فلسفه به تعریف جدیدی نیاز دارد
فلسفهورزی انسانها نه با استدلال عقلانی بلکه با قطعهای ادبی شروع میشود
مولف| کاستیکا براداتان|
مترجم| میلاد اعظمیمرام|
لسآنجلس ریویو آو بوکز|
وقتی مراد جدید صوفیان از شهر خود در نیشابورِ خراسان به بغداد آمد، آوازهاش مدتها پیش از خود او به آنجا رسیده بود. داستان میگوید که مقام والای معنوی و رویکرد خاص او به احسان و نیز شیوههای مبدعانه او زبانزد همگان بود. برخی شایعاتی واهی و چیزهایی عجیب درباره او شنیده بودند، اما اگر از جزییاتش سوال میشد، اظهار بیاطلاعی میکردند. به هر حال در صبح یکی از روزهای زمستانی نهتنها گروهی کوچک از مریدان مشتاق او -که همه خوشپوش و خوشرفتار بودند و سلوکشان بهشایستگی پرهیزگارانه و شایدم بیش از حد تصنعی بود- بلکه مردم شهر از هر صنفی در کاروانسرا گرد آمده بودند تا به او خوشامد بگویند: مغازهداران و دستفروشان دورهگرد، جواهرفروشان و عطرسازان سراسر خیابان، و حتی مدرسان و دانشجویان دانشگاه مجاور. با گذشت زمان جمعیت بیطاقت میشد. بیتردید، شیخ دیر کرده بود.
مطابق روال چنین مراسمی، باید در میان این جمعیت منتظر گداها و ولگردها و دیگر بیسروپاها نیز بود. معلوم شد که بهویژه یکی از آنها اسباب زحمت است. این ولگرد که لباسهایش تماما مندرس و به نحوی توصیفناپذیر ژولیده بود و بدجور بوی شراب میداد (برخی زیر لب میگفتند: یقینا او از خوابگاههای یهودی یا مسیحی گریخته است)، به مریدان پارساروی و مضطرباحوال نزدیک و نزدیکتر میشد. او بین سکسکههایش با طمانینه یکبهیک آنها را به عمد میآزمود و این امر آنها را نگرانتر میکرد: نمیخواستند مراد بزرگشان را در همجواری این نامقدس ببینند.
خوشبختانه به نظر میرسید که آن ولگرد را به بیرون میبرند. اما او در این اثنا با چنان زبان فارسی فصیح و فرهیختهیی جوانان معذب را خطاب کرد که یک دفعه دانههای تسبیح در دستشان خشک شد: «گویا برای هیچ آمدهام. چه چیز را به شما تعلیم دهم؟ چهره شما نشان میدهد که به جایگاهی از پاکی رسیدهاید که من در برابر آن هیچم. سلوکم آشفته است، تعالیمم موقتی و نیازهایم -بسیار دور از آنکه منزه باشد- همیشه گرفتار جسمم، گرفتار سرشت خاکیام و معاشرت پیچیدهام با جهان است. من یک درماندهام و شما -به خودتان بنگرید!- انگار با فرشتگان همنشینید! حال، مرا معذور دارید... » و با این سخنان از کاروانسرا گریخت. داستان میگوید: آنجا بود که مردم حاضر در کاروانسرا فهمیدند شیخی که منتظرش بودند آنها را ترک گفته بود.
داستان این مراد صوفی وضعیت بیشتر فلسفههای معاصر را نشان میدهد، زیرا عملا در فلسفه یک فرض قوی محضگرایانه وجود دارد: این تصور که فلسفه را میتوان به یک تمرین منطقی صرف تقلیل داد و صرفا آن را با قواعد برهان عقلی و مباحثه پیش برد: آنچه در قالب برهان ترجمه نشود بیوجه است. فیلسوفان به نحوی از قوانینی که بر دیگر انسانها حاکم است مستثنا میشوند، میخواهند در یک سطح والاتر در سطحی منزه عمل کنند، جایی که سرشت خاکی و مادیتشان هرگز در پی آنها نباشد.
