دشواری تصمیم گرفتن
جاشو راتمن|
ترجمه: آرش رضاپور|
نیویورکر| در جولای سال ۱۸۳۸، چارلز داروین ۲۹ساله و مجرد بود. دو سال پیشتر، از سفر با کشتی اچ.ام.اس بیگلز بازگشته بود و مشاهداتی را با خود آورده بود که درنهایت شالوده کتاب منشأ انواع شدند. در همین اثنا، با مسئله تحلیلی اضطراریتری مواجه گشت. داروین به فکر خواستگاری از دخترداییاش« اِما ویجوود» بود اما از این میترسید که ازدواج و بچهداری مانع از مشغولیت علمیاش شود. او برای آنکه راهحلی پیدا کند، دو فهرست درست کرد. روی اولی نوشت: «ازدستدادن زمان، شاید جروبحث... بعدازظهرها نمیتوانم کتاب بخوانم... اضطراب و مسوولیت. شاید همسرم از لندن خوشش نیاید؛ که در این صورت مجازات من میشود تبعید و تنزل درجه به یک ابله عاطل و باطل». و در فهرست دوم چنین نوشت: «فرزندان (اگر خدا بخواهد). همراهی همیشگی (و دوست دوران پیری) ... خانه، و کسی که مراقب خانه است». او تأکید میکند که: «تصورش هم دشوار است که تمام زندگیات را، همچون یک زنبور کارگر، کار کنی و کار کنی... فقط زنی خوب و مهربان را مجسم کن که روی کاناپه نشسته، کنار آتشی برافروخته، کتاب و شاید هم موسیقی.» داروین در پایین فهرستهایش با خطی شلخته نوشته است: «بدینترتیب نتیجه میگیریم ازدواج، ازدواج، ازدواج». بااینحال استیون جانسون در کتاب دوراندیش: چگونه مهمترین تصمیمها را میگیریم مینویسد: «شاهدی در دست نیست که بدانیم او چگونه این دو ایده متضاد را با یکدیگر سبکسنگین میکرد». جانسون، نویسنده کتاب چگونه به دانایی رسیدیم و دیگر کتابهای عامهپسند درباره تاریخ اندیشه، کاری جز این از دستش برنمیآید که بر میانمایگی فرایند تصمیمگیری در داروین دقت کند. او اشاره میکند که بنجامین فرانکلین روش مزایا و معایب پیشرفتهتری را به کار میبرد. در چیزی که فرانکلین بدان «جبر دوراندیشانه» میگفت، به هرکدام از موضوعات فهرستشده یک وزنِ عددی اختصاص داده میشد و چیزهایی که سود و زیانی یکسان داشتند حذف میکرد (فرانکلین روش را اینگونه برای دوستش توضیح داده است: «اگر یک مزیت منطقی با دو عیب منطقی برابر باشد، هر سه را کنار میگذارم... و همینطور ادامه میدهم تا با جزییات متوجه شوم برابری در کجا نهفته است») . جانسون مینویسد حتی این رهیافت نیز تهی از دقت و بسیار شهودی است. او چنین نتیجه میگیرد: «هنر انتخابهای دوراندیشانه، یعنی تصمیماتی که مستلزم مداقه طولانیمدت هستند و پیامدهایشان شاید سالها ادامه یابد، مهارتی است که بهشکلی غریب مورد بیمهری قرار گرفته است.» ما میگوییم «تصمیم گرفتیم» ازدواج کنیم، بچهدار شویم، در شهری خاص زندگی کنیم یا به شغلی ویژه گام نهیم؛ همه اینها به یک معنا درست است، اما واقعا چگونه چنین تصمیماتی میگیریم؟ یکی از پارادکسهای زندگی این است که تصمیمات بزرگ ما اغلب کمتر از تصمیمات کوچکمان حسابشدهاند. ما درباره اینکه چه برنامهای را در نتفلیکس ببینیم با خودمان کلنجار میرویم، سپس اجازه میدهیم نمایشهای تلویزیونی اغوایمان کنند که عازمِ نیویورک شویم. برای خرید یک لپتاپ تازه شاید هفتهها در اینترنت جستوجو کنیم، اما تأمل نهفته در پشت قطع رابطهای که میتواند زندگیمان را دگرگون کند، شاید تنها چند بطری نوشیدنی باشد. بدینترتیب پیشرفتهتر از ایرانیان باستان نیستیم که هرودت درموردشان میگوید پیرامون تصمیمات بزرگ دو بار گفتوگو میکردند: یکبار در مستی و بار دیگر بهوقت هوشیاری. جانسون امیدوار است اصلاحمان کند. او تعدادی از تصمیمات پیچیده با پیامدهای اساسی را بررسی میکند -مانند تصمیم باراک اوباما و مشاورانش برای چراغ سبز نشاندادن به حمله به مقر احتمالی اسامه بنلادن