تنهایی دونالد ترامپ
مولف: ربکا سولنیت|
مترجم: محمد معماریان|
روزی روزگاری، کودکی در خانوادهیی ثروتمند به دنیا آمد که هیچ کم نداشت، ولی حس کمبودی بیحد و بیانتها و آزارنده و حریصانه بر او چنبره زده بود. او بیشتر میخواست و به آن رسید و باز هم بیشتر میخواست و تا همیشه بیشتر میخواست. او یکجفت چنگال نارنجیرنگ در کف اقیانوس بود که پیوسته میدوید، چنگ میزد و بیش از پیش میخواست. یک خرچنگ مردارخوار، یک خرچنگ دریایی و همزمان یک دیگ خرچنگپزی. یک موریانه، یک حاکم مستبد در رأس امپراتوریهای کوچکش. در ابتدا با ثروتی که به او رسید جهش کرد، بعد میان جیببرها و اوباشی رفت که تا وقتی به دردشان میخورد به او حال میدادند و شاید این حال در جایی باشد که دوام افراد بسته به وفاداریشان به شخص است تا زمانی که خیانت کنند، نه به قواعد و مطمئنا نه به قانون یا اصول و لذا هفت دهه را به ارضای اشتهایش گذراند و به مشق مجوزی که داشت تا دروغ بگوید، تقلب کند، بدزدد و دستمزد کارگران را ندهد، گندکاری کند، ولشان کند، سراغ اسباببازی بعدی برود و ویرانهیی از آن به جا بگذارد.
قرار بود کار او ساختن باشد، اما شکستن شد. او ساختمانها و زنان و بنگاهها را تملک میکرد و با همهشان یکجور برخورد داشت: تبلیغشان میکرد و رهایشان میکرد، کارش به ورشکستگی و طلاق میکشید، بین شکواییهها قدم میزد مثل چوببرهای عهد عتیق که روی الوارهای شناور به سمت کارخانه قدم میزدند، ولی تا زمانی که در عالم سفلای کارچاقکنهایش بود، قانونها شل بودند و اجرایشان شلتر و او میتوانست شناور بماند. ولی اشتهای او ته نداشت و قمار کرد تا قویترین مرد دنیا شود و برنده شد، بیآنکه بداند چه آرزویی در سر پرورانده است.
به او که فکر میکنم، یاد روایت پوشکین از افسانه قدیمی «ماهیگیر و ماهی طلایی» میافتم. ماهی طلایی که به تور ماهیگیر پیر میافتد، زبان باز میکند و میگوید آرزوهای ماهیگیر را برآورده میکند تا در عوض او را دوباره به دریا بیندازد. ماهیگیر هیچچیز تقاضا نمیکند، ولی بعد ماجرای برخورد تصادفیاش با این موجود جادویی را برای همسرش تعریف میکند.
همسر ماهیگیر او را میفرستد تا یک طشت لباسشویی نو بخواهد و بار دوم یک کلبه که جایگزین آلونکشان شود و این آرزوها برآورده میشوند و همینطور مغرورتر و حریصتر میشود تا اینکه ماهیگیر را میفرستد که تقاضا کند زنش ثروتمند شود، ساکن در عمارتی اعیانی با خدمتکارانی که نوکریاش را بکنند و باز هم همسرش را سراغ ماهی طلایی میفرستد. پیرمرد میرود و سر بر آستان ماهی میگذارد، چون هم از تقاضاهایش شرمسار است و هم از اشتهای همسرش گریزی ندارد و زن ماهیگیر ملکه میشود و به درباریان و اشرافش میگوید شوهر را از قصرش بیرون کنند. میشود گفت که ماهیگیر استعارهیی از آگاهی (آگاهی از دیگران و از نسبت خود با دیگران) است و همسرش استعارهیی از هوس.
در نهایت، زن ماهیگیر آرزو میکند که فرمانروای دریا و خود ماهی شود و تا ابد آرزوهایش را به زبان بیاورد و پیرمرد به دریا بازمیگردد تا به ماهی بگوید (برایش درددل کند) از آخرین دور آرزوها. ماهی اینبار هیچ نمیگوید، فقط دمش را تکان میدهد و مرد که رو برمیگرداند، همسرش را در ساحل میبیند که با طشت رختشویی شکستهاش در آلونک سابقشان نشسته است. این قصه روسی میگوید که زیادهخواهی مخاطرهآمیز است و باید بس کرد و زیاده از حد که داشته باشی، هیچ نداری.
