آیزایا برلین میپرسید: چطور میتوان بر جزماندیشی غلبه کرد؟
مترجم: سارا زمانی|
آیزایا برلین هم غول بود و هم عمری بر شانه غولها نشسته بود. پژوهشگری برجسته که تحقیقات مفصلش درباره متفکران مختلف، از مارکس گرفته تا هامان، نور تازهای بر درک ما از جهان اندیشه انداخت و درعینحال، نویسندهای چیرهدست که نوشتههایش مثل الماس میدرخشید. برلین تعهدی عمیق به لیبرالیسم داشت، اما همیشه دشمن اصلی خود را سادهانگاری میدانست و بیش از هر چیز به خوانندگانش هشدار میداد که صبر کنید. چیزهای بسیاری هست که هنوز نمیدانیم.
هنری هاردی، تایمز لیترری ساپلمنت| اگر فهرستی از آرای اصلی آیزایا برلین تهیه کنیم، بدون ذکر جزییات غنی و نکات ظریفی که خود همواره در بسط ایدههایش ارایه میداد، ممکن است حرفهای او را بسیار بدیهی و حتی پیشپا افتاده دریابیم؛ بااینحال درک مواضع فلسفی او غالباً چندان هم ساده نبوده است. برلین گاهی نبوغ را به توانایی تبدیل پارادوکس به امری بدیهی تعبیر کرده، و بخشی از نبوغ خود او این است که توانسته چنین کاری را روی موضوعاتی پیاده کند که در درک انسان از خود اهمیت محوری دارند، مسالهای که از دید او هدف اساسی فلسفه است؛ همان پند باستانی «خودت را بشناس». حال با درنظرگرفتن خلاصه آرای برلین که در ادامه میآید، باید به این سوال پاسخ داد: چقدر از نظرات او در گذشته، یا حتی درحال حاضر بحثبرانگیز قلمداد شده یا میشوند؟
اساساً درمورد بیشتر مسائل اخلاقی و سیاسی، ارایه حکم قطعی و جهانشمول غیرممکن است، پس تلاش برای تحمیل چنین احکامی، بهویژه با اتکا به زور، هرگز توجیهپذیر نیست. دراین موارد، اغلب بیشاز یک پاسخ صحیح وجود دارد، به این دلیل که پاسخها برآمده از ارزشهای انسانی و فرهنگهای مختلفی هستند که فاصله و تمایزاتشان انکارناپذیر و تقلیلناپذیر است؛ یعنی نمیشود آنها را به شکل نوعی وجه مشترک درآورد. همچنین نمیتوان برای ارزشها و فرهنگهای مختلف نوعی سلسهمراتب عینی قائل بود.
همه نیازها، امیال و ارزشها جهانشمول نیستند، ولی بسیاری از آنها دربین اکثر انسانها مشترکاند، فارغ از زمان، مکان و جامعهای که بدان تعلق دارند. اگر چنین نبود، قادر نبودیم یکدیگر را دریابیم، بسنجیم و با هم ارتباط برقرار کنیم. یکی از این نیازهای مشترک ما تعلق به جمعی است که با زبان و روش زندگیاش بهسادگی ارتباط برقرار میکنیم و رسوم آن را بخشی محوری از هویت خود میدانیم. این پایه و اساسِ ناسیونالیسم فرهنگی، خویشاوند صلحجوی ناسیونالیسم سیاسی است. بهعقیده برلین نباید ناسیونالیسم فرهنگی را بهنفع جهانوطنی کنار بگذاریم، چراکه چنین کاری مساوی با «حذف یکی از انسانیترین وجوه ماست».
