شارلاتان یا مهندس؟

۱۳۹۷/۰۷/۲۹ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۳۲۱۰۰
شارلاتان یا مهندس؟

مولف:  دیوید رانسیمن| مترجم:  سالار کاشانی|

گاردین| دموکراسی ملال‌آور، کینه‌توز، خودفریب، پارانویک، ناپخته و اغلب بی‌ثمر است. بیشتر با اتکا به افتخارات گذشته زنده است. این وضعیت اسفناک بازتاب چیزی است که ما به آن تبدیل شده‌ایم. اما دموکراسی کنونی هویت ما نیست. تنها نظامی برای حکومت‌کردن است که ما آن را ساخته‌ایم و می‌توانیم تغییرش دهیم. پس چرا چیزی بهتر را جایگزین آن نکنیم؟

این استدلال در سال‌های اخیر جلوه بیشتری یافته است، چون سیاست دموکراتیک پیش‌بینی‌ناپذیرتر شده و نتایج آن برای خیلی‌ها عمیقاً هشداردهنده است. ابتدا برگزیت، سپس دونالد ترامپ، به علاوه خیزش پوپولیسم و گسترش تفرقه، موجب آغاز جست‌وجویی محتاطانه برای جایگزین‌های احتمالی شده است. اما نظام‌های رقیبی که پیرامون ما به چشم می‌خورند جذابیت اندکی دارند. صورت‌های ناخوشایند اقتدارگرایی قرن بیست‌ویکمی در بهترین حالت تنها جایگزینی محدود و عمل‌گرایانه برای دموکراسی فراهم می‌کنند. رهبران مستبد جهان هنوز خواسته‌های افکار عمومی را ارضا می‌کنند و در رژیم‌های اقتدارگرای رقابتی مثل مجارستان و ترکیه به برگزاری انتخابات تشریفاتی ادامه می‌دهند. از ترامپ تا رجب طیب اردوغان چندان نمی‌توان انتظار جهش به آینده‌ای درخشان‌تر داشت.

جایگزین بسیار جزم‌اندیشانه‌تری هم وجود دارد که ریشه‌هایش به قرن نوزدهم بازمی‌گردد. چرا بازی رأی‌دهی را به کل کنار نگذاریم؟ تظاهر به احترام به دیدگاه‌های مردم عادی را بس کنید. ارزشش را ندارد، چون مردم به اشتباهاتشان ادامه می‌دهند. در عوض متخصصان را محترم بدارید. این گزینه واقعاً رادیکال است. پس بهتر نیست امتحانش کنیم؟

نام این دیدگاه درباره سیاست اپیستوکراسی است: حاکمیت دانایان. نگرشی یکسره مغایر با دموکراسی، چون بر این استدلال اتکا دارد که حق مشارکت در تصمیم‌گیری سیاسی به این بستگی دارد که آیا شما می‌دانید دارید چه کار می‌کنید یا نه. فرض بنیادی دموکراسی همواره این بوده است که میزان دانایی شما اهمیتی ندارد: شما اختیار تصمیم‌گیری دارید چون باید با عواقب آنچه انجام می‌دهید زندگی کنید. در آتن باستان، این اصل در انتخاب صاحب منصبان از طریق قرعه‌کشی بازتاب می‌یافت. هر کسی می‌توانست این کار را انجام دهد چرا که همه -البته همه کسانی که زن، خارجی، تهیدست، برده یا کودک نبودند- عضوی از دولت به شمار می‌رفتند. امروز دیگر ما افراد را برای نقش‌های مهم، به استثنای انتخاب اعضای هیات منصفه در بعضی کشورها، به‌صورت تصادفی برنمی‌گزینیم. اما این ایده اساسی را با واگذاردن حق رأی به شهروندان بدون بررسی صلاحیت آنان برای این کار تأیید می‌کنیم.

