پدرسالاری ا ختیارگرایانه
«سقلمهها» ابزاری که «تالر» و همکارش «سانستین» ترویج میکنند، شهروندانی منفعل بهوجود میآورد
مولف: هنری فارل مترجم: محمد معماریان
ووکس ریچارد تالر استاد دانشگاه شیکاگو بهخاطر سهمی که در اقتصاد رفتاری ایفا کرده است برنده جایزه نوبل اقتصاد شد. اقتصاد رفتار حوزهیی از اقتصاد است که بررسی میکند، سوگیریهای روانشناختی چطور مردم را به کارهایی وامیدارد که از منفعتطلبی عقلانی محض فاصله دارد.
ولی سیاستگذاران لابد به دلیل دیگری با او آشنایند. او و همکارش کس سانستین از دانشکده حقوق دانشگاه هاروارد، مسوول طراحی و ترویج مفهوم «سقلمهها» بهعنوان یک ابزار سیاستگذاریاند. در طول دهه گذشته، سیاستگذاران در سراسر دنیا بر مبنای ایدههای تالر و سانستین، واحدهای سقلمه حکومتی و برنامههای دیگری را تاسیس کردهاند که هدفشان هدایت مردم به سوی انتخابهایی است که به نفع و صلاحشان باشد. سقلمهزنی مد شده است.
هم کاسبکارها و هم حکومتها میتوانند از سقلمهها برای شکل دادن به رفتار کارکنان، مشتریان و شهروندان استفاده کنند. یک مثال کلاسیک سقلمه شرکتی است که بهطور خودکار کارکنانش را در یک برنامه خوب بیمه بازنشستگی ثبتنام میکند، اما به آنها اجازه میدهد که در صورت تمایل از آن برنامه خارج شوند. در وضعیتی که سقلمهیی در کار نباشد، کارکنان باید فعالانه تصمیم بگیرند که در یک برنامه بازنشستگی ثبتنام کنند. مطالعات نشان دادهاند که اگر اختیار کارکنان در قالب خروج (نه ثبتنام) باشد، نرخ ثبتنام بالاتر میرود.
تالر و سانستین استدلال میکنند که سقلمهزنی، یک روش برد-برد است. این روش بر خلاف مقررات سنتی، افراد را مجبور به اتخاذ تصمیمهایی نمیکند که میلی به آنها ندارند. ولی بر خلاف رویکرد «لسهفر» یا آزاد هم فرض نمیکند که باید افراد را به حال خود گذاشت تا بدون مداخله بیرونی، انتخاب کنند. رویکرد آنها در عوض چنان ساختاری به انتخابها میدهد که افراد سقلمه میخورند تا انتخابی کنند که احتمالا به نفع آنهاست. به تعبیر تالر: «اگر میخواهید کسی یک کار خاص را انجام بدهد، آن کار را ساده بکنید. اگر میخواهید مردم غذاهای سالمتر بخورند، غذاهای سالمتر را در کافهتریا بگذارید، پیداکردن آنها را سادهتر کنید، کاری کنید که مزه بهتری داشته باشند. لذا در هر جلسهیی میگویم: «سادهاش کنید!»»
خب چه ایرادی دارد؟
چنانکه کاسما شلیزی از موسسه کارنگیملون و من در جای دیگری بحث کردهایم، «حکمرانی با سقلمهزنی» در حد یکجور تکنوکراسی است که در آن، کارشناسان بهتر از مردم عادی میدانند چه انتخابهایی به نفعشان است. این شاید در برخی موقعیتها درست باشد، ولی همیشه یا حتی اکثر اوقات درست نیست، اگر مردم عادی دیگر فرصت مناسبی برای بیان ترجیحاتشان نداشته باشند.
شکلهای سنتی سیاستگذاری مردمسالارانه نیز به کارشناسی تکیه میکنند، اما سازوکارهای اصلاحیشان بهتر از سقلمهسالاری است چون مردمی که به قدر کافی از یک حکم خاص عصبانیاند شاید انگیزه یا مشوق آن را داشته باشند که شکایت کنند و خودشان را علیه آن سازماندهی نمایند. در مقابل سقلمهسالاریها مصون از آن بازخوردی هستند که میتواند در اصلاح امور به آنها کمک کند.
