دوره فکت‌های تاریخی به سر آمده است

۱۳۹۷/۰۹/۲۲ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۳۵۴۱۸
دوره فکت‌های تاریخی به سر آمده است

مولف:  الکس کارپ| مترجم: آرش رضاپور|

نیویورک ریویو آو بوکس| امریکا چه بود؟ قدمت این سوال تقریباً به‌اندازه خود جمهوری است. در سال ۱۷۸۹، یعنی همان سالی که جرج واشنگتن نخستین دوره ریاست‌جمهوری‌اش را آغاز کرد، دیوید رمزی، پزشک و سیاستمدار اهل جنوب کالیفرنیا، به صرافت افتاد ملت جدید را، با نظرکردن بر گذشته کوتاه‌اش، دریابد. در آن زمان، تاریخ‌هایی که از امریکا وجود داشت روایت‌های بومی بودند، یعنی داستان ایالت‌ها یا افسانه‌های پراکنده مستعمره‌نشینان. ملت‌ها، در آن دوران، از راه تبار، مذهب، یا خاک آبا و اجدادی به یکدیگر مرتبط می‌شدند. رمزی می‌نویسد: «امریکایی‌ها چیزهایی درباره یکدیگر می‌دانند، اما نه خیلی زیاد». او از سویی معاصرانش را همچون مردمانی نشان داد که با وجود تفاوت‌هایشان یگانه هستند، و از سوی دیگر پیش‌فرض‌هایی را کنار زد که می‌گفتند برای کنار هم نگه‌داشتن مردم چه چیزی لازم است: «هنگامی که جنگ شروع شد، امریکایی‌ها گروهی کشاورز و بازرگان و مکانیک و ماهیگیر بودند، اما ضروریاتِ کشور روحی تازه در ساکنان دمید و مجبورشان کرد به شیوه‌ای دیگر فکر کنند، سخن بگویند، و دست به عمل بزنند: شیوه‌ای ورای آنچه عادت داشتند». زمانی که رمزی چنین چیزی را می‌نوشت، قانون اساسی تازه تصویب شده بود و نخستین نظام حاکمیت ملی می‌رفت تا به تأیید عمومی برسد. به قول رمزی «متعاقبش، به سرعت توسعه‌ای بزرگ در ذهن انسان محقق شد». در نتیجه این کلنجارها، ملت بدل به مجموعه‌ای از قواعد شد؛ امریکا یک ایده بود، یک مذاکره. همین پرسش از آن زمان تاکنون تاریخ امریکا را به جنبش واداشته است. جیل لِپُور، مورخ و جستار‌نویس، در سال ۲۰۱۱ در مصاحبه‌ای گفت: «اکنون نیم قرن است که [تاریخ‌نگاران دانشگاهی] تلاش می‌کنند تاریخِ یکپارچه ایالات متحده را بنویسند؛ تاریخی که جنبه‌های خوب و بد را با هم درنظر گیرد و تاریخ سیاسی و اجتماعی را به یکدیگر پیوند دهد، یعنی تاریخ رییس‌جمهورها و برده‌ها». در همین خلال، نسلی از امریکایی‌ها سربرآورده‌اند که پنداره‌هایشان محدود شده است، محدودیتی که از یک‌سو با افسانه‌های عوام‌گرایانه‌ای اعمال می‌شود، که چشم بر شواهد گذشته بربسته‌اند، و از سوی دیگر با تاریخ‌نگاری‌های دانشگاهی‌ای که قدرت داستان‌ها را نادیده گرفته‌اند. چرا فکت‌ها نمی‌توانند درک مشترک گسترده‌تری از حقایق عینی را برایمان فراهم کنند؟ آن‌هم در زمانه ای که بیش از هر وقت دیگری در تاریخ بشر در دسترس هستند. بطور خلاصه، لپور می‌گوید پاره‌ای به این دلیل است که بسیاری از نوشته‌های تاریخی -و چه بسا بسیاری گزارش‌ها بطور کلی- تهی‌اند از بیشتر کیفیت‌هایی که از دید خوانندگان، جزو جدایی‌ناپذیر تجربه‌اند: «شوخ‌طبعی، هنر، اشتیاق، عشق، مهربانی، غریزه جنسی... و ترس، ترور، شکوهمندی و ستمگری»، یعنی چیزهایی که او «تنیده در تار و پود هر دوره، اما ازدست‌رفته برای ما» می‌خواند. او می‌گوید درس‌های تاریخش به او آموخته‌اند که چنین چیزهایی ارزش توضیح ندارند. خودش می‌گوید علاقه‌اش به این موضوعات به دوره دانشگاه بازمی‌گردد؛ اینها «همچون باری بر دوشم بود، و بنابراین بر آنها متمرکز شدم.»