در ابیتآباد پاکستان- و سپس نشان میدهد چگونه صاحبمنصبان از «علم تصمیم»، یک شاخه مطالعاتی در عطف اقتصاد رفتاری و روانشناسی و مدیریت، الهام میگیرند. او فکر میکند باید چنین شیوههایی را در زندگی خودمان نیز به کار بریم. من هیچگاه مجبور نبودهام تصمیم بگیرم آیا حملهای مخفیانه به کمپ یک مظنون به تروریسم انجام دهم یا نه، اما سهم خود را در تصمیمات بزرگ ادا کردهام. همین تابستان گذشته من و همسرم صاحب یک فرزند پسر شدیم. وجود او، بهتعبیری، بدین معناست که من تصمیم گرفتم پدر شوم. باوجود این آیا واقعاً تصمیم گرفتم؟ من هیچوقت هیچ نوع جبر دوراندیشانهای به کار نبردم. یعنی، بهجای آنکه فهرستی از معایب و مزایا درست کنم و حساب کنم ببینم رویهمرفته بچهدارشدن خوب است یا نه، بهتدریج و ناخواسته از نخواستن بچه به خواستن آن و از خواستن بچه در خانوادهام به داشتنش منتقل شدم. اگر تصمیمی گرفتم، آنقدری تعیینکننده نبود. تولستوی در جنگ و صلح مینویسد درحالی که ژنرالی پشتمیزنشین خود را مشغولِ «تحلیل کارزار بر روی نقشه» و دستوردادن تصور میکند، یک ژنرال واقعی هیچگاه خود را در «آغاز رویدادها» نمیبیند؛ در عوض، او همواره در بطن مجموعهای از وقایع است که هریک حلقهای است در زنجیرهای بیپایان از علتها. ژنرال کاتوزوف متفکرانه سوال میکند: «آیا من بودم که گذاشتم ناپلئون تا مسکو پیش بیاید؟ و چه وقت این کار را کردم؟ دیشب که به پلاتف دستور عقبنشینی دادم؟ یا پریشب که به خواب رفتم و فرماندهی را به بنیگسن واگذاشتم؟ یا پیشتر از آن؟» تولد پسر من، برخلاف فتح مسکو به دست ناپلئون، اتفاقی شعفناک بود. بااینحال، درست مانند کاتوزوف، از توضیح آن سردرگم میشوم: انتخابی سرنوشتساز بود، اما نمیتوانم آن را در زمان یا مکان مشخص کنم. یکی از بزرگترین رازهای هستی، در نزد تولستوی، استعداد تصمیمات بزرگ به گرفتهشدن بود. این بدان معناست که داستانهایی که ما درباره زندگیمان میگوییم تهی از پیچیدگی واقعیشان هستند. جانسون قصد دارد راهی برای خروج از این معمای تولستویوار پیش نهد. او میخواهد ما را نه خواننده، که نویسنده داستانهای خودمان کند. چنین چیزی مستلزم پرداختن به بنیادیترین پرسشهای زندگی است: آیا ما مسوول شیوههای تغییرکردنمان هستیم؟
از منظر آرمانی، همهچیزدان و هوشیار و منطقی هستیم اما، در واقعیت، تصمیماتمان را در شرایطی ناکامل میگیریم که مانع از رسیدن به درکی درست از پیامدهایشان میشود. جانسون میگوید این مشکلِ «عقلانیت کرانمند» است. انتخابهای پیشین انتخابهای بعدی را محدود میسازند، واقعیات پوشیده میمانند، نادیده گرفته شده یا به دام کژفهمی میافتند. تصمیمگیران در فرایند تفکر گروهی به توافق میرسند و اذهان جایزالخطایشان بر یکدیگر تأثیر میگذارد. پیچیدهترین تصمیمات «اهداف متناقض» و «گزینههای کشفنشده» را پنهان ساخته، و مجبورمان میکنند احتمالات ممکن آینده را، بهشکلی سردرگمکننده، صرفا در «سطوح مختلف عدم قطعیت» پیشبینی کنیم (احتمال مشاجره زناشویی باید بهنحوی با احتمال مشاجرات حاصل از تولید یک شاهکار علمی مقایسه شود) . جانسون میگوید انتخابهای دارای پیامدی حقیقی در زندگی را «نمیتوان در یک مقیاس واحد سنجید». فرض کنید دو شغل به شما پیشنهاد میشود؛ یکی در بخش سلامت، که ارائه مراقبتهای پزشکی به نیازمندترین مردم جهان است، و دیگری در گلدمن ساکس. شما باید این را در نظر بگیرید که کدام گزینه امروز، امسال و یک دهه بعد برایتان جذابتر است؛ کدامشان از نظر احساسی، مالی، و اخلاقی مطلوبتر است، و کدام برای شما، خانواده و جامعهتان بهتر است. تصمیم نهایی میباید از این ماتریس چندبعدی بیرون آید.