این نکته زمانی روشنتر میشود که یک اسم دیگر روی سقلمهسالاری بگذاریم. کریس هایز در توییترش درباره پدیدهیی نوشته است که اسمش را «دردسرسالاری» میگذارد: تمایل به اینکه یک کار پردردسر شود تا تعداد کمتری از مردم سراغ انجامش بروند. هایز در این باره مینوشت که جمهوریخواهان رای دادن را برای بسیاری گروهها دشوارتر میکنند (مثلا ارائه کارت شناسایی رأیدهنده را اجباری میکنند)، اما شرح و توصیف او درباره شرکتهای بیمه هم صدق میکند که هر کاری از دستشان برآید میکنند تا نگذارند ادعانامه پر کنید، یا مجلات که مشترکشدن را ساده میکنند اما اگر بخواهید تجدید خودکار اشتراکتان را متوقف کنید باید به محضر بروید و سه نسخه از یک فُرم را امضا کنید و هفت شاهد هم با جوهر قرمز زیر آن را تایید کنند. (تالر و سانستین به اختصار درباره این مثال حرف زدهاند).
ساختاردهی به انتخابها به گونهیی که کاری که میخواهید مردم انجام بدهند ساده شود و کاری که نمیخواهید انجام بدهند همچون یک دردسر به چشماید، فقط در محدوده آن پدرسالاری خیراندیشانهیی نمیماند که تالر دوست دارد؛ بلکه به زمینههایی سراسر متفاوت هم منتقل میشود.
اقتصاد رفتاری، الهامبخش رویکردهای جدید در سیاستگذاری
سقلمهکراسی پیامد طبیعی استدلالهای اقتصادی تالر است. اقتصاد رفتاری با فاصله گرفتن از اقتصاد خرد کلاسیک و نظریه بازیها، میپذیرد که خدشههای نظاممندی در تصمیمگیریهای ما در زندگی واقعی وجود دارند، و مردم اغلب تشخیص نمیدهند که چه چیزی به صلاحشان است. (و حتی وقتی هم که بدانند، شاید خودداری و پرهیز کافی جهت تصمیمگیری درست، برایشان دشوار باشد).
این بصیرتها نسخههایی بسیار متفاوت از اقتصاد سنتی را برای سیاستگذاری تجویز میکنند. اگر معتقد باشید که انسانها کاملا عقلاییاند، میتوانید آنها را به حال خود بگذارید تا تصمیمهایی بگیرند که نیازها و منافع شخصیشان را به بهترین نحو برآورده کند. در مقابل اگر معتقد باشید که توانایی انسانها برای دانستن منافعشان و اقدام بر اساس آنها مخدوش است، شاید بخواهید به آنها کمک کنید تا تصمیماتی بگیرند که به نفعشان است (به شرط آنکه مدیر مهربانی باشید)، حتی اگر [این تصمیمها] مغایر با انتخابهایی باشد که بدون کمک شما میگرفتند.
ولی در اینجا با یک مساله اخلاقی بالقوه مواجه میشوید. وقتی بهجای اینکه تصمیمگیری را به خود افراد بسپارید خودتان تصمیم میگیرد که چه چیزی به صلاحشان است، قدری از خودمختاری و استقلالشان را از آنها گرفتهاید. همچنین این خطر وجود دارد که اشتباه کرده باشید. شاید آن انتخابی که به نظرتان برای اکثریت مردم بهترین گزینه است، برای اقلیتی از آنها به وضوح خطا باشد.
به همین دلیل است که تالر و سانستین سراغ سقلمهزنی میروند، نه دیکتاتوری خیراندیشانه (یا اگر نخواهیم خیلی هم آبوتاب بدهیم، یک سیستم حکمرانی که مجلس قانونگذاری قوانینی را تصویب میکند که توسط تکنوکراتها طراحی شده است تا مردم را وادار به انجام کار «درست» بکند). شما مردم را مجبور به انتخاب درست نمیکنید. بلکه چیدمان انتخابهایشان را به طریقی میسازید که خودبخود به سمت انتخاب «درست» هدایت شوند مگر آنکه ترجیحات دیگرشان قوی باشد. خلق گزینه پیشفرض (مانند مثال بیمه بازنشستگی) یک گزینه است.
همه اینها بیضرر و حتی متقاعدکننده به نظر میرسد، به ویژه اینکه حتی اقتصاددانان نئوکلاسیک هم (اگر وادار شوند) میپذیرند انسانها موتورهای محاسبهگر کامل و بینقصی نیستند.