منتقدان دموکراسی -که افلاطون، نخستینشان بود- همواره به این نکته اشاره کرده‌اند که دموکراسی به معنای حاکمیت‌یافتن ناآگاهان یا بدتر از آن حاکمیت شارلاتان‌هایی است که مردمِ ناآگاه فریب شان را می‌خورند. وقتی در کمبریج، شهر حامیان پرشور [باقی‌ماندن در اتحادیه] اروپا و محل استقرار دانشگاهی برگزیده، حضور داشتم، پژواک‌هایی از این بحث را پس از رأی‌‌گیری برگزیت می‌شنیدم. این اظهارات معمولاً آهسته و به‌نجوا بیان می‌شدند -  باید آدم شجاعی باشید که در یک جامعه دموکراتیک خود را یک اپیستوکرات نشان دهید- اما بی‌شک وجود داشتند. افراد بسیار باهوشی که زیر لب مشغول غرولند کردن درباره این بودند که وقتی از مردم عادی سوالی را می‌پرسید که فهمی از آن ندارند، همین می‌شود. دومینیک کامینگز، سازنده شعار «کنترل را پس بگیر» که به پیروزی رفراندوم یاری رساند، دریافت که منتقدانش چندان از اشاره به این نکته در مواجهه با او شرمگین نیستند. آنها می‌گفتند برگزیت اتفاق افتاد چون افراد شرور به مردم نادان دروغ گفتند. این هم از دموکراسی.

این ادعا که طرفداران دموکراسی مایل‌اند تحت حکومت احمق‌ها و نادان‌ها قرار گیرند، منصفانه نیست. هیچ یک از مدافعان دموکراسی مدعی این نبوده است که حماقت و نادانی فضلیت‌اند. اما حقیقت این است که دموکراسی تمایزی میان دانایی و فقدان دانایی قایل نمی‌شود. برای دموکراسی توانایی اندیشیدن هوشمندانه درباره مسائل دشوار اهمیتی ثانویه دارد. ملاحظه نخست در دموکراسی این است که فرد خود درگیر نتیجه رفتارش باشد. دموکراسی تنها در پی آن است که رأی‌دهندگان آن قدر در زمینه رفتارشان حضور داشته باشند که متحمل رنج ناشی از خطاهایشان شوند.

پرسشی که اپیستوکراسی برمی‌انگیزد این است: چرا تبعیضی مبتنی بر دانایی را به کار نمی‌بندیم؟ چه چیز خاصی در اعطای حق مشارکت به همگان وجود دارد؟ در پس چنین نگرشی این اندیشه جذاب قرار دارد که به جای زیستن با خطاهایمان، بهتر است با همه توانمان از بروز خطا در همان وهله اول جلوگیری کنیم. به این ترتیب اینکه چه کسی عهده‌دار مسوولیت می‌شود، اهمیت خود را از دست خواهد داد.

این بحث برای مدتی بیش از دو هزار سال و بیشتر اوقات به صورتی بسیار جدی مطرح بوده است. تا پایان قرن نوزدهم توافق معمولاً بر این بود که دموکراسی ایده بدی است: در دموکراسی همیشه این خطر وجود دارد که قدرت در دستان افرادی قرار گیرد که نمی‌دانند دارند چه می‌کنند. البته این اجماع بیشتر میان روشنفکران برقرار بود. در مورد اینکه مردم عادی درباره این مساله چه می‌اندیشیدند، دانش اندکی داریم. کسی نظر آنها را نمی‌خواست.