تقریباً همان وقتی که رییس‌جمهور فعلی اعلام کرد که کاندید انتخابات خواهد شد، لپور تصمیم گرفت بر تاریخ ایالات متحده، از ۱۹۴۲ تاکنون، کار کند؛ چیزی که خودش بلندپروازانه‌ترین تاریخ تک‌جلدی امریکا در تمام اعصار نامیده است. پژواک پرسش رمزی در کتاب لپور، با عنوان این حقایق: تاریخچه‌ای از ایالات متحده، فراوان به گوش می‌رسد و او خود را در نقطه مقابل همان پروژه تاریخی قرار می‌دهد. امریکا چه بود؟ در طول مدتی که لپور کتاب را می‌نوشت، بسیاری از مفروضات سفت و سخت پیرامون تاریخ امریکا، و درباره خودِ ایده امریکا، بازنگری یا منسوخ شده‌اند (در روز معارفه دونالد ترامپ، وقتی از لپور پرسیدند آیا وقتی کتابش چاپ می‌شد، فکر می‌کرد ترامپ رییس‌جمهور شود؟ پاسخ داد «دیگر آنقدری به خودم اعتماد ندارم که جواب این سوال را بدانم. آیا تنگنای این لحظه از تاریخ ما همین نیست؟ اینکه نمی‌دانیم به چه کسی درباره این موضوع اعتماد کنیم که چگونه آنچه را می‌دانیم، می‌دانیم؟» سپس آهی کشید و ادامه داد: «درست می‌گویم؟»

چه چیزی را نگاه داریم و کدام را کنار نهیم؟ آیا این لحظه به‌سادگی می‌گذرد یا تا ابد ادامه خواهد یافت؟ «ساختارها و نیروهای عظیم تاریخی در کارند: اندیشه‌ها، شرایط اقتصادی، نظریه‌های معرفت، مادیت، ایدئولوژی، معرفت‌شناسی و اقتصاد. به‌کمک اینها می‌توانید گذشته را تحلیل کنید و بفهمید». لپور ادامه می‌دهد: «متأسفانه تنها چیزی که من همیشه خواسته‌ام، فهمیدن مردم است.»

در نزد لپور مسئله تاریخ اساساً مسئله نگارش است: چگونه آنچه را می‌دانیم، می‌دانیم (یا فکر می‌کنیم می‌دانیم) ؟ چگونه ژانرها و صور گوناگونْ علائمی متفاوت را مخابره می‌کنند؟ یافتن شکافی میان شواهد و حقایق چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ اثر او به دست‌وپنجه نرم‌کردن با یک کشمکش برخاسته است: کشاکش میان آنچه خواننده می‌باید برای شکل‌گرفتن داستان بداند، محدودیت‌‌های چیزهای قابلِ دانستن، و نقطه تمایز میان شخص با شخصیت. زمانی که او و همکارش رمانی تاریخی نوشتند، که در بوستونِ مستعمره اتفاق می‌افتاد و در آن از گویش همان دوران استفاده شده بود، همکارش گفت این شیوه «روشی متفاوت برای شناختن و بازگوکردن گذشته است». پس از انتشار رمان، دیکشنری انگلیسی آکسفورد پرسش‌هایی درباره ریشه کلمات برایشان فرستاد.

