌یی از روایتمان از موفقیت اقتصادی را به امکان شکوفایی نسل‌های آتی پس از درگذشتمان اختصاص نداده‌ایم.

این واقعیت، حیرت‌انگیز است: ساکن دنیایی هستیم که بر محور رشد بی‌ملاحظه ساخته‌ایم. بی‌ملاحظه از آن جهت که هیچ تاملی، هیچ منظور آگاهانه‌یی در کار نیست. برعکس، بازار این طلسم از آن فرضی رونق می‌گیرد که وجه تمایزش از این قرار است: ۱) بسیار قدرتمند است؛ ۲) عمیقا درونی شده و لذا تقریبا به چشم نمی‌آید؛ ۳) خلاف منطق است؛ ۴) بااین‌حال فعالیت اقتصادی را تعریف می‌کند و بدین‌ترتیب روزبه‌روز بیشتر تیشه به ریشه نسل‌های آینده می‌زند.

پیش‌فرض اساسی آن است که هرچه بیشتر حیات را به کالا تبدیل کنیم، بهتر است: درخت‌ها را به الوار، فسیل‌ها را به سوخت، جو را به زباله‌دانی کربن، دریاچه‌ها را به تفرجگاه، زمین را به پارکینگ، مهارت‌های انسانی را به کار، مکالمه را به چت، کودکی را به گنجینه‌یی برای تبلیغات و بالأخره تحصیل را به سرمایه‌گذاری.

رشد را با یک عدد ناقابل بزرگ می‌سنجند: تولید ناخالص داخلی. این واژه به گوش همه خورده است، معدودی خاستگاه آن را می‌دانند و معدودتر آن‌هایی‌اند که می‌دانند به چه مفهوم است یا چگونه بنیان زندگی‌هایمان را شکل می‌دهد. منطق مرموز آن حتی گاه حسابداران را هم گیج می‌کند.

داستان خاستگاه این مفهوم اهمیت دارد. در اوج رکود بزرگ، هیچ‌کس نمی‌دانست اوضاع چقدر وخیم است. چند نفر بی‌کارند؟ چند کسب‌وکار از هم پاشیده‌اند؟ چه بر سر سرمایه‌گذاری‌ها و درآمد آمده است؟

‌همت تعدادی از سیاستمداران مانند سناتور رابرت لافالت، کنگره نهایتا کمیته‌یی تاسیس کرد تا به‌دنبال اطلاعات حیاتی برای بیرون‌بردن مردم از فقر و یاس برود. گروهی از اقتصاددانان به‌رهبری سیمون کوزنتس نخستین گزارش تفصیلی درباره وضعیت اقتصاد را تهیه کردند. این گزارش که مقدمه شکل‌گیری مفهوم «تولید ناخالص داخلی» شد، عملا سیاست‌گذاری اقتصادی را از دوران تیره‌وتار سابق بیرون کشید. پل ساموئلسن و ویلیام نوردهاوس، این دو اقتصاددان برجسته، تولید ناخالص داخلی را «یکی از بزرگ‌ترین ابداعات قرن بیستم» نامیده‌اند و البته اغراق هم نکرده‌اند.

سپس اقتصاددانان از تولید ناخالص داخلی به عنوان سلاحی کلیدی برای شکست‌دادن فاشیسم در جنگ جهانی دوم استفاده کردند. این سنجه، با ارائه اطلاعات حیاتی درباره سرمایه‌گذاری و تولید ملی، به متفقین امکان داد بدون فلج‌کردن بخش غیرنظامی اقتصاد، در تولید تجهیزات نظامی از متحدین پیشی بگیرند. بی‌تردید تولید ناخالص داخلی را باید یکی از ابزارهای محوری حل‌مساله برای رکود آن دوران و جنگ جهانی دانست.