«معمار انتخاب» همیشه بهترینها را نمیداند
در حقیقت سقلمهزنی در بسیاری از موقعیتها ایده خوبی است. اما شوق کنونی به سقلمهسالاری، پیامدهای پنهانی دارد. تالر و سانستین فلسفه زیربنایی سقلمهزنی را «پدرسالاری اختیارگرایانه»۲ مینامند: اختیارگرایانه چون به مردم اجازه میدهد انتخاب دلخواهشان را بکنند، پدرسالارانه چون دست هادی و راهنمای پدر را در اختیارشان میگذارد. این فرض در پس سقلمهسالاری وجود دارد که پدر صلاح کار را میداند.
به نظر تالر و سانستین پدر یک «معمار انتخاب» است: یک تکنوکرات ماهر و باهوش که از دادههای خوب، علوماجتماعی خوب و هوش خودش استفاده میکند تا سر در بیاورد که مردم اگر به قدر آن «معمار انتخاب» زیرک و مطلع بودند واقعا چه میخواستند.
مشکل این است که پدرها (آن مردان عبوس اما مهربانی را در نظر بیاورید که پیپ میکشند و با صدای زمخت مردانه، درسهایی که از کار گرفتهاند را موعظه میکنند) شاید حسننیت داشته باشند، اما هرگز لزوما بهترینها را نمیدانند. خود آنها شاید اطلاعات دقیقی نداشته باشند از اینکه زن و بچهشان چه میخواهند، باید چه بخواهند، یا چه واکنشی به سقلمهها نشان میدهند. شاید پیشفرضها یا اطلاعات نامناسب، درک آنها از زیردستان یا کاربرانشان را مخدوش کرده باشد.
در یک مطالعه یک شرکت برق سعی کرد به مشتریانش «سقلمه» بزند تا انرژی کمتری مصرف کنند: شرکت به آنها اطلاع داد که در مقایسه با همسایگانشان چقدر برق مصرف میکنند و چه میزان اتلاف برق دارند که میتوانند از آن جلوگیری کنند. برای دموکراتهای هوادار محیطزیست، این سقلمه طبق انتظار عمل کرد؛ اما جمهوریخواهان بیتوجه به محیطزیست، آن را مجوزی برای افزایش مصرف برقشان قلمداد کردند.
البته معمار انتخاب هم ابزارهایی دارد تا اطلاعات و برداشتهای نادرستش را تصحیح کند. تالر و سانستاین میگویند که معمار انتخاب گاهی فقط با دروننگری میتواند سر در بیاورد که مردم باید چه انتخابی داشته باشند: «پدرسالاران اختیارگرا میتوانند از کارمندان ژرفاندیش بپرسند که واقعا چه میخواهند، تا بر اساس آن گزینه پیشفرض را تعیین کنند». آنها استدلال میکنند که معمار انتخاب گاهی میتواند آزمایشهایی انجام دهد: او در این آزمایشها، انتخابها را عوض میکند تا ببیند چه پیامدی روی رفتار انسان دارند. همچنین معماران انتخاب میتوانند به سایر منابع اطلاعات (از قبیل پیمایشها یا گروههای کانونی) مراجعه کنند.
ولی روشن نیست که آیا معماران انتخاب از این منابع به اطلاعات خوب میرسند یا خیر. بالاخره معماران انتخاب، بنا به تعریف، لابد نخبگان سیاست، اجتماع یا کسبوکارند و مردم اغلب صراحت و صداقت کافی با کسانی به خرج نمیدهند که قدرت کنترل انتخابهایشان را در دست دارند چون میترسند که اگر حرف نادرستی بزنند، آن نخبگان دست به تلافی یا انتقام بزنند.
حتی وقتی مردم اطلاعات صادقانه ارائه کنند، اگر حرفشان مطابق آن چیزی نباشد که معماران انتخاب مایل به شنیدنش هستند، روشن نیست که معماران چقدر انگیزه دارند که به حرفشان گوش بسپارند. تالر و سانستاین نمیگویند که معمار انتخاب در برابر چه کسی مسوول است، شاید چون میخواهند هم درباره بخش خصوصی حرف بزنند (که در آن معمار نهایتا باید به مالکان یا سهامداران پاسخگو باشد) و هم درباره بخش دولتی (که معمار یک بوروکرات است و لذا مستقیم یا غیرمستقیم به سیاستمداران پاسخگو است). در نتیجه، نقش جوابگویی (در تضمین اینکه معماران انتخاب، در صورت وجود اطلاعات جدید پذیرای آن باشند و از آن درست استفاده کنند) چندان محل بحث این دو نفر نیست.