علم بهتنهایی قادر به تفسیر کامل رفتار بشر نیست، آنچه باید به علم مدد برساند توانایی همدلی با سایر انسانهاست، حسی که همه ما بهطور طبیعی از آن برخورداریم. همدلی، مبنای داوری شخصی و سیاسی، یا بهقول برلین «حس واقعیت» ما از امور انسانی است. بدون همدلی شناخت کامل بشر میسر نیست، بههمین دلیل، مدیریتگرایی بیقید و شرط نیز ابزاری غیرانسانی است برای کنترل جامعه بشری. آزادی انتخاب از ارکان طبیعت بشری است، و بدون آن جهانِ مفهومی ما درهم خواهد شکست. هرکس باید بتواند آزادانه، رها از دخالت و جهتدهی دیگران، تصمیم بگیرد. درنهایت منبع و معیار اصلی اخلاقْ فرد است، نه جمع، و مسلماً نه یک منبع ناشناخته الهی. مواردی که ذکرشان رفت، ازجمله باورها و اندیشههای اصلی یکی از برجستهترین متفکران قرن بیستم یعنی آیزایا برلین (97-۱۹۰۹) است. او در شهر ریگا (پایتخت لتونی) در خانودهای یهودی متولد و در روسیه و انگلیس بزرگ شد و زندگی حرفهایاش را به عنوان استاد دانشگاه در آکسفورد سپری کرد. برلین که هم فیلسوف بود و هم مورخ اندیشهها، در عرصه عمومی نیز درمقام یک روشنفکر اخلاقگرا حضور داشت. او همچنین شخصی قابل توجه و خردمند (گرچه نه بیعیب و نقص)، سخنوری جذاب، نویسندهای بسیار توانا و استادی بیبدیل در جستارنویسی بود. اصلیترین ردپای او در عرصه روشنفکری کنونی ما نتیجه تحقیقات و مطالعات اوست درباره آثار و اندیشههای متفکران گذشته، که آنها را بهشکلی شفافتر، دقیقتر، عمیقتر و بهبودیافته، از نو به ما عرضه داشته است. با رشد فزاینده جهانیشدن و مهاجرت در دنیای امروز، آرای برلین اهمیت و فوریت روزافزونی برای ما یافتهاند. چنین پدیدههایی، بیشاز آنکه بهمثابه نیروهایی همگنساز مایه نگرانی باشند، درواقع آشکارکننده و تشدیدکننده تفاوتهای اخلاقیای هستند که به افتراق و انشقاق جامعه بشری دامن زده است. این افتراقها همه مشکلات و مسائل مرتبط با چندفرهنگگرایی و (نا) رواداری متقابل فرهنگی را به مرکز توجه آورده و برلین نیز همین موضوعات را تحلیل کرده است.
مبنا و انگیزه مشترک دیدگاههایی که برلین ارایه کرده است، همانا خصومت اوست نسبتبه افراط در سادهسازی و علمگرایی در حوزه مسائل انسانی. این خصومت از همان نخستین کارهای او در فلسفه تحلیلی نیز آشکار بود، چنانکه به مخالفت با پوزیویستهای منطقی پرداخت که سعی داشتند چارچوبهای محدودساز و نامتناسب خود را بهزور بر پدیدههای زبانی تحمیل کنند؛ پدیدهایی که بهنظر برلین از پیچیدگی و تنوعی بسیارغنی برخوردارند و بههمان اندازه هم پاسخهای نظری درخوری میطلبند.
توجه برلین به تاریخ اندیشهها به اوایل فعالیت آکادمیک او بازمیگردد. در ۱۹۳۳ او عهدهدار نوشتن کتابی درباره کارل مارکس شد، کتابی که در ۱۹۳۹ انتشار یافت و تاکنون نیز درحال چاپ است. خوانش او از مارکس و پیشینیان مارکس بهویژه از فلاسفه روشنگری، و جهبسا بیشاز آنها از فلاسفه، بهقول خودش، «ضدروشنگری»، سرچشمه نظری او در ادامه زندگیاش شد. برلین بارزترین نمود یک رویکرد فلسفی را که لااقل از زمان افلاطون مطرح بوده در اندیشه روشنگری یافت: اینکه، زندگی انسانی و جامعه بشری، چنانچه بهدرستی درک و مدیریت شود، کاملاً هماهنگ و منسجم پیش خواهد رفت، و تمام مسائل سیاسی و اخلاقی نهایتاً حلوفصل خواهد شد، و ارزشها تضادی با هم ندارند و همه آنها را میشود با هم تطبیق داد، و اگر چنین شود، نزاع و بدبختی از جهان رخت خواهد بست. (اینکه چنین آرایی اکنون تااین حد باورناپذیر مینمایند حاصل تلاش فلاسفهای است که باعث شدند امروزه هرکس حتی با اندک بهرهای از عقل سلیم هم آنها را نادرست بیابد.) در قرن هجدهم، درپی توفق انقلاب علمی این رویکرد نیز دوباره قوت گرفت. علمگرایی در آن دوره این تصور را ایجاد کرد که امور انسانی نیز همانند مسائل جهان طبیعی با زبان علم و درقالب علمی قابل تبیین و توضیحاند. علمگرایان براین باورند که علم قادراست به همه سوالها پاسخ دهد، و برلین با این عقیده مخالف است؛ گرچه او علمستیز نیست، ولی معتقداست علم قادراست مسائل متناسب با حوزه خود را پاسخ دهد؛ حوزهای که یقیناً فهم کامل بشر را دربر نمیگیرد.