ولی اندکی پس از پایان جنگ، این ابزارِ حل مساله، خود، به مساله تبدیل شد. با هدایت ایالات متحده، تولید ناخالص داخلی از سنجه‌یی توصیفی به هدفی تجویزی تبدیل شد: از ابزار اندازه‌گیری به هدفی برای دستیابی. از طریق سازوکارهای نظارتی که به‌تازگی در برتن‌وودز و سازمان ملل متحد (بانک جهانی، صندوق بین‌المللی پول و نظام بین‌المللی حساب‌های ملی) طراحی می‌شد، رشد، طبق تعریف تولید ناخالص داخلی، به هدف والای سیاست‌گذاری ملی تبدیل شد؛ انگار که پزشک با مشاهده بیمار گرسنه‌اش، به‌درستی رژیم غذایی حاوی کالری بیشتر را تجویز کند، اما در کمال بی‌ملاحظگی، در ادامه مسیر افزایش نمایی کالری‌ها را به هدف اصلی مراقبت پزشکی تا ابد تبدیل کند.

این ماجرا پیامدهای خطیری داشت: تولید ناخالص داخلی عملا جایگزین بحث و شور سیاسی درباره مقصد و جهت فعالیت‌های اقتصادی شد. این مفهوم به تک‌محرابی تبدیل شد که مردم از راست تا چپ در پیشگاهش دعا می‌کردند تا از بی‌ثباتی سیاسی، تکرار رکود جهانی و فقر رهایی یابند.

در دهه ۱۹۷۰، تولید ناخالص داخلی مشغله ذهنی اصلی چین بود. با فروپاشی امپراتوری شوروی در سال ۱۹۹۱، نظام تولید ناخالص داخلی زمام تمام اقتصادهای بزرگ دنیا را محکم به دست گرفته بود. از پکن تا برازیلیا و از مسکو تا واشنگتن، سیاست‌گذاران با آن بیعت کرده بودند. به‌احتمال زیاد می‌توان گفت که هیچ نظام یا هیچ منطقی هرگز چنین قدرتمند نبوده یا در سراسر دنیا حکمرانی نکرده است.

این بدین معنا نیست که دیگر تفاوت معناداری میان کشورها و فرهنگ‌ها وجود ندارد یا بحث‌های سیاسی خاتمه یافته‌اند؛ اما گفت‌وگوهای موجه تقریبا همگی ذیل طلسم تولید ناخالص داخلی رُخ می‌دهند. به‌سختی می‌توان تیتری مانند «رشد اقتصادی استوار، تهدیدی برای سلامت جهانی است» را تصور کرد؛ چراکه تفکر غالب ما، رشد را با پیشرفت برابر می‌داند، نه افول.

درون این حباب، بحث همچنان ادامه دارد. نقش درست رهبران در دستیابی به تولید ناخالص داخلی بیشتر چیست؟ آیا حکومت باید مروج و تسهیل‌گر نوآوری و رشد باشد یا آن را به بازار بسپارد؟ اگر اقتصاد در مالکیت گروه کوچکی باشد که توجه چندانی به ایمنی و رفاه دیگران ندارند، چه اثری بر رشد دارد؟ نظر به اوج‌گیری تهدیدهای زیست‌محیطی، کدام تحول فناورانه است که وعده نجاتمان را می‌دهد؟ بااینکه بسیاری از رنگین‌پوستان هنوز در کف هرم و بیرون میدان‌اند، آیا اینکه بزرگ‌ترین اقتصاد دنیا تحت رهبری مردی سیاه‌پوست است، باید نگرانی‌مان درباره نژادپرستی را کم کند؟ و مهم‌تر از همه: حالا که همه دستمزدها، سرمایه‌گذاری‌ها، بودجه‌های حکومتی و صندوق‌های بازنشستگی‌مان وابسته به پیش‌رفتن اقتصاد است، چطور جلو کندشدن اقتصاد به‌سمت رکود و پسرفت را بگیریم؟