لپور تاریخ را «ضد رمان» و «همزاد رمان» خوانده است. هم رمان و هم تاریخ، کم‌وبیش همزمان در یک دوره، بدین شکلی درآمدند که امروزه می‌بینیم. هر دو همچون شیوه‌هایی برای معنابخشیدن به جهان در دوره تغییرات بزرگ سربرآورده‌ و در خلال دو سده گذشته راه‌هایی موازی را پیموده‌اند. آنچه اغلب میان آن دو بوده مرز خود است: تاریخ در جهان خارج رخ می‌دهد و از کاویدنِ مستندات و بایگانی‌ها و دیگر اسناد پرداخته می‌شود، اما رمان حاصل تجربه جهان است. بااین‌حال، تاریخ‌ها دیر زمانی جهان را عمدتاً از خلال زندگی عمومی مردان خارق‌العاده توضیح می‌دادند، و بازگوکردن امر خصوصی و امر روزمره -و زندگی بقیه آدم‌ها- را به دیگر شیوه‌های قصه‌گویی می‌سپردند؛ البته اگر چنین قصه‌هایی اساساً موضوعیت می‌داشتند. تاریخ اجتماعی، تاریخ زنان، تاریخ فرهنگی، تاریخ کار، و تاریخ‌ خُردِ دهه‌های گذشته به‌شیوه‌ای از تاریخی اندیشیدن دست یافته‌اند که بیشتر شبیه به گزارش تجربه است؛ آن هم درست در همان حینی که با دیدگاه‌های ضد و نقیضشان پرسش‌های بی‌شماری را بی‌پاسخ گذاشته‌اند، پرسش‌هایی پیرامون اینکه قرار است به چه تاریخ -یا کشور- «یکپارچه‌ای» برسند.

لپور از معدود تاریخ‌دان‌هایی است که هنگام نوشتن بدین موضوع توجه می‌کند که صرف‌نظر از اینکه داستان وقایع بزرگ تاریخی بعداً چگونه تعریف می‌شوند، اغلبِ آنها در زمانه خود به شکلی افتان و خیزان، سردرگم، مشروط، و درنهایت تا حد زیادی به اتکای بخت و اقبال پیش می‌روند. کتاب این حقایق در زمانه ای راهی بازار شده است که بسیاری از خوانندگان احساسی ناخوشایند از زیستن در لحظه تاریخی‌شان دارند؛ حال این تعبیر هر معنایی می‌خواهد داشته باشد (توضیحش به‌نوعی همان «تنیده در تار و پود دوره، اما ازدست‌رفته» برای ماست) . کتاب همچنین در زمانی منتشر شده است که به نظر می‌رسد مواد خام تاریخْ قدرتشان را از دست داده‌اند. لپور دو سال پیش در نشریه نیویورکر نوشت: «دوران فکت دارد به سر می‌رسد.»

این مساله، در سطحی، تبیین لحظه تاریخی معاصر ماست، یعنی زمانی که فکت‌ها بیش از هر زمان دیگری حضور دارند، و بااین‌حال ماندگاری‌شان در حافظه ما کمتر از هر دوره دیگری در تاریخ است. لپور چنین چیزی را نه گرایشی زودگذر، بلکه بنابر دلایل عمیق تاریخی چیزی کم‌وبیش بازگشت‌ناپذیر می‌داند. یکی از نتایج آشکار این موضوع را با نگاهی دقیق‌تر به راستی‌آزمایی و بررسی دروغ‌های عمومی درمی‌یابیم، یعنی اینکه گاهی اصلاً به نظر نمی‌رسد که این بررسی‌ها سهمشان را در درستی گفتمان عمومی ادا کنند، بلکه بیشتر شبیه به بخشی از تمنایی عجیب و پیچیده‌اند (لپور در کتابی که تعداد صفحاتش به‌زحمت بیش از سال‌هایی است که به بررسی‌شان نشسته، فرازهای متعددی به ماهیت مدارک، و تقریباً دو صفحه کامل، به تاریخچه راستی‌آزمایی اختصاص داده است، یعنی پدیده‌ای که خود عمیقاً امریکایی است) . همین امسال، «آزمایشگاه خبرنگاران دانشگاه دوک » نتایج تحقیقی را منتشر کرد که براساس آن از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۸ ماهانه بیش از دو سازمان راستی‌آزمایی تأسیس شده‌اند. تعداد این سازمان‌ها درحال‌حاضر دست‌کم ۱۴۹ عدد است. آیا این موسسات راهی هستند برای مرتفع‌کردن اضطراب عمیق‌تری که پیرامون ماهیت منازعات سیاسی‌مان داریم -ما فکت‌های بی‌شماری داریم، اما بااین‌حال هنوز کافی نیستند- یا تصدیق ضمنی این نکته‌اند که خود فکت‌ها بخشی از قدرتشان را از دست داده‌اند؟