جانسون گزارش میدهد که تصمیمگیرانِ حرفهای فرایندهای تصمیمگیری را به کار میبرند تا راهنمای آنها در این پیچیدگی باشد. بسیاری از بهترین فرایندها در مراحل تصمیمگیری بسط مییابد- ممکن است یک مرحله واگرایی پیش از مرحله همگرایی وجود داشته باشد- و بر عهده گروهها سپرده میشوند (داروین میتوانست دوستانش را در مرحله واگرایی به دو گروه رقیب تقسیم کند، و بعد مناظرهای میان آنان به راه بیندازد) . ممکن است تصمیم تبدیل به یک ماجرای تکرارشونده شود. در مجموعه جلساتی که به «کارگروه طراحی» موسوماند- مفهومی که از رشته طراحی محصول وام گرفته شده است- یک مسئله بزرگ به تعدادی زیر مساله تقسیم شده و هرکدام به یک گروه واگذار میگردد. سپس گروهها نتایجشان را با تمامی تیم به اشتراک میگذارند، بازخورد میگیرند، دوباره گروهبندی میشوند، بازنگری میکنند و این چرخه تا زمان تصمیمگیری ادامه مییابد (برای معماران قرن نوزدهمِ پاریس، کارگروهی کارکردن به معنای بازنگری تا آخرین لحظه بود، یعنی حتی در خودرویی که آنها را بهسمت طرح یا جلسه دفاع میبرد نیز این کار را ادامه میدادند) . کارگروهها به این دلیل ثمربخشاند که نهتنها کار را خرد میکنند، بلکه گروههایی با حساسیتها و اولویتهای گوناگون را- کدنویسها و طراحان، معماران و سازندگان- مجبور به تعامل کرده و بدینترتیب پهنه دیدگاههای ممکن را گسترش میدهند. در شرکتهایی مانند رویال داچ شل، یعنی جایی که رشد شرکت مستلزم سرمایهگذاری گرانقیمت در حوزههایی نامطمئن مانند بنادر و چاهها و خطوط لوله است، تصمیمگیران «طراحی سناریو» را به کار میبندند تا تصویری از چگونگی سرمایهگذاری به دست آورند (جانسون مینویسد یک بسته طراحی سناریو دربرگیرنده سه آینده محتمل است: یک مدل برای زمانی که اوضاع بهتر شود، یکی برای وقتی که وضع بدتر شود، و سومی هم برای هنگامی که اوضاع عجیبوغریب شود) . برنامهریزانِ نظامی از بازیهایی استفاده میکنند که بطور کامل شرکتکنندگان را در خود غرق میکنند. این بازیها دور میز یا بهشکل میدانی اجرا میشوند و وظیفهشان این است که جزییات بیشتری از «نقشه تصمیمات» آشکار کنند. در چنین بازیهایی، دشمنانْ احتمالاتی را کشف میکنند که ما نتوانسته بودیم پیشبینی کنیم، و بدینترتیب چارهای هستند برای فقر تخیلات فردی ما. ازآنجاییکه میتوان بازی را بارها و بارها بازی کرد، تصمیمگیران امکان مییابند «کلاف را دوباره بپیچند» و بدینترتیب شاخههای بیشتری از «درخت تصمیمات» را کشف کنند. بهراهانداختن یک بازی جنگی درمورد ازدواج چیز عجیبی خواهد شد. بااینحال جانسون مینویسد علم تصمیم برای ما آدمها نیز آموزههایی دارد. او در کتاب دوراندیش تجربه خودش را از راهبردهای علمی تصمیمگیری بازگو میکند که برای