این موارد و عناوین دیگر به‌شیوه‌های مختلف مورد مطالعه و بحث و رای‌گیری‌اند. همچنین به تفاوت‌های قابل‌توجهی میان کشورهای مختلف، مثلاً دانمارک، چین و ایالات متحده منجر شده‌اند. برخی از نظام‌های مبتنی بر تولید ناخالص داخلی به‌واقع هیولاهای منسوخ و دودزایی‌اند که با زغال‌سنگ پیش می‌روند و مابقی لابد مخلوقات شگفت‌آور فناوری مدرن با آیرودینامیک هوشمندانه و مجهز به پنل‌های خورشیدی. برخی خوشایند و پاک‌اند و حداقل‌هایی از آسودگی را برای همه به ارمغان می‌آورند؛ مابقی کثیف و خشن‌اند که بسیاری از شهروندانشان در کثافت و فقر دست‌وپا می‌زنند.


هدف یکی است

جای پرسش کلیدی خالی است: رشد تولید ناخالص داخلی ما را به کجا می‌رساند؟ با وجود آنکه رشد بی‌کران روی سیاره کران‌دار منطقا ممکن نیست، سیاست‌گذاری‌ها همچنان به «ضرورت گسترش» چسبیده‌اند.

تصور کنید رییس‌جمهور ایالات متحده خواستار خاتمه رشد شود. چنین چیزی در مخیله‌مان نمی‌گنجد. اصل چنین ایده‌یی مضحک به نظر می‌آید. چرا؟ چون «تولید ناخالص داخلی» فقط سنجه غالب دنیا نیست. امروزه این مفهوم نماینده‌ سیستم‌عامل اقتصادهای مدرن است: ‌آیین‌نامه‌یی که چیستی اقتصاد را تعریف می‌کند. چیزی که بر حسب آن سنجیده نشود، جزو اقتصاد رسمی نیست. خدمات داوطلبانه یا زندگی خانوادگی همآنقدر در اقتصاد اهمیت دارند که شور و شوق‌های اجتماعی، شادی، یا زیست‌بوم سالم.

دانلا میدوز، هوادار محیط‌زیست، می‌گوید: «اگر تولید ناخالص داخلی را به عنوان هدف جامعه تعریف کنید، جامعه تمام تلاشش را برای تحقق آن می‌کند. جامعه به‌دنبال رفاه، برابری، عدالت یا کارآیی نمی‌رود، مگر آنکه هدفی تعریف کنید و مرتبا وضعیت رفاه، برابری، عدالت یا کارآیی را بسنجید و گزارش بدهید.» ما به‌دنبال همانی می‌رویم که اندازه‌اش می‌گیریم.

هر چیزی که اندازه‌گیری نشود، سر از یتیم‌خانه فرهنگ درمی‌آورد: در عبادتکده‌ها و اندیشکده‌ها سر میز شام درباره‌اش بحث می‌کنیم؛ اما به واقعیت‌های سخت سیاست‌گذاری و معیارهای کسب‌وکار ربطی ندارد. رابرت کندی در سال ۱۹۶۸ گفته بود رقم تولیدات یک ملت «همه‌چیز را اندازه می‌گیرد... به‌جز آن چیزهایی که به زندگی ارزش زیستن می‌دهند.»

اگر به بیمار گرسنه‌یی غذا بدهیم، بی‌توجهی به کیفیت یا مقصود غذا شاید معقول باشد؛ ولی چنین کاری وقتی آن بیمار بیش‌ازحد غذا خورده و به گرفتگی عروق، درد مفاصل و فشار خون مبتلا باشد، به‌مراتب نامعقول به نظر می‌آید. حتی در کوتاه‌مدت نیز بدی‌های حاصل از رشد اقتصادی بر خوبی‌هایش پیشی گرفته‌اند. تولیداتی که با شتاب روزافزون بیشتر می‌شوند، به‌تعبیر ویلیام گریدر (روزنامه‌نگار و نویسنده) «مزارعی شخم‌خورده از ویرانی» به جا می‌گذارند. کنت بولدینگ به‌کنایه می‌گوید: «هرکس به رشد بی‌کران روی سیاره کران‌دار اعتقاد دارد، یا دیوانه است یا اقتصاددان.»

