مردم، قدرت و منافع (13)
نوشته: جوزف استیگلیتز|
ترجمه: منصور بیطرف|
برای فهم اینکه ما چگونه میتوانیم رشد سهیم شده را بازگردانیم باید با درک منابع حقیقی ثروت ملتمان – یا هر ملت دیگری – شروع کنیم. منابع حقیقی ثروت عبارتند از: مولد بودن، خلاق بودن و شاداب بودن مردم ما؛ پیشرفت علوم و فناوریای که طی دو و نیم قرن گذشته شاخص بودهاند و پیشرفت در سازمانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که طی همین دوره رخ داده از جمله حکومت قانون، بازارهای رقابتی و تنظیم شده و نهادهای دموکراتیک همراه با بازبینی و توازن و طیف وسیعی از نهادهای «حقیقتگو». این پیشرفتها مبنای افزایش بیشماری را در استانداردهای زندگی که طی بیش از دو قرن گذشته ایجاد شده بودند فراهم کردهاند.
هر چند که در فصل بعد دو تغییر آزاردهنده 40 سال اخیر یعنی رشدی که کاهش یافته و درآمدهای بخش بزرگی از جمعیت که درجا زده یا حتی کاهش یافته است - که تقریبا به آن اشاره کردهایم- را توضیح میدهد. یک شکاف بزرگی میان آنهایی که در راس هستند و بقیه، باز شده است.
صرف توضیح مسیری که اقتصاد و جامعه ما طی کرده کافی نیست. ما مجبوریم قدرت ایدهها و منافعی که ما را برای چهار دهه گذشته از مسیر دور کرده بهتر درک کنیم، بفهمیم که چرا آنها این قدرت را بر افراد بسیار زیادی در دست داشتهاند و چرا اینقدر از اساس در اشتباه هستند. واگذاشتن تنظیم برنامههای اقتصادی و سیاسی به منافع شرکتها منجر به تمرکز قدرت اقتصادی و سیاسی شده است و آنها این کار را هم ادامه خواهند داد. فهم اینکه چرا سیستمهای اقتصادی و سیاسی ما را شکست دادهاند، پیش مقدمهای است برای نشان دادن اینکه ساخت یک دنیای دیگری هم امکانپذیر است.
این یک نکته امیدوارکننده است که اصلاحات آسانی وجود دارند – اصلاحاتی که اقتصادی است نه سیاسی – که میتوانند منجر به رفاه مشترک بزرگتری شوند. همچنانکه خواهیم دید، ما میتوانیم یک اقتصاد همخوانتر با آنچه معتقدم ارزشهای اساسی مشترک و وسیعی دارد خلق کنیم – نه آزمندی و بیثباتیهایی که بانکداران ما نشان میدهند بلکه ارزشهای برتری که غالبا توسط رهبران سیاسی، اقتصادی و مذهبی ما بیان شده است. چنین اقتصادی شخصیت ما را شکل خواهد داد – ما را بیشتر شبیه افراد و جامعهای خواهد ساخت که آرزومند آن هستیم و ما را در انجام چنین کاری قادر خواهد ساخت تا یک اقتصاد بشریتر بسازیم، اقتصادی که میتواند برای اکثریت وسیعی از شهروندان ما زندگی «طبقه متوسطی» را که آنها اشتیاقش را دارند به وجود آورد، اما به نظر میآید که این آرزو بطور فزایندهای دارد از دسترس دور میشود.
فصل اول - ثروت ملل
کتاب مشهور سال 1776 آدام اسمیت، ثروت ملل، جایگاه خوبی برای شروع فهم اینکه چگونه ملتها مرفه میشوند است. معمولا فکر کرده میشود که شروع رفاه ملت با علم مدرن اقتصاد است. اسمیت به درستی سوداگری، مکتب تفکر اقتصادی که در دوره رنسانس و اوایل اقتصاد صنعتی بر اروپا حاکم بود، را به نقد میکشد. سوداگران از صادرات کالا در مقابل گرفتن طلا هواداری میکردند معتقد بودند که این امر اقتصادشان را ثروتمندتر و ملت شان را از لحاظ سیاسی قدرتمندتر میسازد. امروزه، ما شاید به این سیاستهای احمقانه که طلای بیشتر در کیف پول، استانداردهای زندگی را بالاتر نمیبرد بخندیم. اما هنوز یک چنین سوءتعبیری غالب است – به ویژه در میان آنهایی که بحث میکنند صادرات باید از واردات بیشتر باشد و سیاستهای غلطی که این امر را مورد هدف دارد ترغیب میکنند. ثروت حقیقی یک ملت با ظرفیتش برای آوردن استانداردهای بالاتر زندگی، آن هم با یک روش پایدار، برای تمامی شهروندانش اندازهگیری میشود. این هم به نوبه خود باید بهره وری پایدار را که بخشی از آن برمبنای سرمایهگذاری در کارخانجات و تجهیزات است بلکه مهمتر از آن در دانش است، افزایش دهد و اقتصادمان را به سمت اشتغال کامل هدایت کند تا مطمئن شود که منابعی که ما داریم هدر نمیرود یا آنکه به سادگی معطل نمیماند. مشخصا اینکه این نباید فقط با انباشت ثروت مالی یا طلا سروکار داشته باشد. من نشان خواهم داد که تمرکز بر ثروت مالی ضد مولد است – رشد آن به بهای ثروت واقعی کشور به دست میآید و کمک میکنم تا کاهش رشد در این دوره «مالی شدن»را توضیح دهم.
اسمیت که کتاب خود را در طلوع انقلاب صنعتی نوشته بود نمیتوانست بطور کامل آنچه را که امروزه باعث ثروت واقعی شده ارج بنهد. اکثر ثروت بریتانیای کبیر در آن زمان و در قرن بعد از آن از استثمار مستعمرههایش استخراج میشد. هر چند که اسمیت نه بر صادرات و نه بر استثمار مستعمرهها بلکه بر نقش صنعت و تجارت تمرکز کرده بود. او درباره مزیتهایی که بازارهای بزرگتر به تخصصی شدن میدهند حرف زده بود. این حرف تا آنجا که میتوانست برود خوب بود اما او اساس ثروت یک ملل در یک اقتصاد مدرن را مورد توجه قرار نداده بود، یعنی آنکه او درباره تحقیق و توسعه یا حتی درباره پیشرفت در دانش به عنوان نتیجه تجربه، آنچه را که اقتصاددانان «یادگیری عملی» میخوانند حرف نزده بود.دلیل آن ساده بود: نقش پیشرفت در فناوری و یادگیری در اقتصاد قرن هجدهم کم بود.
قرنها پیش از آنکه اسمیت بنویسد، استاندارد زندگی «درجا» زده میشد. مدت کمی پس از اسمیت، توماس رابرت مالتوس، اقتصاددان، توضیح داد که چگونه جمعیتی که رو به افزایش است مراقبت میکند که دستمزدها در یک سطح معیشتی باقی بماند. اگر دستمزدها به بالاتر از سطح معیشتی افزایش یابند، جمعیت بیشتر میشود و دستمزدها را دوباره به سطح معیشتی برمیگردانند. این راهحل ساده دورنمایی از استانداردهای زندگی نبود. مالتوس کاملا مسیر غلطی را در پیش گرفته بود.