شاخصترین ایده برلین همان چیزی است که خودش پلورالیسم (کثرتگرایی) نامیده؛ هرچند بسیاری از متفکران تعبیر کثرتگرایی ارزشی را ترجیح میدهند. ایده کثرتگرایی میگوید خوبیهایی که افراد ارج مینهند، اهدافی که دنبال میکنند، و ارزشهایی را که پاس میدارند، متکثرند -پرشمار و گوناگونند- و نمیتوان آنها را درقالب تجلیات متفاوت یک هدف واحدِ بزرگ مثل منفعت یا سعادت تفسیر کرد. خوبیهای متفاوت گاه با هم در نزاعند: آنها ممکن است در نسبت باهم ناسازگار، تطابقناپذیر و یا قیاسناپذیر باشند؛ یعنی نمیشود آنها را برمبنای معیاری مشترک درقیاس با هم سنجید و بهلحاظ منطقی برای هر یک جایگاه ثابتی در برابر بقیه قائل شد. وقتی چیزهایی خوب دربرابر یکدیگر قرار گرفته باشند، چگونه باید دست به انتخاب بزنیم؟ آزادی یا برابری؟ سعادت یا دانش؟ خودانگیختگی یا سازمانمندی؟ عدالت یا شفقت؟ وجود تعارض حتی در درون یک ارزش نیز امکانپذیر است، به عنوان مثال، مابین آزادی بیان و آزادی از ناسزا. همین ایده علیه جمعبندی کلی ارزشهایی که فرهنگها را میسازند نیز وجود دارد که در این مورد آن را کثرتگرایی فرهنگی مینامند. نمیتوان گفت تعلق به فرهنگ دانمارکی بهتر است یا به فرهنگ پرتغالی. این به معنای آن نیست که، همچون نسبیگرایی، هرچیزی را بتوان قابلقبول دانست، بلکه به این معناست که بیش از یک چیز را میتوان پذیرفتنی دانست، و ضمناً هیچگاه نمیتوان یک چیز را بهطور سیستماتیک بر بقیه ارجح دانست. این دیدگاه بینشی پیچیده است که با مذاق نظریهپردازانی که برلین «سادهسازان عُظمی» مینامید سازگار نمیآید، بینشی که به یگانهانگاری یکپارچه میتازد و در مقایسه با آن رویکرد درستتری در قبالِ زندگی است. در تبیین این ایده، برلین از بخشی از نمایشنامه آرخیلوخوس، درباره تمایز بین خارپشت یگانهگرا (ذهنیت متعصب و تکمسالهای) و روباه تکثرگرا (که به تنوع و بینظمی میدان میدهد) الهام گرفته؛ همچنین با ارجاع به کانت و آنچه او «شاخه خمیده بشریت» نامیده بود، همان چیزی را ارزشمند میشمارد که «هرگز از آن محصولی سرراست و درست تولید نخواهد شد». او اینگونه دو تمثیل مذکور را نیز از نو در ادبیات معاصر مطرح کرده است. برلین نخستین نشانههای بروز کثرتگرایی را در قرن شانزدهم و در دفاع ماکیاولی از محسنات «جمهوریتخواهی» در برابر فضایل مسیحیت مییابد. بهگمان ماکیاولی، جویندگان قدرت سیاسی (مشخصاً چزاره بورجیا، که در آن زمان مدنظر او بود)، با پایبندی به ارزشهای مذهبی چون «فروتنی، پذیرش رنج، دنیاگریزی، و امید به رستگاری در جهان دیگر» توفیقی نخواهند جست. درعوض آنها باید بیرحم، بیباک، جسور و متنفذ باشند. ماکیاولی درستی فضایل کلیسا را انکار نمیکرد؛ بلکه معتقد بود آنها با خصوصیاتی که لازمه برتری در دنیای سیاست است ناسازگارند. برلین این را آغاز دوگانهانگاری اخلاقیای میشمارد که تا کثرتگرایی اخلاقی تنها یک قدم فاصله دارد.