تغییرات اقلیمی، تُهی‌شدن منابع و متلاشی‌شدن اجتماعات، حدی آستانه‌یی و بازگشت‌ناپذیر دارند. اگر بشریت قصد دارد از چنین واقعه‌یی اجتناب کند، لابد به پایان راه تولید ناخالص داخلی رسیده‌ایم.

این تناقض وجودی در تیتر اخبار هم روشن است. دریک‌سو گزارش‌های روزانه درباره بهترین شیوه دستیابی به رشد استوار را داریم و درسوی‌دیگر هرازگاه گزارش‌هایی روزبه‌روز هولناک‌تر از تغییر اقلیمی، نابرابری و هشدار دانشمندان که برای بقایمان باید کندتر حرکت کنیم: رشد به‌مثابه امری ضروری در برابر رشد به‌مثابه امری غیرممکن. عجیب اینجاست که کمتر کسی از دبیران اخبار می‌فهمد که این تکه‌های پازل کنار هم چه معنایی دارند.

در همین حال، بسیاری از ایده‌های خوبی که شاید بتوانند ما را از این باتلاق نجات دهند، غیرواقع‌بینانه تلقی شده و رد می‌شوند. این کار مصداق تراژدی و طنزِ هم‌زمان است: چون تنها چیزی که به‌وضوح غیرواقع‌بینانه است، ایمان لجوجانه سیاست‌گذاران به رشد مدام تولید ناخالص داخلی است.

وعده تلویحی صنعتی‌سازی و سرمایه‌داری آن بود که بر کمیابی فائق می‌آیند: مردم سراسر دنیا، هریک باتوجه‌به مختصات فرهنگی‌شان، مرغی درون قابلمه و آیفونی در دست خواهند داشت. رشد ثروت به توسعه، شکوفایی عمومی و رفاه بشری ترجمه خواهد شد.

سرمایه‌داری از این لحاظ، هم موفقیت و هم شکست چشمگیری داشته است. هیچ نظام دیگری در طول تاریخ، چنین حجمی از ثروت و آزادی خلق نکرده است و هیچ نظام دیگری هم به پای ویرانگری بالقوه و بالفعل سرمایه‌داری نمی‌رسد. تاکنون، ذی‌نفعان این ثروت به‌ندرت مجبور شده‌اند با ویرانگری ناشی از سرمایه‌داری دست‌وپنجه نرم کنند؛ ولی هم‌اکنون ما، به‌مثابه ساکنان یک سیاره، همگی در معرض تهدیدیم.

نظر به آنچه گذشته است، می‌شود گفت که با فروپاشی کمونیسم (همان الگوی اقتصادی دیگری که باز هم مبتنی بر رشد بود)، رشد سرمایه‌دارانه به‌مثابه تنها گزینه مطلوب، اما پرهزینه مطرح شد. ولی بااینکه تجربه کمونیستی (تاحدی به‌خاطر ناکارآمدی، اتلاف و آلودگی‌هایش) شکست خورد، نظام «تولید ناخالص داخلی» همچنان بر سیاست‌گذاری‌ها حکم‌فرماست. با پایان جنگ سرد، برخی افرادْ این نظام را به عنوان یگانه الگوی باقی‌مانده ترویج می‌کردند یا به‌تعبیر فرانسیس فوکویاما: «پایان تاریخ. » امروزه، نظام مبتنی بر رشد تولید ناخالص داخلی، جهانی‌سازی مدرن را تعریف می‌کند.

در سال ۱۹۸۷، «کمیسیون جهانی محیط‌زیست و توسعه» موسوم به «کمیسیون برانتلند» فراخوانی بین‌المللی برای تغییر فوری مسیر حرکت صادر کرد. این کمیسیون با اشاره به تناقض ذاتی میان رشد اقتصادی جهانی‌شده و بحران پرشتاب اقلیمی، از جامعه جهانی خواست به تصحیح بنیادین مسیر حرکت خود متعهد شود: از رشد ساده فاصله بگیرد و به‌سمت «توسعه پایدار» برود که «نیازهای حال حاضر را برآورده کند، بدون آنکه توانایی نسل‌های آتی برای برآورده‌کردن نیازهایشان را به مخاطره بیندازد.»