ما چگونه آنچه را که می‌دانیم، می‌دانیم؟ فهمیدن جهان از خلال داستان‌ به قدمت خود تمدن انسانی است، اما ساختن قصه بر اساس شواهد و ساختن شواهد براساس فکت‌ها پیشرفتی به‌نسبت متأخر است. در جهان قرون وسطا، مدرک قابل‌پذیرشْ آزمون بی‌گناهی (مانند گذشتن از آتش یا غرق‌کردن در آب) یا آزمون نبردِ تن‌به‌تن بود، آزمونی مبتنی بر این فرض که اگر دو طرفی که با یکدیگر اختلاف دارند وارد نبردی برابر شوند، خداوند زمینه پیروزی طرف حق را فراهم می‌کند. چیزهایی مانند شواهد و مذاکره هیچ موضوعیتی نداشتند چراکه نتیجه آزمون، خود، برهان بود. در سال ۱۲۱۵ دستور کلیسا منجر به براندازی آزمون بی‌گناهی شد، و هیات منصفه کم‌کم جای آزمون را گرفت. قضاوت خداوند تبدیل به قضاوت انسان شد و عصر فکت‌ها آغازیدن گرفت. خیلی زود، دیگر بخش‌های جامعه نیز که در پی کشف حقیقت بودند، درجست‌وجوی پاسخ روی به‌سمت شواهدی آوردند که قابل‌مشاهده یا مستندسازی باشند. علمی سر برآورد که جهان طبیعی را از خلال آزمایش‌های قابل‌مشاهده و تکرارپذیر درمی‌یافت. تاریخ، بدین‌ترتیب، قصه‌های ساختگی و رمانس‌ها و افسانه‌ها را کنار زد. این تغییر، ارتباط ما با جهان را به‌قدری تحت‌تأثیر قرار داد که در پایان قرن هفدهم، آنگونه که تاریخ‌نگاری به‌نام باربارا شاپیرو اشاره کرده، اعضای کلیسای انگلستان به‌دنبال فکت‌هایی برای حل‌و‌فصل اختلافاتِ حول داستان‌های کتاب مقدس می‌گشتند. شاپیرو متوجه شد «علاوه‌بر فکت‌های انسانی و طبیعی، فکت ‌هایی الهی نیز در کارند». خودِ داستان، با اولویت‌بخشیدن به واقعیت‌نمایی، رمانس و حماسه را به‌نفع فُرم‌های غیرداستانی‌تر پشت سر نهاد، فُرم‌هایی همچون سفرنامه، اخبار، و آنچه شاپیرو چنین توصیف می‌کند: «شبه‌تاریخ و شبه‌زندگی‌نامه‌ای که رمان می‌خوانیمش.»

نیروی فکری غالب در مدرنیته، که شاپیرو آن را «فرهنگ فکت» می‌نامد، جایگزین تمامی عرف‌های پیشین شد و در رأس قرار گرفت. لپور، در مقاله سال ۲۰۱۶ خود، داستان گیرایی تعریف می‌کند درباره چوب بیسبالی که وقتی او هشت یا نه‌ساله بود گم شد؛ دقیقاً پیش از آنکه بفهمد پسرک قلدری، که پایین خیابان زندگی می‌کند، ازقضا و به‌شکلی مشکوک چوبی شبیه به آن دارد که بی‌بروبرگرد پایینش با لاک صورتی اسم لپور نوشته شده است. پسرک گفته بود چطور است برای تصاحب چوب بیسبال با هم بجنگند، لپور در عوض پیشنهاد داده بود مسابقه دوچرخه‌سواری دهند. لپور می‌نویسد: «قواعد اثبات دعوی در سرزمین کودکی اساساً قرون‌وسطایی است» (درنهایت لپور نه به جنگ تن داد و نه به مسابقه؛ رفت سمت کتابخانه و پسرک قلدر چوب را برای خود نگه داشت) . اما چیزی که لپور می‌گوید تنها مختص به دوران کودکی نیست، بلکه به‌شکلی فزاینده شبیه به قواعدی است که بر سیاست‌های کارزار حکم‌فرماست، آن هم در زمانه ای که سیاست می‌تواند همچون کارزاری جاودانه رخ نماید. لپور چنین ادامه می‌دهد: «مناظره انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا، خیلی بیشتر شبیه به قضاوت با جنگ تن‌به‌تن است تا با هیات منصفه». درخلال مناظرات سال ۲۰۱۶، کاندیداها تا جایی که می‌توانستند پشت سر یکدیگر حرف زدند. برنده چگونه تعیین می‌شود؟ نتیجه خود برهان است.