آن کودکی که قدرتمندترین مرد دنیا شد، یا حداقل ساکن همان ملکی شد که سلسلهیی از قدرتمندترین مردان دنیا ساکنش بودهاند، رییس یک کسبوکار خانوادگی بود و بعد ستاره یک برنامه غیرواقعنِما شد، برنامهیی بر پایه این داستان خیالی که او امپراتور باوقار یک تشکیلات است، نه لودهیی که خود را ناخوانده تحمیل میکند. هر کدام اینها، تالار آیینهیی بود برای پاچهخاری فهم او از خویشتنش و آن خویشتن یگانه سازه او بود که دایم رفیع و رفیعترش میکرد و هیچگاه رهایش نکرد.
اغلب به مردانی (و گاه، البته به ندرت، زنانی) برخوردهام که چنان در زندگیشان قدرتمند شدهاند که هیچکس نمانده تا به آنها بگوید کجا بیرحم، بر خطا، ابله، پوچ و نفرتانگیزند. بالاخره هیچکس در دنیای آنها نمانده است، چون وقتی میل نداشته باشید که بشنوید دیگران چه حسی دارند و چه نیازی، وقتی اهمیتی ندهید، پس وجود دیگران را هم نمیپذیرید. بدین منوال، آنکه در صدر بنشیند تنهاست. انگار که این مستبدان حقیر در دنیایی به سر میبرند که هیچ آیینهیی راستگو نیست، هیچکسی نیست، در دنیایی که زمین هم جاذبه ندارد و آنها از پیامد خطاهایشان مصوناند.
اسکات فیتزجرالد درباره زوج ثروتمندی که محور گتسبی بزرگ بودند نوشت: «آنها لاابالی بودند... اشیا و موجودات را در هم میکوبیدند، بعد پناه میبردند به پولشان، یا لاابالیگری بیمنتهایشان، یا آنچه آنها را کنار هم نگه داشته بود و تمیزکاری گندکاریشان را به دیگران میسپردند.»
پیرامون برخی از ما را آدمهای ویرانگری گرفتهاند که وقتی بینهایت ارزشمندیم میگویند بیارزشیم، وقتی زیرکیم میگویند ابلهیم، وقتی موفق میشویم میگویند شکست خوردهایم. ولی قطب مخالف آنهایی که شما را پایین میکشند، آنهایی نیستند که بادتان میکنند و چاپلوسیتان را میکنند. قطب مخالف آن ویرانگران، همتایان شمایند که از لطف دریغ ندارند اما از شما حساب و کتاب میکشند، آیینههای راستگویی که کیستی و کردارتان را بازتاب میدهند.
بازخوردهایمان، عدمتحملمان نسبت به پستی و خطا، تقاضایمان که افراد پیرامونمان بشنوند و احترام بگذارند و واکنش نشان دهند، با همینهاست که همدیگر را صادق و نیک نگه میداریم، به شرط آنکه مجاز به چنین کارهایی باشیم، به شرط آنکه آزاد باشیم و برای خود ارزش قائل باشیم. میتوان یک گفتمان اجتماعی مردمسالار داشت که در آن به ما یادآوری شود دیگران هم مثل ما در محاصره میلها و ترسها و احساساتند. در جنبش اشغال والاستریت، پیرزنی بود که دایم به یادم میآمد که میگفت: «ما برای دستیابی به جامعهیی میجنگیم که همه در آن مهماند.» مردمسالاری ذهن و قلب و البته اقتصاد و سیاست، باید چنین شکل و شمایلی داشته باشد.
امسال هانا آرنت بسیار به دردمان میخورد، که خودِ این یعنی یکجور هشدار. و کتابهایش خوب میفروشند، بهویژه ریشههای توتالیتاریسم. او سوژه یک مقاله عالی در لسآنجلس ریویو آو بوکز و گفتوگویی بین لیندسی استونبریج (پژوهشگر) و کریستا تیپت (روزنامهنگار) در برنامه رادیویی «پیرامون هستی» بوده است. استونبریج اشاره میکند که آرنت هوادار اهمیت نوعی دیالوگ درونی با خویشتن بود، هوادار انشقاقی انتقادی که در آن از خودتان بازجویی میکنید. یک گفتوشنود واقعی میان ماهیگیر و همسرش را تصور کنید. «کسانی که از پس این کار برآیند، آنگاه واقعا میتوانند سراغ گفتوشنود با دیگران و سپس قضاوت دیگران بروند. و آنچه آرنت «ابتذال شر» مینامید، ناتوانی در شنیدن صدای دیگر است، ناتوانی در دیالوگ با خود یا تخیل دیالوگ با دنیا، با دنیای اخلاقی.»