اکنون که سه دهه گذشته است، وقت حسابرسی است. چقدر به هدف توسعه پایدار نزدیک‌تر شده‌ایم؟

از سال ۱۹۸۷ تاکنون، جمعیت تقریبا دو برابر شده است و از ۳. ۹میلیارد نفر به تقریبا 7میلیارد نفر رسیده است. همچنین با وجود بهبودهای قابل‌توجه در کارآیی، مصرف منابع تجدیدناپذیر مانند نفت، زغال‌سنگ و گاز نیز دو برابر شده است (در سال ۲۰۱۴، هر امریکایی به‌طور متوسط رقم شگفت‌آور ۹.۳ لیتر نفت در روز مصرف کرده است) . میزان دی‌اکسیدکربن جوّ با نرخ افزایش یکنواخت 1.5 ذره در هر یک‌میلیون ذره، از ۳۳۰ واحد در سال ۱۹۷۲ به ۴۰۰ واحد در سال ۲۰۱۴ رسیده است (اکثر اقلیم‌شناسان بر این باورند که هر رقمی بالاتر از ۳۵۰، به‌معنای خودکشی است) . میزان زباله‌های دیرتجزیه‌شونده اوج گرفته است، جنگل‌های بکر از میان می‌روند و کوه‌های یخ ذوب می‌شوند. تنوع زیستی در محاصره‌یی پرفشار گرفتار شده است. ما به سوی انقراض دسته‌جمعی پیش می‌رویم.

همه این موارد و روندهای مشابه، نتیجه مستقیم رشد تولید ناخالص داخلی بوده و هستند. در طول قرن گذشته، با افزایش جمعیت و رشد ناخالص داخلی (و با وجود افزایش کارآیی در استفاده از منابع تجدیدناپذیر)، تبدیل منابع (دریافت منابع طبیعی، تحویل پسماند و آلودگی) افزایش یافته است.

و فقط محیط‌زیست نیست که رنج می‌کشد. در کلِ طیف، شاهد افت معیارهای رفاه هستیم. نابرابری درون هر ملت و میان ملت‌ها رو به افزایش است، فرصت‌های فراروی جوانان کاهش می‌یابند و بدهی‌های ملی، کنترل مقاومت‌ناپذیر بنگاه‌ها و نیازهای تشکیلات نظامی و امنیتی که اغلب برای پاسبانی از نظام رشدمحور به کار گرفته می‌شوند، توانایی حکومت‌های ملی در هدایت سیاست‌گذاری‌ها را تحت فشار قرار داده‌اند.


هیچ‌یک جور درنمی‌آیند

و بااین‌حال، برخی از بهترین و مستعدترین افراد همچنان مسیر حرفه‌یی خود را به تداوم رشد تولید ناخالص داخلی اختصاص داده‌اند. فحوای بحث‌وجدل‌ها در عرصه سیاست‌ورزی، هم محدود و هم قابل‌پیش‌بینی است: بهترین کار برای پیشبرد رشد چیست: ریاضت اقتصادی یا طرح‌های دولتی؟ خرج‌کردن با کسری بودجه یا محدودسازی بدهی‌ها؟ افزایش دستمزد کارگران یا معافیت مالیاتی برای کسب‌وکارها؟ کسب‌وکارها می‌پرسند که ابداع کدام ابزار یا برنامه‌ کاربردی می‌تواند اشتیاق اعتیادآور دیگری برای مصرف‌کنندگان رقم بزند؟ به این بیمارانی که از فرط چاقی مریض شده‌اند، چگونه می‌توان کالری‌های بیشتروبیشتر فروخت؟