من به‌مدت پنج سال در سمت راستی‌آزمای کتاب و مجلات و همچنین ویراستار مقالات در یک مجموعه کتاب تاریخ شفاهی کار می‌کردم، کاری که متضمن آرای ضد و نقیض درباره این بود که قدرت روایت‌های غیرداستانی برخاسته از چیست. راستی‌آزمایی به نویسندگان می‌آموزد هرچه را مبتنی بر شواهد نیست حذف کنند. بااین‌حال قدرت تاریخ شفاهی در دسترسی‌اش به حافظه و باور نهفته است، یعنی چیزهایی که اغلب نه‌تنها به‌درستی قابل راستی‌آزمایی نیستند بلکه حتی گاهی آشکارا نادرست‌اند، اما مستعد پرده‌برانداختن از سوگیری‌ها و تحریف‌های منابع رسمی هستند. تاریخ شفاهی می‌تواند باب معناسازی را بگشاید، تار و پود تجربه را نمایان سازد، و به روشنگری بینجامد. آلساندور پرتللی، تاریخ‌نگار شفاهی، در این باره می‌نویسد: «نه‌تنها کارهایی که مردم انجام داده‌اند، بلکه همچنین کارهایی که می‌خواسته‌اند انجام دهند، آنچه معتقد بوده‌اند دارند انجام می‌دهند، و آنچه الآن فکر می‌کنند انجام داده‌ا‌ند، موضوع تاریخ شفاهی است». این روش تا حد امکان مبتنی بر فکت‌هاست، اما بااین‌حال مراقب است چیزی از افراد خواسته نشود که نتوانند ارایه کنند.

در اواخر دهه ۱۹۷۰، پرتللی به شهر کوچک و کارگرنشینِ تِرنی در ایتالیا رفت تا درباره قتل کارگر جوانِ کارخانه فولاد با اهالی مصاحبه کند، قتلی که سی سال پیش اتفاق افتاده بود. پرتللی دریافت ساکنان، و حتی شاهدان واقعه، بسیاری از جزییات را اشتباه به یاد می‌آورند، اما در اشتباه‌هایشان از بسیاری جهات متفق‌القول بودند. کارگری که کشته شده بود لوییجی تراستولی نام داشت، و در جریان یک اعتراض ضد ناتو در سال ۱۹۴۹ پلیس به او شلیک کرده بود. برخی شاهدان هنگام صحبت با پرتللی افسر پلیس دیگری را به یاد آوردند که ابتدا قصد شلیک به تراستولی را داشت، اما بعد اسلحه‌اش را پایین آورد. عده‌ای دیگر دیده بودند او نه در گیرودار اعتراض بلکه، همچنان که روزنامه‌ها گفته بودند، مقابل دیوار کارخانه تیر خورده بود (تصویری که به گفته پرتللی سنت‌های سیاسی و دینی شمایل‌نگاری محلی به ذهن آنها متبادر می‌کند) . عجیب‌تر از همه این بود که بسیاری شاهدان قتل تراستولی را در واقعه‌ای دیگر به یاد می‌آوردند، یعنی شورشی در سال ۱۹۵۳ که به‌دلیل تعدیل تقریباً ۳۰۰۰ نفر از کارگران کارخانه‌ای در قلب شهر رخ داده بود. در زمان مصاحبه پورتللی، ایتالیا دیگر عضو ناتو نبود، اما پورتللی دریافت تعدیل‌ها رشته زندگی شهر و ساکنانش را پاره کرده است (چندین نفر از کارکنان در شرح ماوقع از افعال زمان حال استفاده می‌کردند) . ناتوانی در تحت پیگرد قراردادن قاتل تراستولی برای طبقه کارگر اهلِ ترنی شرم‌آور بود، طبقه‌ای که به نوشته پورتللی «عزت نفسش برآمده از یک سنت جنگ‌جویی و غرور بود». هنگامی که بقایای سنت‌های آنها با رخداد‌ها از درِ تناقض درآمد، برایشان راحت‌تر این بود که آنچه اتفاق افتاده را تغییر دهند، تا تصویری که از خود دارند را. «خطاها، بدعت‌ها و اسطوره‌ها ما را از خلال و از فراسوی فکت‌ها به معانی‌شان رهنمون می‌شوند». او ادامه می‌دهد: «درواقع اگر منابع شفاهی به ما گزارشی دقیق، موثق، و مبتنی بر فکت از مرگ لوییجی تراستولی می‌دادند، چیز زیادی در موردش نمی‌دانستیم». به نظر می‌رسد این موضوع تنها به ایتالیای پس از جنگ محدود نباشد.