اما فلسفه هرگز درباره برهان عقلی صرف نبوده که اگر میبود، زنندهترین چیز بود و اینهمه مدت دوام نمیآورد. آنچه فلسفه را چنین پایا میسازد، در غرب و در شرق، این است که فلسفه نهتنها شناخت ما را، بلکه تخیل، عواطف، حساسیت هنری و انگیزههای دینی ما را –بهطور خلاصه، موجودیت پیچیده، آشفته و ناخالص ما را- درگیر میکند. انسان بودن یعنی درگیری همیشگی با گرفتاریهای وجودی، یعنی درآویختن با پیوندها و آشفتگیهای گوناگون. ما وحدت غریب ملک و ملکوت هستیم، وحدت روح و جسم، خرد و بیخردی و فیلسوفان اگر نمیخواهند انسجام خود را از دست دهند، باید توضیحی برای این کلیت بیابند.
به همین دلیل است که فلسفه محض وجود ندارد و منظور از فلسفه نه این نوع دانشگاهی بیروح، بلکه آن تنوع پایای تغییرپذیری است که در اندیشه لائوتسه، فیثاغورث، افلاطون، آگوستین قدیس، مولوی، مایستر اکهارت، اسپینوزا، مارکس، نیچه، گاندی و سیمونوی میبینیم. فلسفه همیشه با اسطوره، شعر، درام، عرفان، تفکر علمی، ستیزهجویی سیاسی یا کنشگری اجتماعی میآمیزد. این موضوع پیچیدهتر که میشود متوجه میشویم داستاننویسان نیز -مثلا داستایفسکی، هاکسلی یا بورخس- هر یک برای خود فیلسوفانی صاحببینشاند و همچنین فیلمسازانی -نظیر برگمان، کوروساوا و تارکوفسکی- که به همان اندازه بینشمندانه روی پرده فلسفهپردازی میکنند. تمام این گرفتاریها و آلایشها عمیقا بر فلسفه تاثیر میگذارند، بلکه آن را چیزی میسازند که هست.
یکی از اشعار عارفانه مولانا را بخوانید. وقتی با او همزبان شویم، چگونه میتوان گفت کجا شعر پایان مییابد و فلسفه آغاز میگردد، یا چه وقت و چگونه عرفان وارد میشود؟ وقتی لائوتسه از آب سخن میگوید -«بهترین (انسان) به آب میماند. آب نیک است، به همهچیز سود میرساند و با آنها سر ستیز ندارد. آب در مکانهایی (پست)، که همگی خوار شدهاند، ساکن میگردد. به همین دلیل است که آب بسیار به دائو نزدیک است»- واقعا برهان میآورد؟ چرا باید به این اهمیت بدهیم؟ در اینجا عصاره بصیرتی کیهانی را میبینیم، حس بودن در جهان و فهمی از وضعیت انسانی که تصورات ناچیز ما در این باره که فلسفه چگونه باید باشد را به چالش میکشد. شکافتن چنین اثری صرفا برای بیرونکشیدن «برهانش» از آن -کنارگذاشتن هر چیز دیگری و نادیدهگرفتن طرح و بصیرت نویسنده- یعنی کشتن قلب تپنده آن اثر و سرگرمشدن با لاشهها. چرا باید چنین کرد؟
والتر بنیامین در آثار فلسفی خود از داستانگویی فراوان استفاده میکرد. او داستانهای کوتاه و بلندی نوشت یا آنها را از دیگران وام گرفت، و این امر بوالهوسانه نبود: او واقعا اعتقاد داشت که فلسفه و ادبیات از اساس با هم گره خوردهاند: او از «جنبه حماسی حقیقت» میگوید و آن را به «هنر داستانگویی» نسبت میدهد. انسانها مخلوقاتی روایتگرا هستند که به اندازه هر محتوایی برای فرم نیز اهمیت قائلاند. مادامی میتوانیم خود و جهانی که در آن زندگی میکنیم را معنادار کنیم که بتوانیم روایتهایی درباره خود و جهان بسازیم. سارتر که چیزکی درباره فلسفه و ادبیات میدانست، میخواست در آثار خود تلفیقی از اسپینوزا و استاندال باشد.