هدف از تدوین سنجه «تولید ناخالص داخلی» آن بود که مقدار انباشته‌ مبادلات بازار (پول‌هایی که دست‌به دست می‌شوند) را اندازه بگیرد. سرمایه طبیعی یا اجتماعی در آن لحاظ نشده بود؛ چون طبیعت و مردم در بازار فقط در قالب کالاهای پولی‌شده دیده می‌شوند. کالا و خدماتی که قیمتی نداشته باشد، ناپدید می‌شود. بدی‌هایی مانند آلودگی، پسماندهای سمی و مخاطرات بهداشتی اصلاً به حساب نمی‌آیند و عجیب اینجاست که محصولات مشتق از این بدی‌ها (پاک‌سازی آلودگی یا سیستم‌های امنیتی که جلوی سرقت اقلام مصرفی را می‌گیرند) کالا به حساب می‌آیند. نابرابری، همانند برابری، اساساً مقوله‌یی نیست که ارزش فکرکردن داشته باشد، مقصود هم نیست.

زمانی که «تولید ناخالص داخلی» با هدفی بسیار خاص تدوین شد، همه اینها معقول بود: به دستاوردن درکی متقن از اینکه «رکود بزرگ» دهه ۱۹۳۰ چقدر گسترده بود یا فهمیدن اینکه ایالات متحده پیش از حمله بعدی‌اش به آلمان هیتلری چند بمب‌افکن بی. ۲۹ دیگر می‌تواند بسازد. ولی امروزه دیگر چندان معقول نیست. از منظر نسل‌های آینده، «تولید ناخالص داخلی» امروزی لابد نمونه‌یی کلاسیک از «حسابداری بی‌حساب‌وکتاب» است.

پذیرش این مساله سنگین است: اینکه اصلی‌ترین شاخص اقتصادی، ما را از صخره هولناکی به پایین پرت می‌کند. پیامدهای ماجرا را که زیرورو کنیم، بالطبع می‌پرسیم که آیا می‌توان سنجه‌یی بهتر را جایگزین سنجه مخدوش «تولید ناخالص داخلی» کرد؟ شاید در این صورت بتوان همچنان پایبند ایده رشد بود. چرا تابع رشدی نباشیم که منطقی هوشمندانه‌تر از «تولید ناخالص داخلی» دارد؟ آیا رشدی که پایدار و از لحاظ اجتماعی مطلوب باشد، ممکن نیست؟

باتوجه‌به میزان دایماً بالای فقر و ناامنی‌ها در سراسر دنیا که زندگی مردم را تهدید می‌کند، انگیزه‌یی که در پس چنین سوالی نشسته است، قابل‌درک است. اکثر مردم، بنا به دلایل اخلاقی و عمل‌گرایانه، مایل‌اند دیگران زندگی خوبی داشته باشند. ولی به همین ترتیب روشن است که رشد بی‌ملاحظه، با بلعیدن منابع و ویران‌کردن سیاره برای همه‌مان، نهایتا کمکی به حال فقرا یا حتی ثروتمندان نمی‌کند. چالش فراروی ما احتمالاً به کنارگذاشتن معیار بی‌ملاحظه «تولید ناخالص داخلی» در اندازه‌گیری برون‌داد اقتصاد محدود نمی‌شود. رشد اقتصادی به‌معنای کلی‌اش، یعنی تبدیل زیست‌بوم و شکل‌های متنوع زندگی موجود در آن به کالاها و خدمات قابل‌فروش، منطقاً با تبدیل منابع گره خورده است. این فرایند، بنا به ذات خود، نمی‌تواند پایدار باشد.

با وجود ادعاهای برخی پژوهشگران بسیار معتبر، هیچ‌‌گونه شاهد یا الگویی در دست نیست که بگوید می‌توانیم رشد اقتصادی را از تبدیل منابع منفک کنیم. به‌بیان روشن جری مندر، آن مدیر تبلیغاتی که بعداً فعال ضدسرمایه‌داری شد، چنین رشدی به «گسترش دایمی منابع و تبدیل مداوم آنها به کالا» نیاز دارد. پایداری چنین فرایندی ممکن نیست. برعکس، سرانجامِ آن همان به‌اصطلاح «قضیه امکان‌ناپذیری» است که هرمن دالی، اقتصاددان سابق بانک جهانی، گفته بود.

