چرا مطالعات مصرف مهم است؟

۱۳۹۸/۰۷/۲۴ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۵۵۲۲۰

زهرا شعبان شمیرانی|

در جامعه‌شناسی کلاسیک به تولید و نه به مصرف به مثابه عنصر محوری در حیات اجتماعی نگریسته می‌شد. در اندیشه «مارکس» رابطه تولید و گروه‌های مختلف مردم بطور چشمگیری مطرح شد. مارکس بر این باور بود که تولید و روابط مردم با ابزارهای تولیدی است که تعیین‌کننده اصلی روابط و ساختارهای اجتماعی است. با گسترش کارخانه‌هاست که چنین نظام تولیدی تکثیر می‌شود و بر همین اساس کارگران عموما نزدیک مکان‌های کاری خود زندگی می‌کنند و اغلب در کنار کارگران هم‌سنخ خویش و با همدیگر بخشی از تقسیم کاری را به وجود می‌آورند که افراد، مشاغل خاص و تکراری را بر عهده می‌گیرند. کارگران به جای آنکه در همه فرآیندهای تولید درگیر شوند، فقط مسوولیت «بخش کوچکی» را دارند.«مارکس» معتقد است این درگیر نشدن در فرآیند کار موجب به وجود آمدن نیروی کار «بیگانه» از کالاهایی می‌شود که خود کارگران تولید کرده‌اند. در این فرآیند، سرمایه‌داری، اقتدار و قدرت خود را بر کارگران، محیط تولید و انتخاب تفکیک اعمال می‌کند. از این حیث، در نزد مارکس، سرمایه‌داری به یک صورت‌بندی اجتماعی مبدل شده و مشخصا رقابت برای شیوه تولید سرمایه‌داری عنصری فوری و اجتناب ناپذیر است. رقابت، سرمایه‌دار را برای تأمین و سپس حفظ سهم خود از بازار به حرکت در می‌آورد. سرمایه برای صاحبان ابزار تولید، ثروت ایجاد می‌کند و دربردارنده و پشتیبان رابطه افرادی است که پول تولید می‌کنند و کسانی که از این فرآیند محرومند. در بطن رابطه اجتماعی مزبور کالا قرار دارد؛ یک محصول، محصولی که نیروی انسانی آن را تولید می‌کند و نیاز انسانی را برآورده می‌سازد. بنابراین در نظام سرمایه‌داری، کالا واجد ارزش مبادل‌های انحصاری (ارزش پولی) است و این ارزش با نیروی کار بیگانه تولید می‌شود.کالای تولیدشده نیروی کار، یعنی مصنوعات مادی یا محصول، در ساختن زندگی مردم و در واقع حس رفاه و خوشبختی آنان جایگاه والایی دارد. خلاصه آنکه کارگر دیگر هیچ مالکیتی نسبت به کالای تولیدشده خود ندارد و از محصول خودش بیگانه است یا به عبارتی از کالا «انسان‌زدایی» می‌شود. مارکس این امر را «بت‌انگاری کالایی» می‌نامد؛ یعنی ویژگی جادویی برای کالا قائل شدن با درجه اهمیتی فراتر از ارزش استفاده‌ای کالا. اینکه باید به کالا با دیده احترام و ابهت نگریست. با این حال روابط اجتماعی رژیم تولید سرمایه‌داری بطور فعالانه ماهیت کلی و استثماری روابط اجتماعی و کاری خود را پوشیده و پنهان نگه می‌دارد. از این حیث آنچه مارکس از کالا درک می‌کند این است که کالا به صورت خنثی به واسطه فرآیند تولید بسترمند می‌شود؛ در نتیجه مارکس بیشتر به تولید و نه به مصرف متمرکز است. نهایتا مارکس نتیجه می‌گیرد که فرآیند «کالایی شدن» در همه ابعاد زندگی اجتماعی قرار دارد. کارگران با دریافت دستمزدها یا حقوق و گرفتارشدن در فرهنگ مصرفی، چرخهای نظام سرمایه‌داری را به گردش در می‌آورند؛ در نتیجه کالاها نماد قدرت نظام سرمایه‌داری است؛ چه آنکه ساختارهای قدرت که در ورای کالا وجود دارد، بنیان نظام سرمایه‌داری است. مارکس بر این باور است که تولید و روابط مردم با ابزارهای تولید تعیین‌کننده‌های اصلی ساختارها و روابط اجتماعی هستند. اما تأکید بر مطالعات مصرف اساسا در کارهای نخستین «مانوئل کاستلز»، «دیوید‌هاروی» و بعدها در اندیشه‌های «پیترساندرز» شتاب بیشتری گرفت. نظریه پردازان یادشده درصدد نشان دادن نقش و جایگاه مصرف جمعی هستند. مصرف چیزهایی مثل مسکن، آموزش، بهداشت، اسباب و اثاثیه، انرژی و سایر امکانات خدماتی. با وجود اینکه تحلیل مارکسیستی توجه به موضوعات عدالت اجتماعی را به خوبی تقویت کرده، اما در مفهوم‌پردازی مارکسیستی، موضوع «مصرف» صرفا به عنوان ضمیمه‌ای حاشیه‌ای در قلمرو نظریه‌پردازی روابط مردم با ابزارهای تولید به مثابه ضرورتی کارکردی برای باز تولید نیروی کار و به دنبال آن موفقیت بی‌وقفه شیوه تولید سرمایه‌داری باقی مانده است. با وجود این، تحلیل مارکسیستی جریان با اهمیتی برای فهم ما از فرآیند «کالایی شدن» ارایه کرده است و تأملات ما را درباره روابط میان طبقه و مصرف بر می‌انگیزاند و اینکه تولید ابزارهای اصلی و موتور محرکه سامان اجتماعی است. اشتباه است تصور کنیم که مارکس و پیروانش در زمره تنها نویسندگانی هستند که مصرف را به عنوان قلمرو مطالعاتی مهم تصدیق کرده‌اند. برای مثال نویسندگانی همچون «وبلن» و «زیمل» دریافتند مصرف چگونه به مثابه یک نشانگر پرستیژ اجتماعی توسعه یافته و به مطالعه ماهیت متغیر شهرها پرداختند. بعدها نظریه پردازانی منتسب به مکتب فرانکفورت، «آدورنو» و «هورکهایمر»، «بنیامین» و… به تشریح این موضوع پرداختند که رشد تولید صنعتی چگونه توسعه مراکز جمعیتی شهری را سرعت بخشید و ساکنان شهرها با عرضه اجناس کثیری مواجه شدند. متفکران مکتب فرانکفورت روی مفهوم بیگانگی «مارکس» متمرکز شده و بر شیوه‌ای تأکید داشتند که صنعت فرهنگ کارگران را در جامعه سرمایه‌داری ادغام می‌کند. فرانکفورتی‌ها بر این باور بودند که نظام سرمایه‌داری شرایطی را به وجود آورده که فرهنگ قومی ‌و «اصیل» مردم به واسطه فرهنگ تجاری و استانداردشده توده‌ای نابود می‌شود. فرهنگ به چیزی مثل کالا تبدیل شده که باید ساخته شده و به فروش برسد و تولید سود کند. بر اساس این دیدگاه، صنعت فرهنگ توده‌ها را به مصرف‌کنندگان منفعل کالاهایی مبدل کرده که نیازهای واقعی آنان را برطرف نمی‌سازد. مکتب فرانکفورت به این نکته تأکید دارد که فرهنگ توده‌ای برای حفظ جامعه سرمایه‌داری ضروری است .