ترغیب همسر و دو فرزندش به نقلمکان از نیویورک به بیایریا به کار برد. جانسون کارش را با تلقین شروع کرد- جنگلهای سرخ زیبا هستند، منطقه منظره امروزیتری دارد- اما به سرعت فراتر رفت. او «طیف کاملی از تحلیلها» را تهیه کرد که دربرگیرنده نتیجهگیریهای گوناگون میشد، نتیجههایی درباره ابعاد مالی، روانشناختی (آیا نقلمکان به شهری جدید باعث میشد او احساس کند جوانتر شده است؟) و هستیشناختی (آیا او میخواست «فردی بوده باشد که بیشتر دوران بزرگسالیاش را در یک محل زیسته است؟») . جانسون نتیجه یافتههایش را در قالب یک پاورپوینت برای همسرش نمایش داد، و او مخالفتهایی ابراز کرد که جانسون پیشبینی نکرده بود (تمام دوستان همسرش در بروکلین زندگی میکردند) . درنهایت، آنها با هم قراری گذاشتند: نقلمکان میکردند، اما اگر پس از دو سال همسرش خواهان بازگشت به نیویورک بود، بازمیگشتند، «بدون هیچ سوالی.» چند سال بعد، آنها از زندگی دو کرانهایشان راضیاند. آیا «اجرای یک کارگروه چندرشتهای» برای کاوش نقلمکان خانواده سودی به حال جانسون داشته داست؟ احتمالاً نه. بااینحال او مینویسد قواعد علم تصمیم -«جستوجوی چشماندازهای گوناگونِ انتخاب، بهچالشکشیدن فرضیات خود، تلاش مشخص برای نقشهبندی متغیرها»- نسبت به فهرستهای فایدههزینهای که فرانکلین و داروین درست میکردند «قدمی به جلو» برداشته است. با نگاهی به تصمیم جانسون، میتوان گفت که او دستکم اطمینان دارد که تصمیمی گرفته است.
کتاب جانسون بخشی از یک سنت طولانی است. فیلسوفان، قرنها، تلاش کردهاند تا بفهمند ما چگونه تصمیم میگیریم و، بطور کلی، چه چیزی باعث میشود هر تصمیمی درست یا نادرست، و عقلانی یا غیرعقلانی، به نظر برسد. «نظریه تصمیم»، یعنی نقطه مشترکی که فیلسوفان را گرد هم آورده است، به این گرایش دارد که آن تصمیماتی را درست بداند که برآمده از ارزشها باشند. هنگامی که با یک انتخاب مواجه میشویم- مثلا باید رشته اقتصاد بخوانیم یا تاریخ هنر؟- نخست از خودمان میپرسیم چه چیزی برایمان ارزش دارد، سپس به جستوجوی بیشینهسازی ارزش میرویم.
تصمیم، از این دیدگاه، اساسا یک معادله ارزشافزاست. اگر بخواهید بیرون بروید و نتوانید تصمیم بگیرید که آیا با خود چتر ببرید یا نه، میتوانید با پیروی از فرمولی که به احتمال بارش باران وزن میدهد به تصمیمی برسید، یعنی از یکسو احساس خوشایند پرسهزدن بدون داشتن چیزی دستوپاگیر، و از سوی دیگر احساس ناخوشایندی که اگر خیس شوید خواهید داشت. اغلبِ تصمیمات پیچیدهتر از این هستند، اما وعده نظریه تصمیم این است که برای همهچیز فرمولی وجود دارد، از حمله به ابیتآباد گرفته تا حفر یک چاه نفت در دریای شمال. ارزشهایتان را در نظر بگیرید تا تصمیمات درست مشخص شوند.