پس چرا ما به نگرش‌های شایسته‌ترین افراد در ارزیابی آنچه انجام می‌دهند، وزن بیشتری نمی‌دهیم؟ پیش از پاسخ دادن به این پرسش، تمایز قایل شدن میان اپیستوکراسی و چیزی که اغلب با آن اشتباه گرفته می‌شود، اهمیت دارد: تکنوکراسی. این دو متفاوت‌اند. اپیستوکراسی یعنی حاکمیت کسانی که صاحب بیشترین دانایی هستند. تکنوکراسی حاکمیت مکانیک‌ها و مهندس‌هاست. یک تکنوکرات کسی است که می‌داند دستگاه‌ها چطور کار می‌کنند. هم دموکراسی‌های انتخابی و هم اقتدارگرایی عمل‌گرا فضای قابل توجهی را به تکنوکراسی اختصاص می‌دهند. هر نظام ظرفیت تصمیم‌گیری را به صورت فزاینده به دست متخصصان تعلیم‌دیده می‌سپارد، به ویژه هنگامی که با مسائل اقتصادی مواجه می‌شود. اداره‌کنندگان بانک‌های مرکزی قدرت گسترده‌ای در طیف وسیعی از نظام‌های سیاسی در سراسر جهان دارند. به همین خاطر تکنوکراسی در واقع جایگزینی برای دموکراسی نیست. تکنوکراسی، همانند پوپولیسم، بیشتر چیزی است که به نظام‌های سیاسی افزوده می‌شود. آن‌چه اپیستوکراسی را متمایز می‌سازد این است که این نظام برای تصمیم «درست» در مقابل تصمیمِ از نظر تکنیکی بجا اولویت قایل می‌شود. اپیستوکراسی می‌کوشد پاسخی برای این سوال که باید به کجا برویم پیدا کند. تکنوکرات تنها می‌تواند به ما بگوید چگونه باید به آن‌جا برسیم.

عملکرد اپیستوکراسی در عمل چگونه است؟ بارزترین مشکل این است که چه کسانی را باید در زمره دانایان به حساب آورد؟ برای خبره بودن هیچ شرایط رسمی‌ای وجود ندارد. شناسایی تکنوکراتِ شایسته بسیار آسان‌تر است. تکنوکراسی بیشتر شبیه لوله‌کشی است تا فلسفه. وقتی یونان به دنبال متخصصان اقتصادی رفت تا سر و سامانی به اوضاع آشفته مالی‌اش بدهند، به گلدمن ساکس و دیگر بانک‌های بزرگ رسید، جایی که تکنسین‌ها در آن گرد آمده بودند. وقتی یک دستگاه خراب می‌شود اغلب رد آثار کسانی که قرار است تعمیرش کنند بر آن دیده می‌شود.

از نظر تاریخی بعضی از اپیستوکرات‌ها مشکل شناسایی آگاه‌ترین افراد را با دفاع از صلاحیت‌های غیرفنی برای سیاست رفع کرده‌اند. اگر چیزی به اسم دانشگاه زندگی وجود داشته باشد، این دانشگاه همان جایی است که اپیستوکرات‌ها می‌خواهند تصمیم‌گیرندگان سیاسی مدارج بالا را در آنجا گرفته باشند. اما از آن‌جا که چنین دانشگاهی وجود ندارد، اپیستوکرات‌ها مجبورند به آزمون‌های ناپخته لیاقت و شایستگی بسنده کنند. فیلسوف قرن نوزدهمی جان استوارت میل به نفع نظام رأی‌دهی‌ای استدلال می‌کرد که به طبقات مختلف مردم بر حسب کاری که انجام می‌دادند، تعداد متفاوتی حق رأی اعطا می‌کرد. افراد حرفه‌ای و دیگر افراد دارای تحصیلات عالی هر کدام صاحب شش رأی یا بیشتر می‌شدند؛ کارگران فاقد مهارت یک حق رأی داشتند. میل همچنین سخت کوشش کرد که به زنان حق رای داده شود، در زمانی که این دیدگاه، نگرشی عمیقاً غیر معمول بود. او این کار را به خاطر اعتقاد به برابری زنان و مردان نکرد. دلیل پافشاری او این بود که فکر می‌کرد برخی زنان، به ویژه زنان تحصیلکرده، بر بسیاری از مردان برتری دارند. میل هوادار سفت و سخت تبعیض بود، البته تا زمانی که این تبعیض بر پایه‌ای درست بنا شود.