در قرن هجدهم، اشکال مترقیتری از کثرتگرایی فرهنگی مطرح شدند، بهویژه ازسوی جامباتیستا ویکوی ایتالیایی (که درواقع مبدع مفهوم نوین واژه فرهنگ است)، و نیز فیلسوف آلمانی یوهان گوتفرید فون هردر که هردو در زمره محبوبترین متفکران آیزایا برلین قرار دارند. در جنبش رومانتیسم که پس از آن سر برآورد، کثرتگرایی به اوج تعالی خود رسید؛ درواقع بهنظر برلین حتی فراتر از آنچه باید رفت. نزد رومانتیکها، همه ارزشها و همه فرهنگها آزاد بوده و صرفاً اختراعات دلبخواهانه روح بشر تلقی میشوند. بر این سیاق، آنها منکر وجود طبیعت واحد و مشترک بشریاند که مانع از تکثر بیحد و مرز ارزشها و فرهنگها، و مهارکننده پتانسیل مخرب ایدئولوژیهای غیرانسانی است. بااینهمه، آموزههای رومانتیسم، با کمی تعدیل و تنظیم به بخشی لاینفک از هرگونه درک پخته از زندگی و جوامع انسانی تبدیل شدهاند.
نکته اصلی در رسیدن به چنین درکی از زندگی و جوامع بشری، رد هرگونه بینشی است که ادعا کند یکبار و برای همیشه سوالات اساسی زندگی بشر را پاسخ داده است: اینکه چه کنیم، چه باشیم، و چگونه زندگی کنیم؟ هیچ راهحل قطعی و نهاییای وجود ندارد که در پی کشفش برآییم نمیتواند هم وجود داشته باشد. آنچه وجود دارد نیازی است دایم به برقراری تعادل میان ادعاهای متضاد، به دادوستد محتاطانه ارزشهای متغایر، تحمل تفاوتها، و درنظرداشتن همه عوامل موثر در زمان انتخاب و تصمیم؛ بهجای اتکا به طرح و برنامهای انتزاعی که مدعی است در هر زمان و مکان، و در مورد همه مردم قابل بهکارگیری است. برلین قویاً مخالف چنین نسخههای جادوییای است: «بهسختی بتوان چیزی بدتر و مضرتر از این باور یافت که حقیقت در انحصار فرد، گروه، قبیله، دولت، ملت، یا کلیسای خاصی قرار دارد». بشر بهطور طبیعی تمایل دارد در جستوجوی چنین پاسخهای جهانشمولی، چه مذهبی و چه سیاسی برآید؛ و نبرد با آنها که لازمهاش توجیهی عقلانی است هرگز پایان نخواهدیافت.
در جهانی که دگماندیشان، به ارعاب جوامع آزاد پرداخته، و حکام مستبد مردم خود را به پیروی از ایدئولوژیهای سرکوبگرانه مجبور میکنند، آرای برلین را دیگر نباید صرفاً تأملاتی انتزاعی دانست. او که در کودکی انقلاب روسیه را از نزدیک تجربه کرده بود، از خشونت سیاسی وحشتی خاص داشت؛ از تمامی آنچه مردم واقعی امروز باید به پای دولت سعادتمند خیالی فردا فدا کنند. بهنظر برلین، مقدم شمردن آیندهای ناشناخته بر حالِ شناختهشده خطایی دهشتناک بود. او به نقل از یکی دیگر از قهرمانانش، متفکر رادیکال قرن نوزدهمی روسیه، الکساندر هرتسن، میگوید: «هدف نهایی زندگی، خود زندگی است». دیدگاه کثرتگرا نیز در خدمت ارجنهادن به زندگی است، چرا که این قابلیت را دارد تا تروریستها را به دیپلمات، و دیکتاتورها را به افرادی دموکرات تبدیل کند.
یکی دیگر از آرای مهم ویکو که برلین از آنِ خود کرده بود، این است که ما در توضیح رفتار بشر به نوعی از قوه شناخت مجهزیم که فراتر از ابزار شناختی علوم طبیعی عمل میکند؛ در روش علمی، اجزای سازنده تئوریها با جمعآوری دادههای تجربی به دست میآیند. درحالیکه، ما در مورد اعمال انسانی، درواقع به مزیت «دیدگاه دورنی» دسترسی داریم: قابلیت همدلی و درک بیواسطه نیات و اهدافی که منشأ رفتار بشراند. اینچنین است که درک و شناختی که از انسانهای دیگر داریم بسیار عمیقتر است از درکمان نسبت به سایر اجزای طبیعت، مثل سنگ، رودخانه، گیاهان و حتی حیوانات. نگاه ما به چنین اشیایی نگاهی بیرونی است ولی در مورد دیگر انسانها، علاوهبر نگاه بیرونی، و چهبسا مهمتر از آن، نگاه درونی نیز وجود دارد و بههمین سبب درمقایسه با شناخت عالم طبیعت، دسترسی عمیقتری به سرچشمههای رفتاری انسان داریم.