حکمرانی سختگیرانه و واکنشهای مردمسالارانه
منظور از آنچه در بالا آمد، این است که سقلمهسالاری یک ضعف بزرگ دارد: سقلمهسالاری در دریافت و بهکارگیری بازخوردها، خوب عمل نمیکند. تالر و سانستین حرفهای زیادی در این باره میزنند که معماران انتخاب چطور میتوانند بازخورد بهتری به مردم معمولی بدهند، ولی در این باره چیز چندانی نمیگویند که مردم معمولی چطور میتوانند به معماران انتخاب بازخورد بدهند. البته وقتی نقطه شروع شما اقتصاد باشد، بعید است بتوان چنین چیزی را در نظر گرفت. بازارها انواع و اقسام بازخوردها را ارائه میدهند، اما الگوهای استاندارد اقتصاد خرد فرض میکند که کنشگران بازار اطلاعات کاملی دارند درباره همه شیوههای ممکن واکنش سایر کنشگران در برابر خودشان. از این منظر تصور وجود واکنشی حقیقتا غیرمنتظره بیجاست.
ولی اگر کارتان را با مقایسه سقلمهسالاری با مردمسالاری سنتی شروع کنید، فهم این نکته بسیار سادهتر میشود. اگر تعبیر «پدرسالاری اختیارگرایانه» تناقضآمیز به نظر میرسد، شیوه عمل مردمسالاریهای سنتی نیز دچار همین مشکل است: از طریق اجبار. مردمسالاری یعنی جامعهیی که انتخابهای اکثریت شهروندان، برای مابقی الزامآورند. این انتخابها میتوانند مستقیم یا غیرمستقیم باشند، و از طریق طیف متنوعی از سازوکارها اعمال شوند. ترکیب اکثریت هم میتواند متغیر باشد، ولی نکته بلاتغییر این است که این انتخابها الزامآورند؛ یعنی اعضای اقلیت مجبور به تبعیت از آن انتخابها هستند. بههمین خاطر است که مردمسالاریها اجبارگرند، و به همین خاطر است که برخی اختیارگرایان مردمسالاری را نمیپسندند. شما گزینه «نپرداختن مالیات» را ندارید؛ نمیتوانید از تامین اجتماعی هم امتناع کنید. بحثهای بیپایانی درباره مزایا و معایب مردمسالاری وجود دارد. ولی توجه نسبتا کمی به آن مزیتهای اطلاعاتیای میشود که اجبار در یک وضع حقیقتا مردمسالار فراهم میسازد.
تصور کنید در یک نظام مردمسالار زندگی میکنید که قانون جدیدی را بر شما تحمیل میکند که نمیخواهید انجام دهید؛ مثلا اینکه در خودرویتان کمربند ایمنی ببندید. این قانون را اجرا میکنید چون اگر از آن تخطی کنید تنبیه میشوید. اگر از این قانون بسیار ناراضی باشید، میتوانید صدای مردمسالارانهتان را به گوش بقیه برسانید. اگر بتوانید تعداد کافی از شهروندان همقطارتان را متقاعد کنید، میتوانید برای لغو آن قانون فشار بیاورید.
این سازوکار طبیعی بازخورد است. تعبیر «اجبار مردمسالارانه» شاید تناقضآمیز به نظر برسد، اما یک حلقه بازخورد میسازد تا بتوان حکمهای غیربهینه را از طریق آن اصلاح کرد.
ولی در مقابل سقلمهسالاری فاقد چنین حلقهیی است. اول آنکه، قوانین حاکم بر انتخاب محتملا توی چشم نیستند. اکثر اوقات، افراد حتی نمیدانند که دارند به سوی یک انتخاب خاص هدایت میشوند. بر خلاف آنچه در یک رژیم اجبارگر رخ میدهد، احتمال کمتری دارد که مردم آگاهی کافی برای شکایت داشته باشند یا علیه آن معماران انتخابی بسیج شوند که آنها را به سمت تصمیمهایی هدایت میکنند که بهترین تصمیمهای ممکن برای آنها نیستند. حتی وقتی هم که شکایت بکنند، روشن نیست که شکایتشان تاثیری بگذارد چون معماران انتخاب ممکن است به مردم پاسخگو نباشند.