برخی فیلسوفان، در دهههای گذشته، نارضایتیشان را از نظریه تصمیم ابراز کردهاند. آنها به این اشاره میکنند که اگر درباره چیزهایی که برایمان مهم است مطمئن نباشیم، یا وقتی فکر میکنیم ممکن است چیزهایی که برایمان مهماند تغییر کنند، نظریه تصمیم کاراییاش را از دست میدهد. ادنا اولمانمرگالیت، فیلسوف درگذشته اسراییلی، در مقالهای در سال ۲۰۰۶، به نام «تصمیمات بزرگ: برگزیدن، همگرایی، انحراف» از ما میخواهد تصور کنیم از «پیشگامان پیشین صهیونیست سوسیالیست» هستیم که، در پایان قرن بیستم، رویای مهاجرت از اروپا به فلسطین و تبدیلشدن به «یهودیانی مطابق با آرمانهای جدید» را در سر داریم. او میگوید چنین تغییری «پروژه و هسته درونی زندگی فرد را دگرگون میکند»، یعنی مثلاً کسی از «شخص قبلی»ای سخن بگوید که پیش از این بوده و کتابفروشیهای بوداپست را بهدنبال کتاب زیر و رو میکرده است، و «شخص جدیدی» که بعدا شده و در جایی در صحرا کار میکند. نکته چنین تغییری بیشینهسازی ارزشهای فرد نیست، بلکه بازپیکربندی آنها، و بازنویسی معادلهای است که فرد در حال حاضر بر اساس آن زندگی میکند. اولمانمرگالیت تردید دارد که چنین انتخابهای دگرگونکنندهای را بتوان درست یا نادرست، و عقلانی یا غیرعقلانی، ارزیابی کرد. او داستان مردی را تعریف میکند که «برای بچهدارشدن مردد بود، چراکه نمیخواست تبدیل به آن «موجود ملالآوری» شود» که والدین بدان گرایش دارند. «او درنهایت تصمیم گرفت بچهدار شود و بهتدریج ویژگیهای ملالآور دوستانش را که پدر بودند کسب کرد. اما خوشحال بود!». ارزشهای چه کسی بیشینه شدند؟ فرد قبلی یا فرد جدید؟ از آنجاییکه هیچ فرمول بیشینهساز ارزش نمیتواند چنین تصمیمی را توضیح دهد، اولمان مرگالیت پیشنهاد میکند بهجای آنکه بگوییم این مرد «تصمیم» گرفته است که بچهدار شود، بگوییم او بچهدارشدن را «برگزید». «برگزیدن» (آنگونه که اولمانمرگالیت به کار میبرد) به معنای کاری است که زمانی انجام میدهیم که ارزشهایمان را بهجای بیشینهسازی تغییر میدهیم. او فکر میکرد ماهیتِ «شرایط برگزیدن» توضیح میدهد که چرا مردم «درواقع هنگام گرفتن تصمیمات بزرگ، به نسبت تصمیمات عادی، بیپرواتر و اتفاقیتر عمل میکنند. بااینهمه، گزینههای کشفنشده پیوسته به ذهنمان میآیند. تصمیمگیرندهای که سوبارو میخرد، مدام به این فکر نمیکند که میتوانست تویوتا هم بخرد: تویوتا نسخهای از او را با ارزشهای متفاوت بازنمایی نمیکند. اما یک برگزیننده پیوسته در فکر «شخصی است که با او ازدواج نکرد، کشوری که بدان مهاجرت نکرد، و شغلی که ادامه نداد»، چراکه، در «حضور پنهانِ» گزینه ردشده، «مقیاسی» نهفته است که به او کمک میکند «ارزش، موفقیت یا معنای» زندگی واقعیاش را بسنجد.
اگنس کالارد، فیلسوفی در دانشگاه شیکاگو، به ایده دگرگونی ناگهانی مشکوک است. او معتقد است، صرفنظر از اینکه چگونه به نظراید و چه احساسی داشته باشد، ما خودمان هستیم که انتخاب میکنیم چگونه تغییر کنیم. او در کتاب اثرگذار و عمیقش به نام سودا: عاملیتِ شدن مینویسد: «والدشدن نه چیزی است که همینطور برای شما اتفاق بیفتد، و نه چیزی که تصمیم بگیرید برایتان اتفاق بیفتد». در عوض، کالارد مدعی است ما «سودای» دگرگونسازی خود را با امتحانکردن ارزشهایی نشان میدهیم که امیدواریم یک روز به دست آوریمشان؛ درست مانند آن است که پیش از رفتن سر یک قرار مقابل آینه بایستیم و ژستی بگیریم. کالارد درباره آن مرد مقاله اولمانمرگالیت که از تبدیلشدن به پدری ملالانگیز میترسید چنین مینویسد: «زمانی که او میگوید «برو که بریم»، تلاش میکند بهشکلی فعالانه ارزشهای متمایز والدبودن را ستایش کند». کالارد، بهجای لحظه تصمیمگیری، فرایندی بطئیتر میبیند: «شخص قبلی سودای تبدیلشدن به شخص جدید را دارد.»