در شناخت بشر، ما درپی آنچه یکتا، ویژه، فردی، و تکرارناپذیر است میگردیم؛ حال آنکه در علوم دیگر از ویژگیهای خاص صفات کلی را انتزاع میکنیم. این نکته مهمی در راستای نفی علمگرایی در علوم انسانی بهحساب میآید، از جمله در نظریه مدیریت که برلین نسبت به علمگرایی بیشازحد آن هشدار میدهد. چهبسا، او از «جدایی» بین علم و علوم انسانی سخن میراند، همان چیزی که پیش از او، ویکو مطرح کردهبود، آنهم بهرغم گرایشات نظری پرقدرتی که نهایتاً به زایش روشنگری در آن دوره منجر شد. امروزه تمایزاتی که بهواسطه این جدایی برجسته میشوند، بهویژه ازسوی جامعهشناسانی که متأثر از نظریههای رفتارگرایانهاند، عموماً نادیده گرفته میشوند.
از دیگر آرای اصلی برلین که در کنار ایده پلورالیسم بالاترین جایگاه را برای او داراست، لیبرالیسم اوست. گرایشی که تا حدی از مطالعه آثار جرمی بنتام و جان استورات برآمده است. رویکرد کثرتگرای برلین غنای بیشتری به اندیشههای این دو متفکر بخشید. برای برلین، اساس دیدگاه لیبرال دراین ریشه دارد که مهمترین مشخصه بشر نیروی اراده است، چیزی که ما را قادر میسازد انتخاب کنیم و هویت منحصربهفرد خود را بسازیم. پس هر نظام عقیدتی یا سیاسی که برای انتخاب ما محدودیت یا ممنوعیت ایجاد کرده و در عوض خواهان اطاعت ما از احکامی مستبدانه باشد، جوهره انسانی ما را انکار کرده و تنزل داده و بنابراین باید با تمام توان در برابر آن ایستاد. اساسیترین اصل در لیبرالیسمِ برلین قانونی است که از سوی جان استوارت میل پیشنهاد شد: اینکه هر فردی باید رها از دخالت دیگران در امورش، آزادانه مسیر خود را در زندگی برگزیند، و اعمال محدودیت بر او تنها با هدف محافظت از همین حق برای دیگران مجاز است. این همان اصلی است که برلین آن را «آزادی منفی» مینامد، چراکه بر نفی منعِ آزادی انسانها توسط یکدیگر مبتنی است. اصل آزادی منفی چیزی نیست که همیشه در طول تاریخ پاس داشته شده باشد، و همواره از سوی گرایشهای مختلف تمامیتخواهانه مورد حمله بوده است. برلین اولین ردپای ظهور آن را در یونان باستان در قرن سوم قبل از میلاد یافته و آن را در برابر روحیه سیاسی جمعگرایی که پیش از آن حاضر بود، قرار میدهد. او در دوره مدرن نیز، بهویژه در آثار بنژامن کنستان، این مفهوم را در تقابل با مفهوم «آزادی مثبت» میبیند که بهمعنای آزادی عمل فرد در شکلدهی فعالانه زندگی و شخصیت اخلاقی خود است. برلین در خطابه آغازین معروف خود در دانشگاه با نام «دو مفهوم از آزادی» بیان میکند که در جهان امروز ما، نوعی دغلکاری نظری که در جمعگرایی رومانتیکها ریشه دارد، به درک نادرستی از آزادی مثبت منجر شده است. در چنین رویکردی، نوعی «خود واقعی» والاتر از خودِ روزمره مفروض گرفته شده و جایگزین آن میشود، و سپس این خود واقعی با مفهومی جمعی همچون دولت در مقام حامل و حافظ حقیقی آزادی سیاسی یکی پنداشته میشود. بر این سیاق، احکام آزادی مثبت نه از جانب افراد، که ازسوی متخصصان و مسوولانی صادر میشوند که مدعیاند خواستههای «واقعی» ما را بهتر از خود ما میدانند. اینگونه است که در چنگال استبداد مخوف فاشیسم، و بدتر از همه، کمونیسم، گرفتار شویم.
تمامی این ایدهها درواقع راههای متفاوتی هستند برای مقاومت در برابر گرایش همیشگی بشر به سادهسازی، جامعیت بخشیدن، کلیتدادن، و ادعای قطعیت داشتن در جایی که امکان قطعیت وجود ندارد. در قلمروی ایدههای انسانگرایانه، نبرد بیپایانی درجریان است میان این گرایش و شخصیت روشنفکر واقعگراتری که در برابر آن میایستد، شخصیتی که برلین نمونه بیهمتای آن است.
منبع: ترجمان