البته حتی بهترین مردمسالاریها هم گاهی اوقات جوابگو نیستند. (بسیج شدن علیه حکمهایی که هزینههای بالایی برای تعداد کمی از کنشگران دارند، مثلا حکمهای ضدآلایندگی برای نیروگاهها، آشکارا سادهتر از حکمهایی است که هزینههای اندکی برای جماعت بسیار زیادی از کنشگران دارند). با این حال هرچه نظامهای سیاسی به مردمسالاری حقیقی نزدیکتر شوند، به مردم جوابگوتر میشوند. سقلمهسالاری، حتی در صورت ایدهآلش، فاقد این پاسخگویی است، و در عوض بر طیفی از جایگزینهای تکنوکراتیک تکیه دارد که بیش و کم به نظرش مناسب میآیند.
خلاصه آنکه شاید انتظار داشته باشیم قانونها و مقررات بد (آنچه میتوانیم «عامل فشار» بنامیم)، به اعتراض یا سرپیچی منجر خواهند شد. ولی در مقابل یک سقلمه بد یا اصلا به نظر نخواهد آمد، یا افرادی که متوجهش شوند از آن پرهیز خواهند کرد. پس میتوانیم انتظار داشته باشیم که خوداصلاحی در این سیستم بدتر از سیستمی باشد که قوانین اجبارگر سنتی را با پاسخگویی مردمسالارانه درهم میآمیزد.
هم میانهروهایی مثل استیو تلز و هم ترقیخواهانی مثل سوزان متلر استدلال کردهاند که سقلمهزنی قویتر احتمالا به تضعیف شهروندی میانجامد. متلر دلواپس است که این کار، تهدیدی به دنبال دارد: تبدیل شهروندان به مصرفکنندگان. او استدلال میکند که اگر حکومت مردمسالار بخواهد از آن مردم توسط مردم و برای مردم باشد، مردم باید دید روشنی نسبت به آن کارهایی داشته باشند که حکومت میکند. ولی سقلمهزنی گرچه شاید اهداف سیاستگذاری کارآمدی بیافریند، شهروندان را نامطلع و فاقد عاملیت واقعی میکند.
او به اقدامات سیاستگذاری خاص مثل تخفیف مالیاتی پنهان اوباما اشاره میکند که قرار بود محرک اقتصاد شود. قرار بود این تخفیف توی چشم نباشد تا مردم را بهجای پسانداز، به سمت خرج بیشتر سقلمه بزند. آن تخفیف شاید با این تدبیر کاراتر شده باشد، اما از دید سیاسی مردم خارج شد. تلز با این انتقادها همدل است و در بخشی تهدیدآمیز از حرفش، شکلگیری «شهروندی خاضع» را پیشبینی میکند: «شهروندیای که بسیج کافی ندارد تا نابرابریهای ساختاری عمیق را به چالش بکشد، چه رسد به آنکه تشخیص دهد چه کسی مجوز آنها را صادر کرده است».
هواداران «سقلمهها» بیشتر به فکر اقتصادند
این نقدها بدین معنا نیستند که سقلمهزنی بیفایده است. بلکه حرف این است که از این ابزار فقط باید در موقعیتهای محدود و خاص استفاده شود. میتوان دو موقعیت را تصور کرد که سقلمهزنی جواب میدهد.
یک موقعیت آنجایی است که یک تصمیم پیشفرض با این سه شرط وجود دارد: (الف) برای مردم نامشهود است (یا حداقل اگر مشهود هم باشد، پافشاری روی آن برای مردم دشوار باشد)، (ب) با دقت که به آن فکر کنید معقولترین تصمیم است، (پ) اثرات بازخوردی پیچیدهیی ندارد. در اینجا شاید هدایت مردم به سمت تصمیم «درست» منطقی باشد، گرچه معماران انتخاب هنوز هم باید محتاط باشند.
این توصیف قویا یادآور حرفهای هواداران سقلمهها است که میگویند رویکردشان چه زمانی باید به کار گرفته شود. اما آنچه آنها نمیبینند این است که دامنه چنین سقلمههایی بسیار کوچکتر از آنی است که در وهله اول به نظر میرسد. در جامعهیی که بخشهای مختلفش از بیخ و بن به هم متصلاند، حتی انتخابهای ظاهرا ساده هم میتوانند پیامدهای پیچیده و غیرمترقبهیی داشته باشند. همانطور که دانشپژوهانی مانند اسکات پیج (و شالیزی و من) استدلال کردهاند، گروههایی که از مجموعه وسیعتری از دیدگاهها و پسزمینههای معرفتی متنوعتری بهره میبرند، احتمالا در پیشبینی و تبیین این پیامدها توانمندتر از کارشناسان تکنوکراتیک هستند.