فکت، و بنیانش، چیزی نیست جز قراردادی اجتماعی. منظور لپور از اینکه می‌گوید دوران فکت به سر رسیده است این است که این قرارداد در حال فروپاشی است: اینکه سیاستمداران امریکایی به سطحی نزول کرده‌اند که درباره این بحث می‌کنند که چه چیزی را می‌شود باور کرد، یا از این حرف می‌زنند که چه تغییر چشم‌گیری در چیستی مدرک رخ داده است. این مساله، بیش از آنکه به نوشتار مربوط باشد، مساله‌ای سیاسی است. اگر فکت‌ها را به‌جای آنکه وسیله بدانیم، همچون هدف آنچه می‌توانیم بدانیم در نظر‌گیریم، دچار خطای طبقه‌بندی شده‌ایم. همان زمانی که لپور و همکار نویسنده‌اش، تاریخ‌نگاری به نام جین کامنسکی، رمانشان را منتشر کردند، گزارشگر بوستون گلوب از آنها پرسید بعد از تجربه کارکردن، فارغ از قیدوبند بایگانی‌ها و رها از این دغدغه که چه نوع اسنادی ندیده گرفته شده یا کدام زندگی‌ها در تاریخ گم شده‌اند، آیا به نظر آنها داستان ادبی بازنمایی حقیقی‌تری از گذشته به دست می‌دهد؟ کامنسکی پاسخ داد: «من فکر نمی‌کنم داستان حقیقی‌تر از تاریخ باشد، اما فکر هم نمی‌کنم رمان جعلی است. به نظرم به شکل متفاوتی حقیقی است. مثل این است که بپرسید شعر حقیقی‌تر است یا دیوار.»

این حقایق پاسخی به پرسش دیوید رمزی است، پرسشی عمیقاً آشنا و اساساً بیگانه. هنوز به‌راحتی می‌توان تصور کرد امریکایی‌های نخستین، چیزی را از هیچ خلق کردند، و کاشفانی که از اقیانوس اطلس می‌گذشتند دریا را درنوردیدند تا راهشان را به سوی سرزمین‌های وحشی و ناشناخته باز کنند. اما لپور می‌گوید در همان زمانِ سفرِ کریستف کلمب هم، جمعیت قاره امریکا از اروپا بیشتر بود. سه میلیون تاینو تنها در جزیره هیسپانیولا زندگی می‌کردند، نامی که کلمب بر نخستین جزیره‌ای که در آن پهلو گرفت نهاد و معتقد بود کناره آسیاست و مسیر جدیدی به شرق یافته است. او در روزنوشت‌های سفرش نوشته است که به بندگی‌گرفتن بومیان چقدر ساده است، کاری که اسپانیا خیلی زود برای استخراج طلا و کشت نیشکر انجام داد و طی پنجاه سال جمعیت بومیان بیش از ۹۹.۹ درصد کاهش یافت. اما برای به‌رسمیت‌شناختن هیسپانیولا به عنوان بخشی از «جهان جدید» و جایی که قرار بود شبیه به هیچ‌جا نباشد، کاشفی دیگر -و بیش از یک دهه- نیاز بود. کمی بعدتر، نقشه‌برداری آلمانی آنجا را به نقشه جهان افزود و نامش را «امریکا» گذاشت. امریکا پیش از آن یک ایده بود، یک تکه زمین.