نظام میل از منظری قرن بیست‌ویکمی به‌شدت غیر دموکراتیک به نظر می‌آید. چرا یک وکیل باید حق رأی بیشتری از یک کارگر داشته باشد؟ میل با معکوس‌کردن این پرسش به آن پاسخ خواهد داد: چرا یک کارگر باید حق رأیی مساوی با یک وکیل داشته باشد. میل نه تنها دموکراتی صاف و ساده نبود، بلکه تکنوکرات هم به شمار نمی‌رفت. شایستگی وکیلان برای برخورداری از حق رأی اضافی‌ به خاطر این نیست که تخصص در حقوق جایگاه ویژه‌ای در سیاست دارد. نه، وکلا حق رأی اضافی‌شان را به این خاطر به دست می‌آورند که نیازمند افرادی هستیم که صلاحیت خود را برای اندیشیدن به پرسش‌هایی که جواب‌های ساده ندارند، نشان داده‌اند. میل تلاش می‌کرد تا حداکثر دیدگاه‌های متفاوتِ ممکن در نظام انعکاس یابند. جیسون برنان، که فیلسوفی قرن بیست‌ویکمی است، کوشیده است با یاری جستن از متفکرانی مثل میل مفهوم اپیستوکراتیک سیاست را احیا کند. برنان در کتاب علیه دموکراسی که در سال ۲۰۱۶ انتشار یافت، تأکید می‌کند که درک بسیاری از مسائل سیاسی واقعاً برای خیل وسیعی از رأی‌دهندگان دشوار است. مسئله ناگوارتر این ‌است که رأی‌دهندگان فهمی از اینکه آگاهی آنها تا چه اندازه ناچیز است، ندارند: آنها فاقد قابلیت داوری به شیوه‌ای پیچیده‌اند چرا که بیش از حد دلبسته راه‌حل‌های ساده‌انگارانه‌ای هستند که به نظرشان درست می‌رسد.

برنان می‌نویسد: « فرض کنید ایالت متحده همه‌پرسی‌ای داشت درباره اینکه آیا به تعداد مهاجران بیشتری اجازه ورود به کشور داده شود یا نه. فهم درست یا نادرست بودن این ایده به دانش زیادی در حوزه علوم اجتماعی نیاز دارد. لازم است فرد بداند چگونه مهاجرت می‌تواند بر آمار جرم، دستمزدهای محلی، رفاه مهاجران، رشد اقتصادی، درآمدهای مالیاتی، هزینه‌های رفاهی و مواردی مثل اینها اثر بگذارد. بسیاری از امریکایی‌ها فاقد چنین دانشی هستند؛ در واقع شواهد نشان می‌دهند که آنها دچار خطای سیستماتیک‌اند. »

به عبارت دیگر مساله تنها این نیست که آنها نمی‌دانند؛ حتی مساله این هم نیست که آنها نمی‌‌دانند که نمی‌دانند؛ مساله این است که آنها در شیوه تأمل شان درباره این باور مستحکم که حق با آنهاست در اشتباه‌اند.

برنان مثل میل بر این باور نیست که دشوار بودن موقعیت شغلی فرد، می‌تواند او را برای مواجهه با مسائل پیچیده آماده کند. بخت و اقبال و شرایط اجتماعی تا حد زیادی در این میان دخیل‌اند. او یک امتحان واقعی را ترجیح می‌دهد، امتحانی که «باعث کنار گذاشتن شهروندانی می‌شود که در معرض اطلاعات بسیار نادرستی درباره انتخابات قرار گرفته‌اند یا نسبت به آن بی‌اطلاع‌اند، یا کسانی که فاقد دانش پایه‌ای در علوم اجتماعی‌اند». البته این راه‌حل بی‌آن‌که مسئله اساسی را حل کند، آن را یک مرحله به عقب می‌اندازد: چه کسی امتحان می‌گیرد؟ برنان در یک دانشگاه تدریس می‌کند، بنابراین اعتقاد اندکی به بی‌طرفی بیشتر دانشمندان اجتماعی دارد، کسانی که ایدئولوژی‌ها و انگیزه‌های خاص خودشان را دارند.