اگر هر چیزی را بهمثابه داستانی در حال شکلگیری تجربه کنیم، پس حقیقت یک «جنبه حماسی» دارد و فلسفه بنابه تعریف ملزم به استفاده از صنعت ادبی است. با هر داستان جدیدی جهان را از نو میسازیم. داستانگویی مرزهای انسانبودن را وسعت میبخشد: خیال و مرور اشکال جدید تجربه، به آنچه پیش از آن نبوده شکل منسجمی میبخشد و نیندیشیدهها را ناگهان مفهوم میسازد. داستانگویی و فلسفه همزاد هماند. تاثربرانگیزی «تمثیل غار» افلاطون در بیان یک نکته مهم فلسفی، درست، بدین خاطر است که یک داستان خوب است. بااینحال، در چنین مواردی چگونه یک داستانگو را از فیلسوف تشخیص میدهیم؟ شاعر از خود میپرسد: «چگونه میتوان رقاص را از رقص بازشناخت؟». اما چرا باید بین آنها فرق بگذاریم؟
چون فلسفه و ادبیات چنین تنیدگی نزدیکی باهم دارند، فیلسوفان کیفیت اندوهبار زندگی را صرفا چاشنی و آرایه آثار خود نمیکنند، بلکه این اندوهناکی در دل آثارشان جا دارد. فلسفیدن شما همزمان با طرحبخشی به اندیشهها، آزمایشکردن فرمها، استفاده از مجازهای بلاغی، بازی با عواطف و همدلی آغاز میشود، با ایجاد یک قطعه ادبی. یک فیلسوف، با وقاری عالمانه، از رسیدن به «سرزمین حقیقت» مینویسد که «اقیانوسی وسیع و توفانی آن را احاطه کرده، در دل دیار وهم، آنجا که دریانورد در سفری دریایی برای کشف کشوری جدید مههایی غلیظ و کوهیخهایی بسیار میبیند». این سخن از آثار نیچه یا بنیامین یا دیگر «فیلسوفان ادیب» نیست، نقلقولی است از کتاب نقد عقل محض کانت. حتی متفکرانی که خشکترین قلمها را دارند نمیتوانند از بهکاربردن تشبیهات و استعارات، قصهها، و داستانهای ادبی اجتناب کنند (ازقضا، صرف «اقامه برهان» که امروزه محضگرایان فلسفی بدان سوگند میخورند به معنایی مهم شکلی از داستانگویی است، اما از نوعی دیگر).
اخیرا درباب جریان اصلی فلسفه در غرب امروز و نحوه تلقی آن از سنتهای فکری غیرغربی بهمثابه سنتهایی که قوام فلسفی لازم را ندارند، یک مباحثه جالب صورت گرفته است. این سوگیریها، گرچه جدی هستند، در میان دیگر چیزها، تنها علامتی از سوءبرداشت کوتهبینانه و محضگرایانه فلسفه درباره خود است. نهتنها دیگر سنتهای فلسفی بهسادگی نادیده گرفته میشوند، بلکه در درون خود سنت غربی نیز بسیاری از ژانرها، متفکران و مجموعهآثارها از سر خودپسندی رد میشوند.
این خودپسندی مکافات سخت خود را دارد: دیگر نمیتوانیم ضروریات را از امور بیاهمیت، یک مشکل اصیل را از هوسی گذرا، تشخیص دهیم. دیگر نمیتوانیم مسائل فلسفی را تشخیص دهیم، مگر اینکه در قالب مجلات تخصصی دانشگاهی به دست ما برسد یا در یک مجله ممتاز با هیات ویراستاری عالی (ترجیحا به زبان انگلیسی) منتشر شود. شگفت نیست که امروزه فلسفه چنین بیوجه شده است. چرا باید نیازمند فیلسوفان باشیم وقتی فلسفه اینقدر شدید خود را محدود میکند؟
آنچه اکنون شدیدا بدان محتاجیم تواضع فراوان است. دستکم باید بفهمیم که فلسفه صورتها و نامهایی متفاوت دارد. فلسفه هرگز بهصورت محض نیست، بلکه آشفتگی و آمیختگی را دوست دارد و با حیات و سرشت خاکی فیلسوفان درگیر میشود. چنین تواضعی بههیچوجه فلسفه را تضعیف نمیکند. برعکس، این تواضع فیلسوفان را قدرت میبخشد و فلسفه را غنیتر، سنجیدهتر و مرتبطتر میسازد.
تنها اگر بتوانیم مرادی پیدا کنیم که کمی ما را فروتن کند.