ما تمایل داریم تاریخ را همچون نوعی سابقه در نظر آوریم، اما تاریخ درواقع یک روایت است. وقتی لپور می‌نویسد سفر کلمب «قاره‌ها را به یکدیگر گره زد»، می‌تواند نشان دهد چگونه، و حتی در کجا، می‌باید به‌دنبال سوابق باقی‌مانده بود. طی سده پس از به‌خشکی‌رسیدنِ کلمب، اروپایی‌ها ۲۰۰ تن طلا و ۱۶۰۰۰ تُن نقره، صرف‌نظر از میزان قاچاق‌شده، از معادن غرب بارِ کشتی‌هایشان کردند و به این سوی آب آوردند. همانطور که ثروت به شرق جاری می‌شد، گیاهان و جانوران به غرب برده می‌شدند. جمعیتِ گله‌هایی که اروپاییان آورده بودند، در غیاب شکارچیان طبیعی، هر پانزده ماه دو برابر می‌شد و هشت خوکی که کلمب در سفر دومش -به همراهِ مرغ و خروس و گوسفند و بز و اسب و مشتی دانه- آورده بود، طی اندک سالی، تبدیل به هزاران شدند. ناتوانی و اکراه اروپاییان در فهمیدن زبان‌های بومی، قصه‌ها و شیوه زندگی آنان، زمینه رشد سوءتفاهمی عمیق را مهیا کرد، یعنی پنداره افرادی که در «وضع طبیعی» زندگی می‌کنند. پنداره ذهنی‌ای که توماس هابز و جان لاک داشتند براساس آن در اروپا ایده دولت مدرن را می‌ساختند. جان لاک می‌نویسد: «در آغاز همه دنیا امریکا بود.»

بریتانیا، کم و بیش دیرتر مستعمره‌نشین‌هایش را سامان داد، و دلیل این تأخیر هم زمینه‌سازی برای ایجاد کشوری جدید نبود، بلکه می‌خواست راهبردی متعادل‌تر، نزدیک خانه، در پیش گیرد (یکی از مشاوران ملکه الیزابت بر گزارشی که درباره ابراز علاقه بریتانیا به غرب نوشته بود چنین عنوانی نهاد: گفتار در این باب که چگونه علیاحضرت می‌توانند باعث تکدر خاطر پادشاه اسپانیا شوند) . بریتانیا همچنین دیرتر به بازار تجارت برده وارد شد، اما خیلی زود بر آن چیرگی یافت. از سال ۱۶۰۰ تا ۱۸۰۰، به‌ازای استقرار هر اروپایی در بریتیش‌امریکا، پنج آفریقایی به‌زور بدانجا برده شدند. یکی از بازدیدکنندگان ساحل کارولینا درباره آن منطقه چنین نوشته است: «بیشتر شبیه به کشور کاکاسیاه‌هاست تا کشوری که سفیدپوستان در آن ساکن‌اند». در زمان اعلامیه استقلال، که بخش بزرگی از فهم عمومی درباره امریکا به‌شکل سنتی با آن آغاز شد، نزدیک به دو قرن شورش‌های بردگان و جنگ‌ با سرخ‌پوست‌ها اندیشه‌های آزادی، اختیار، استبداد، و انقلاب را به بوته آزمون نهاده بود: چیزهایی که امضاکنندگان ابتکار خود می‌دانستند.

در اوایل سال ۱۷۷۶، ابیگل آدامز به همسرش جان، که عضو کنگره قاره‌ای بود، نامه‌ای نوشت و از او خواست: «بانوان را از یاد مبر، و دربرابر آنها بخشنده‌تر و بلندنظرتر از آن باش که نیاکانت بودند». ابیگل به یاد همسرش آورد که او و همکارانش در فیلادلفیا گرد آمده‌اند تا حکومتی به نمایندگی از مردم تأسیس کرده، و شکل حکومتی پیشین را کنار گذارند، چراکه آن حکومت نماینده مردم نبود. ابیگل نوشت: «فراموش مکن تمامی مردها، اگر بتوانند، مستبد می‌شوند.»

همسرش پاسخ داد: «کاری جز خندیدن از دستم برنمی‌آید.»