بااین‌حال برنان بر این نکته اصرار می‌ورزد که دفاع از اپیستوکراسی از یک لحاظ نسبت به زمانی که میل آن را مطرح کرد بسیار قانع‌کننده‌تر شده است. علتش هم این است که میل در سپیده‌دم دموکراسی می‌نوشت. میل این مباحث را پیش از وقوع رخدادی نوشت که تبدیل به قانون دوم اصلاحات در سال ۱۸۶۷ شد، رخدادی که میزان حق رأی در بریتانیا را تا حدود دو و نیم میلیون رأی‌دهنده (از کل جمعیت ۳۰ میلیون نفری) افزایش داد. دفاع میل از اپیستوکراسی مبتنی بر این باور بود که اپیستوکراسی به مرور زمان به دموکراسی تبدیل خواهد شد. کارگری که امروز یک رای دارد، وقتی که یاد گرفته باشد چگونه به طرزی خردمندانه از رأیش استفاده کند، فردا حق رأی بیشتری به دست خواهد آورد. میل یکی از باورمندان بزرگ به قدرت تربیتی مشارکت دموکراتیک بود.

برنان معتقد است که ما اکنون شواهدی به مدت بیش از صد سال دال بر نادرستی دیدگاه میل در اختیار داریم. رأی‌دهی برای ما زیان‌آور است. رأی‌دهی مردم را آگاه‌تر نمی‌کند و اگر تغییری در آنها به وجود آورد این است که آنها را احمق‌تر می‌کند، چرا که دموکراسی به پیش‌داوری‌ها و نادانی‌های مردم به نام دموکراسی شأن و منزلت می‌بخشد. برنان می‌نویسد «مشارکت سیاسی برای بیشتر مردم امری ارزشمند نیست. برعکس برای اکثر ما خیری محدود به ارمغان می‌آورد و به جای آن ما را خرفت و فاسد می‌گرداند. ما را به دشمنانی مدنی تبدیل می‌کند که از یکدگیر نفرت داریم». مشکل دموکراسی این است که در آن هیچ دلیلی برای آگاه‌تر شدن نداریم. دموکراسی به ما می‌گوید همین طور که هستیم خوبیم. در حالی که چنین نیست.

سرانجام اینکه بحث برنان بیشتر تاریخی است تا فلسفی. اگر از کیفیت ظهور دموکراسی ناآگاه بودیم، امیدوار بودن به آن و بهترین انگاشتنش می‌توانست معنایی داشته باشد. اما برنان تأکید می‌کند که ما به این مساله آگاهیم و بهانه‌ای برای اینکه همچنان خودمان را گول بزنیم نداریم. برنان فکر می‌کند که ما باید ایپستوکرات‌هایی مثل خودش را در جایگاهی مشابه با موقعیت دموکرات‌ها در میانه قرن نوزدهم در نظر بگیریم. بسیاری از مردم چیزی که برنان از آن پشتیبانی می‌کند را مذموم و منفور می‌دانند، درست مثل وضعیتی که دموکراسی در آن زمان داشت. ما هنوز فرصتی برای دموکراسی قائلیم، منتظریم که ببینیم چطور از آب در خواهد آمد. چرا نباید فرصتی به اپیستوکراسی بدهیم، حالا که می‌دانیم آزمایش دموکراسی در چه وضعیتی قرار دارد؟ چرا فکر می‌کنیم که دموکراسی تنها آزمایشی است که برای همیشه مجاز به انجام آنیم، حتی پس از آنکه دموکراسی از پا افتاده باشد؟

این پرسشی جدی است و نشان می‌دهد که چگونه دیرپایی دموکراسی جلوی توانایی ما را در اندیشیدن به احتمالِ چیزی متفاوت می‌گیرد. چیزی که در آغاز صورتی ظاهراً متهورانه از سیاست بود تبدیل به مظهر احتیاط‌کاری شده است. اما همچنان دلایل خوبی برای احتیاط در کنار گذاشتن دموکراسی وجود دارد. اپیستوکراسی است که ایده‌ای متهورانه باقی می‌ماند. در اپیستوکراسی بطور خاص دو خطر وجود دارد.