برخی از قدرتشان استفاده میکنند تا این دیالوگ را ساکت کرده و در آن خلأیی زندگی کنند که فهم روزبهروز تحریفشدهتر و مخدوشترشان از خویشتن و معنا، آن را خلق کرده است. انگار که در یک جزیره غیرمسکونی جنون به سرتان بزند و اطرافتان جز متملقان (و خدمات رفاهی دلخواهتان) نباشد. انگار که یک قطبنمای مطیع داشته باشید که بگوید شمال آنجاست که شما میخواهید. حاکم مستبدّ یک خانواده، یک کسبوکار کوچک یا یک تشکیلات بزرگ، یا یک ملت. قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق اغلب آگاهی صاحبانش را فاسد میکند. یا آن را میکاهد: خودشیفتگان، جامعهستیزان و خودمحوران کسانیاند که در نظرشان، دیگران وجود ندارند.
از شکستها و دشواریهاست که نسبت به خودمان و دیگران آگاهی به دست میآوریم: به دنیایی عادت میکنیم که همیشه حول ما نمیچرخد و کسانی که مجبور نشوند با این ماجرا کنار بیایند، شکننده میشوند و ضعیف و ناتوان از تحمل مخالف و معتقد به اینکه باید همیشه دلخواهشان رخ بدهد. بچهپولدارهایی که در کالج میدیدم چنان خود را به این سو و آن سو میزدند انگار که میخواستند دیواری پیرامونشان باشد که به آن بخورند، جست و خیز میکردند انگار که میخواستند جاذبهیی باشد تا زمین بخورند، ولی والدین و امتیازاتشان نمیگذاشت تورهای ایمنی و ضربهگیرها از اطرافشان برداشته شود، به دیوارهایشان بالشتک ایمنی میچسباند و اوضاع را راست و ریس میکرد و بدینترتیب همه کارهایشان بیمعنا میشد، یعنی هیچ و هیچ پیامدی نداشت. آنها مثل فضانوردی در فضای بیرون جو شناور بودند.
برابری، ما را صادق نگه میدارد. همتایانمان به ما میگویند که کیستیم و چه میکنیم تا همان خدمتی را در زندگی شخصی به ما عرضه کنند که مطبوعات آزاد در جامعه کارا عرضه میکند. نابرابری دروغگوها و توهمها را میآفریند. ضعفا باید تدلیس کنند (برای همین است که بردگان و خدمتکاران و زنان به دروغگویی شهره شدهاند) و قدرتمندان ابله میشوند به خاطر دروغهایی که زیردستان خود را وادار به گفتنشان میکنند و به خاطر بینیاز بودن از فهمیدن دیگرانی که در نظرشان هیچکساند و به شمار نمیآیند و ساکت شدهاند یا یاد گرفتهاند باب طبع ایشان حرف بزنند. برای همین است که همیشه بیتوجهی را قرین امتیاز میدانم، چون محرومیت نزد صاحبان امتیاز به شکل بیتوجهی درمیآید. وقتی صدای دیگران را نشنوید، آنها از خیالتان میروند، غیرواقعی میشوند و شما میمانید در میانه شورهزاری که فقط خودتان ساکن آن هستید و اگر وجود دیگران از آن جهات اصلی و کلیدیاش از خیالتان خارج شود، این وضعیت لاجرم شما را محتاج میکند اما علتش را نمیفهمید. اصل این بحث درباره نیازی است که بعید است زبانی برای بیانش داشته باشیم، یا حداقل گفتوگوی آشنایی دربارهاش نداریم.
مردی که آرزو میکرد، قدرتمندترین مرد زمین شود و به دست تقدیر و مداخلهها و یک سلسله فاجعهها آرزویش برآورده شد. لابد در خیال خود داشته که قدرت بیشتر یعنی چاپلوسی بیشتر، تصویر باشکوهتر، تالار آیینه بزرگتری که عظمت او را بازتاب میدهد. ولی او درک درستی از قدرت و اهمیت نداشت. این مرد برای دوستان و آشنایان، همسران و خدمتکاران قلدری کرده بود و برای واقعیتها و حقیقتها هم قلدری کرد، چون پافشاری میکرد که او برتر از آن آدمهاست، برتر از این واقعیتها و حقیقتهاست، که اینها نیز باید تسلیم اراده او شوند. واقعیتها تسلیم نشدند، اما افرادی که او برایشان قلدری میکرد وانمود کردند که چنین شده است. یا شاید هم او فروشندهیی بود که حرفها را یکی پس از دیگری پرتاب میکرد و هریک را به محض خروج از دهانش رها میکرد و دنبال نمیگرفت. یک شبح گرسنه همیشه دنبال چیزهای بعدی است، آخرین چیز وجود ندارد.