تصور کنید در یک کلاس فهمِ موسیقی کلاسیک ثبتنام کردهاید که در آن نخستین مشقتان گوشدادن به یک سمفونی است. هدفون به گوش میگذارید، دکمه شروع را میزنید و خوابتان میبرد. مساله این است که شما درواقع نمیخواهید موسیقی کلاسیک گوش کنید؛ فقط میخواهید که بخواهید. کالارد فکر میکند سودا یک فعالیت عمومی میان انسانهاست: عاشقانِ سودایی شراب وجود دارند، ستایشگران هنر، طرفداران ورزش، شیفتگان مُد، دیجیها، مدیران، کوهنوردان، خیرخواهان سادهلوح۱۷، والدین، و معتقدان مذهبی، که همگی برنامهریزی میکنند تا به چیزهای جدیدی بها دهند. وانگهی، بسیاری از تصمیمات عادی- مانند انتخاب میان گلدمن ساکس یا فعالیت در بخش سلامت- نیز برآمده از این پرسش هستند که سودای تبدیلشدن به چه کسی را در سر داریم. کالارد میان سودا و بلندپروازی تمایز قائل است. برخی از آنهایی که کلاس فهم موسیقی کلاسیک را انتخاب میکنند، زیادهخواهاند؛ یعنی به این دلیل ثبتنام نمیکنند که آرزوی دوستداشتن موسیقی کلاسیک را در دل دارند، بلکه چون از این کلاس میتوانند نمره خوبِ بیدردسری بگیرند این کار را میکنند. از روز اول میدانند چه چیزی برای شان ارزش دارد: معدلشان (کالارد مینویسد: «یکی از وظایف هر معلمی تبدیل بلندپروازی به سودا است») .
برای دانشجویان بلندپرواز توضیح اینکه چرا کلاس را انتخاب کردهاند ساده است. اما سوداییها میباید با حدی از ظاهرسازی ناشیانه کنار بیایند. اگر کسی از شما سوال کند چرا ثبتنام کردهاید، درصورتیکه بگویید زیبایی ژرف موسیقی کلاسیک شما را برانگیخته است، پُرگویی کردهاید. حقیقت، که دشوار به کلام میآید، این است که حس مبهمی از ارزش موسیقی کلاسیک دارید، اما امیدوارید در نسخههای آینده خودتان بهدرستی درکش کنید.
تا زمانیکه سوداییها یاد نگیرند انگیزههایشان را بطور کامل توضیح دهند، اغلب، اهدافشان را کوچکتر از آنچه هست مینمایانند. یک نقاش سودایی، بهجای آنکه سعی کند توضیح دهد که امیدوار است با هنرش چه چیزی را بیان کند، میگوید هنر برایش آرامشبخش است. کالارد نتیجه میگیرد که سودا دو چهره دارد: یک چهره نزدیک که سودایی «کمتر از آنچه هست» مینمایاندش، و چهرهای دور که او تمایلی به تشریحش ندارد، چراکه سبب میشود فعالیتهای فعلیاش معنایی فراتر از جایگاه مشروعشان بیابند. کلید خوددگرگونی ما در این است که متقلبی خوشقلب باشیم. کالارد مینویسد: «تصور کنید چه نوع تفکری دانشآموزی خوب را برمیانگیزد تا، وقتی خوابش گرفته است، خود را مجبور به گوشدادن به سمفونی کند.»