خطر اول این است که ما با اصرار بر جست‌وجوی بهترین کارهایی که می‌توان انجام داد، استانداردهای مورد انتظار از سیاست را بسیار بالا می‌بریم. گاه مسئله مهم‌تر پرهیز از انجام بدترین کارهاست. حتی اگر دموکراسی در بیشتر موارد برای رسیدن به پاسخ‌های درست نامناسب باشد، در نقش بر آب کردن پاسخ‌های غلط خوب عمل می‌کند. به علاوه دموکراسی در رسوا کردن کسانی که می‌پندارند همیشه از همه بهتر می‌دانند، سودمند است. سیاست دموکراتیک بر این فرض مبتنی است که هیچ پاسخ ثابتی به هیچ پرسشی وجود ندارد و با اعطای حق رأی به همه، حتی نادانان، از صحت این فرض اطمینان حاصل می‌کند. تصادفی بودن دموکراسی -که کیفیت اساسی آن است- ما را از گیر افتادن در دام ایده‌های به‌راستی بد مصون نگه می‌دارد. این یعنی هیچ چیز برای مدتی طولانی دوام نمی‌آورد، چرا که چیزی دیگر رخ خواهد داد که آن را متوقف می‌کند.

ایراد اپیستوکراسی بیشتر به خاطر بخش دوم این‌ کلمه است تا بخش اولش؛ مشکل بیشتر ناشی از قدرت (کراتوس) است تا آنکه مربوط به دانش (اپیستم) باشد. معطوف‌کردن قدرت به دانش خطر پدید آمدن هیولایی را به همراه دارد که نمی‌توان آن را از مسیرش منحرف ساخت، حتی وقتی به راه خطا می‌رود؛ و این اتفاقی است که رخ خواهد داد. چون هیچ کس و هیچ چیز مصون از خطا نیست، ندانستن پاسخ درست دفاعی مهم در برابر کسانی است که باور دارند دانایی‌شان به آنها برتری می‌بخشد.

واکنش برنان به این استدلال‌ (که روایتی از آن در کتاب سال ۲۰۰۷ دیوید استلند اقتدار دموکراتیک آمده است) بر هم زدن صورت مساله است. او می‌گوید با توجه به اینکه دموکراسی هم گونه‌ای از کراتوس است، چرا به همان میزان که از خودرأیی اپیستوکرات‌ها نگرانیم، بابت محافظت از افراد در برابر بی‌کفایتی دموس (توده مردم) نگرانی‌ای احساس نمی‌کنیم؟ اما اینها دو نوع متفاوت از قدرت‌اند. ظلم و تعدی ناشی از نادانی و سفاهت با ستم ناشی از دانایی و خرد متفاوت‌اند، دقیقاً به این خاطر که نادانی و سفاهت حاصل عدم صلاحیت‌اند: توده مردم مداوماً نظرشان را تغییر می‌دهند.