این یکی خیال میکرد که قدرت در او میآرامد و بزرگش میکند، مثل شاه میداس [در اسطورههای یونان] که هرچه را لمس میکرد طلا میشد. اما قدرت ریاستجمهوری فرقی با گذشته نکرده است: یک نظام مبتنی بر همکاری، قدرتی مبتنی بر میل مردم به اجرای فرامینی که رییسجمهور میدهد و میلی که ناشی از احترام رییسجمهور به قانون، حقیقت و مردم است. مردی که فرمانی دهد که تبعیت نشود، ناتوانیاش را مثل رختی چرک آویزان کرده است. یکی از روزهای آغاز امسال، یکی از سوگلیهای این رییسجمهور اعلام کرد که قدرت رییسجمهور بیچونوچرا خواهد بود. حاکمان مستبدی هستند که شاید چنین چیزی بگویند و ترس در دل زیردستان خود بیندازند، چون به قدر کافی ترس در آنها تزریق کردهاند.
حاکم مستبد واقعی وابسته به قدرت همکاری نیست، بلکه فرمانش حقیقتا قدرتی دارد که به دست گردنکلفتها، آدمکشها، اشتازی۲، اساس و جوخههای مرگ اجرا میشود. حاکم مستبد واقعی، نظام حکومت را مطیع خود کرده تا به جای قوانین یا آرمانهای کشور، به او وفادار باشد. این مردی که دلش میخواست حاکم مستبد شود، نمیدانست در نظامی است که بسیاری از مسوولان حکومت و شاید اکثر افرادی که عضو حزب او در قوه مقننه نیستند، به قانون و اصول وفادارند، نه به او. سوگلی او گفت رییسجمهور بیچونوچرا خواهد بود و ما خندیدیم. او مثل درباریها، روسای افبیآی و اناسای و مدیر اطلاعات ملی را خواست تا به آنها بگوید شواهد را مسکوت کنند، تحقیقات را متوقف کند و دید که وفاداری آنها به چیزی جز اوست. او در کمال اندوه دریافت که ما هنوز رنگ و بویی از دموکراسی داریم و نمیتوان مطبوعات آزاد را به سادگی متوقف کرد و خود مردم نمیپذیرند که هراسانده شوند و هرجا که بشود او را مسخره میکنند.
از فرمانهای این لوده امریکایی اطاعت نمیشود، اسرارش با چنان سرعتی درز میکنند که دفترش انگار فوارههای کاخ ورسای است، یا یک صافی پرسوراخ (بهار امسال یک مقاله خارقالعاده در واشینگتنپست با «سی» منبع بینام منتشر شد)، حتی یک حزب اقلیت که انتظار نمیرفت مانع خاصی در برابر قدرت باشند هم تیشه به ریشه دستورکار او میزند، قوه قضاییه فرمانهای اجرایی او را یکی پس از دیگری معلق میکند و رسواییها مثل زخم و دمل سر باز میکنند. به جای یک دیکتاتور حکمران بر هرزههای مسابقات زیبایی، کازینوها، مجتمعهای مسکونی لوکس، دانشگاههای قلابی که مدرک قلابی میدهند اما بدهی واقعی روی دوش دانشجو میگذارند، برنامههای قلابی واقعنِما که در آنها اربابِ سرنوشتِ قلابی دیگران بود و داور ارزشها و معانی؛ به جای همه اینها، او مضحکه شانس و اقبال شده است.
او همان همسر ماهیگیر پیر است که آرزوی همهچیز را داشت و دیر یا زود همهچیز از کف او میرود. همسر ماهیگیر بعد از سلسله آرزوهایش، فقیرتر از قبل جلوی آلونکش نشست چون اینبار علاوه بر فقرش صاحب خطاها و غرور ویرانگرش هم بود، چون میتوانست جور دیگری باشد اما موجب شد که قدرت و جلال او را زمین بزنند، چون بیگدار به آب زده بود.