فصل دوچرخه
رئوف شاهسواری|
در مسیر که داشتم میآمدم دفتر روزنامه، گوشم ناخواسته صحبت دختربچه خردسالی را با مادرش شنید.
_مامان مامان، کجا داریم میریم؟
_میریم برای داداشی کاپشن بخریم.
مامان کاپشنم رو در بیار خیلی گرممه.
_نه عزیزم سرما میخوری.
_چرا سرما میخورم، مگه همیشه نمیگفتی که آدم زمستون سرما میخوره الان که تابستونه! مامان من میگم بهتره بریم برای داداشی دوچرخه بخریم.
مادر که به نظر میرسید گرما او را هم مستاصل کرده خطاب به راننده تاکسی درآمد که: لطفا جلو فروشگاه دوچرخه فروشی نگه دارید و شنیدم که میگفت:
_آره مادر بذار کاپشنت رو در بیارم. آبان ماه و این گرما، نمیفهمم!
با خودم گفتم؛ همه استیصال ما آدما از ناآشناییمان با زبان پدیدههاست. پدیدههای علمی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و طبیعی. پدیده طبیعت هم که فکر میکنیم مهارش کردهایم، اگر زبانش را به درستی نفهمیم، جایی یقهمان را میگیرد که فکرش را نمیکردیم. ما آدما این را در روابطمان با یکدیگر هم دیدهایم به این معنی که هر فردی پدیدهیی جداگانه است با زبانی متفاوت و گاه چندزبانه. اگر زبان هم را نفهمیم روابطمان نتیجهیی جز گرمی نابخردانه و برودت نابهنگام در بر نخواهد داشت و البته نخواهیم فهمید، چرا. نظر شما چیست؟