فهم این نکته لابد تغییر بنیادین مسیر را لازم می‌کند. جان فولرتن (مدیرعامل سابق موسسه مالی جی‌. پی. مورگان) به یادمان آورده بود که: «قوانین ترمودینامک (دقت کنید: قوانین، نه نظریه‌ها) می‌گویند رشد مادی ابدی روی سیاره‌یی کران‌دار، از لحاظ زیستی‌فیزیکی نمی‌تواند پایدار باشد. تکیه به فناوری برای... منفک‌کردن این دو (افزایش رشد انباشته در عین کاهش تبدیل منابع، برای همه سال‌ها، تا ابد) نشانه تکبری بی‌معناست.»

و یک واقعیت خشک دیگر: رشدی که بر پایه تُهی‌سازی منابع، ازمُدافتادن کالاها، نابرابری و پسماندسازی باشد، بیشتر عامل ایجاد فقر است تا برطرف‌کننده آن. رشد فی‌نفسه شاخص خوبی نیست، مگر آنکه بپرسیم: چه چیزی را رشد می‌دهیم؟ با چه مقصودی؟

تاکنون، نظام ناقص عرضه‌وتقاضا به‌تلویح اینگونه پرسش‌ها را پاسخ داده‌اند. این مسیر که به‌سمت فاجعه می‌رود، ما را به فکر وامی‌دارد: یک سیستم هوشمندتر به چه شکلی خواهد بود؟ شاید نقطه شروعمان، سنجه‌هایی باشند که نیازها و خواسته‌های مردم را نشان دهند. اطلاعاتِ روزبه‌روز تخصصی‌تر درباره مواردی مانند فروپاشی زیست‌بوم، تولید کل‌نگر (با نگاه به چرخه طبیعی فرایندها)، شاخص‌های پیشرفت اجتماعی یا ثبات سیستم‌ها و اجتماع‌های پیچیده درهم‌تنیده می‌تواند به درد بسیاری از سیاست‌گذاران بخورد. برخی اقتصاددانان نیز هواداری از افزایش ظرفیت‌های بشری و آزادی در «اقتصادی هوشمند» به‌جای افزایش تبدیل منابع را آغاز کرده‌اند.

برای تدوین و طراحی چنین سنجه‌هایی، اجتماعات محلی، ملی و جهانی باید باب گفت‌وگوی عمومی بادوام، سنجیده و دموکراتیک درباره اینکه «می‌خواهیم چه تولید بکنیم؟» و «با چه مقصودی؟» را باز کنند. وظیفه من، در مقام تاریخ‌نگار، نشان‌دادن آن گام‌هایی است که تا رسیدن به این نقطه برداشته‌ایم. آنهایی که مهارت لازم برای آغاز گفت‌وگوهای مردمی سنجیده را دارند، باید با دنبال‌کردن همین سیر، در طراحی اهداف جدید به ما کمک کنند؛ آنگاه اقتصاددانان و حسابداران می‌توانند به ما کمک کنند که سنجه‌ها را برای دستیابی به این اهداف از نو طراحی کنیم.

جهت‌گیری فعالیت اقتصادی باید از رشد به‌سمت توسعه، از بیشتر به‌سمت بهتر، از بی‌ملاحظه به‌سمت هوشمند، از حیات کالاها به‌سمت حیات بهتر، تغییر یابد. شاید آنگاه بفهمیم که نیازهای جهان‌شمول بشر (نیاز به اجتماع‌های قدرتمند و پایدار، نیاز به گسترش ظرفیت‌های بشری و کار معنادار) فقط زمانی محقق می‌شوند که طلسم این رقم ناچیز بزرگ را بشکنیم.

منبع: کرونیکل

مشاهده صفحات روزنامه