کالارد میگوید اینها دلایل «بدی» برای گوشدادن به موسیقی کلاسیک هستند، اما همین دلایلی که به نظر «بد» میرسند، او را ترغیب میکنند پیش رود؛ یعنی جایگزین دلایل منطقیاند. مبهم و بیسروته حرفزدن، زمانی که سودای چیزی را داریم، نشانی از غیرمعقولبودن یا عدم صلاحیت نیست. درواقع، شاید خلاف این حرف درست باشد. کالارد میگوید: «همه به دانشگاه میروند تا فارغالتحصیل شوند، اما تا زمانی که خودم فارغالتحصیل نشده باشم واقعا نمیدانم فارغالتحصیلی چیست و چه اهمیتی دارد». اگر نتوانیم سودای آن تغییراتی را داشته باشیم که برای توصیفشان تقلا میکنیم، درون افکارِ ازپیش موجودمان به دام میافتیم. ناتوانی از توضیحدادنِ دلایلمان مقیاسی است برای اینکه بدانیم آرزو داریم تا کجا سفر کنیم. کالارد میگوید تنها بعد از آنکه یک سودایی به مقصد برسد است که «خواهد گفت: دلیلش این بود.» از آنجاییکه مدتزمانی طولانی به درازا خواهد کشید که سودا به بار بنشیند، سوداییها همواره در معرض گسیختگی هستند. مقاله سال ۲۰۰۶ اولمانمرگالیت به فردی اشاره میکند که برگزیده «تا جهان کارمندی را رها کند و هنرمند شود». کالارد چنین کارهایی را نتیجه سودا میداند، فرایندی که با پرسهای کوتاه، و شاید تصادفی، در موزه هنر آغاز شده و زمانی به اوج میرسد که، سالها بعد، فرد یک کارگاه سفالگری باز میکند. مساله اینجاست که برخی ارزشها برخی دیگر را مسدود میکنند. هنرمند سودایی میباید آن فضیلتهای کارمندی را که زمانی سودایشان را داشت کناری نهد، و بهجای آنها فضایل خلاقانه را بپذیرد. اگر یک بیماری خانوادگی او را مجبور به ترک نقشههای هنریاش کند، ممکن است سرگردان شود، چراکه از افسون زندگی کارمندی رها شده، اما از رسیدن به رضایت واقعی یک زندگی هنری نیز عاجز است. کالارد مینویسد سوداییبودن یعنی قضاوتکردن خودِ امروزی فرد با معیارهای خودِ آینده که هنوز وجود ندارد. اما چنین چیزی ممکن است ما را به گیاه سجافی شبیه کند که ریشههایش را، به امید خاکی که شاید هرگز از راه نرسد، در هوا آویزان میکند. معلوم شد من و همسرم مشکل بچهدارشدن داریم. پیمودن هزارتوی ناباروری پنج سال از وقتمان را گرفت. بیشتر آن دوران را با چیزی زندگی میکردیم که کالارد اینگونه توصیفش میکند: «غمگینی خاصی که همبسته با ازدستدادن چیزی است که تازه تلاش برای شناختنش را آغاز کرده بودید». من سودا را بهار گذشته، پیش از تولد پسرم، خواندم و گهگاه دربارهاش با همسرم گپ زدم. بیش از همه، این بحث کالارد تحتتأثیرمان قرارداد که والدبودن ذاتاً امری سودایی است. والدین چشمانتظار رابطهای پرعشق با فردی خاص هستند، و این با وجودی است که فرد هنوز بطور کامل پا به هستی ننهاده است؛ او در طول سالهای متمادی، با تمامی ویژگیهایش، شکل میگیرد. به همین دلیل، کمی احساس «والدین بلندپرواز» را در خود دارد، یعنی افرادی که ازپیش نقشه میکشند چه چیز فرزندشان را دوست داشته باشند. کالارد نتیجه میگیرد بهتر است «با ناکاملترین تصورات پا به والدشدن بنهیم»، چراکه «سبب میشود فرزندانمان را در موقعیتی قرار دهیم که آنها برایمان مشخص کنند والدبودن چه معنایی دارد». درعوض، عشق والدی میباید «مستعد این باشد که خود را به اقتضای شخصی شکل دهد که خود میآید تا شکلدهنده باشد.» بیشتر قسمتهای کتاب کالارد شرحی منتظم است که خود را بیرون از زمان و مکان جای داده است. او مینویسد آنچه برای سوداییها «در این فاصله رخ میدهد، زندگی است». اکنون که پسرمان به دنیا آمده، ما بطور کامل در این فاصله زندگی میکنیم. نمیخواهیم اکنون، یا رمز و رازهایش، پایان یابد. هر روز جذاب و سرشار از معنایی بیپایان است. اخیرا همانطور که پدرم به صورت پسرم زل زده بود، چهره او را تماشا کردم. بعد به پسرم گوش دادیم که داشت یک نوع زبان جدید را فرامیگرفت. هر بار که ما را نگاه میکند، نگاهکردنش بیشتر منحصر به خودش میشود. مانند صفحاتی که خودبهخود ورق میخورند، خیلی زود لحظات پرمعنا یکی پس از دیگری میآیند، لحظاتی که دشوار بتوان آنها را نشانهای از چیزی دیگر دانست.