بهطور خلاصه در مسائل پیچیده، مردمسالاری (وقتی که بتواند بهره مفیدی از تنوع ببرد) احتمالا برتر از تکنوکراسی (که از تخصصهای استادانهتر اما کمدامنهتر بهره میبرد) است. مثلا تالر و سانستین استدلال میکنند که سقلمهها میتوانند در رسیدگی به مساله تغییرات اقلیمی به ما کمک کنند، چون اقلیم جهانی «نتیجه یک معماری جهانی انتخاب» است که در آن فشارهای بازار و فقدان بازخورد موجب شده است مردم اغلب بهطور دستهجمعی تصمیمهای بد بگیرند. آنها پیشنهاد دادهاند که کارشناسان بر مبنای طرحهای مشوقمحور، یک معماری انتخاب بهتر را طراحی کنند.
اما همانطور که در مثال واکنشهای متفاوت جمهوریخواهان و دموکراتها به طرحهای صرفهجویی مصرف برق دیدیم، مشوقهای ظاهرا صریح و روشن میتوانند نتیجه معکوس بدهند، یا به شیوههای پیچیده و غیرقابلپیشبینی با دیگر عوامل شکلدهنده به رفتار انسان تداخل کنند. لذا ممکن است که تکنوکراسی به جای حل مساله، خودش بخشی از مشکل شود.
موقعیت دوم جایی است که طیف متنوعی از دیگر «معماریهای انتخاب» (مثلا در بخش خصوصی) وجود دارند که سخت در تلاشاند به جای آنکه مردم خودشان تصمیم بگیرند، به تصمیمهای مردم شکل بدهند تا سود خودخواهانهشان را ببرند. مثلا کسانی که برای سرمایهگذاری برنامهریزی میکنند تا برای فروش طرحهای سرمایهگذاری خاص کمیسیون بگیرند، یک مشوق اقتصادی روشن دارند که انتخابهای مشتریانشان را به گونهیی شکل بدهند که خودشان حداکثر کمیسیون را دریافت کنند، نه اینکه ارزش درازمدت سرمایهگذاریها بیشینه شود. در چنین موقعیتهایی، معماریهای انتخاب «خوشخیم» میتوانند مانع از آن شوند که مردم تصمیمهای درازمدت بد بگیرند.
در اینجا نیز دوباره مشکلات دشواری وجود دارد. ساختارهایی که قرار است «محافظتی» باشند میتوانند به آهنربایی برای جذب آن کنشگران بدنیتی تبدیل شوند که میخواهند با اثرگذاری، نفوذ و تغییرشکل این ساختارها، به مقاصد شوم خود برسند. در حال حاضر، دولت ترامپ مشغول آن است که تشکیلات تدوین و اجرای قانون را به خدمت اهداف حزب جمهوریخواه درآورد. مثال آن، دستانداز درست کردن جلوی تلاشها برای هدایت مردم به سمت طرحهای خوب بهداشت و سلامت است. برای کنشگران بدنیت، خرابکاری در سقلمهها (که نوعا سیاستگذاریهایی نیمهرسمیاند) سادهتر از ابطال حکمهای اجبارگر است (که پیش از تغییر، باید مسیر پیچیده بازبینی را بگذرانند و شاید در دادگاه هم به چالش کشیده شوند).
خلاصه آنکه نظریهپردازان سقلمه به پیامدهای «سیاسی» کارشان توجه نکردهاند. این اتفاق هم قابل درک است چون ایدههای آنها از نزاعهای درونی علم اقتصاد پدیدار شده است. استدلال و بحثی که تالر و سانستین میخواستند راه بیندازند (و به یک معنا هنوز هم درگیر آن هستند)، در برابر آن اقتصاددانان متمایل به مکتب اختیارگرایی است که نمیفهمند چرا موجودات منفعتطلب عقلایی به افرادی نیاز دارند که به آنها بگویند چه کنند.
اما پرسشهای حقیقتا دشواری که مطرح میشود، از جانب آن بنیادگرایانی نیست که به بازار کامل معتقدند. جدیترین چالشها علیه نظریه سقلمه از سوی کسانی است که میخواهند بدانند سقلمهها چه دلالت و پیامدی برای دموکراسی، پاسخگویی و روابط بین شهروندان و حکومتهایشان دارند. این همان بحثی است که اگر بخواهیم خوشبینانه قضاوت کنیم، تالر و سانستین تازه وارد آن شدهاند.
منبع: ترجمان