تردیدهای تئوریسین اقتصاد اسلامی
مهدی تدینی
بنیصدر در هشتادوهشت سالگی درگذشت؛ شخصی که عنوان «اولین رییسجمهور ایران» را دارد، خواهناخواه فردی است که جایگاهی تاریخی باید به او داد. با انقلاب سال57 یک گروه جدید فرصت یافتند به بالاترین سمتهای اجرایی، تقنینی و قضایی کشور تکیه زنند و بنیصدر یکی از آنان بود. انقلابیهای دیروز به دولتمردان و سیاستمداران امروز بدل شدند و معمولترین اتفاقی که پس از انقلابها رخ میدهد آن است که یاران دیروز به هماوردان و رقبای امروز تبدیل میشوند. حتی ملایمترین انقلابها، پس از شور و شعف آغازین، سلسلهای از رقابتها و درگیریهای شدید را در پی داشته است. جدای از انقلاب روسیه و انقلاب فرانسه که سرآغاز تیرهترین آدمکشیها بودند، میتوان از انقلاب ملایم آلمان در ۱۹۱۸ نیز نام برد. جناح چپ رادیکال (کمونیست) و چپ دموکرات (سوسیالدموکرات) پس از انقلاب آلمان با یکدیگر سرشاخ شدند و همین درگیری یکی از زخمهایی بود که در نهایت اصلا به نابودی جمهوری اول آلمان (موسوم به جمهوری وایمار) انجامید. پس از انقلاب ایران نیز اتحاد انقلابیها تا زمانی بود که دشمن مشترک را باید به زانو درمیآوردند، پس از پیروزی گسلها و شکافها فعال شد.
با هر رخدادی یک گسل فعال میشد و نزاعی رخ میداد که معمولا با حذف یکی از رقبا پایان مییافت. فراز و فرود بنیصدر را هم در همین چارچوب باید دید. او که خود را تئوریسین نوعی اقتصاد اسلامی میدانست، در این تردید نداشت که میتواند سکاندار کشور شود و بالاترین جایگاه اجرایی کشور را در دست گیرد. اینکه هیچ سابقه اجرایی نداشت، اصلاً برایش اهمیتی نداشت. بنیصدر در سالهای اخیر در خاطرهای تعریف میکرد در همان زمان درگیریهای دولت مصدق (وقتی بنیصدر بیست سال داشت) پیشبینی کرده بود ایران جمهوری خواهد شد و خود او هم نخستین رییسجمهور ایران خواهد شد. نمیتوان به کسی که رویایی دارد خرده گرفت که چرا واقعیت را نمیبینی؟ در این دنیا یا جای واقعیت است یا رویا. آنجا که رویا باشد واقعیت جایی ندارد و آنجا که واقعیت حکم کند، رویا را باید در پستوی ذهن بایگانی کرد. انگار ابوالحسن فقط به رویایش میاندیشید و نه به هیچ چیز دیگر. میخواست رییسجمهور شود و شد. اما اگر روزی روزگاری یک روی سکه واقعیت کمک کند رویایی محقق شود، آن روی سکه واقعیت میتواند رویا را از دست آدمی پس گیرد. بنیصدر تکرو بود و تکرو ماند. کسی چندان یادش نمیآید او در موردی حرفی از سر خودانتقادی زده باشد. همین تکروی باعث شد متحدی نداشته باشد و در هیچ حزبی نگنجد، زمانی هم که متوجه شد حتی رای 10 میلیونی هم خلأ نداشتن متحد را پر نمیکند، بدترین انتخاب را کرد (شاید به این دلیل که دیگر گزینهای نداشت). = مسعود رجوی با انبوهی از اشتباهات و آن رادیکالیسم جنونآمیز و خیانتپیشگیاش هر متحدی را به خاک سیاه مینشاند. ابوالحسن هم پس از دو سال فهمید مرتکب چه خطایی شده است. کسی که در تکروی تبحر دارد، بعید است در سیاستهای ائتلافی خوب عمل کند. به این ترتیب به دنیای یک نفره سیاسی خود بازگشت و از آن پس همه آن چیزهایی را که در سالهای ۵۸ تا ۶۰ گفته بود، تکرار کرد. اما خرده دیگری هم میتوان به مردان انقلابی گرفت. کسی که از رهگذر انقلاب بر صدر مینشیند، باید بپذیرد که هر روز ممکن است کسانی از او انقلابیتر پیدا شوند و او و سیاستش را غیرانقلابی بشمارند. مگر بنیصدر به دولت موقت و مردان بازرگان کم تاخته بود؟ چطور میشد انتظار نداشت که همین رفتار را دیگران هم با او کنند. او هر قدر هم که در هر نشست و برخاست از «انقلاب اسلامی» میگفت، همچنان کسانی بودند که او را انقلابی مطمئنی نمیدیدند. هر چه بود، دفتر یکی دیگر از انقلابیهای پنجاهوهفت و یکی دیگر از سیاستمداران نخستین سالهای انقلاب امروز، هفدهم مهر ۱۴۰۰، بسته شد. همین امروز هم میتوان درباره او قضاوت کرد و بعید است تاریخنگاران در این مورد نیازمند مرور زمان باشند.