دفاع دموکراتیک در برابر اپیستوکراسی یک‌جور دفاع از دموکراسی در برابر اقتدارگرایی عمل‌گراست. باید از خودتان بپرسید هنگامی که همه‌چیز به راه خطا می‌رود، شما کجا قرار دارید. شاید در یک دموکراسی خطاها سریع‌تر و بیشتر رخ دهند، اما این موضوع دیگری است. به جای در نظر گرفتن دموکراسی به‌مثابه فرمی از سیاست که حداقلِ بدی‌ها را دارد، می‌توانیم آن را وقتی در بدترین حالت خود قرار دارد، بهترین بدانیم. بین اظهارنظر مشهور وینستون چرچیل و اظهارنظر نه چندان مشهور و مشابه توکویل که صد سال پیش از آن گفته شده اما مناسبت بیشتری دارد، تفاوتی هست. توکویل گفته بود در دموکراسی آتش بیشتری افروخته می‌شود اما آتش‌های بیشتری نیز فرونشانده می‌شوند.

ماکس وبر، جامعه‌شناس بزرگ آلمانی، که در آغاز قرن بیستم می‌نوشت، این نکته را مسلم می‌انگاشت که حق رأی عام، به خاطر قدرتی که به توده‌های بی‌فکر می‌بخشد، ایده‌ای خطرناک است. اما او استدلال می‌کرد که همین‌که حق رأی به همگان داده شد، هیچ سیاستمدار عاقلی نباید حتی به فکر از بین بردن آن بیفتد: پس زدن آن نیز وحشتناک خواهد بود. تنها چیزی که اعطای حق رأی به همه بدتر است این است که به بعضی از مردم بگوییم آنها دیگر واجد شرایط نیستند. صرف نظر از اینکه چه کسی امتحان می‌گیرد، چه کسی بناست به ما بگوید در امتحان مردود شده‌ایم؟ میل درست می‌گفت: دموکراسی پس از اپیستوکراسی می‌آید نه پیش از آن. نمی‌توان این تجربه را در حالت معکوسش به اجرا درآورد.

سوگیری‌های شناختی‌ای که قرار است اپیستوکراسی ما از از شر آنها نجات دهند چیزهایی هستند که در نهایت آن را از میان خواهند برد. زیان‌گریزی باعث می‌شود محروم شدن از چیزی که صاحب آنیم اما همیشه درست کار نمی‌کند را دردناک‌تر از برخوردار نشدن از چیزی بدانیم که آن را نداریم اما ممکن است خوب کار کند. شبیه یک جک قدیمی است: سوال: «راه دوبلین را بلدی؟» جواب: «خب، نمی‌خواهم از اینجا شروع کنم». چگونه به سیاستی بهتر دست یابیم؟ شاید نباید از اینجا شروع کنیم. اما اینجا جایی است که در آن قرار داریم.

اما باز هم باید به غیر از امتحان گرفتن راه‌های دیگری برای تلاش در جهت تزریق دانایی بیشتر به سیاست‌های دموکراتیک وجود داشته باشد. در قرن بیست‌ویکم هستیم و ابزارهای جدیدی در اختیار داریم. اگر بسیاری از مشکلات دموکراسی ناشی از تجارت سیاستمدارانی باشد که در انتخابات برای به دست آوردن رأی مثل فروشنده‌های دوره‌گرد عمل می‌کنند، وضعیتی که موجب شلوغ‌کاری و هیجان در فرایند تصمیم‌گیری می‌شود، شاید بهتر باشد بکوشیم آن‌چه را که مردم در شرایط آرام‌تر و تأملی‌تر برمی‌گزیدند شبیه‌سازی کنیم. برای مثال شاید بتوان از علایق و ترجیحات شناخته‌شده مردم حدس زد که اگر دسترسی بهتری به دانش مورد نیازشان داشتند چه چیزی را برمی‌گزیدند. در این صورت می‌شد انتخابات‌هایی ساختگی به اجرا درآوریم که همچون انتخابات واقعی درون‌دادهایی از دیدگاه‌های مختلف دارند، اما عاری از حواس‌پرتی‌ها و دستکاری‌های دموکراسی در عمل هستند.