این تنها مورد تضاد میان اعمال و اصول بنیان‌گذاران نیست. اما عاقلانه‌تر آن است که به‌جای آنکه چنین مکالماتی را -همچون نشانه‌هایی از دورویی یا سوء نیت- بی‌اهمیت بدانیم، همچون تضادهایی در نظر‌گیریمشان که در قلب سرچشمه‌های پیچیده امریکا جای دارند. خواهی نخواهی، لاینحل‌بودن این تنازعات تبدیل به موتور محرک سیاست امریکا شده است. در پیش‌نویس نهایی اعلامیه استقلال، بند اولیه‌ای را مستثنا کردند که در آن برده‌داری، به عنوان یکی از بی‌عدالتی‌هایی که انگلستان در خاطره‌ها ثبت کرده، و تجاوز به «حقوق مقدس زندگی و آزادی» ذکر شده بود. لپور این حرکت را «شکست مهیب اراده سیاسی» در عینِ شجاعت خارق‌العاده می‌نامد. ناگفته نماند که تصویب «این حقایق» - که تمامی انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند، و همگی حقوقی خدشه‌ناپذیر دارند که دولتِ انتخاب‌شده به دست مردم می‌باید تضمینش کند- آنقدر خوب شنیده شد که برده‌داران جاماییکا امریکایی‌ها را به‌خاطر شورش برده‌ها ملامت می‌کردند، شورشی که چند هفته پس از امضای بیانیه شعله‌ور شد (هنگام بازنگری قانون اساسی و همچنین در نخستین دور کنگره تلاش‌های جدی برای لغو برده‌داری انجام شد و به نتیجه نرسید. لپور می‌گوید در پایان قرن نوزدهم دو انقلاب در امریکا اتفاق افتاد، اما تنها یکی از آنها پیروز شد.)

کارِ لپور نشان می‌دهد همانطور که امریکا یک مکان است، نوعی تخیل نیز هست. ارزش اصلی پروژه‌هایی همچون این حقایق تنها به‌دلیل قراردادن وقایع در بستر تاریخ نیست، بلکه همچنین در پرتویی است که بر غیاب‌ها و زدوده‌های تاریخ می‌افکنند. این پروژه به ما می‌گوید چه چیزی اتفاق افتاد و چه‌چیزها قطعاً اتفاق نیفتاد. می‌گوید کدام مساله حل شد، کدام به تعویق‌ افتاد، و کدام‌یک به‌شکلی دیگر طرح شد. «نامه‌ای از زندان بیرمنگام»، به قلم مارتین لوتر کینگ جونیور، به جنبش تی‌پارتی بوستون استناد کرد و رونالد ریگان، هنگام اعلام حمایت از بری گلدواتر در سال ۱۹۶۴، به رأی‌دهندگان هشدار داد که بنیان‌گذاران را از یاد نبرند. وانگهی، همان هنگامی که دیوید واکر استینافش را در مخالفت با برده‌داری در آستانه جنگ داخلی منتشر کرد، و همزمانی که الیزابت کدی استنتون پیش‌نویش درخواست برای اصلاحاتش را در سنکا فالز رونمایی کرد، دلیلشان این بود که از یک سو اعلامیه استقلال را با درنظرگرفتن مستثناشدگان بازسازی کنند، و از سوی دیگر خود را در مقام اخلاف فلسفی آن مردانی بنشانند که اعلامیه را امضا کرده بودند.

امریکا آنقدر که شاهکار بازآفرینی بود، شاهکار آفرینندگی نبود. ادبیاتی که بنیان‌گذاران برای برابری و حقوق به کار بردند راه خود را به کنایات مردم گشود؛ بدین‌ترتیب ساخته و بازساخته شد و خود را به دو طرف طیف سیاسی کشاند. زمانی که دونالد ترامپ -که بعد کاندیدایی شد که از صندوق‌های رأی بیرون آمد- در اواخر سال ۲۰۱۵ با آلکس جونز، نظریه‌پرداز توطئه و نفرت‌پراکن، مصاحبه کرد، واکنش تشکیلات سیاسی ناباوری بود. اما شاید بهتر بود در واکنششان بازنگری می‌کردند. جونز به ترامپ گفت: «کاری که تو می‌کنی حماسه است». دو آدم خودخوانده بی‌نام‌و‌نشان نشسته بودند و صحبت می‌کردند. جونز ادامه داد: «کار تو در سطح جرج واشنگتن است.» لپور، هم در کتابش و هم جاهای دیگر، می‌گوید هر نسل می‌باید «راهی برای به‌ارث‌بردن میراثی از انقلاب امریکا بیابد». او می‌گوید: «ما مردمی هستیم که در یک ایده سهیمیم». ممکن است حق با او باشد؟ هرچه باشد، داستان جذابی است.