پیشنهاد برنان این است: «می‌توانیم پیمایش‌هایی انجام دهیم که ترجیحات سیاسی و خصایص جمعیت‌شناختی شهروندان را ردیابی می‌کنند و در عین حال دانش سیاسی عینی آنها را می‌آزمایند. هنگامی که این اطلاعات را در اختیار داشته باشیم، می‌توانیم با شبیه‌سازی دریابیم که چه رخ می‌داد اگر خصوصیات جمعیت‌شناختی رأی‌دهندگان ثابت باقی می‌ماند اما همه شهروندان می‌توانستند نمرات خوبی از آزمون دانش سیاسی عینی بگیرند. می‌توانیم با درجه بالایی از اطمینان مشخص کنیم که «اگر «ما مردم» می‌دانستیم درباره چه چیزی داریم حرف می‌زنیم، آن‌گاه معلوم می‌شد که «ما مردم» چه می‌خواهیم.»

در چنین سیستمی منزلت امر دموکراتیک -این ایده که شهروندان باید اجازه بیان دیدگاه‌هایشان را داشته باشند و سیاستمداران باید آنها را جدی بگیرند- رخت برمی‌بندد. هر کدام از ما به واحدهای اطلاعاتی در یک تمرین یادگیری ماشین تنزل داده می‌شویم. اما مطابق نظر برنان نتایج آن باید مایه پیشرفت باشند.

سیاستمداران دموکرات اهمیتی زیادی به آن‌چه ما واقعاً می‌خواهیم نمی‌دهند. به آن چیزی اهمیت می‌دهند که می‌توانند ما را قانع کنند ، بنابراینچنین سامانه‌ای می‌تواند برای آنها جذابیت بیشتری داشته باشد. نایجل به رأی‌دهنده اولویت می‌دهد. در عین حال، تلاش می‌کند با محافظت از ما در برابر سردرگمی‌ها و بی‌توجهی‌های خودمان، خودفهمی‌مان را اصلاح کند. برنان در روایتش ایده اولیه میل را درباره اینکه رأی‌دهی می‌تواند تجربه‌ای تربیتی باشد، به نحوی موثر رد می‌کند. نایجل می‌کوشد ما را در مسیر خودشناسی بیندازد. احتمال دارد سرانجام یاد بگیریم که واقعاً چه کسی هستیم.

اما ایپستوکراسی در قرن بیست‌ویکم با یک مشکل بنیادی دیگر نیز مواجه است: ما آن کسی نخواهیم بود که به نایجل می‌گوید چه کار کند. تکنیسین‌ها کسانی خواهند بود که این سیستم را می‌سازند. آنها متخصصانی هستند که ما برای نجات یافتن از حلقه‌های بازخورد به آنها اتکا داریم. به همین دلیل فهم اینکه اپیستوکراسی قرن بیست‌ویکمی چگونه می‌تواند از سقوط به دامان تکنوکراسی اجتناب کند، دشوار است. وقتی خطایی رخ دهد دانایان قدرتی برای درست‌کردن آن نخواهند داشت. تنها مهندسانی که ماشین‌ها را ساخته‌اند در این مورد صاحب صلاحیت‌اند و این یعنی مهندسان قدرت را در اختیار خواهند داشت.

در هفته‌های اخیر شمه‌ای از چیزی که می‌تواند به حاکمیت مهندسان شباهت داشته باشد دیدیم. این کابوس اقتدارگرایانه بیداد و خشونت نیست. تصویری است از سردرگمی و آشفتگی. قدرت مهندسان هرگز به صورت کامل آشکار نمی‌شود، چرا که بیشتر مردم از کار آنها سر در نمی‌آورند. دیدن مارک زاکربرگ که به پشتی‌اش تکیه داده و با سوال‌های حاکی از بی‌اطلاعاتی نمایندگان مردم در کنگره دست به گریبان است، تصویری اجمالی است از آینده تکنوکراتیکی که در آن دموکراسی با حریف قدرتمندش مواجه خواهد شد. اما این جایگزینی رادیکال برای سیاست دموکراتیک نیست. فقط تحریف آن است.

منبع:ترجمان